بیتابتر از جان پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بی رؤیتِ روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه، سجده آر و بسوزان خسوف را
«لاتقربوا الصّلاة» مخوان، بر همش مزن
این سکر اگر به هم زده نظم صفوف را
نقّارهها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را
میترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجیّ و نیمهکاره گذارد وقوف را
این واژهها کمند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را
روحالقدس بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشمهای امام رئوف را