شعرخوانی علی معلم دامغانی
اسبای سفید واسه سوار حصار نمیشن
مردای تفنگ و شمشیر این روزا سوار نمیشن
این روزا توی قمار مهر و کینه
غالباً کسی کسی رو نمیبینه
دوستیا و دشمنیها بیحضور دوست و دشمن
روی صحنه گاهیوقتا گم میشه نقش تو و من
نمیگم زمین کافر، نمیگم کافر حربی
قطبای زمینیِ دروغیِ شرقی و غربی
زندهها رو مرده میخواست
مشتی سرسپرده میخواست
وقتی زنجیرو بریدند
مردهها دیدند مریدند
حالا دنیا مونده و سلسلهها شکسته بسته
بعضیهامون مونده و وِلولهها و خلق خسته
بعضیها نق میزنند کاشکی پلُ نمیشکستیم
بعضیها میگن باید دروازهها رو نمیبستیم
ما میگیم همین روزا دوای دردا رو میارن
یکیه دیروز و امروز! فردا فردا رو میارن
یکی فردا میرسه که با جماعت میگه فردا!
چی بگم زبان امروز گنگه تو بیان فردا
شما جادوزدۀ شبین، چراغ روزِ خورشید
وقتی باور میکنین که پیش چشمتون درخشید
مثل این روزا یه بانو، یه فرشته، یه پریزاد
میون مغرب و مشرق گل خورشیدُ به ما داد
حالا اون که آفتابه
باید این روزا بتابه
پشت کوه پاش تو رکابه
مغربه، مغربه میعاد
سالی یک شب ما بهاریم
نگو حال گریه داریم
هم میخندیم هم میباریم
رعد و ابریم شبِ میلاد
شما جادوزدۀ شبین، چراغ روزِ خورشید
وقتی باور میکنین که پیش چشمتون درخشید
مثل این روزا یه بانو یه فرشته یه پریزاد
میون مغرب و مشرق گلِ خورشیدُ به ما داد
مهِ من تبارکالله به شبم بتاب یک ره
ز دل خرابم آگه تویی ای که خانه آباد