رضای حق مرا چون بوده مقصود
گذشتم از همه در راه معبود
ز قتل اکبر و عباس و قاسم
مرا هر لحظه داغی دیگر افزود
همی گِرید رباب و نیست اصغر
بوَد گهواره خالی، خیمه پُر دود
به پیش چشم زینب در وداعم
دگر شام اسارت بود مشهود
به دنبالم دوان آمد رقیه
مگر بار دگر بیند مرا زود
همه یاران من رفتند یکسر
رسیدند آن وفاداران به مقصود
ولی من ماندهام تنهای تنها
ز هرسو راهها گردیده مسدود
به گود قتلگه افتادم از پا
به غارت چونکه دشمن دست بگشود
سرم بر نی، به دست نیزهداران
تنم زیر سُم اسبان بفرسود
صراط وصل را در این مراحل
دلم با شوق بیحَد گرچه پیمود
ولی بالاترین معراج عشقم
نماز ظهر عاشورای من بود
"حسانا" کربلا گلزار زهراست
خوشا آن عاشقی کآنجا بیاسود
حسان
» ویژهنامهی بعثت خون