هر صبح با نخستین انفجار
پاهایت از خواب بیدار می
شوند
آن
سوتر پدر دست
ها و پاهایش را انفجار برده است
و دیوارها دیگر خانۀ تو نیستند
دیوارها خاک شده
اند تا به آغوش بگیرند برادرت را
حالا تو مانده
ای و بغضی که باید منفجر شود
دیگر هیچ فرقی نیست میان انگشتانی که ماشه را می
کشند
با دستانی که بغضت را در قطعنامه
ها وِتو می
کنند
امروز نه این خاک، نه آن آسمان
امروز تاریخ شرمسار توست
سرت را به آسمان بده
و بغضت را بر این خاک ببار
فردا زیتون
زارها از بغض تو شکوفه می
کند