من به همراه ۵۷ نفر از افسران خلبان، هوانیروز و پشتیبانی رزمی نیروهای مسلح ارتش و ژاندارمری در اوائل جنگ تحمیلی به فرمان امام لبیک گفتیم و توفیق حضور در ردهی جلویی منطقهی نبرد را پیدا کردیم و اکثرمان به شدت مجروح و تقدیرمان اسارت شد.
اسارت را ادامهی جنگ پنداشتیم و مبارزه را ادامه دادیم و به همین دلیل ۳۵۸۶ روز معادل ۱۱۷ ماه در زندانهای ابوغریب و الرشید عراق به صورت مخفی و بیهیچ رابطهای با صلیب سرخ جهانی و ایران و بدون هیچ اطلاعی از خانواده و زن و فرزند نگهداری شدیم.
گروگانگیری در اسارت
در محرم سال ۱۳۶۲ در زندان الرشید، دشمن عزاداری را ممنوع کرد اما نمیدانست که اظهار عشق به امام حسین
علیهالسلام را برای شیعیان نمیشود ممنوع کرد. عزاداری و سینهزنی جریان داشت تا اینکه رئیس زندان به همراه اسکورت نگهبانش وارد زندان شد. تهدیدمان کرد و در میان تهدیداتش به امام حسین
علیهالسلام اهانت و جسارت کرد. دلهای عاشق شکسته شد و اعلام شد «و قاتلوا ائمة الکفر» و ناگهان به رئیس زندان که یک سرهنگ بود و تیم همراه او حمله شد و یک جنگ تمام عیار درگرفت. شش ساعت طول کشید و چندین بار نیروهای تازهنفس بعثی وارد عملیات شدند که به گروگانگیری از آنها منجر شد. تعدادی از آنها از جمله رئیس زندان به شدت مجروح شدند.
تکلیف ما این است که به خواستهی شهدا پایبند باشیم که انشاءالله خواهیم بود. از اسارت که برگشتیم مهمترین توفیق در اسارت، درک قلبی معنای ولایت بود. باور کردیم که «اذا قضیت امراً ما کان لنا خیره» روشنیبخش راهمان و یقین ایمانمان است.
همه آمادهی شهادت بودیم. وقت نماز مغرب و عشا، نماز را در دو گروه به رسم اسلام و اقامهای که پیامبر فرمودند به جماعت برگزار کردیم و در نهایت عراقیها به نبرد خاتمه داده و درخواست آتشبس و مذاکره کردند. در مذاکره با استناد به آیات قرآن و روایات و قوانین بینالمللی از جمله قانون ژنو از حق و حقوقمان دفاع کردیم و قانونشکنیهای رژیم بعثی را برشمردیم. نیروهای دشمن عقبنشینی کردند ولی چند روز بعد ما را از هم جدا کردند و با دستان و چشمان بسته به زندان انفرادی منتقل کردند. ساعت حدود ۱۰ شب بود که اعلام کردند به اعدام محکوم شدهایم و گفتند که اول سحر حکم را اجرا خواهند کرد.
آن شب، بهترین شب زندگیمان بود. به راز و نیاز با خدا پرداختیم و بسیار خوشحال بودیم. قرآن خواندیم، العفو گفتیم، شب قشنگی بود. با دعا و نیایش به استقبال سحر رفتیم تا اینکه صدای آوای بلبلان درختان خرما مرا به خود آورد و معلوم شد که نزدیک طلوع آفتاب است و دشمن مثل بقیه قولهایش دروغ گفته است! حکم اعدام اجرا نشد؛ من ماندم و حسرت شهادت.
سیوشش ساعت از هیچ کس خبری نشد. بعد از آن شکنجهگرهای دشمن آمدند و اعلام کردند که به حبس ابد همراه با شکنجه محکوم شدهایم. آه از نهادمان برآمد. نه به خاطر سختیهای شکنجه، بلکه به علت عدم ثبتنام در لیست شهدا. راضی به رضای خدا بودیم و تسلیم قضای او. با تلاوت آیهی مبارکهی «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ» به ذکر خدا مشغول شدیم. روزها و شبهای سختی را گذراندیم اما نه تلخ بلکه شیرین به حلاوت عسل.
بارها در شرایط سخت برای مظلومیت اسرای کربلا گریه کردیم، نه برای حال و روز خودمان. دستبندها در ورم دستها گم شده بودند و بدن عفونی شده بود. به ظاهر روزگار سختی بود. دو ماهی گذشت. شبی دشمن اعلام کرد که قصد تعویض زندان را دارد. برای همین قصد باز کردن دستبندهای زنگزده را داشتند اما دستبند با کلید باز نشد؛ زیرا بر اثر چرک و خون زنگزده بود. ارّه آوردند و دستبند را بریدند. لحظهی بریدن ارّه بخشی از مچ دستم را هم بریدند. از آن همه زخم دستبند در طول دو ماه دردی احساس نکردم ولی درد بریدن دست به وسیلهی ارّه را احساس کردم؛ چرا که آنها برای خدا بود و این یکی برای راحتی خودم! تلاوت آیات کریمهی «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً؛ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً»
در لحظههای سخت آرامشبخش بود. این آیات که گاه در نماز صدها بار تکرار میشد، امنیت را در لابهلای همهی سختیها برای ما به بار میآورد.
دو نعمت اسارت
خداوند در اسارت دو نعمت بزرگ به ما عطا کرد: اول نعمت قرآن، نه از طریق صلیب سرخ بلکه شبیه معجزه و توسط یکی از افسران خلبان از زندان اطلاعات به زندان ابوغریب وارد شد. در حالیکه حتی سوزنی را نمیشد از دید بازرسین مخفی کرد ولی الحمدلله خداوند آن قرآن را از دید آنها مخفی نمود. در زندان بدون معلم، مترجم و کتاب لغت خواندیم و خواندیم تا حفظ شدیم. تفکر و تدبر کردیم. ایمان به دلمان راه یافت، تسلیم شده بودیم بر آیات الهی و یقین حاصل شد که واقعاً نعمت بزرگی بود.
و اما نعمت دوم رادیویی بود که در روز بعثت پیامبر اسلام
صلیاللهعلیهوآلهوسلم از نگهبانی که در پشتبام در حال چرت زدن بود به غنیمت گرفتیم و با درایت و پشتکار برادران خلبانم یک باطری سه ولت تر، همان باطری که اکنون در کارخانجات باطریسازی ساخته میشود با ابزاری ابتدایی از شش قوطی کائوچوئی به اندازهی یک لیوان به عنوان خانههای باطری و قطب منفی از زَرورق پاکت سیگار و قطب مثبت هم از چند سانتیمتر سیم مسی و محلول الکترولیت از محلول آب پوست انار که گاهاً یکی دو بار در سال روزیمان میشد درست کردیم. اینچنین تجربههایی که در اسارت نصیبمان شده میتواند در شرایط فعلی برای صنعتگران و مدیران کشور عبرتآموز باشد.
در زندان الرشید عزاداری و سینهزنی جریان داشت تا اینکه رئیس زندان به همراه اسکورت نگهبانش وارد زندان شد و در میان تهدیداتش به امام حسین
علیهالسلام اهانت و جسارت کرد. یک جنگ تمام عیار درگرفت. شش ساعت طول کشید و به گروگانگیری از آنها منجر شد.
رادیو شبها از ساعت ۱۲ تا ۵ صبح روشن بود. یک نفر بلندگو را به گوشش میبست و هرچه میشنید تکرار میکرد؛ چون نمیخواستیم که صدای بلندگو در فضا پخش شود و دشمن متوجه آن بشود. دو نفر هم مینوشتند و آن نوشتهها روز بعد ویراستاری میشد و به صورت محرمانه در اختیار همسلولیها قرار میگرفت. کلیهی خطبههای نماز جمعه و سخنرانیهای امام راحل و فرمایشات حضرتعالی در دورهی ریاست جمهوری و همچنین در دوران رهبری و سخنرانیهای بزرگواران شهیدی مانند شهیدان بهشتی، مطهری، مفتح، دستغیب و سایرین، همگی را در جزواتی که کاغذ آنها از جعبههای قوطی تاید و جوهرشان از پوست انار و خودنویس از سرنگ و آمپولهایی که به صورت محرمانه تهیه میکردیم و آن متنها نگاشته میشد و شبها در سلولها با برنامهریزی توزیع و مورد مطالعه و مباحثه قرار میگرفت و همهی تبلیغات سوء دشمن را خنثی میکرد.
سه روز در تهران مفقودالاثر بودم!
رهبر عزیز و بزرگوارم! حضار محترم! با پیگیریهای نظام مقدس، اسارت خاتمه یافت و دشمنی که گمان میکرد ما را تا آخر عمر در آنجا نگاه خواهد داشت به دلیل نیاز خود و عنایتی که خداوند کرده بود ما را آزاد ساخت. به علت تغییر محل سکونت خانوادهام سه روز هم در تهران مفقودالاثر ماندم. آن روزها ما اسرا وقتی به خانوادههایمان رسیدیم وفای به عهد و ایمان راسخ و اعتقاد عمیق و حفظ کرامت خانواده را توسط همسرانمان پاداشی بزرگ بر اسارت یافتیم. هرچند که دختر ۱۷ سالهام را نشناختم و در موقع استقبال به گمان اینکه نامحرم است اجازه ندادم که به آرزوی دهسالهاش که بوسیدن روی پدرش بود نائل شود. در زمان اسارتم او ۷ ساله بود. برای پسر ۱۲ سالهام هم بایستی سند و مدرک ارائه میکردم که مرا به پدری قبول کند! زیرا او با عکس جوانی من بزرگ شده بود. به هر حال پس از چند لحظه او در آغوش من قرار گرفت. با هم اشک ریختیم، سرش را بلند کرد و اعتراف کرد که من پدر او هستم. پرسیدم چگونه قبول کردی؟ گفت در زندگی بی تو به من خیلی محبت شده است، خیلیها مرا در آغوش گرفتند، اما این محبت و این گرمی آغوش و این ارتباط نشان میدهد که تو فراتر از آنها هستی! پس باید پدرم باشی. در همان لحظه دیدم فرزندان شهدایی که اشک میریختند و شاهد این صحنه بودند.
رهبر عزیزم! پسر من بالاخره محبت پدری را چشید، اما فرزندان شهدا هرگز در این دنیا این محبت نصیبشان نخواهد شد. تکلیف ما این است که به خواستهی شهدا پایبند باشیم که انشاءالله خواهیم بود. از اسارت که برگشتیم مهمترین توفیق در اسارت، درک قلبی معنای ولایت بود. باور کردیم که «اذا قضیت امراً ما کان لنا خیره» روشنیبخش راهمان و یقین ایمانمان است. آزاده نام گرفتهایم رهبر عزیزم، اما آزادگی را نمیدانیم، پس ره بنمای که راهنما تویی.