در سالروز ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیهالسلام محفل شعرخوانی جمعی از شاعران کشور در حضور آیتالله خامنهای برگزار شد. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن اشعار قرائتشده در این دیدار را منتشر میکند.
شعرخوانی محمد نظری ندوشن
دائم از غصه می
زنم بر سر
زندگی مشکل است بیدلبر
دوستانم پدر شدند ولی
بنده هستم هنوز بیهمسر
پیرمردی مجرّدم که همه
می
دهندم نشان به یکدیگر
زرگر از قدر زر خبر دارد
گوهری داند ارزش گوهر
وای بر من، خروس با مرغ است
شده ام از خروس هم کمتر
نه جگر دارم و نه دندانی
بس که دندان گذاشتم به جگر
گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش به زیر خاکستر
گفت یک بچّۀ دبستانی
میم مثل چه؟ گفتمش محضر
با تو از راز خویش می
گویم
گرچه آن را نمی
کنی باور
همه را شکل یار می
بینم
پیرزن را نگار می
بینم
همۀ عمر در تعب بودن
از غم و غصّه جان به لب بودن
با هزاران کمال و فضل و ادب
بین افراد بی
ادب بودن
از مرض
های سخت در بستر
روز و شب در تنور تب بودن
با یکی از اجنّه تنهایی
کنج یک غار نصف شب بودن
بر جهنّم هزار و ششصد سال
با ابوجهل و بولهب بودن
هست اینها و بدتر از اینها
بهتر از مثل من عَزَب بودن
همه را شکل یار می
بینم
پیرزن را نگار می
بینم
خواب دیدم شبی که زن دارم
کت و شلوار نو به تن دارم
جشن برپا شدهست و از هر سو
میهمانان مرد و زن دارم
جای یک زوجه، شانزده زوجه
جای ماشینعروس ون دارم
صبح وقتی که چشم وا کردم
باز دیدم بسی مِحَن دارم
نه کتی در برم نه شلواری
نه اگر جان دهم کفن دارم
نشود مبتلا کسی یا رب
به چنین حالتی که من دارم
همه را شکل یار می
بینم
پیرزن را نگار می
بینم
دوش رفتم به سوی خانۀ وی
زنگشان را فشار دادم هی
بخت با من نبود یار انگار
جای او در گشود مادر وی
گفتم ای نازنین قبولم کن
به غلامی که عمر من شد طی
گفت هستی نجیب؟ گفتم هان
گفت مؤمن چطور؟ گفتم ای
گفت کار تو چیست؟ گفتم هیچ
گفت سرمایۀ تو؟ گفتم هی
گفت پس بیش از این نکن اصرار
گفت پس بعد از این نشو پا
پی
گفتم ای بر سرت بلا بارد
صبر بر این بلا کنم تا کی
همه را شکل یار می
بینم
پیرزن را نگار می
بینم
درد عشقی کشیده
ام که مپرس
زهر هجری چشیده
ام که مپرس
بارها از دهان مادر او
فحش
هایی شنیده
ام که مپرس
پدرش تا دویده دنبالم
تا بدانجا دویده
ام که مپرس
هرکجا گفته
اند مادر زن
طوری از جا پریده
ام که مپرس
حال از درد عشق افتاده
مرضی در دو دیده
ام که مپرس
همه را شکل یار می
بینم
پیرزن را نگار می
بینم
حشمت آید به چشم من نسرین
قدرت آید به چشم من پروین
بشنو اکنون حکایتی جالب
گر نداری به حرف بنده یقین
می
گذشتم ز کوچه
ای دیدم
برگی از یک مجلّه روی زمین
روی آن عکسی از دو دختر بود
چهرۀ هر دو عین حورالعین
نیم ساعت به دیدۀ حیرت
خیره بودم بر آن ورق همچین
زنی آمد که چیست این؟ گفتم:
چه بگویم... خودت بیا و ببین!
روی زیبای حوریان بهشت
کرده است این مجلّه را تزیین
گفت یارو خدا شفات دهد
باشی از این به بعد بهتر از این
این که عکس فرشته می
بینی
هست عکس لنین و استالین
گفتم امروز چون تو می
بینم
همه را ای نگار ماه جبین
گفت بس کن، نگار سیری چند
شده
ای پاک خل، منم افشین
همه را شکل یار می
بینم
پیرزن را نگار می
بینم