طراوت صبحگاهی اردیبهشت که زیر سایه درختها در مشامم میدود، پا تند میکنم. عقربههای ساعت تازه از هفت صبح عبور کرده که خودم را کنار شانههای همکارانم، معلمان سرزمینم، میان صف کفشداری پیدا میکنم، میان گپ و گفتهای صمیمانه پرسوجو از اسم شهرهایشان و مقطعهای تدریس. دلهایمان زود به هم جوش میخورد. اکسیژن مدرسه، از همه ما، آدمهایی ساخته است همدل، که درک مشترکی از سقف دوستداشتنی خانه دوممان داریم.
پایم که زیلوهای آبی کف حسینیه را لمس میکند، نسیمی خنک، گونههایم را مینوازد و نگاهم، پشت به پشت هم، لبخندهای همکارانم را شکار میکند. لبخندها همراه میشود با دویدنهایشان به طرف جلو. میدانم که راز این لبخندها، خوشحالی از زود رسیدن و پیدا کردن جایی در صفوف اول است
.

به حدیثی که روی زمینه سبز بالای جایگاه نشسته است، نگاه میاندازم و قبل از آنکه کلمهها را زیر نگاهم بدوانم، لرزش شانهای را کنار خودم حس میکنم. سر بر میگردانم
. بانویی به پهنای صورتش میگرید. خوب میدانم که جنس این اشکها چیست. اما دلم میخواهد از زبان خودش بشنوم. دستم روی شانهاش میگذارم و سؤالم را درحالی که پلکهایش خیس شده میپرسم
. لرز روی صدایش سرازیر میشود
:
باورم نمیشه بالاخره اومدم اینجا.
دلم میخواهد باز هم حرف بزند، اما بغضش، بیمحابا رها میشود. مطمئنم که کلمهها این جور وقتها الکن میشوند و فقط گریستن در آغوش هم، میتواند این لکنت کلمات را جبران کند. سر بر شانه هم میگرییم. در دلم شکر میکنم که شاید اجر لبخندی بیمنت، به یکی از دانشآموزهایمان در روزی از روزهای خستگی، پای تخته سیاه، این هم صحبتی دلنشین در آستانه دیدار رهبرمان است.
پلکها را که باز میکنم، نگاهم میافتد به گلهای بزرگ صورتی روی بوم روسریهای بلند فیروزهای چند بانوی ترکمن. خودم را کنارشان میرسانم. حرفم را با تحسین زیبایی روسریهایشان شروع میکنم و بعد میپرسم
:

اگه میتونستید با حضرت آقا صحبت کنید، چی میگفتید؟
لبخند میزنند و چشمهایشان از اشتیاق برق میزند. یکیشان سریع جواب میدهد
:

دعوتشون میکردم بیان ترکمن صحرا. اونجا خیلی قشنگه
.
کودک احساسم، بیدرنگ راه میافتند روی مرتعهای سرسبز و سواحل جلگهای شمال شرق ایران
. به خودم که میآیم، نیمی از حسینیه پر شده. کنار یکی دیگر از معلمان سرزمینم مینشینم که پلکهای ورمکردهاش از بیخوابی طولانی خبر میدهند. میپرسم:

خستهاید؟
لبخند میزند و سعی میکند خستگی را زیر تبسمش بپوشاند
:
خیلی وقته تو راه بودیم. از شیراز اومدیم
.
بیمقدمه میپرسم
:

معلمی سخته؟
این بار به نقطهای دور خیره میشود و میگوید
:
به نظر من یه نوع جهاده. جهاد هم طبیعتاً آسون نیست.
از جوابش کیفور میشوم. خوب میدانم سنگر تربیت نسل آینده ایران، از جنس خاکریزهای خط مقدم جبهه است که مدام با شلیکهای انواع شبهات و یأسافکنیها مواجه است و مقاومت در این میدان، اگر جهاد نیست پس چیست؟
عقربهها حوالی ساعت نُه قدم میزنند و برگههای سرودی که میان مهمانان حسینیه توزیع شده، توی انگشتان دستها میلغزد
. صدای فردی پشت میکروفن در فضا میپیچد که معلمها را به همخوانی سرود دعوت میکند
. واژههای سرود، نرم و آهنگین روی لبها میدود. من هم مثل همکارانم لذت میبرم، وقتی میخوانم
:
«معلم کیست؟
همان سنگ صبور زیر بارانها
معلم کیست؟
همان سرچشمه بیداری جانها
معلم کیست؟
که از پسکوچههای جان گذر دارد
معلم کیست؟
که از راز دل عالم خبر دارد»
چقدر این کلمهها، طعم رنج مقدس و دوستداشتنی سالهای خدمت زیر سقف مدرسه را شیرین، زیر زبانمان میدواند. از عمق جان میخوانیم:
«چه باک از رنج/ که ما را با تو عهدی بود و محکم شد
کلاس درس/ همان سنگر، همان خط مقدم شد
بخوان ما را/ که سرمشق از تو داریم و سرافرازیم
بخوان از صبح/ که خود را وقف آن آینده میسازیم»
فکر کردن به اینکه قرار است این تجدید میثاق آهنگین را چشم در نگاه آقا یکصدا با هم بخوانیم، اشک و لبخندمان را به هم گره میزند.
بلند میشوم تا در صفی دیگر بنشینم که نگاهم میافتد که یکی از مهمانان که تازه از راه میرسد و چشمش که حسینیه تقریبا پر شده میافتد، رد غمی روی پیشانیاش چروک میاندازد. نزدیکش میشوم و میپرسم
:

چیزی شده؟
نگاهش را میان صفوف میچرخاند و با بغض میگوید
:
خیلی دیر ما رو رسوندن. دیگه اون جلو جا نیست. از اینجا نمیتونم آقا را خوب
...
جملهاش تمام نشده، انگار نقطه امیدی پیدا میکند و جلو میرود. همانجا مینشینم. کنار بانویی که یک چفیه فلسطینی دور گردنش حائل کرده. از استانش سؤال میکنم و کلمه «سیستان» روی زبانش میلغزد. دلم میخواهد از جنوب شرق ایران برایم حرف بزند و او فقط میگوید
:
لبهای سیستان خشکه. خیلی خشک. کاش مسئولان، لبهای خشک سیستان رو دریابند. خیلی از انواع گونههای گیاهی و جانوری، دیگر تاب مقاومت این همه عطش رو ندارند.
رشته افکارم روی دشتهای تبدار و ترکخورده سیستان گم میشود که ناگهان روی چهره یکی از همسفرهای همان معلم سیستانی متوقف میشود. معلوم است که از تجربه این لحظههای پیش از دیدار به وجد آمده. میگوید:
دو شبه نخوابیدم فقط به عشق این لحظه.
میپرسم
:

اگه میتونستید فقط یه جمله به حضرت آقا بگید، چی میگفتید؟
جواب میدهد
:
چی میتونستم بگم؟! احتمالاً فقط اشک میریختم
.
چهره آفتابخورده بانوی دیگری در کنارم، ذهنم را توی سواحل جنوب میچرخاند. میپرسم:

از کدوم شهر اومدید؟
کلمه «بندرعباس» که در گوشهایم میپیچد، غم آتشهای شعله کشیده روی اسکله، بر دلم چنگ میزند و راز سوگ عمیق نگاهش برملا میشود. میگوید که به تازگی یکی از نزدیکانش که از مجروحان حادثه بوده، نتوانسته زیر شدت سوختگی دوام بیاورد و جان باخته است.

جمعیت هر لحظه فشردهتر میشود و عقربهها به ساعت ده نزدیکتر. از یک سمت حسینیه، صدایی بلند میشود که همه با آن دم میگیرند
:
ای پسر فاطمه! منتطر تو هستیم.
با بانوی معلم دیگری گرم صحبت میشوم. از یزد آمده است و برایم تعریف میکند که وقتی خبر کسب رتبه معلم نمونه استانیاش را شنیده، از عمق جانش شاد شده و دلیل این شادی عمیق، آن بوده که میدانسته معلمان نمونه استانی، به احتمال فراوان در لیست دیدار سالیانه با رهبر انقلاب قرار میگیرند. میخواهم که از بهترین خاطره دوران معلمیاش بگوید و او از یکی از شاگردانش میگوید که چندان مقید به رعایت شرعیات نبوده، اما بعد از آنکه او، همان شاگرد را به عنوان مجری مراسم یادواره شهدای مدرسه انتخاب میکند، شهدا نگاه لطفشان را بر ساحل قلب شاگرد فرود میآورند و از آن روز، حال و هوای دیگری پیدا میکند
.
افسار اندیشهام، جایی میان بادگیرهای یزد و جذبه شهدایش تاب میخورد که ساعت به ده و پانزده دقیقه نزدیک میشود. با بانوی معلمی از تهران همصحبت میشوم. میگوید:
همیشه در ایام هفته بزرگداشت مقام معلم که آقا با معلمان دیدار میکنند و معلمهای نمونه دعوت میشدند، دلم میشکست و در ذهنم میپرسیدم: چرا فقط معلم نمونهها؟! یعنی ما غیر نمونهها، دل نداریم؟ الان باورم نمیشه که بالاخره امروز اینجام.
میپرسم
:

مهمترین دغدغهای که به عنوان یه معلم دارید، چیه؟
جوابی که میدهد مرا به فکر فرو میبرد
:
کاش ما معلمها بیشتر از قبل خودمون رو رشد بدیم تا بتونیم با قوت و قدرت بیشتری انجام وظیفه کنیم
.
از موجی که توی جمعیت میافتد و صدای شعارهایی که بالا میرود، متوجه میشوم که ساعت انتظار به پایان رسیده و آقا وارد شدهاند.
اندکی بعد، برگههای
سرود، دوباره از داخل مشتها بیرون کشیده میشود و همه نگاه در نگاه آقا میخوانند
:
«بخوان ما را/ دل ما گرم یک رؤیای دیرین است
نگاه ما/ به اشک دانشآموز فلسطین است
خدا با ماست/ بیاموزیم اگر شور شهادت را
شبیه سرو/ بیاموزیم اگر رسم رشادت را»

وقتی سخنرانی آغاز میشود حسینیه یکپارچه سکوت میشود. آقا آنقدر نقطهزن و دقیق در مورد سیستم آموزش و پرورش حرف میزنند که همکارانم بارها به وجد میآیند و صدای کف و صلوات و تکبیر در هم میتند.
لزوم انجام کار رسانهای برای تکریم شغل معلمی در منظر عموم جامعه، اهمیت دولتی ماندن آموزش و پرورش، لزوم دقت در گزینشهای افراد داوطلب هنگام ورود به سیستم آموزش و پرورش و اهمیت پر رنگشدن واحد پرورشی از جمله آن موارد است.

دقیقهها به سرعت از یازده گذشتهاند که جمله «والسلام علیکم و رحمةالله برکاته»، موج دیگری روی جمعیت میاندازد که با شعار «اباالفصل علمدار، خامنهای نگهدار» روی ساحل قامتها نواخته میشود. همان لحظه حال و هوای بانویی در نزدیکیام، قدمهایم را به طرفش میکشاند:
از کرمان اومدم. همیشه آرزو داشتم بیام حضرت آقا رو ببینم. قبل از اومدن به اینجا، رفتم سر مزار حاج قاسم و ازشون مدد خواستم و گفتم حالا که قراره به آرزوم برسم، دلم میخواد از فاصله نزدیک، توفیق دیدار حضرت آقا رو داشته باشم. ولی دیر رسیدیم و جا نبود. دلم شکست. به خواستهام بر سر مزار سردار فکر کردم و اشک ریختم. همون لحظه یکی از خادمان حسینیه، دستم رو گرفت و به یکی از صفوف اول برد.
به سردار فکر میکنم، به شهید جمهور که این روزها با خاطره پرواز همیشگیاش عجین شده و به طفلی چند ماهه که روی دوش مادرش در نزدیکی ما به خواب رفته. مادر از باقرشهر آمده است. میپرسم:

چطوری با بچه توی مراسم شرکت کردید؟ حتماً خیلی سخت بود؟
لبخند میزند و با اطمینان میگوید:
اصلاً سخت نبود. فقط لذت بردم.
بانوی معلم کناردستیاش، سریع ادامه جملهاش را پی میگیرد:
لذت بردیم که دیدیم مثل همیشه آقا حواسش به همه امور هست و به ریزترین مسائل مدرسه اشراف کامل دارند.
لبخندها در نگاهها شور دیگری انداخته است. خودم را میان قدمهایی که به سمت در خروجی برداشته میشود، میاندازم و از یکی میپرسم:

ظاهرا خیلی خوشحالید. درسته؟
بله البته، کلی انرژی و انگیزه دوباره گرفتیم.
زود از کنارم رد میشود و نگاهم قفل میشود روی حدیث بالای جایگاه که هنوز نتوانسته بودم روی آن تمرکز کنم. زیر لب زمزمه میکنم:

«اعون الاشیاء علی تزکیه العقل التعلیم»، بهترین کمک برای پرورش خرد، آموزش دادن است.
به نیروی خدادادی عقل فکر میکنم که زیر سایهسار آموزش صحیح به فعلیت میرسد و انسان را به سرمنزل مقصود میرساند و به معلمان سرزمینم که قدمهایشان را کنار نیمکتهای مدرسه، محکمتر از پیش برمیدارند و امید به ساختن نسلی افتخارآفرین، بیشتر از قبل، روی نگاه و کنج قلبهایشان شکفته است.