بیتابتر از جان پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بی رؤیتِ روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب
شعر دوم
این آفتاب مشرقی بی کسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
"لا تقربوا الصلوة..." مخوان و به هم مزن
این مستی به هم زده نظم صفوف را
نقّاره ها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را
می ترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را
این واژه ها کم اند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را
روح القدس! بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشم های امام رئوف را