دید مولا صبر میخواهد از او پس صبر کرد/ محمدرضا طاهری
یک
شعر از محمدجواد زمانی
خویش را وقف تعلقهای نفسانی مکن
نقد جان را صرف این دنیا به آسانی مکن
متحد گر با خدایی، گرم خودخواهی مباش
جان من! در محضر جانان گرانجانی مکن
زنده کن هر پرده دل را باز «یا مهدی» بگو
یوسف احساس را در سینه زندانی مکن
یار چون خورشید پشت ابر گرم تابش است
خویش را محروم از الطاف پنهانی مکن
در شب گیسوی دنیا خاطر کس جمع نیست
خویش را اینگونه سرگرم پریشانی مکن
شاهدم آن بیت ناب صائب تبریزی است
پیش آن فرزانه، اظهار سخندانی مکن:
«همچو اوراق خزان اسباب دنیا رفتنی است
خواب را بر چشم خود تلخ از نگهبانی مکن»
مادح خورشید ای دل گر چه مداح خود است
جز برای آل پیغمبر ثناخوانی مکن
خاصه آن بانو که خاک و آسمان در دست اوست
تار و پود و جمله اجزای جهان در دست اوست
رودها را بُرد تا هنگامه دریا شدن
تا سکوت ممتد پیدا و ناپیدا شدن
آن شب قدری که خود آموخت ما را تا سحر
میتوان با ذکر آیات خدا احیا شدن
او که در تقسیم هنگام ازل هم جمع کرد
هرچه اوصاف خدا را با ز خود منها شدن
هست در طور تجلّیهای موسیگونهاش
شوکت چلهنشینیهای «واعَدنا» شدن
درسها میگفت ما را حال و روز خانهاش
درس اول بود از بند تعلق وا شدن
با وجود فضه هم حتی برایش عار نیست
روز و شب همراه با کار توانفرسا شدن؟!
شانه میزد گیسوان زینبش را شب به شب
تا حماسیتر شود هر روز عاشورا شدن
نیست آری غیر او سنگ صبور مرتضی
نیست آری در زنی ظرفیت زهرا شدن
او که عزت را میان معرکه فریاد کرد
همچو ابراهیم در آتش خدا را یاد کرد
رفت در آتش که حتی خانه را سنگر کند
شعلهها را همچنان ققنوس، بال و پر کند
در تن گل نیمهجانی بود از بهر نثار
منتظر شد اندکی تا باغبان لب تر کند
کیست آنکه مانع انبوهی هیزم شود
یا سپر خود را میان شعلههای در کند
آری آن پروانه مایل بود تا در انجمن
هستی خود را به پای شمع، خاکستر کند
سوخت باغ آرزوهای علی در پشت در
سوخت زهرا، سوختن را کیست تا باور کند
دید از خانه علی را سوی مسجد میبرند
خواست تا یک بار دیگر یاری حیدر کند
وای من بر بازوی زهرا غلاف آمد فرود!
خواست زینب را میان خانه بی مادر کند
آنکه در محشر شفاعتهای او غوغا کند
سوی مسجد رفت تا هنگامه را محشر کند
گفت آنجا: بند از دستان مولا وا کنید!
ورنه زهرا رو به سوی قبر پیغمبر کند
گرچه آنجا آسمان دیده را پُرابر کرد
دید مولا صبر میخواهد از او، پس صبر کرد
دو
از نفس مانده میانِ، گوشه بستر غمها، حامی مرد ولایت
مثل زهرا به مدینه، کس نباشد که بسوزد، از تب و درد ولایت
روح ما بین دو پهلوی پیمبر، میخورد خون دل از غربت حیدر، کنج بستر
آخرین روز و شبها، ذکر لبهای زهرا: یا علی مولا مولا
یا علی مولا مولا، یا علی مولا مولا، یا علی مولا مولا
حق همسایگیاش را، با دعا بر همه مردم، هر شب جمعه ادا کرد
قامتش خم شد و اما، عَلَم سبز ولی را، روی سر برد و به پا کرد
پهلوی زخمی او تا به قیامت، میشود منشأ ایمان و بصیرت، بین امت
روی بازوی مادر، حک شد از عشق حیدر، جان به قربان رهبر
یا علی مولا مولا، یا علی مولا مولا، یا علی مولا مولا
صفحههای در و دیوار، سندی معتبری بر، صحت غربت زهرا
جوهر خون دل و اشک، قلمی چون نوک مسمار، مقتل حضرت زهرا
این نه افسانه و نه قصه نه رؤیاست، راز پنهانشده در سینه دنیاست، غصه ماست
جان طه را کشتند، یار مولا را کشتند، مادر ما را کشتند
یا علی مولا مولا، یا علی مولا مولا، یا علی مولا مولا
سه
این چشمهها بدون تو آب روان نداشت
این دشتها بدون تو طبع جوان نداشت
بهتر ز یاسهای تو نُه چرخ گل ندید
بهتر ز دودمان تو هفت آسمان نداشت
ای مهربانتر از همه شهر با علی
ای آن که چون تو شهر علی مهربان نداشت
نُه سال با تو چشم علی روی غم ندید
نُه سال جز تو قلب علی همزبان نداشت
نُه سال جز تو مادر گلها کسی نبود
نُه سال جز تو قلب علی باغبان نداشت
نُه سال سفرههای فقیران شهرتان
جز با تنور بخشش این خانه نان نداشت
بانو! مدینه عطر شما را گرفته بود
اما چرا کسی خبر از قبرتان نداشت