کفشی دوباره راه میافتد و بیقرار
در لحظههای ساکت و بیروح و مرگبار
این قصه را به کوچۀ تاریک میبرد
مقصد: کنار خلوت خاموش یک مزار
یک جفت کفش خسته که در نیمههای شب
آرام میبرند علی را به سوی یار
هی آه میکشد و از این کوچه میرود
مردی که داده است به این کفش اعتبار
کفشی که بند غیرت خود را گره زدهست
همرزم با حماسۀ خونین ذوالفقار
یک جفت کفش خسته که هرچه دویدهاند
یک لحظه پای کج ننهادند از مدار
او سالهاست محکم و پا در رکاب عشق
بر مرکب هدایت مردم شده سوار
کفشی که امتداد عبورش پر از گُل است
وقتی که ایستاده بر آن حضرت بهار
حالا رسیدهاند کنار در بقیع
از این به بعد پای برهنه به سوی یار
یک جفت کفش، مثل شب قبل تا به صبح
خاموش، حول غربت مولا در انتظار
بیآنکه پلک هم بزند، خسته در نگاه
فکرش پرندهایست به شبهای نخل و ماه
کوهی که بر غرور خودش پا گذاشته
سر را به روی زانوی غمها گذاشته
آرام پنجه میکشد این بهت خاک را
گه گاه بوسه میزند این خاک پاک را
فکرش پرندهایست که گه گاه و بیگمان
رفتهست تا غریبترین خانۀ جهان
یک درب نیمه سوخته، آوار آفتاب
یک قوم شبنشسته به انکار آفتاب
دستی قنوت برده به آن سوی آسمان
افتاده سخت لرزه به زانوی آسمان
بانو قنوت آخر خود را گرفته است
در این میانه همهمه بالا گرفته است
یک زن که کهکشان، خطی از رد پای اوست
خورشید نسخۀ بدل چشمهای اوست
سجاده رو به روشن یارب نشسته است
روحالامین چقدر مؤدب نشسته است
زانو بغل گرفته و مبهوت روبهرو
فوج فرشتههای مقرب کنار او
دستاس مانده در غم نان یتیمها
دستاس دست پینه و خوان یتیمها
مولا از این قبیلۀ بیقبله خسته بود
یک کشف تازه روح علی را شکسته بود
شب، غسل مخفیانه، جراحات تازهتر
قرآن زخم خورده و آیات تازهتر
دیوار تکیۀ سر بیشانههای درد
خاموش گریهکردن دردانههای درد
وقتی به دوش خویش بگیرند باوقار
میراث رنج مادرشان را به یادگار
شاعر بسوز و عقدۀ خود را خلاصه کن
در قطرهای ابهت دریا خلاصه کن
هفت آسمان اوج غزل هم که رد کنی
قدت نمیرسد که علی را رصد کنی
نه! قطره در مقابل دریا؟ نمیشود
این شعر شرح غربت مولا نمیشود