دلم قرار نمیگیرد از فغان بی تو
سپندوار ز کف دادهام عنان بی تو
ز تلخکامی دوران دلم نشد فارغ
ز جام عیش لبی تر نکرد جان بی تو
چون آسمان مهآلودهام ز تنگدلی
پر است سینهام از انده گران بی تو
نسیم صبح نمیآورد ترانه شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار میبندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شرارهای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بیدلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمیگشایدم از بیخودی زبان بی تو
از آن زمان که فروزان شدم ز پرتو عشق
چو ذرهام به تکاپوی جاودان بی تو
عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکریندهان بی تو
گزاره غم دل را مگر کنم چو امین
جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو