
گزارشی از مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادت شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی برضد ملّت ایران در حسینیه امام خمینی(ره) به قلم آقای محمد رستمپور.

هر کسی وارد حسینیه امام خمینی(ره) میشود، سرش را بالا میگیرد و گردن میکشد تا آن جلوها. تا جایی در زاویهای که آقا مینشینند. صبح که داشتم میآمدم، به سایهام خیره شدم و به این فکر میکردم که چند سال زیر سایه امام زمان(عج) قد کشیدهام، زندگی کردهام و عمر طی کردهام.

وقتی قرار باشد قدر لحظهای را بدانی، به باقی لحظاتت هم فکر میکنی. به اتفاقات، به روزها، به شبها و به جزئیات. به پیرمردها و پیرزنهایی که عکس شهیدشان را دست گرفتهاند. به دخترها و پسرهایی که تا چهل روز پیش فکرش را هم نمیکردند خانواده شهید باشند. و به همین چهرههای تلویزیونی و هنرمندها و بازیگرها و ورزشکارهایی که چهل روز پیش نمیدانستند اینبار برای مراسم بزرگداشت شهدای نبرد با رژیم صهیونی مهمان این حسینیه میشوند.

اگرچه تا رسیدن به حسینیه راه زیادی نبود، اما همیشه دلهره شتاب میآورد که نکند نرسی. مبادا جا گیرت نیاید یا جایی پیدا کنی که آقا را نبینی. از همان دری که مقامات وارد میشوند، راهرویی باز کردهاند برای خانواده شهدا. فرمانده و دانشمند، سپاهی و ارتشی، نظامی و غیرنظامی. انتهای حسینیه، روبروی همان در نشستم به تماشا که چهرهها را خوب ببینم. اگر قرار باشد برای ایران امروز، سفیر برند تعیین کنیم؛ چه کسی بهتر از همین صورتها و سیماها.

پیرمردی تکیه کرده بود به شانههای نوه نوجوانش و مطمئن گام برمیداشت، برادری تصویر برادر شهیدش را بالا میگرفت. نامها را میخواندم، اینجا امروز یادواره شهداست. شهدا تفکیک ندارند، درجه و قشر و شغل و پیشه ندارند. همه ایرانی بودند و هیچیک گناهی نداشتند. کاری نکرده بودند که. جرمی نداشتند که. نمیدانم دلم پیش مادر سربازهای پدافند است یا پیش شهدای همسایه دانشمندان هستهای؟

خانواده شهدا کمکم وارد حسینیه میشدند. خیلیها اولینبارشان بود که به اینجا آمدهاند. میشد رفت جلوتر اما تصور دیدن تاج افتخار روی سر این چهرهها جذابیتی داشت نگفتنی. با خودم فکر کردم آقا امروز به نشانه قدرشناسی از خانوادهها حرف میزنند.

ساعت به ده نرسیده، شعارها شروع شد. از مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل گرفته تا ای پسر فاطمه، منتظر شماییم و خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست. حسینه منتظر بود و مهمانها هم رسیده بودند.

قاری اول، قاری دوم و حالا نوبت مداح. رسید به این شعر که «سجده شکر دارد این نعمت/ اینکه ما ایرانی مسلمانیم» و ناگهان حسینیه برخاست و یکصدا خروش شد. آقا آمدند اما شعارها هنوز یکپارچه نشده بود. زنها چیزی میگفتند و مردها چیزی دیگر. شعارها با بغض قاطی میشد. آقا را نمیدیدم، حتی اگر تا سقف حسینیه قد میکشیدم.

سرم را چرخاندم میان جمعیت و فرزندان و عزیزان شهدا را تماشا میکردم. نمیدانستند شعار بدهند یا گریه کنند. عزیز از دست داده بودند، داغ، داغ شده بود در قلبشان. به صدای مهیب نامردی، دلبندشان را ربوده بودند، در یک سحر ناگهانی. ما چه میدانستیم در دلشان چه گذشته. ما چه میدانیم در جانشان چه غوغایی است. ما تماشاگرهای عجیبترین دوران تاریخ بودیم. عکس شهدایشان را چسبانده بودند به سینه و هر بار مشتهایشان را گره میکردند به سمت آسمان و چشم میدوختند به قامت ایستاده آقا.
نشستیم و مداح ادامه داد و روضه خواند. مگر نگفته بودند خاک سرد است، چرا داغ این هزار و چند شهید سرد نمیشود. چرا اشک این چهل روز کم نمیشود.

سرم را پایین انداختم و با تماشای نقش و نگارهای زیلوهای آبی حسینیه غرق در فکر شدم. اطرافم یک گروه تصویربرداری مشغول مصاحبه بودند. داشتم به این فکر میکردم که چه تیتری وصفکننده حال و هوای امروز است. خودم را به این طرف و آن طرف کشاندم تا جلوی حسینیه را بهتر ببینم. آقا نشسته بودند و قرآن میخواندند. از همین قرآنهای سبزرنگ ختم.

لحظاتی بعد، صدایی آمد: «بفرمایید، بفرمایید»! صدای آقا بود. جمعیت برخاسته و آقا آمدند روبری جمعیت و ایستادند تا تسلیت بگویند: «این جلسه تشکیل شد برای تکریم خانوادههای عزیز شهیدان
، و برای عرض تسلیت به همهی داغداران این حوادثی که در جنگ تحمیلی اخیر رخ داد. من لازم دانستم به همهی بازماندگان عزیزانِ عزیز، سرداران نظامی، دانشمندان عزیز، مردم عزیزمان که در این حادثه به شهادت رسیدند، تسلیت عرض بکنم.».
آقا گفتند ملت افتخارات بزرگی کسب کرده و جمهوری اسلامی ایران قدرت و عزم و اراده و دست پُر خود را به دنیا نشان داد. رفتم جلوتر و ایستادم. قد کشیدم، روی انگشتهای پا. از آن فاصله سپیدی چفیه و قامت با صلابت آقا دیده میشد.

چند بار تأکید کردند که عناصر مهم ایران اسلامی، دین و دانش است و دشمنان هم نمیخواهند ملّت ایران دیندار و دانشمند باشد: «آنچه استکبار جهانی و در رأس آن، آمریکای جنایتکار با آن مخالف است، همین دین شما و دانش شما است». روی انگشتهای پا ایستاده بودم. آقا گفتند: «به فضل الهی و به کوری دشمن خواهیم توانست ایران را به اوج ترقّی و اوج افتخار برسانیم». تأکید روی ایران و اصرار روی شناسه جمع، همان «ما»یی که ایران را در این چهل روز یکپارچه کرده بود، فریاد حسینیه را بالا برد: «انشاءالله». اشکهایم سرازیر شده بود.
حس میکردم پیش از شروع یک مسابقه حساس ورزشیام و حالا باید بزنم به دل میدان. اشک و غرور جمع شده بود در صداها. عزم، احساس جامعه است وقتی آیتالله خامنهای ادراک خودشان را با جامعه تقسیم میکنند. تکلیف داده شد، سرمشق اعلام شد. حسینیه ساکت و ساکن شد. لبخندها بر لب نشست و حال خانواده شهدا خوب شد.

آقای رفیعی رفت بر منبر و گفت چون آقا سخن گفتهاند، ایشان دیگر سخنش را کوتاه میکند. از مشابهت ایام جنگ صفین و جنگ ۱۲ روزه گفت و خصایص اصحاب شهید امیرالمؤمنین علی
علیهالسلام را بر شهدای اخیر تطبیق داد و در نهایت برای تسکین دل خانواده شهدا، حدیثی خواند شگفتانگیز: «خداوند مىفرمایند من جانشین شهید در خانواده او هستم، هرکس رضایت آنها را جلب کند رضایت مرا جلب کرده و هرکس آنها را به خشم آورد مرا به خشم آورده است».
اندکاندک حسینه خالی شد. بیرون ناهار میدادند، قورمه سبزیهای خوشمزه. حسینیه امام خمینی (ره) امروز هم یک جمعیت گوناگون را به خود دید. گوناگون اما یکدل، مثل ایرانی که شهید داد اما سر خم نکرد. هر کسی حسینیه امام خمینی(ره) میآید، قد میکشد.