شب در انبوه ظلمت سحر شد
آسمان نم
نمک تازه
تر شد
زلف پرچین شب، تاب برداشت
دستی از حوض گل، آب برداشت
عاشق از چشمۀ دل وضو کرد
چند رکعت خدا آرزو کرد
عاشق آن عاشق دل
شکسته
دل نگو، قصر آیینه
بسته
دل نگو، دل نگو، دل چه گویی؟
آه از آن عشق کامل چه گویی؟
دل نگو صحن مشکو زبرجد
شمع و مشکاتی از لعل و عسجد
قصری از آب و آتش ملمّع
بارگاه سلیمان
مرصّع
طاق ایوانش از قاب قوسین
چشمۀ آبش از شطّ عینین
گریه در چشم او جوش مِی زد
عزم رفتن در او شور نی زد
مرکب از نور آمد براقش
لؤلؤ لا به زین و یراقش
چشم او خیره بر بی
نشان بود
مقصدش آن سوی کهکشان بود
آسمان راه آیینه
بندش
راه شیری غبار سمندش
باد در یال اسبش قَرنفُل
طیفی از آینه، موجی از گل
جوش مِی، شورِ نی، اسب هی شد
جذبه در جذبه آن راه طی شد
رعشۀ وصل در جان او ریخت
چشم وا کرد و حیرت فرو ریخت
جای در بارگاه رضا داشت
یک کمان فاصله تا خدا داشت
سیب سرخ تجلّی چشیده
بود بر موج گل آرمیده
باغ گل
پرور آورده با خود
هدیۀ کوثر آورده با خود
هدیه
ای کوثری بود زهرا
مزد پیغمبری بود زهرا