دیگر نمی
گویم پیش
تر نرو اینجا باتلاق است
حالا می
گردم به کشف باتلاقی تواناتر در این همه خُردی
که حتّی باتلاق
هایش وظیفه
شناس و عالی نیستند
ما را چه شده است؟
این یک معمّای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند که من با آن جنگیده
ام
و جالب آنکه من باید خدمتکارشان باشم
در حالی که دست و پا ندارم؛
گاهی چشم، زبان و به گمان آن
ها حتّی شعور.
من، بی
دست، بی
پا، زبان، گاهی چشم و به گمان آنها حتّی شعور
در دورافتاده
ترین اتاق بداخلاق
ترین بیمارستان
وظیفۀ حفاظت از خاطراتی را دارم که تمام روزنامه
ها، شبکه
های تلویزیونی
حتّی جمعی از رفقای دیروزم، قربه
الی
الله، با تلاشی تحسین
برانگیز سرگرم خفه
کردن آنند
جالب آنکه در مراسم خاکسپاری هر خاطره
ای
با نخاع قطع شده باید در صف اوّل باشم
تا رسیدن نمایندگان بانک
ها
و همیشه باشم، چون صندلی، تریبون، گلدان
و همیشه باشم تا رسیدن نمایندگان بانک
ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون
های درجه چهار باشم
بی
دست و پا بدوم، شنا کنم
و دفاع از غرور ملّی اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آن
ها از پل مارد بگذرند
حالا یک پیمان
کار آن پل را بازسازی کرده است
من را هم بردند
خوشبختانه دستم جانی ندارد، اگرنه من باید نوار را قیچی می
کردم
نشد، وزیر این زحمت را کشید، تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند؛
وزیر به وزارت
خانه
اش، پیمان
کاران به ویلاهایشان و من به تختم
من نمی
دانم چه هستم، نه کیفی وَ نه کمّی
بی
دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن
ها حتّی به قول مرتضی، کلمنم
امّا این کلمن هم یک رأی دارد که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می
گیرد
خیلی جای تقدیر و تشکّر دارد
شاید حالا پیمان
کاران فرشتگان شب
های شلمچه
اند
پاسداران پل مارد و ترکش
خوردگان خرّمشهرند
شاید من حالا یک اختلاس
پیشۀ خودفروختۀ جاسوسم
که خودم خرّمشهر را خراب کردم
و لابد اسناد آن در یک وزارت
خانۀ مهم موجود است
برای همین باید،
همینطور باید در دورافتاده
ترین اتاق بداخلاق
ترین بیمارستان
زمان بگذرد، من پیرتر شوم تا معلوم شود چه کاره
ام
سرمایۀ من کلمات است
گردانم، مجنون را حفظ کرد
یک
صدوشصت کیلومتر مربّع با پنجاهوسه حلقه چاه نفت
امّا بعید می
دانم
تختم یک
صدوشصتسانتی
مترمربّع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده
ام
یک بار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم
من یک نام باشکوهم، امّا فرزندانم از نسبتشان با من می
گریزند
با بهرۀ هوشی یکصدوچهل، آن
ها متّهمند از نخاع شکستۀ من بالا رفته
اند
زنم در خانۀ
یک دلّال باغبانی می
کند و پسرم می
گوید ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم
فرو بریزید، ای منوّرهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شده
ام
و بین خطوط دشمن سرگردانم
آه! پس چرا دیگر کسی اسیرم نمی
کند؟
آه! چه کسی یک قطعنخاعی بی
مصرف را اسیر می
کند؟
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر می
کند؟
آه و آه! که از یاد بردم،
من اسیرم،
زندانی با اعمال شاقّه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رأی، رقصیدن به سازها و مناسبت
های گوناگون
و بی
اختیار در انتخاب غذا، انتخاب رؤیاها، حتّی در انشای اعترافاتم
و شهید
شهید که چه دور است و بزرگ با تمام دارایی
اش!
یک شیشۀ شکسته، یک قاب آلومینیومی و سکوت گورستان
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد و همیشه می
خندند
و شهید که به سنگرهای خودی رسیده است
تا کمپوت
های تگرگی گیلاس را در خرماپزان دُویجی مزه
مزه کند
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی
سابقۀ نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد و همیشه می
خندند
و بسیار خوشبخت است، زیرا او مرده است
و من امّا هر صبح آماده می
شوم، برای شکنجه
ای تازه
در دورافتاده
ترین اتاق بداخلاق
ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا موادّ اوّلیۀ شکنجۀ تازه باشم برای جانم، تنم، وطنم
تا باز خود را از تخت یکمتروچهلسانتی
ام به خاک بیندازم، امّا نمیرم
و درد، در این ستون فقرات کج و فراق، لِهم کند امّا نمیرم
و همچنان شهیدی زنده باقی بمانم