سلام فاتح آیینههای قابشده
بدون هسته خورشید، آفتابشده
به تماشای قدت آینهها کوتاهند
ماهها پشت نگاه تو شبیه ماهاند
هرچه نی روی لب دشت عطش میخواند
همه مدیون دم گرم تو یعنی آهاند
ابر را مات کن از صفحه شطرنجی روز
ذرههای دل خورشید تو را میخواهند
روی تنپوش تو موسیقی باران لغزید
ابرها تشنه یک ضربه به این درگاهند
پا به پای ستارهها بنشین، دست در دست آسمان بگذار
گاهگاهی هوایی خود باش، خاک را بهر خاکیان بگذار
دست بر طاق آسمان برسان، پنجه را در هلال ماه بپیچ
گاه بر سینه گذشته خویش، تیر غیبی در این کمان بگذار
مثل فریاد رعد در دل کوه، صخرههای ستبر را بشکن
آشنا با تبار طوفان باش، بادها را به این و آن بگذار
ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری کن
گریه را جمع در نگاهت کن، خنده در ضرب ناودان بگذار
میرود ساعت از برابر ما، خسته از لحظههای اندوهیم
ایستگاهی برای یک لبخند، در سراشیبی زمان بگذار
در هجوم تفکری مسموم، یک دو لبخند قسمت ما بود
تا گل خنده را هرس نکنند، روی لبهای خود نشان بگذار
همه رنگها عوض شدهاند، تو ولی در اتاق بیرنگی
سفرهای ساده نذر مهمان کن، عشق را هم به جای نان بگذار