گفتوگو با حجتالاسلام والمسلمین ناطق نوری
در آستانهی سی و یکمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، "دیگران" بخشی از خاطرات انقلابی برخی فعالان و مبارزان نهضت اسلامی دربارهی برنامهها و فعالیتهای حضرت آیتالله خامنهای در کوران مبارزات را رونمایی میکند. خاطرات حجتالاسلام والمسلمین ناطق نوری که از شخصیتهای خدوم و دلبستگان انقلاب و نظام اسلامی هستند، اولین فصل از این دفترچه خاطرات است. کاربران KHAMENEI.IR در روزهای دههی مبارک فجر امسال، میتوانند هر روز فصل دیگری از این دفترچه را در پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، تورق کنند.
جنابعالی در چه زمانی و از چه طریقی با آیتالله خامنهای آشنا شدید؟ اولین مرتبهای که نام ایشان را شنیدید یا ایشان را از نزدیک دیدید در کجا و چه زمانی بود؟
آن مقداری که حافظه من یاری میکند، من از سال ۱۳۴۰ با ایشان آشنا شدم. چون من سال ۳۹ به قم رفتم. سال ۱۳۴۰، سالی است که مرحوم آیتالله العظمی بروجردی از دنیا رفتند. سال اول منزل بودم. جایی اجاره کرده بودم. سال دوم به مدرسه رفتم، مدرسهی حجتیه. از همان سال در مدرسهی حجتیه با رهبر معظم انقلاب آشنا شدم. چون ایشان هم حجرهشان در همین مدرسه بود و خوشبختانه در همان بلوکی هم بود که ما حجره داشتیم. منتها ما طبقهی اول بودیم و ایشان طبقه دوم. طبیعتاً مسیر راه ایشان، به گونهای بود که باید از جلوی حجرهی ما عبور میکردند تا به حجرهشان برسند. پس اولین آشنایی و برخورد من با ایشان از مدرسهی حجتیه بود. اگر حافظهام خطا نکند، همان سال ۱۳۴۰ با ایشان آشنا شدم.
قبل از آن هم اسم ایشان به گوش شما خورده بود؟
خیلی، چون قبل از دوران مبارزه بود. در آن زمان من تهران بودم. سه سال در تهران دوران طلبگی را میگذراندم. در واقع آغاز انقلاب بود که نیروها همدیگر را یافتند. ایشان را قبل از حرکت امام- به لحاظ اینکه در مدرسه خدمتشان رسیده بودم- میشناختم. خوب خیلیها را ما در مدرسه میدیدیم. مدرسهی طلبگی در واقع خوابگاه است؛ جای درس، آنجا نیست. شاید جاهای دیگر درس میخوانند ولی آنجا خوابگاه است. بنابراین طلاب میتوانند در سطوح مختلف باشند، اما همزمان در یک مدرسه باشند. این معنایش این نیست که همدرساند. مثلاً در مدرسهی حجتیه، حضرت آیتالله جوادی آملی، حضرت آیتالله حسنزاده آملی، اخوی آقا، آقا سید محمد هم بودند. حضرت آیتالله آقا جعفر سبحانی و آقایان دیگر هم بودند. منتها شخصیت رهبر معظم انقلاب برای ما- به خصوص ما طلبههای تهرانی که حجرهمان هم در مسیر ایشان بود- برجستگی ویژهای داشت. اصل مطلب این است که علاقه و ارادت من به ایشان از همان سال است و هرچه زمان گذشت، بیشتر شد. پایهی این علاقه و ارادت متعلق به همان سالهاست. علتش هم این بود که ایشان از همان اول، به عنوان یکی از فضلای مدرسه و حوزه بودند. رفتار ایشان با یک متانتی توأم بود. همین متانتی که الآن هم در آقا مشهود است. من میتوانم شهادت بدهم که منش و رفتار ایشان از همان سالهای اول که ما آشنا شدیم، همین طور بوده؛ البته کاملتر شده است. به لحاظ اینکه ایشان روی خودشان کار میکنند.
من متولد ۱۳۲۲ هستم. سال ۴۰ تقریباً یک طلبه هفده هجده ساله بودم. ایشان سحر، قبل از اذان حتماً بیدار بودند و موقع نماز، اذان میگفتند. صدا و آهنگ اذان ایشان هنوز گاهی در گوش من هست. در همان طبقه اذان میگفتند. از همان اول اهل تهجد و نماز شب بودند. اینها برجستگیهایی بود که برای یک طلبهی جوان، خیلی جاذبه داشت. چون جوانها دنبال الگویی برای خودشان هستند. ایشان یکی از الگوهایی بود که وقتی آدم نگاه میکرد، احساس میکرد که خوب است آدم اینطوری بار بیاید. ایشان خیلی متین و سنگین بودند. خیلی با صلابت حرکت میکردند؛ اما خوش اخلاق هم بودند. یعنی هیچ موقع ایشان عبوس نبودند؛ بهخصوص نسبت به ما طلبههای تهرانی. جمع دوستان ما آدمهای متدینی بودند. به هر جهت زیردست آقای مجتهدی بزرگ شده بودند. ایشان یک علاقه و محبت خاصی هم نسبت به ما داشت. یعنی اصلاً عنایت داشت. مثلاً وقتی ما در راه خدمتشان میرسیدیم، سلام میکردیم؛ ایشان میایستادند، احوالپرسی میکردند. به اسم، دوستان ما را میشناختند. حتی این سالهای آخر هم گاهی سراغ آنها را به اسم، از من میگرفتند.
خاطرتان هست در آن زمان همحجرهایهای ایشان چه کسانی بودند؟
ایشان بیشترین رفاقتشان در مدرسه، با آقای شیخ حسین ابراهیمی دینانی بود؛ که الآن معروف است به آقای دکتر دینانی. آقا شیخ حسین، رفیق خیلی صمیمی آقا بود. چون آن موقع خصوصیات اخلاقی آقای ابراهیمی هم خیلی نزدیک به آقا بود. خیلی معاشرتی بود. خیلی آدم خوشبرخورد و خوشذوقی بود. باز در این قضایا آقا برجستگی داشت. یعنی ذوق و نگاه فرهنگیای که آقا دارند، مال الآن نیست؛ ایشان از همان دوران این جامعیت را داشتند. مثلاً در مسائل شعر و ادب، ایشان حسابی تسلط داشتند. اهل نظر بودند. به اشعار حافظ خیلی علاقه داشتند. اگر هم کسی سؤال و شبههای داشت، پاسخ میدادند. چون در یک مقطع، عدهای مخالف حافظ بودند. آقا بعضاً برایشان توضیح میدادند و ردّ شبهه میکردند. آقا شیخ حسین هم چنین ذوقیاتی داشت. در بحث فلسفه هم، همان موقع محسوس بود که آقای ابراهیمی، گرایش حسابی به فلسفه دارند. از شاگردهای آقای طباطبایی بودند. آدمهای لطیف و عارفی بودند. سنخیتشان با آقا بیش از بقیه بود. آنچه که من به یاد دارم، آقا آدم معاشرتی بود. با خیلیها رفیق بود. با آقا سیدهادی خسروشاهی در مدرسه بودند. خسروشاهی که در واتیکان سفیر بود. الآن اهل قلم و صاحب تألیفات است. با ایشان آشنا بودند. با بقیهی آقایان هم همینطور. اما کسی که بیش از همه به آقا نزدیک بود در مدرسه، آقا شیخ حسین بود؛ دکتر دینانی.
در کارهای جمعی مثل نماز جماعت در مسجد، مدرسه یا نماز جماعت آقای اراکی، خاطرتان هست آقا حضور داشتند یا نه؟
گاهی ایشان را در نماز آقای اراکی میدیدم. اما در مسجد مدرسهی حجتیه نه. گاهی برای نماز فرادا میآمدند. سحر میآمدند، نمازشان را میخواندند. گاهی برخورد میکردم. امّا چون آن مسجد متعلق به اقامهی جماعت آقای شریعتمداری بود، خوب آقا، سبک کارشان و راه و روششان به آنها نمیخورد. از اول ایشان ارتباطی با آقای شریعتمداری نداشت. بعضی از آقایان با آقای شریعتمدار ارتباط داشتند. مجلهی "مکتب اسلام" زیر نظر آقای شریعتمدار راه افتاد. اما در مجموعه مقالات مکتب اسلام، شاید از آقا مقالهای نباشد. من به ذهنم نمیآید از آقا مقالهای باشد. در حالی که ایشان اهل قلم بودند. همان موقع هم آثاری داشتند؛ اما با مکتب اسلام هیچ ارتباطی نداشتند. یعنی از اول، جهتگیری با بصیرتی داشتند. وقتی مکتب اسلام درست شد، بعضی از آقایان به دنبال شریعتمدار رفتند. وقتی دارالتبلیغ را شریعتمدار راه انداخت، بعضی به دنبال او رفتند. اما جمعی از انقلابیون که رهبر معظم انقلاب هم جزئشان بودند، با گروه شریعتمدار نبودند.
غیر از همحجرهایهایی که اشاره کردید، چه افراد دیگری ارتباطات نزدیکی با آقا داشتند؟ ارتباطشان از چه موضوعاتی شکل گرفته بود؟
آقای معزی و بعضی از دوستان، اینها بیشتر مشهد میرفتند. در واقع ارتباط، ارتباط طلبگی و گعدهای بود. آقا از خصوصیاتشان، این بود و هست. ضمن اینکه آن اُبّهت و وقار را داشتند، خیلی دوست و رفیق هم بودند. اصلاً از آن فضلایی بودند که اهل رفاقت و اهل گعده و اهل ذوق بودند. آقا هر وقت در مشهد بودند و دوستان تهران ما مشهد میرفتند، با ایشان ارتباط داشتند. البته من به علت مسائل و شرایطی که داشتم، کمتر به مشهد میرفتم. اینها تابستان که میرفتند، بعضیشان با آقا ارتباط داشتند. یا در منزل ایشان گعدههایی را داشتند یا بیرون میرفتند و تفریح میکردند؛ تفریح طلبگی. میرفتند وکیلآباد. خود آقا یک موقعی میفرمودند که گاهی دو سه شب، وکیلآباد میماندیم. مثل یک اردوگاه، چادر میزدیم و آنجا میماندیم. این رفقای تهران ما مثل آقای معزی و محمدآقای خندقآبادی میرفتند.
یکی از کسانی که آقا خیلی به ایشان علاقه داشت و با هم ارتباط داشتند، مرحوم آقا نظام الهی قمشهای بود. مرحوم آقا نظام، خیلی آدم عارف و فاضلی بود. در عین حال فوقالعاده اخلاقی، مؤدب و اهل مراقبه. من در پرانتز میگویم: بعدها که ایشان به تهران آمده بود، در خیابان غیاثی مسجدی داشت به نام بابالجنه. من آنجا منبر میرفتم. واقعاً گاهی که مغرب میرفتم آنجا، ایشان نماز میخواند، من اقتدا میکردم، از حالات نمازش کیف میکردم. از قنوتی که میخواند و حالت بکایی که در قنوت داشت، لذت میبردم. آن وقت یک چنین آدمی که بسیار خوش ذوق و اهل شعر بود، از رفقای فوقالعاده نزدیک آقا بود. وقتی میرفت مشهد، گعدهشان به راه بود. احتمالاً با آقای پهلوانی هم بود. آقا نظام الهی قمشهای حلقهای نزدیک به آقا در جمع دوستان و اهل گعده داشت.
همچنین آن طوری که من شنیده بودم، آقا از مشهد با شریعتی ارتباط داشتند. شریعتی خیلی با آخوندها ارتباط نداشت و به آنها بها نمیداد. یک مکتبی را قائل بود که از آن به آخوندیسم تعبیر میکرد. ولی به نظرم، جزء معدود چهرهها یا تنها آخوندی که قبول داشت، آقای خامنهای بود. ایشان را قبول داشت. هم در مشهد، هم در تهران که آمده بودند. شنیده بودم اظهار هم میکرد که آقای خامنهای را بهعنوان یک آخوند و روحانی روشنفکر پذیرفتهام.
در همان سالها، میرسیم به قضیهی فیضیه. اولاً ارتباط آقا با قضیهی فیضیه چه جوری بود؟ هرچند که ایشان در قضیهی ۱۵ خرداد، تهران نبودند. کلاً ارتباط آقا با حضرت امام، در نقطهی اوج مبارزه در سال ۴۲ چگونه بود؟ آیا خاطراتی در این خصوص دارید؟
این مقدار به خاطر دارم که ما در مدرسه حجتیه بودیم. اما فیضیه پاتوق بود. آقایان میآمدند فیضیه. رفقا هر کسی را میخواستند پیدا کنند، میآمدند آنجا. گاهی هم روی سکوهای آنجا مینشستیم. هر کس، از هر یک از سکوهای فیضیه، خاطرهای دارد. آقا هم همانطور که گفتم، چون اهل معاشرت بود و رفیقدوست بود، با رفقایشان میآمدند. ماجرای فیضیه، روز دوم فروردین و مصادف با شهادت امام صادق علیهالسلام رخ داد. از طرف آقای گلپایگانی روضه بود و همهجا تعطیل بود. اما آن روز یک حرکات مشکوکی در قم انجام شد. من روز قبل از آن، به قم رفتم. ولی در روز حادثه، تهران بودم. آن چیز مشکوک این بود که ماشینهای شرکت واحد تهران، یک جمع زیادیشان در خیابان منتهی به فیضیه پارک کرده بودند. اصلاً برای ما هم مسئله شده بود که اینها چیست؟ شاید در ابتدا به ذهنمان زده بود که کارمندان شرکت واحد برای تعطیلات عید آمدهاند. ایام شهادت است و آنها را آوردهاند زیارت. اما واقعاً مشکوک بود. برای آدمهای سیاسی سؤال برانگیز بود. ما که طلبههای کوچکی بودیم. امّا حتماً برای آقا بیشتر حساسیت ایجاد کرده بود. رصد میکردند قصه را، ببینند که چیست. بعد از اینکه ماجرای فیضیه گذشت، دیگر بعدش فیضیه، به یک مخروبهای تبدیل شده بود. درش را هم بسته بودند. گاهی باز میکردند. طلبهها تک توک میآمدند. بعضیها هم جرأت نمیکردند بیایند. واقعاً خیلی غمانگیز شده بود. درهای حجرهها شکسته بود. همینطوری وِل بود. بعضیها یواشکی با ذغال به در و دیوار، شعارهایی نوشته بودند. بعضی جاها خونی بود. بعضیها هم به شوخی، یک چیزهایی نوشته بودند. یک موقع من رفتم تو. دیدم که با ذغال، یکی نوشته است که خون شهدای فیضیه میجوشد. خوب این شعار درستی بود. یکی هم آمده بود، بغل آن نوشته بود که خوب، فتیله را بکشید پایین، نجوشد!
اینها گذشت. یعنی اینها مهم نبود. حادثهی فیضیه که رخ داد، آن چیز مهم این بود که آقا در آنجا نقش داشتند. همان روز بود. وقتی زدند. شنیدم که آقا احساس خطر کردند. کماندوها، با لباس شخصی بودند. پنجهبوکس داشتند. چاقو داشتند. زنجیر داشتند. چوب و چماق داشتند. ریخته بودند، طلبهها را زده بودند. مرحوم انصاری قمی هم منبر بود. وسط منبر او شلوغ کردند. دعوای تصنعی راه انداختند تا طلبهها را بزنند. شنیدم که آقا بعد از این حادثه، سریع رفتند منزل امام. البته ارتباطشان با امام، زیاد بود. خوب، شاگرد ایشان بودند. امام هم، برای این چهرهی برجسته، ارزش قائل بودند. آقا رفته بودند خدمت امام بگویند که اینها، هدفشان این است که به طلبهها حمله کنند. به خانهی شما نیز تعرّض میکنند. در را ببندید. ماجرایی دارد رخ میدهد. احتمال دارد بریزند اینجا و بزنند. خبر را ایشان به امام داده بود. البته امام هم، نه از ایشان و نه از مرحوم عراقی، از هیچ کدام، نپذیرفته بود. فرموده بودند که بگذارید در باز باشد. من هستم. اگر بیایند، با من کار دارند.
ظاهراً شما حول و حوش سال ۵۴ جلساتی با شهید بهشتی و آقای هاشمی و حاج آقای رسولی و شهید شاهآبادی داشتید. آیا این همان جلسات جامعه روحانیت بود یا جلسات دیگری است؟
نه، همان بوده است. یعنی دورانی بوده که زمینه برای تشکیل جامعه روحانیت فراهم میشده است. مرحوم مطهری، مرحوم بهشتی و آقا بودند. یک دوره جلسات را آن موقعها خدمت آقا بودیم. یک دوره جلسات هم وقتی که حزب تشکیل شد، سال ۵۷، داشتیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، حضرت آقا و آقای هاشمی بودند. ما هم جزء طلبههایی بودیم که در حزب خدمتشان بودیم. این دوره گردشی بود. یک روز منزل شهید شاهآبادی بود. یک روز منزل ما بود. یک روز منزل یکی دیگر از آقایان بود. منزل من هم الهیه بود؛ محله زرگنده که روبهروی همین سفارت انگلیس بود. آنموقع بحث تشکیل و تأسیس شاخهی روحانیت حزب مطرح بود. آقای معادیخواه و آقای روحانی هم بودند.
علاوه بر این، تبعید ایشان به ایرانشهر، برای من خیلی جالب است. روزی که ما آنجا بودیم، حادثهای رخ داد. فروردین سال ۵۷، ما برای دیدن ایشان رفتیم. یعنی برای دیدن همه تبعیدیها رفتیم. با مرحوم شهید اخویام، عباس آقا و یکی دو نفر از دوستان، با ماشین، به یزد رفتیم. از یزد هم رفتیم شهر بابک، بم، سیرجان و بعد هم ایرانشهر و چابهار و سراوان. در همهی اینجاها، تبعیدیها بودند. در شهر بابک، رفتیم خدمت مرحوم آیتالله ربانی املشی. در سیرجان هم رفتیم خدمت جناب آقای غیوری، بعد هم آقا شیخ علی تهرانی. آنجا هم حادثهای رخ داد. عیبی ندارد برایتان بگویم. خوب ما آقا شیخ علی را خیلی نمیشناختیم. با این که تهرانی و در قم بود. آن موقع که ما قم بودیم، ایشان خیلی در صحنه نبودند. به نظرم از آنجا رفته بودند، یا من با ایشان ارتباط نداشتم. خیلی او را نمیشناختم. ولی نامش را شنیده بودم. کتابهایش هم بود. من "مدینهی فاضله" را داشتم. یک چیز دیگری در ذهنم بود از ایشان. یعنی یک شخصیت درست و حسابی، متین و سنگین. آن شب نماز را رفتیم نزد آقای غیوری، در سیرجان. بعد گفتیم که برای شام و خوابیدن، میرویم خانهی آقای تهرانی. جمعی از دانشجوهای همدان هم برای دیدن تبعیدیها آمده بودند و آنجا نشسته بودند. شیخ علی تهرانی با یکی از علمای سیرجان، به نام آقای رحمتی، دعوا و اختلاف شدیدی داشتند. آن شب پسر آقای رحمتی آمد آنجا که بگوید: "شما چه اختلافی با پدر من دارید؟" همین که آمد شروع کرد، یک دفعه ما دیدیم که شیخ علی تهرانی پرید فحش داد و ناسزا گفت. انصافاً خیلی من خجالت کشیدم. گفتم این دانشجوها آمدند علمای ما را ببینند! حالا میگویند نکند اینها همهشان همینطوری هستند. خیلی بد، بلند شد آن پسر را بزند. یکی از همراهان من بلند شد و پسر آقای رحمتی را بغل کرد و از خانه برد بیرون. صورت مسئله را پاک کرد تا دعوا ادامه پیدا نکند. آن شب خیلی به من سخت گذشت. پیش خودم گفتم این دانشجوها آمدند اینجا، خیلی هم با آخوندها ارتباط نداشتند. اسم اینجا را از دور شنیدند. بعداً هم شاید بگویند که همه اینطورند. آن شب به سختی گذشت.
بعد ما رفتیم به بم. در بم هم تاجری، از تبریز تبعید شده بود. به او هم یک سری زدیم و بلند شدیم رفتیم ایرانشهر، خدمت آقا. خوب ایشان از قبل من را میشناخت. به من لطف و محبت داشت. اخوی من عباس آقا را را هم میشناخت. آقای شیخ محمدجواد حجتی کرمانی هم با ایشان آنجا بودند. شب را خدمتشان بودیم. خوشبختانه، دانشجوها هم شب به آنجا آمدند. من خیلی خوشحال شدم که اینها آن صحنه را دیدند. آقا را دیدند. دیگر اینطور نبود که فکر کنند همه آخوندها آنطوری هستند. آقا هم با اینها خیلی گرم گرفت. خیلی متین و سنگین برخورد کرد. اصلاً تیپ ایشان این طور بود- الآن هم هست- خیلی مؤدب و گرم بود. من خیلی آرام شدم که الحمدلله آن ذهنیت پاک شد. شب را خدمت ایشان بودیم. صحنه برای من خیلی جالب بود و در عین حال غمبار. گریه هم کردم؛ یعنی اشک در چشمم حلقه زد. صبح یک وقت دیدم که یک مُشت مأمور- اول هم نمیدانستم مأمورند- با لباس شخصی آمدند داخل. کتشان کنار رفت. دیدم کلت هم بستهاند. فهمیدم که مأمورند. میروند و میآیند. نگران شدم که چه حادثهای رخ داده است. آیا آقا را باید از اینجا، به جای دیگری ببرند؟ چه شده است؟ بعد معلوم شد که همان روز، این مأموران آمدند، آقا شیخ محمدجواد حجتی را از آقا جدا کردند و به یک جای دیگر بردند. آن صحنهای که خیلی برای من غمبار بود، این بود که در راهرو- منزل ایشان یک راهروی باریکی داشت- حضرت آقا و آقای حجتی، همدیگر را بغل کردند، برای خداحافظی. ما هم ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. همدیگر را رها نمیکردند. چشمهایشان پر از اشک بود. ما خیلی منقلب شدیم. این صحنه را که دیدیم، به اخویام گفتم: آدم به یاد ماجرای ابوذر و عمار میافتد؛ وقتی میخواستند از هم جدا بشوند. اصلاً تاریخ دارد برایمان تکرار میشود. بالاخره آقا شیخ محمدجواد را بردند...
آنچه درست یادم هست، ایشان که به تهران میآمدند، جامعهی روحانیت- که از قبل هم تشکیل شده بود- جلسهی فوقالعاده میگذاشت که حتماً ایشان باشند. به نظر من، ایشان آنگونه پیش آقایان مهدوی کنی، مرحوم بهشتی و مرحوم مطهری جایگاه داشتند؛ همهی این آقایان وقتی میآمدند، این زمینه بود که حتماً یک جلسهای با ایشان داشته باشیم. منزل مرحوم شهید شاه آبادی در خیابان پیروزی بود. آقا آمدند. خوب برای من همان ذهنیت، مدرسهی حجتیه و خاطرات تداعی شده بود. جالب بود.
آنچه سبب شد آنجا علاقهی من به ایشان بیشتر شود، یک نکتهای بود. واقعاً اینها ریزهکاریهای اخلاقی است که آدم الگو میگیرد. آن زمان بعضیها عملزده بودند؛ به معنای عمل انقلابی. یعنی اگر نماز اول وقت نشد، نشد. فعلاً جلسه سیاسی داریم مهمتر است! انقلاب و سیاست مهمتر است. نماز را میشود آخر وقت هم خواند! حتی گاهی بعضیها دیگر افراطی بودند. وقتی آدم به آنها میگفت: التماس دعا، پاسخ میدادند که الآن دیگر دعا گذشت؛ التماس عمل! اینقدر افراطی بودند. در آن زمان برای من به عنوان یک طلبهی جوان، جالب بود که آقا آمدند و جلسه تشکیل شد. بحث داغ سیاسی هم شروع شد. حالا موضوع بحث یادم نیست اما جدی بود. به محض اینکه صدای اذان بلند شد، رهبر معظم انقلاب یعنی آقای خامنهای فرمودند: "خوب، اذان را گفتند. بحث را تعطیل کنیم و نماز را بخوانیم، بعد بحث را ادامه بدهیم."
برای من این ریزهکاریها خیلی قشنگ بود. ببینید، یک آدم انقلابی است؛ در اوج انقلابی بودن هم هست. اما در عین حال اهل مراقبه است. مراعات اول وقت، مراعات نماز جماعت. بعد هم ایشان را انداختند جلو. آقایان همه بودند. ایشان شد امام جماعت. با یک صلابتی نماز جماعت اول وقت را خواندند و بعداً نشستیم بحث سیاسی را ادامه دادیم. این هم یکی از نقاط عطف در نحوهی ارتباط من با ایشان بود.
از ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷ در فعالیتهای شورای انقلاب و جریان ورود امام به مدرسه رفاه و علوی؛ آیا در آن مقطع، ارتباطی با آقا داشتید؟
آن موقع ایشان در واقع رهبری مشهد را داشتند و بعد آمدند تهران. در تصمیمگیریها و شورای انقلاب، من نبودم. اما چون مرکزش مدرسهی رفاه بود، بعضاً جلسات را در آنجا تشکیل میدادند. پس از آن که امام آمدند، بنده روز ۱۲ بهمن، در خدمتشان بودم. این توفیق نصیب من شد. آن حادثه را هم، شاید لازم نباشد بگویم. در آن ده روز پس از ۱۲ بهمن و قبلش خیلی اتفاقها افتاد. ما در دانشگاه تحصن داشتیم. یعنی جامعهی روحانیت مبارز تهران، در دانشگاه تهران اعلان تحصن کرد. به علّت اینکه دولت بختیار نگذاشته بود امام تشریف بیاورند. بعد هم علمای بلاد به جامعهی روحانیت پیوستند. گروههای مردمی و نیروی هوایی آمدند؛ گروه اسلحه، یعنی مهماتسازی آمدند؛ کمکم گروههای مختلف دانشجویی و دانشگاهی هم آمدند. در آن هفته هم آقا حضور و نقش فعالی را در ادارهی تحصن داشتند. ایشان، مرحوم شهید مطهری و مرحوم شهید بهشتی در ادارهی این یک هفته تحصن در دانشگاه، نقش بسیار بالایی داشتند. ما آنجا جزء شاگردپادوهای دم دست آقایان بودیم.
در تحصن دانشگاه که اشاره داشتید، ظاهراً آقا سخنرانیای هم داشتند.
بله. اینها نوبتی همهشان سخنرانی داشتند. حتی مرحوم منتظری هم بود. در تحصن، ایشان و همینطور مرحوم بهشتی سخنرانی داشتند. هر روز صبح بعد از صبحانه، یکی از این آقایان برای افرادی که تازه به ما میپیوستند و جمع میشدند، سخنرانی میکرد. بعد به صورت دستهجمعی با هیئتهایی که بهشان میپیوستند در دانشگاه راهپیمایی میکردند. دور دانشگاه میرفتند و شعار میدادند. مثلاً این شعار معروف که: "وای به حالت بختیار/ اگر خمینی دیر بیاد." همینها را میگفتند، دور دانشگاه و باز میآمدند مستقر میشدند. گاهی علمایی هم که از استانها میآمدند، سخنرانی میکردند. اما آقا، شهید بهشتی و مرحوم مطهری را من یادم است که هر کدامشان یک روز آنجا سخنرانی داشتند.
ایدهی تحصن و نحوهی هدایت برنامهها، چه از نظر برنامههای کوچک و چه از حیث کلان و بیرون دانشگاه- مثل شعارها- چگونه بود؟
این در جامعهی روحانیت تصمیم گرفته شده بود. جامعه مبتکر این کار بود. منتها چون آقا هم آمده بودند و آقایان دیگر هم بودند، در جمع تصمیم گرفته میشد.
در این مقاطع، مهمترین ویژگیهای شخصیتی آقا در ابعاد مختلف، چه بود؟
دربارهی حضرت امیر سلامالله علیه عبارتی هست از عدی ابن حاتم که شیعه و پیرو امیرالمؤمنین است و از ایشان الگو میگیرد. وقتی عُدی خصوصیات امیرالمؤمنین را به معاویه میگوید، یکی از آنها این است که علی بین ما که بود، "احدٍ منّا"؛ مثل یکی از خودمان بود. خیلی خودمانی و خاکی. اما در عین حال اُبّهت او چنان بود که تا سخن نمیگفت، آدم اجازه و جرأت پیدا نمیکرد، یا به خودش اجازه نمیداد سخن بگوید. یعنی ضمن وقار و اُبّهت، متواضع و خاکی بود.
بعضی از شخصیتها، آدمهای خاکی هستند اما دیگر خیلی قاطی میشوند. یعنی منزلتها حفظ نمیشد. بعضیها هستند میخواهند حفظ منزلت کنند، آن وقت اما تافتهی جدابافته میشوند. یعنی جامعه نمیپذیرد و این برخورد را نمیپسندد. مثلاً شاید از آن بوی یک نوع تکبر بیاید. در حالی که ممکن است فرد آن قصد را نداشته باشد. میخواهد آن شؤون را حفظ کند. هنر این است که یک کسی هم شؤون را حفظ کند، هم در عین حال متواضع و خاکی باشد. از خصوصیات رهبر معظم انقلاب از اول همین بود. به نظر من همین الآن هم ایشان یکی از خصوصیاتشان این است که آن وقار و آن اُبّهتی را که باید یک روحانی یک مبلغ، باید یک راهنما و یک رهبر باید داشته باشد، خداوند به ایشان تفضل کرده است. در عین حال واقعاً رفیق است. ایشان هیچ منزلتی در مسایل خلقی، اخلاقی و شخصی برای خودش قائل نیست. ضمن اینکه آن اُبّهت هم هست؛ طوریکه هر مرجعی هم به ایشان برسد، احساس میکند باید حریم را نگه دارد. این از ویژگیهای ایشان است که کمتر آدمها دارند. ولی الحمدلله خدا به ایشان عنایت کرده است.