طاق کسری به حرف آمد و گفت: «آمدی عرش را تکان بدهی»
شب
شبیه تراوش مهتاب، راه و بی
راهه را نشان بدهی
بعد عمری دو پلک پنجره را رو به سمت بهار باز کنی
مهر خاموش هر چه آتش را دست لرزان موبدان بدهی
عشق را زنده
زنده می
بردند که به خاک سیاه بنشانند
آمدی تا در آن جهالت محض زندگی را به دختران بدهی
چه کسی حدس می
زد آن که شبی آیه
آیه سحر نزول کند؟
واکنی چشم بستۀ دل را آن چه نادیدنیست آن بدهی
سنگ انگار واژه
ای مأنوس با نگاه غریب آینه بود
و تو می
خواستی به آینه
ای که هویّت نداشت جان بدهی
تا کبوتر کبوتری نکند آسمان ابری است، آبی نیست
آمدی بشکنی قفس
ها را شوق پرواز و آسمان بدهی
با تمام وجود در محراب عشق و احساس را اقامه کنی
به بلال سیاه گلدسته دسته
دسته گل اذان بدهی
دست پیغمبر خدا شاعر! یار و همراه تو ولی حیف است
که بدانیّ و دست قافیه
ها کلماتی که شایگان بدهی