
گزارشی از حال و هوای شرکتکنندگان در مراسم سوگواری شب عاشورا در حسینیه حضرت امام خمینی با حضور رهبر انقلاب اسلامی؛ ۱۴ تیر ۱۴۰۴؛ به قلم خانم زهرا رحیمی.
ساعت نه و بیست دقیقه شب است و وارد خیابان فلسطین میشوم و منتظر بقیه دوستانم تا کارمان را شروع کنیم... چند شبی قرار است که مهمان خیابان فلسطین جنوبی باشم! برای معاشرت با مردم، مصاحبه با مهمانان حسینیه امام خمینی، یا شاید هم بهتر است بگویم برای خودم و دل خودم که همیشه از همکلامی با این مردم انقلاب لذت میبرم! شبهای قبل گزارشهای مراسم را از شبکههای اجتماعی پیگیری کرده بودم و کم و بیش از احوالات حسینیه و عزادارانی که اندوه نیامدن میزبان مجلس را داشتند با خبر بودم. اما از لحظه خروج عزادارها احساس کردم احوالشان متفاوت است! برق ذوق در چشمانشان تاریکی خیابان فلسطین را روشن کرده بود...
به دنبال سوژه بودم که یکباره یک نفر جلوی من ایستاد و با بغض گفت: «دیدید؟ دیدید؟ آقا اومده بود... من فداش بشم الهی...» همین یک جمله برای به خودم آمدن از سردرگمی این میزان شعف و ذوق عزادارها در شب عاشورا کافی بود! جستوجویی کردم و کمتر از چند دقیقه فیلم ورود آقا منتشر شد و پشتبندش بازارسالهای همان فیلم از طرف دوستان: آقا به حاج محمود کریمی گفتند اگر خسته نمیشوی ای ایران بخوان! حالا اصلاً لازم نبود دنبال سوژه بگردم! مردم دوربین را که میدیدند خودشان را میرساندند و با ذوق و شوقی وصف نشدنی از لحظه ورود آقا میگفتند!
چشمم افتاد به مادری که اشک چشم پسرش را پاک میکرد و به رویش لبخندی میزد از ته دل. به سمتشان رفتم و پرسیدم: «چرا گریه؟» مادر گفت: «از لحظه ورود آقا دارد اشک ذوق میریزد.» پرسیدم: «شما نمیدانستید آقا قرار است بیاید، اصلاً به تصور شبهای گذشته آقا نمیآمدند... اما آمدید و مهمان مجلس اباعبدالله بودید، بدون حضور میزبان مراسم! چرا؟ به چه انگیزهای؟» مادر دستان پسرانش را در دستانش فشرد و خندید و گفت: «راستش را بگویم؟ ما از استان فارس آمدهایم! میدانستیم آقا تشریف نمیآورند اما آمدیم در هوایی که شهدای زیادی در آن نفس کشیدهاند و در مکانی که سردار سلیمانی عزیز اشک ریخت و شهادتش را گرفت؛ نفس بکشیم... میدانید آقا در این حسینیه چقدر نماز خواندهاند؟ ما آمدیم در این حسینیه زیر پرچم امام حسین
علیهالسلام برای فرزندش دعا کنیم...»
به پسرک گفتم: «اگر میتوانستی یک جمله به آقا بگویی، چه میگفتی؟» نگاهی با ذوق به مادرش کرد و انگار جملهای را بارها تمرین کرده باشد یا شنیده باشد، گفت: «بأبی أنت و أمی و نفسی و مالی...» و رفت! و من تا پیچیدنش در خیابان اصلی نگاهش میکردم که چه مرد بزرگی بود این پسرک دهه نودی!
ناگهان سه نفر از کنارم رد شدند که صمیمیت رفاقتشان با ذوقی که داشتند ترکیب شده بود و حاصلش شده بود بلند بلند خواندن شعر حاج محمود: «در روح و جان من میمانی ای وطن!...» لبخندی زدم و گفتم: «مصاحبه میکنید؟» جملهام تمام نشده مثل گروه سرود ایستاده بودند تا جواب سوالاتم را بدهند! پرسیدم: «متولد چه سالی هستند؟» یکیشان گفت: «دهه هشتادی هستیم دیگه! معلوم نیست؟!» لبخندی زدم و پرسیدم: «احساستون از لحظه ورود آقا چی بود؟» یکی از جمع در جواب دادن پیشدستی کرد و گفت: «قلبمون پروانهای شد! یعنی من واقعا به لحظه ظهور ایمان آوردم! واقعا بنظرم اومد لحظه ظهور امام زمان (عج) میتونه چقدر نزدیک و چقدر دوستداشتنی باشه! تا حالا تصور نمیکردم ظهور چه شکلی هست اما از لحظهای که آقا وارد حسینیه شد فهمیدم ظهور چقدر قشنگه!»
خانومی که کنارم ایستاده بود و به صحبتهای دخترک نوجوان گوش میداد، پرسید: «من هم میتوانم به آقا یک جمله بگویم؟» گفتم: «حتماً چرا که نه؟» گفت: «چادر سرم نیست، اشکال نداره؟» خندیدم و گفتم: «بفرمایید دختر ایران! هرچه میخواهید به دوربین نگاه کنید و بگویید...!» چشمانش پر از بغض شد و گفت: «همون که حاج محمود گفت: من جونمم برات میدم... به علی قسم...» بغض و ذوق چشمانش پر از نور بود... نوری که به جمال آقا روشن شده بود
…
امشب چشم خیابان فلسطین جنوبی روشن شده بود
… امشب چشم یک ایران روشن شده بود...