ورق برگشت، شک خط خورد، دین دست یقین افتاد
یقین کار خدا بود اتّفاقی این چنین افتاد
اذان ظهر بود از آسمان خورشید میبارید
نماز عصر شد پیشانی خورشید چین افتاد
هزار الله اکبر، کیست این بانو که حتّی کفر
به محض دیدنش یاد امیرالمؤمنین افتاد
همان بانو که در ادراک چشمانش حلولی سرخ
میان اتّفاقات جهان زیباترین افتاد
به لطف لهجهای سرخ از لبش این شعر بیرون ریخت
که از دستی شرابآلود «کأسٍ من مَعین» افتاد
زمان رفت و سری پیچیده در سربند یا زینب
میان بارش خورشید در میدان مین افتاد
شهادت میدهد یک روز این سربند خونآلود
که بر ما چند روزی سایهی روحالامین افتاد