
حضرت آیتالله خامنهای در پیام تسلیت به مناسبت شهادت استاد دانشمند آقای دکتر مسعود علیمحمدی اینگونه مرقوم داشتند: «شهادت استاد دانشمند مرحوم آقای دکتر مسعود علی محمدی رضوان الله علیه را به مادر و همسر و خاندان گرامیش و به همهی دوستان و شاگردان و همکارانش تبریک و تسلیت عرض میکنم. دست جنایتکاری که این ضایعه را آفرید، انگیزهی دشمنان جمهوری اسلامی را که ضربه زدن به حرکت و جهاد علمی کشور است، افشاء و برملا کرد. بیگمان همت دانشمندان و استادان و دانشپژوهان کشور، به رغم دشمن، این انگیزهی خباثتآلود را ناکام خواهد گذاشت. علوّ درجات آن شهید سعید و صبر و اجر بازماندگان را از خداوند متعال مسئلت میکنم.» ۱۳۸۸/۱۰/۲۵
مسعود علیمحمدی دانشمند هستهای و استاد برجسته فیزیک دانشگاه تهران بود که صبحگاه ۲۲ دی ۱۳۸۸ مقابل منزلش ترور شد و به شهادت رسید.
بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت ایام سالگرد شهادت این دانشمند هستهای در گفتوگو با سرکار خانم دکتر منصوره کرمی، همسر گرانقدر شهید مسعود علیمحمدی، زندگی خانوادگی و ویژگیهای اخلاقی، علمی و کاری این شهید سعید را بررسی کرده است.
لطفاً از روند آشنایی و ازدواجتان با دکتر علیمحمدی بگویید، این ازدواج چگونه و در چه سالی شکل گرفت؟
ازدواج ما در تاریخ ۲۲ مهرماه ۱۳۶۱ انجام شد. کلاً هجده روز از خواستگاری تا بلهبرون طول کشید و همه چیز در طی این هجده روز ــ تا آنجایی که یادم است ــ انجام شد. خب، آن موقعها ازدواجها خیلی ساده بود و ازدواج ما هم یک ازدواج سنتی بود. مادر مسعود یادم است که عکس مسعود را اول آورد و به ما نشان داد. مسعود آن زمان جبهه بود. ما عکس را پسندیدیم. البته از لحاظ اخلاقی، فکری و اعتقادی ــ که برای خانوادهی من بسیار مهم بود ــ کاملاً مطلع بودیم، چون برادر من با ایشان دوست بود. فقط ظاهر ایشان را ندیده بودم که عکسشان را دیدیم و پسندیدیم. قرار شد آنها تماس بگیرند؛ البته قرار بود ما جواب بدهیم و بعد آنها تماس بگیرند. جواب ما مثبت بود. بعد از دو هفته مادر مسعود تماس گرفت و گفت که مسعود جبهه بوده، آنجا حالش خیلی بد میشود، تبهای شدید میکند و ظاهراً از همانجا او را برمیگردانند. من همیشه میگویم شاید خداوند خواسته مسعود دیگر جبهه نرود و زنده بماند و این مسیر علمی کشور را طی بکند.
از ویژگیهای اخلاقی و بهخصوص بُعد عاطفی شهید برایمان بگویید، شما ایشان را فردی بسیار عاطفی توصیف کردهاید.
خب، مسعود خیلی عاطفی بود برخلاف ظاهرش که بسیار آدمی بود که جذبه داشت. شاید خیلی از افرادی که دورادور ایشان را میشناختند باورشان نمیشد، ولی واقعاً بسیار آدم عاطفی بود. یادم است زمانی که نمرههای دانشجویانش را میخواست اعلام بکند ــ مثل الآن همه چیز مجازی نبود ــ نمرهها را پشت در اتاقش میزد. بعد میگفت من روزهایی که نمرههای بچهها را پشت در اتاق میگذارم، فردایش دیگر دانشگاه نمیروم، چون بچهها میآیند گریه میکنند، خیلیهایشان از من نمره میخواهند و من نمیتوانم، این بیعدالتی است. آن که درس خوانده با آن که درس نخوانده خیلی متفاوت است. همه هم میگویند «ما مشکل داشتیم». خود من در زندگیام این همه مشکل داشتم و با وجود همهی مشکلات درس خواندم.
مسعود زمانی که دکترا گرفت، دو تا بچه داشت و شاگرد اول دورهی خودش شد. به بهترین نحو درسش را خوانده بود. میگفت اینها بهانهجویی است اما از آن طرف هم وقتی میآیند گریهزاری میکنند، من واقعاً نمیتوانم تحمل بکنم. پیشنهاد اینکه فردایش نرود سرِ کار، از من بود. میگفتم وقتی اعصابت اینقدر به هم میریزد، نرو دانشگاه، همان روز در خانه بمان. تو که هر جایی میتوانی کارت را انجام بدهی. در خانه هم همینطور بود، خیلی خیلی عاطفی بود. شاید باورتان نشود، زود اشکش درمیآمد. وقتی از موضوعی ناراحت میشد، وقتی دلش برای کسی میسوخت، به هر شکلی که میتوانست، دوست داشت کمک بکند. فکر میکنم همین حس عاطفی بودنش بود که باعث میشد قلبش برای مملکتش بتپد. همیشه یادم است وقتی صحبت میشد، میگفت خیلی خون پای این کشور و انقلاب ریخته شده و من نمیتوانم سرسری بگیرم، نمیتوانم نسبت به این موضوع بیاهمیت باشم. من باید تمام توانم را بگذارم.
در بُعد معنوی و اعتقادی، شهید علیمحمدی چه ویژگیهایی داشت؟
مسعود خیلی مذهبی بود. از همان ابتدا که آمد، یک خانوادهی مذهبی داشت. نسبت به یکسری مسائل تقیّد زیادی داشت، در مسائل حرام و حلال بسیار آدم دقیقی بود. یادم است یک وقتهایی میرفتم در اتاقش که مشغول کاری بود. کاری که معمولاً نباید کسی میدید و این کارها را در خانه انجام میداد. آدم وقتی همسرش در خانه است و یک چیزی به ذهنش میرسد، سریع میرود با او صحبت میکند. من همین کار را میکردم. یکبار دعوایم کرد و گفت: «وقتی اینطور پا میشوی و وارد اتاق میشوی، تمام مطالعاتی که من در این یکی دو ساعت انجام دادهام میپرد. من برای این کار ساعت میگیرم. حالا که اینها پرید، دوباره باید از اول شروع کنم. نمیدانم با این زمان چه کار کنم.» خیلی برایش مهم بود که مبادا «یک قران نانِ کثیف یا ناحلال» وارد زندگیاش بشود.
یادم است سال ۱۳۸۸، مبلغ سی میلیون تومان میخواستند به او بدهند. از بنیاد نخبگان با او تماس گرفته بودند و گفته بودند: «چرا نمیآیی چک را ببری؟» گفته بود: «چک چی؟» گفته بودند: «چک برای شماست و به نام شما صادر شده.» حتی از همکارهایش پرسیده بود: «بنیاد نخبگان به شما هم چک داده؟» و همه گفته بودند: «نه». با اصرار آنها، مسعود میرود. میبیند واقعاً یک چک سی میلیون تومانی است. باور کنید آن موقع با سی میلیون تومان میشد یک خانهی خیلی خوب خرید. آمد خانه و چک را آورد و گفت: «من دوست ندارم این پول وارد خانهام شود.» گفته بود: «رفتم گروه فیزیک، گفتم اگر برای آزمایشگاه وسیلهای لازم دارید، من سی میلیون تومان دارم، این پول را برای این کار گذاشتهام.» دانشگاه تهران آن زمان از نظر تجهیزات خیلی فقیر بود، نمیدانم الان چهطور است. رفته بود و گفته بود: «اگر وسیلهای لازم دارید، بگویید.» آنها گفته بودند یک وسیله میخواهیم که شش میلیون و خردهای هزینه دارد. مسعود گفته بود: «بروید بخرید، فاکتورش را بیاورید، من پرداخت میکنم.» که همین کار را هم انجام داده بود.
یک دانشجویی هم داشت که وضع مالیاش خوب نبود. به او میگفت: «چرا درس نمیخوانی؟» بچهی درسخوان و زرنگی بود. گفته بود: «مجبورم بروم سر کار تا بتوانم زندگیام را بچرخانم.» مسعود به او گفته بود: «ببین، من ماهی دویست هزار تومان به تو میدهم.» آن موقع واقعاً با دویست هزار تومان میشد زندگی را چرخاند، در حدی که یک فرد خرج خودش را بدهد. یک پولی هم به او داده بود و گفته بود: «برو یک موبایل ساده بخر.» چون مسعود خیلی پیگیری میکرد که ببیند دانشجوهایش کارهایشان را انجام دادهاند یا نه. گفته بود: «من هر وقت زنگ میزنم، پدر شما گوشی را برمیدارد. من خجالت میکشم. نمیخواهم مزاحم خانوادهات بشوم. یک موبایل بخر که من هر وقت لازم بود با تو تماس بگیرم تا ببینم کارت را انجام دادهای یا نه.» بقیهی پول مانده بود. یادم است یک روز آمد و به من گفت: «۲۲ میلیون تومان در فلان جا و فلان حساب گذاشتهام. این مال من نیست. حواست باشد اگر یک روزی من نبودم، فکر نکنی این جزو اموال من است. این باید خرج دانشگاه تهران بشود. من نیت کردهام که خرج دانشگاه تهران شود.» بعد از شهادت ایشان، من پول را بردم دانشگاه تهران. به دوستانشان گفتم: «مسعود چنین چیزی گفته بود و من این مبلغ را به دانشگاه تهران هدیه میکنم برای تجهیزاتی که لازم است.» آنها هم گفتند گروه فیزیک سایت کامپیوتری ندارد. بعدها گفتند: «ما اینقدر این ۲۲ میلیون را روی سر مسئولین کوبیدیم تا دکتر عباسی ــ که آن زمان رئیس سازمان انرژی اتمی بود ــ ۴۵۰ میلیون کمک از ایشان گرفتیم و بقیهاش را از مسئولین دیگر و این سایت را راه انداختیم.» این است که میگویم اینقدر تقیّد داشت. میتوانست بگوید چرا باید فکر کنم این پول از کجا آمده. میتوانست خودش را بزند به آن راه یا توجهی نکند، ولی نه، خیلی دقیق بود در این امور.
در حسابوکتابی هم که با خانواده داشت، خیلی دقیق بود. پدرشان که به رحمت خدا رفت، در حسابوکتاب ارث و میراث، یک قِران را هم با دقت حساب میکرد. مسعود ماشین نداشت. وقتی پدرش رحمت خدا رفت، از ماشین پدرش استفاده میکرد. ما با موتور این طرف و آن طرف میرفتیم. بلافاصله آمد به خانوادهاش گفت: «بهتر است حساب این ماشین را که من دارم استفاده میکنم، مشخص کنید. اگر میخواهید، من حاضرم آن را بخرم. سهم خودم را میبرم و بقیهی پول را هم میپردازم تا سهم بقیه هم داده شود.» که آنها قبول کردند و سهم بقیه را داد.
چرا شهید علیمحمدی ترجیح میداد کارهای علمیاش را در خانه انجام دهد و نه در محیط دانشگاه یا محل کار؟
ببینید، خب مسعود بیشتر کارهایش علمی بود. میگفت: «در دانشگاه نمیتوانم انجام بدهم، چون همکارها یا دانشجوها در اتاق میآیند و اگر من حواسم نباشد، کافی است یک فرمول را ببینند، کسی که فیزیک خوانده دقیق متوجه میشود.» سرِ کار هم خودش خیلی مسائل امنیتی را رعایت میکرد. میگفت: «درواقع آنجایی که من کار میکنم، فقط محسن (شهید فخریزاده) من را میشناسد و یک نفر دیگر. هیچکس دیگر، حتی کارمندها، نمیدانند من چه کار میکنم، فقط ردههای بالا میشناسند.» برای همین میگفت: «هرچه ترددم را کمتر بکنم، بهتر است تا کمتر شناسایی بشوم.» و این را هم میگفت که در خانه احساس آرامش بیشتری دارد. او از این آدمهایی نبود که بنشیند ساعتها حرف بزند. معمولاً همکارها مینشستند به بگو و بخند، یا راجع به یک موضوعی چند ساعت صحبت میکردند. میگفت: «نه، من وقتم را به بطالت نمیگذرانم.»
یادم است یک روز با شهید فخریزاده و یک گروه علمی، دربارهی یک پروژه جلسه داشتند. میگفت: «هیچکس گوشی تلفن همراه در جلسه نمیبرد.» تلفن همراه خودش را به رئیس دفتر شهید فخریزاده داده بود ــ که او هم دانشجوی فیزیک بود ــ و گفته بود: «رأسِ فلان ساعت که جلسه تمام میشود، من را صدا بزن، باید بروم، کار مهمی دارم.» آن فرد میگفت: «جلسه تمام شد، صدایش زدم و گفتم آقای دکتر، شما گفته بودید شما صدا را بزنم.» بعد به ایشان گفتم: «آقای دکتر، من یک سؤال داشتم.» ایشان هم گفته بود: «سؤالت را بگو.» میگفت: «دقیقاً دو ساعت نشست و دربارهی موضوعی که برای من مشکل ایجاد کرده بود، توضیح داد.» به ایشان گفتم: «شما که عجله داشتید.» و شهید علیمحمدی جواب داده بود: «من عجله دارم که زودتر برگردم سر کارهای اصلیام. وقتی بدانم لازم است، وقتم را میگذارم.» آن فرد میگفت: «هیچوقت فراموش نمیکنم که دکتر ــ با اینکه میخواست برود ــ نگفت این یک کارمند است، حالا ولش کن. برایش مهم بود به سؤالاتم جواب بدهد.»
با توجه به رفتوآمدهای زیاد منزلتان، آیا در مهمانیها یا جمعهای دوستانه پیش میآمد که دربارهی کارهای علمیاش توضیح بدهد؟
یادم است همان سال ۱۳۸۸ ما یک مهمانی گرفتیم، همه دوستان مسعود بودند؛ از بچههای دانشگاه شریف ــ همدورهایهایش ــ تا فکر کنم بچههای شیراز. خب، خانم خانه قبل از مهمانی، خانه را تمیز میکند دیگر. من رفتم اتاق مسعود را تمیز کنم چون معمولاً هر کس میخواست نماز بخواند، مخصوصاً آقایان، من آنها را به آن اتاق میفرستادم. به من گفت: «به اتاق من اصلاً دست نزن، اول باید پاکسازی بشود بعد تمیز بشود.» یادم است خودش همه چیز را جمعوجور کرد. گفتم: «پاکسازی یعنی چه؟ خب اینها را جمع کن یک گوشه بگذار، دوباره میخواهی پهنشان کنی.» گفت: «نه. اینهایی که میآیند، آدمهای حواسجمعیاند. کافی است یک جمله، یک فرمول، یک چیز ببینند و متوجه میشوند من چه کار میکنم. بنابراین، باید همه چیز را خودم جمع کنم.» خیلی وقتها هم اجازه نمیداد من وارد اتاق بشوم. یعنی گردگیری روی میز و وسایلش را خودش انجام میداد. من فقط یک جارو میزدم و میرفتم. یادم است یکبار خانهی مادرم بودیم، خیلی سال پیش بود، اوایل دههی ۸۰. آن زمان تلویزیون خیلی دربارهی «کیک زرد» برنامه نشان میداد. بعد شوهرخواهرم ــ فکر میکنم ــ گفت: «آقا مسعود! کیک زرد چیست؟ این را توضیح میدهی؟» من قشنگ یادم است که مسعود توضیح داد. ولی اینکه بخواهد بگوید من چه کار میکنم یا وارد جزئیات شود، نه، مطلقاً.
با توجه به گفتههای شما، شهید علیمحمدی در مسائل امنیتی و حفاظتی بسیار دقیق بودند. آیا این دقت باعث میشد شما هم از برخی جزئیات مطلع شوید؟
بله، خودش خیلی حواسش جمع بود اما اینطور نبود که ما همه چیز را بدانیم. من یک سری چیزها را میدانستم، علتش هم این بود که چون مسعود در خانه کار میکرد، هر روز صبح پاکتهای محرمانه به خانهی ما میآمد، روی آنها نوشته شده بود: «فوق سری»، «فوق محرمانه» و این مهرهایی که به قول مسعود هرچه مهر دارند روی اینها میکوبند! اینها را میآوردند و به من تحویل میدادند. مسعود تأکید میکرد که بچهها نبینند. من پاکتها را میبردم و در کشوی میزش میگذاشتم و قفل میکردم، کلید را هم برمیداشتم. یکبار نمیدانم آن نامههای محرمانه چه بود که جوابش را فوری میخواستند. مسعود آن روز باید دانشگاه میرفت. به من گفت مثلاً ساعت ۹ یک آقایی میآید، این پاکت را ــ که جواب چیزهایی بود که نوشته بود ــ به او بده. بعد مشخصات آن آقا را دقیق توضیح داد. من فهمیدم موضوع خیلی مهم است. وقتی زنگ در را زدند، من در را باز نکردم، به مسعود زنگ زدم و گفتم: «آن آقا آمد.» گفت: «صبر کن، در را باز نکن.» خودش با آن فرد تماس گرفت، بعد دوباره به من زنگ زد و گفت: «چهرهاش چه شکلی است؟» تا دم در هم رفتم و چهرهاش را برایش توضیح دادم. وقتی مطابقت داشت، گفت: «پاکت را بده، مطمئن شدم.» خب، از همین جهتها میفهمیدیم که کار، کار مهمی است، کار بااهمیتی است. مسعود هم از لحاظ اعتقادی میدانست من هم مثل خودش همان اعتقادات را دارم. و برای اینکه مسائل امنیتی بیشتر رعایت شود، خیلی وقتها مجبور بود چیزهایی را به من بگوید. مثلاً یک دورهای یادم است به من میگفت: «اگر تلفن زنگ خورد، نگذار بچهها جواب بدهند؛ خودت جواب بده. مبادا کسی به بچهها زنگ بزند یا چیزی بپرسد.»
یا اینکه سال ۱۳۸۴ آمد و خودش به من گفت: «دیگر من لو رفتم. از این جهت ما باید مراقبت بیشتری انجام بدهیم.» نمیتوانست بیتفاوت باشد. همان سال ۸۴، وقتی مطمئن شد که دنبالش هستند، یک شماره تلفن به من داد و گفت: «هر وقت من گم شدم، هر وقت خانه نیامدم، هر وقت کشته شدم، زخمی شدم، به هر شکل، قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنی، قبل از اینکه با اورژانس یا دکتر تماس بگیری، اول به این شماره خبر بده. آنها میآیند خانه.» خب، باید رعایت میکرد و ما هم باید مطلع میشدیم. چون اگر از اهمیت کار خبر نداشتیم، شاید آن مراقبتها را انجام نمیدادیم.
شما که همیار و همراه شهید بودید، آیا باور داشتید حساسیت ایشان دربارهی مسائل امنیتی واقعاً نشاندهندهی یک خطر جدی باشد؟
حقیقتش به این شکل نه. من همیشه همهجا میگویم مثل کسی بود که میگویند «اگر مسواک نزنی دندانت خراب میشود»؛ حالا بعضی شبها خسته میشوی و میگویی امشب نزدم، بیاهمیت از کنارش رد میشوی. واقعاً مثل همان مسواک زدن بود. یعنی من باورم نمیشد. مسعود چون اولین شهید هستهای بود، باورم نمیشد که دشمن اینقدر شنیع و خونخوار باشد، همسر من را به شکل خیلی بدی کشتند. البته نشاندهندهی احمق بودنشان بود. یادم است سال ۱۳۸۸، شرایط کشور اصلاً شرایط خوبی نبود. منطقهای هم که ما بودیم، خیلی از مردمش طرفدار انقلاب نبودند. اما دیدنِ کشته شدن مسعود جلوی چشم همسایهها و مردم همان منطقه تأثیرگذار بود. فکر کنید، بهجز بمبی که گذاشته بودند، یک «بمب صوتی» هم در کنار آن بود. مسئولین امنیتی به من گفتند صدای انفجار تا شعاع شش کیلومتر رفته بود. برای یک فردی که بیاسلحه و بدون هیچ وسیلهای از خانه خارج میشود، نیاز نبود چنین کاری بکنند. من همیشه میگویم میتوانستند در خیابان با یک چاقو هم او را بکشند. اینها میخواستند رعب و وحشت ایجاد بکنند. تروریسم یعنی همین! کارش ایجاد رعب و وحشت است. اما متوجه این نبودند که مردم ایران وقتی ظلم به کسی را میبینند ــ و آن ظلم را در حق خودشان هم میدانند ــ واکنششان متفاوت است.
یادم است همسایهی روبهروی ما، تازه خانه را ساخته بودند؛ شاید شش ماه نشده بود آنجا آمده بودند. آن خانم به خاطر فشارهای روحی و روانی که به او وارد شده بود، تا دو سال مستأجری رفتند. همیشه من را میدید و میگفت: «تو چهطور میتوانی اینجا زندگی بکنی؟ چهطور میتوانی تحمل بکنی؟» یک حس و حال غریبی در مردم آنجا ایجاد شده بود، منطقهای که ما در آن زندگی میکردیم. این ظلم را همه با چشم خودشان دیدند. از این جهت فکر میکنم خوب بود؛ یعنی دشمن یک دانشمند بزرگ را از کشور ما گرفت، ولی نتوانست آن تأثیری را که میخواست بگذارد.
شما فرمودید شهید علیمحمدی در سال ۱۳۸۴ گفته بودند «من لو رفتم». ماجرا دقیقاً چه بود و چرا چنین احساسی پیدا کرده بودند؟
ما سال ۱۳۸۳ مکه رفتیم، حج تمتع بود. آنجا یک آقا و خانمی بودند، آقا هماتاقیِ مسعود بود، چون در حج تمتع خانوادگی کسی پیش هم نمیتواند باشد، آقایان جدا هستند و خانمها هم جدا. ایشان با یک آقایی آشنا شده بود که برادر آن فرد، استاد دانشگاه در دانشکدهی فنیِ دانشگاه تهران بود. تابستان ۸۴ بود، ما با آن فرد هیچ ارتباطی نداشتیم و فقط در همان مکه همدیگر را دیده بودیم، بعد از آن دیگر ارتباطی نبود. ولی مسعود به آن آقا گفته بود که من در گروه فیزیک دانشگاه تهران هستم. برادر آن فرد که استاد دانشگاه گروه فیزیک بود با چه مصیبتی شماره مسعود را پیدا کرده بود، تماس گرفته بود و گفته بود من برای یک کار علمی به انگلیس رفته بودم و در کنفرانسی آنجا بودم. من را ۲۴ ساعت گرفتند. من نمیدانم تو چه کار میکنی و اصلاً تا حالا هم تو را ندیدم، فقط اسمت را شنیدهام. ولی دلم برای تو به شور افتاده، آنها در پی کارهای علمی تو هستند، حواست به خودت جمع باشد. مسعود این موضوع را به دوستانش اطلاع داده بود.
بعد، سال ۱۳۸۵، ما از شمال برمیگشتیم که یکی از دوستانش زنگ زد و گفت: «من هر جور شده باید تو را ببینم.» مسعود گفت: «ما تازه از سفر برمیگردیم، باشد فردا شب بیا.» اما او گفت: «نه، باید امشب ببینمت.» یادم است مستقیم تجریش رفتیم، خریدهای خانه را انجام دادیم و من سریع غذا درست کردم و ایشان با خانوادهشان آمدند. آخر شب، یکی دو ساعت داخل اتاق مسعود رفتند و صحبت کردند. بعد مشخص شد آن آقا برای کنفرانس علمی به اوکراین رفته بوده و گفته بود: «من را ۴۸ ساعت بردند و دربارهی کارهای علمی تو سؤال کردند.» او زیر بار نرفته بود و گفته بود: «من اصلاً چنین فردی را نمیشناسم.» مسعود به او گفته بود: «تو اشتباه کردی، آن کسی که آمده سراغت، میدانسته ما چقدر با هم در ارتباط هستیم.» این هم گذشت.
سال ۱۳۸۷ ما برای حج عمره به مکه رفتیم. آنجا دخترخواهرم هم با ما آمده بود، یعنی با من و دخترم. چون مسعود مسئلهی محرم و نامحرمی را خیلی رعایت میکرد، برای طواف مستحبی گفت: «شما جدا بروید، من هم جدا میروم.» یک مهتابی سبزرنگ آن زمان بود که نمیدانم الان هست یا نه، همیشه قرارمان همانجا بود. ما طواف و نماز را که انجام دادیم، آمدیم زیر مهتابی. مسعود اشاره کرد که دستم را جلو ببرم. یک موبایل کوچک در دستم گذاشت و گفت: «این پیشت باشد.» و گفت: «یک مرد عربی دارد از ما فیلم میگیرد. تو مواظب دخترها باش. امکان دارد من را ببرند. فاصله هم از ما نگیر. اگر من را بردند، به تهران اطلاع بده.» ما خانه آمدیم و خدا را شکر اتفاقی نیفتاد. مسعود بعد از آن فقط برای نمازهای جماعت بیرون میرفت. میگفت: «در شلوغی اینها هیچ کاری نمیتوانند بکنند، ولی موقع خلوت چرا، امکان دارد هر کاری انجام بدهند.» ما ایران برگشتیم، یک سال قبل از شهادت مسعود بود و به دوستان اطلاع داده بود
.
سال ۱۳۸۸، یک ماه قبل از شهادتش در آذرماه ــ که این ماه همیشه برای من سخت است ــ گفت باید اجلاس سزامی بروم، نمایندهی ایران بود، با دکتر شهریاری. دیدم حالش اصلاً خوب نیست. ناراحت شدم و گفتم: «هم سفر خارجی میروی، هم اخم میکنی؟» گفت: «این دفعه فرق دارد.» گفتم: «چه فرقی دارد؟» گفت: «اولاً دکتر شهریاری را نگذاشتند بیاید. گفتند از نظر امنیتی مشکل دارد.» به آنها گفتم: «برای من هم مشکل دارد؟» گفتند: «نه، برای تو مشکل ندارد.» قبل از آن، منافقین با خود من تماس گرفته بودند، میخواستند تخلیهی اطلاعاتی بکنند. مسعود گفت: «با شواهدی که دیدم، احتمال ربایش میدهم. وگرنه مرگ که ترسی ندارد، کاش بکشند، شهید میشویم. اما من از ربایش میترسم از اینکه مبادا زیر شکنجه طاقت نیاورم و اسامی دوستانم را لو بدهم.» یادم است همان سال گفت: «بهتر است گوشی خودم را نبرم. دوستان رعایت نمیکنند اما من باید رعایت بکنم.» گوشیاش را با گوشی دخترم عوض کرد. گفت: «یک هفته گوشی تو دست من باشد، گوشی من دست تو. ولی اگر از طرف من زنگ خورد، جواب نده.» گفتم: «اینبار اصلاً حسابِ اینکه رومینگ میافتد و اینها را نکن، گوشی روشن باشد.» گفت: «باشد.» مسعود رفت. ۲۴ ساعت هیچ خبری از او نداشتیم. هرچه زنگ زدیم، جواب داده نشد. بعد فهمیدیم آنجا برنامهای بوده که گوشیها از کار افتاده بود، هم گوشی خودش، هم گوشی آن فردی که همراه مسعود بود. بالاخره یکی از همراهانش از طریق هتل توانسته بود تماس بگیرد، به دفتر دکتر زنگ زده بود و گفته بود: «به این شماره هم تماس بگیر و به خانم علیمحمدی بگو حال ما خوب است. شمارهی اتاق را هم بده.» من زنگ زدم هتل در اردن و با مسعود صحبت کردم. گفت: «امکان صحبت کردن نداریم، نگران نباش، آن چیزهایی که فکر میکردم، نبوده.»
وقتی برگشت، رئیس دانشگاهِ اَمّان ــ او قرار بود وزیر علوم کشور اردن هم بشود ــ او را به اردن دعوت کرده بود برای یکسری سخنرانی علمی همراه با خانواده، یک هفته کامل، با هزینهی خودشان. حتی دو بار هم ایمیل زدند و گفتند: «میآیی؟ بهترین هتل، راننده، همه چیز در اختیار شما خواهیم گذاشت.» مسعود علاقهی زیادی به آثار تاریخی داشت. آنجا که رفته بود، یک فرصت نصفهروزی پیدا کرده بودند و او را جاهای تاریخی برده بودند. خیلی خوشش آمده بود. من به او گفتم: «چرا قبول نکردی؟» هیچوقت ما را سفر خارجی نبرده بود، من خیلی دوست داشتم برویم. تنها سفر خارج از کشورمان زیارت خانهی خدا بود. گفت: «معلوم نیست برای چه باید بیاید اینهمه خرج من و خانوادهام را بدهد. امکان دارد دستهجمعی ببَرَندمان.» من یک لحظه فکر کردم و گفتم: «من اصلاً اینطور فکر نکرده بودم.» گفت: «آره، من به خاطر این قبول نکردم.» و بعدش هم که آن اتفاق افتاد.
با توجه به فشارهای امنیتی و اضطرابهایی که بهخاطر مراقبت از شهید علیمحمدی بر شما وارد میشد، چگونه این شرایط سخت را تحمل میکردید؟
ببینید، من فکر میکنم یک دلیلش علاقهام به همسرم بود. فوقالعاده دوستش داشتم، فوقالعاده دوست داشتم که در کارهایش موفق باشد. باور کنید عینِ یک مادری که بچهاش را بزرگ کرده باشد، برای من همان حالت را داشت. الان خیلی وقتها که یاد گذشته میافتم، یکدفعه میگویم «الهی بمیرم مادر برایت»، بعد میگویم «من که مادرش نبودم، چرا اینطور میگویم؟» یادم است زمانی که دانشجو بود و امتحان داشت، من روز امتحان میدویدم دمِ درِ کوچه و میپرسیدم: «امتحانت خوب شد؟» میگفت: «خیالت راحت، عالی عالی.» خب، من ذرهذره زحمتهای مسعود و علاقهاش را دیده بودم و خودم هم به این کشور و این انقلاب اعتقاد داشتم. تنها کاری بود که از دستم برمیآمد. الان غبطه میخورم، کاش آن موقع که باید درس میخواندم، درست درس خوانده بودم، من هم شاید میتوانستم مثل مسعود کاری انجام بدهم و زندگیام اینطور به بطالت نگذرد. برای همین، رعایت آن مسائل امنیتی برای من سخت نبود البته خیلی مراقبت میکردم.
آیا در زندگی روزمره اتفاقاتی پیش میآمد که بهخاطر وضعیت امنیتی، باعث اضطراب شما بشود؟
بله، حالا یک موضوعی هم برایتان بگویم که جلسهمان غمگین نباشد. یادم است پسرم سر کار رفته بود، تا رسیده بود، شلوارش پاره شده بود و دیده بود نمیتواند با آن کار کند. تاکسی گرفته بود و به خانه برگشته بود. شلوارش را عوض کرده بود و لباسش را هم در ماشین لباسشویی انداخته بود و آن را روشن کرده بود، درِ خانه را هم قفل نکرده بود. من از خرید که برگشتم، دیدم در باز است. گفتم: «من که در را قفل کرده بودم!» ترسیدم، مخصوصاً که صدای ماشین لباسشویی میآمد. موبایل نداشتم، چند روز قبلش موبایلم را به پسرم داده بودم که سر کار ببرد. گوشی را از کنار در برداشتم و به حیاط رفتم. به مسعود زنگ زدم و گفتم: «من میترسم، مطمئنم در را قفل کرده بودم. الان در باز است، ماشین لباسشویی هم روشن است و هیچکس خانه نیست.» مسعود شروع کرد غشغش خندیدن. گفت: «آره، ایمان اینجوری شده. شلوارش پاره شده، خورده زمین، شلوارش هم کثیف شده. نمیتوانسته سرِ کار برود، برگشته خانه و کارش را انجام داده، برو نترس.»
یکبار دیگر، مسعود یک کتاب به من داده بود دربارهی ترور دانشمندان هستهای مصر. اینکه جاسوسها چطور به آنها نزدیک شده بودند و چطور همه را کشته بودند. یکی از روشهایی که نوشته بود این بود که: «وقتی وارد خانه میشدند، یک سکه لای در میگذاشتند، وقتی در باز میشد، سکه میافتاد و میفهمیدند کسی وارد خانه شده.» یک روز من از خرید برگشتم کلید را که به در انداختم، یک سکه از لای در افتاد! حقیقتش خیلی ترسیدم آنقدر که جرئت نداشتم درِ ورودی را باز کنم. در حیاط شروع کردم به حرف زدن: «مسعود این را بگذار آنجا! ایمان آن را برندار!» که اگر کسی داخل خانه است، بفهمد من آمدم و فرار کند. چون مسعود همیشه میگفت: «اگر فکر کردی کسی در خانه است، وارد نشو. چون ممکن است برای فرار هر کاری بکند و بلایی سر شما بیاورد. یک سروصدایی بکن که آن فرار کند.» همینطور سر و صدا میکردم و سر بچهها جیغ میزدم: «این را برندار! آن را دست نزن!» درِ ورودی خانه را که باز کردم، بدون اینکه کفشهایم را دربیاورم سمت تلفن دویدم، گوشی را برداشتم و به حیاط برگشتم و به مسعود زنگ زدم. او باز هم غشغش خندید و گفت: «خانم مارپل شدی! نه بابا، خبری نیست، برو داخل. اگر چیزی باشد، من خیلی قبلتر میفهمم.»
با وجود این اتفاقات، آیا شما احتمال وقوع یک حادثه جدی برای دکتر علیمحمدی را باور میکردید؟
نمیدانم، شاید چون خودش اینقدر مطمئن بود یا چون باور نداشتم. چون اولین شهید هستهای بود، هیچوقت فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفتد، هرگز باور نمیکردم. مسعود همیشه با اطمینان میگفت: «کارهای علمی من که بهصورت بینالمللی انجام میدهم، کاملاً متفاوت است با آن کارهایی که دارم انجام میدهم. دشمن باورش نمیشود یک نفر در دو عرصهی متفاوت بتواند کار کند. از این جهت خیالم راحت است، تو هم خیالت راحت باشد.» شاید این را برای آرامش من میگفت.
آیا قبل از شهادت، نشانهای بود که احساس کنید خطر جدی شده است؟
ده روز قبل از شهادتش بهنظر من مطمئن بود، ولی به من حرفی نزد. یک ایمیل از طرف منافقین برایش آمد که «اسناد هستهای ایران» را فرستاده بودند و گفته بودند: «نظرت را دربارهی اینها بگو.» مسعود جواب آنها را نداد، فقط من را صدا زد و گفت: «ببین برایم چه ایمیلی آمده.» گفتم: «چه کار میکنی؟ جواب میدهی؟» گفت: «نه، جوابشان را نمیدهم. برای محسن فرستادم. خودش میداند باید چه کار کند.» آن روزها خیلی درهم بود، شاید ده روز قبل، شاید یک ماه قبل از شهادت، دقیق یادم نیست. یک روز آمد و گفت: «منصوره! تو وقتی پدرت رحمت خدا رفت، خیلی من را اذیت کردی.» من تقریباً یک سال دچار افسردگی شدید بودم و حالم خوب نبود، فقط گریه میکردم. گفت: «من نگران تو هستم، اگر من بروم، تو میخواهی چه کار کنی؟» شاید باورتان نشود، شانزده سال گذشته! یادم است، خیلی سخت بود، من فکر میکنم هر کس جای من بود، باید تا حالا مرده باشد.
لطفاً از روز شهادت برایمان بگویید. آن صبح چه اتفاقی افتاد و آخرین لحظات حضور شهید در خانه چگونه گذشت؟
خب، آن روز مثل همهی روزهای دیگر بود. البته مسعود ساعت ۸ صبح با شهید فخریزاده جلسهی «فلسفهی علم» داشتند. خدا حاجآقا را رحمت کند، چند تا کتاب دربارهی فلسفهی علم نوشته بود، ولی اجازهی چاپ نداشت، چون خودش هم زندگیِ مخفی داشت و حتی اسمش را هم نمیشد جایی برد، شرایطش خیلی سختتر از شرایط ما بود. مسعود هم فلسفه را خیلی دوست داشت و خیلی هم در این زمینه مطالعه کرده بود. معمولاً وقتی کتابی مینوشت یا روی موضوعی کار میکرد، جلسات مختلفی میگذاشت. نظرات دوستان را میشنید و خودش را به چالش میکشید. آن روز هم ساعت ۸ صبح جلسهی فلسفهی علم داشتند و منزل ما هم به محل جلسه نزدیک بود.
دخترم که رشتهی معماری میخوانْد، پدرش به او گفته بود: «تو که درسهایت همهاش نظری است، فایدهاش کم است. من با یکی از دوستانم که شرکت ساختمانسازی دارد صحبت میکنم، در بخش نقشهکشی و امثال آن، تو هم برو کنارشان. نه اینکه حقوق بگیری، فقط برو کمکی از دستت برمیآید انجام بده تا از لحاظ عملی هم کار یاد بگیری.» آن بندهی خدا هم قبول کرده بود. پسرم هم کارش نزدیک همان شرکت بود. خب، مردها نسبت به دخترشان خیلی حساسیت دارند. الهام و ایمان را هر روز با خودش میبرد و همانجا پیاده میکرد. قرار بود عروسیِ دخترِ خواهرم باشد. شب قبلش دخترم گفت: «بابا، من فردا با شما نمیآیم، قرار است برای عروسی لباس بخرم، میخواهم با مامان بروم خرید.» گفت: «باشد.» پسرم صبح دید پدرش خیلی طول میدهد و میدانست بهخاطر خواهرش است که میخواهد او را هم برساند. گفت: «من رفتم.» و جلوتر از مسعود از خانه بیرون زد. ما همیشه حدود ساعت پنجونیم یا یک ربع به شش بیدار میشدیم، نمازمان را میخواندیم، من صبحانه را آماده میکردم. مسعود میرفت در حیاط دو سه دور میزد تا کمی سرحال شود، بعد میآمد در اتاقش کارهای آن روزش را مینوشت. چون باید در جلسات مختلفی حاضر میشد. مینوشت: «در فلان جلسه باید این کار انجام شود»، «فلان بودجه باید تأمین بشود» یا «فلان بودجه را پیگیری کنم». من دستخط همان روزش را هنوز دارم.
آن روز، من خیلی کسل بودم، نمیدانم چرا. صبحانه را که آماده کردم، همه چیز را روی میز گذاشتم و رفتم روی تختم دراز کشیدم. خوابم برد. یکدفعه با صدای مسعود که به در اتاق زد، بیدار شدم. گفت: «خانم، من امروز ناهار ندارم؟» گفتم: «چرا، شب قبل کتلت درست کردم، فقط باید کمی خیارشور و گوجه کنارشان بگذارم، آماده است.» خانهی ما ویلایی بود. خواهر مسعود همیشه ماشینش را جلوی ماشین مسعود میگذاشت، یک پارکینگ بیشتر نداشتیم و یکی هم بهاصطلاح مزاحم بود. چون مسعود زودتر از همه میرفت، ماشین خودش را عقب میگذاشت و خواهرش جلوی او پارک میکرد. صبحها مسعود ماشین خواهرش را در کوچه میگذاشت، ماشین خودش را درمیآورد و میرفت. آن روز هم گفت: «من ماشینِ شهره را بیرون میگذارم، تو غذای من را آماده کن.» من دویدم و خیارشور و گوجه و بقیهی چیزها را کنار غذا گذاشتم و ناهار را در یک نایلکس گذاشتم و آمدم دم درِ ورودی. دیدم مسعود آنجا ایستاده. نایلکس غذا را به او دادم، از من خداحافظی کرد. من همانجا ایستادم و شروع کردم «چهارقل» و «آیتالکرسی» خواندن. ظرف غذا را در ماشین گذاشت. هنوز ماشین خودش را از حیاط بیرون نبرده بود. بعد شروع کرد در حیاط راه رفتن. دو سه دور دورِ باغچهی گرد وسط حیاط چرخید. آن نگاهش را هیچ وقت فراموش نمیکنم همهجای حیاط را با دقت نگاه کرد.
بعد آمد جلوی پلههای درِ ورودی، همانجا بندِ کفشش را سفت کرد و برای بار دوم گفت: «خداحافظ.» سوار ماشین شد، ماشین را برد در کوچه گذاشت. درِ خانه ریموت نداشت. همیشه عادتش این بود که ماشین روشن باشد، درِ ماشین هم باز باشد، فرز میدوید میآمد درِ حیاط را میبست حتی قفل پایینِ در را هم میانداخت، درِ کوچه را میبست و میرفت. آن روز هم همین کار را کرد. آمد در را ببندد، سرش را اینطور آورد داخل که ببیند من هنوز همانجا هستم یا نه. دید من هنوز آنجا ایستادهام و نگاهش میکنم، برای بار سوم گفت: «خداحافظ.» در را که بست، صدای انفجار آمد. شاید چند ثانیه هم نشد. خانهی ما قدیمی بود، درِ ورودیاش کاملاً شیشهای بود؛ یعنی فاصلهی من و مسعود فقط به اندازهی یک حیاط بود. شیشهها همینطور میشکست و روی سر من میریخت. من فکر کردم زلزله آمده و خانه دارد روی سرم خراب میشود. اصلاً تصورِ بمب و این چیزها را نداشتم. یکدفعه با جیغ دخترم به خودم آمدم. همینطور گریه میکرد و جیغ میزد: «مامان! چه شده؟ کلی شیشه روی تخت من ریخت.» تازه آن موقع انگار چشمهایم باز شد و داشتم همهجا را میدیدم. بیاختیار گفتم: «پدرت…» اصلاً متوجه نبودم در بسته شده و من چطور دارم ماشین را میبینم. ماشین را میدیدم که دود همینطور از آن بلند میشود.
یعنی در حیاط شکسته بود؟
درِ آهنیِ بزرگِ قدیمی کاملاً پرت شده بود جلوی درِ اتاق خواب ما. من و دخترم دویدیم، اصلاً متوجه نبودیم زیرِ پایمان پر از شیشه است و هردومان پابرهنه خودمان را به ماشین رساندیم. دیدم مسعود فرصت نکرده سوار ماشین شود، همان جلوی درِ ماشین روی زمین نشسته بود، دو تا دستش لبِ رکابِ ماشین و به حالت سجده بود. یک چیزی در دلم گفت نگذارم دخترم جلو بیاید. بیاختیار دستم را روی سینهاش گذاشتم و هلش دادم عقب، گفتم: «تو نیا جلو.» رفتم شروع کردم صدا زدن: «مسعود! مسعود جان!» دیدم جواب نمیدهد. با دو دستم سرش را گرفتم که بالا بیاورم و بگذارم روی سینهام، فکر کردم شاید از حال رفته، چون خودم هم در شوک بودم. گفتم اگر از حال رفته، به هوش بیاورمش، چون ظاهرش از پشت سالم بود. وقتی دو دستم را زیر سرش بردم و سرش را بلند کردم، یکدفعه دیدم این قسمتِ سرش کاملاً خالی است، کاملاً مغزش را نشانه گرفته بودند. موج انفجار را طوری تنظیم کرده بودند که به سرش بخورد.
وقتی آن صحنه را دیدم، فهمیدم کار تمام شده است. دوباره سرش را همانطور گذاشتم، دویدم وسط کوچه، گفتم شاید ضاربین را ببینم، چون هنوز اصلاً تصور «بمب» در ذهنم نبود. دیدم هیچکس در کوچه نیست. زمستانِ خیلی سردی هم بود. بعد از آن بود که شروع کردم به جیغ زدن. پسرم هم که تازه از خانه بیرون رفته بود، صدای انفجار را شنیده بود. میگفت یکدفعه دلم آشوب شد، شروع کرد به زنگ زدن به پدرش. دید جواب نمیدهد. بعد زنگ زد خانه. موج انفجار تلفنهای خانه را قطع کرده بود. پسرم برگشت و میگفت: «با حالت دو، وقتی رسیدم سرِ کوچه، دیدم ماشین پدر وسط کوچه است، گفتم حتماً تصادف کرده.» دوید آمد و او هم فهمید کار تمام شده. یادم است گفت: «مادر، زنگ بزنیم پلیس.» گفتم: «نه، پدرت یک شماره داده، گفته اول آن شماره را بگیرید.» دفترچهی تلفن را که آوردم، من نمیتوانستم شمارهها را بخوانم، انگار اصلاً سواد نداشتم. دادم به پسرم، او هم گفت: «مادر، من هم نمیتوانم.» بعد گفت: «عیب ندارد، شمارهی یکی از دوستان بابا را دارم که با همهی این تیمها آشناست.» به او زنگ زد. آن آقا هم به اولین کسی که خبر داد، دکتر عباسی بود. دکتر عباسی با خانمش در راه دانشگاه بودند. خودش بعدها میگفت: «من هنوز به خیابان قلندری در صدر نرسیده بودم که این خبر را به من دادند. همانجا پیچیدم داخل قلندری و اولین کسی بودم از دوستان مسعود که به خانهی شما رسیدم.» بعد هم خودش به شهید فخریزاده و بقیه خبر داده بود.
شهید فخریزاده وقتی خانهی ما آمد، به من گفت: «حاج خانم! مسعود جریمه تعیین کرده بود، گفته بود هر کس سرِ ساعت جلسه نیاید، باید با جعبهی شیرینی بیاید تا همه سرِ وقت در جلسات حاضر شوند. امروز هم وقتی ساعت هشتوپنج دقیقه شد، همه ماندیم که چرا دکتر علیمحمدی نیامده.» بعد گفت: «مسعود آنقدر در این جلسات سخت میگرفت و اینقدر دقیق بود که من آن روز ساعت چهار یا پنج صبح بیدار شدم و شروع کردم مرور کردن مطالبی را که میخواستم در جلسه عرضه کنم تا بتوانم جوابهای مسعود را بدهم.» و خودش همینطور گریه میکرد و میگفت: «نمیدانستم که مسعود دیگر نیست…»
پس از شهادت شهید علیمحمدی، زندگی شما چگونه گذشت و چه مسیر و فعالیتهایی را ادامه دادید؟
من تقریباً تا ده ماه حالِ مساعدی نداشتم، همهاش گریه میکردم. با توصیهی یکی از اقواممان و یکی از پزشکان خوب کشورمان، مسیر درمانم آغاز شد. ایشان به پسردایی من که پزشک بود گفته بود: «هر کسی که در یک همچنین واقعهای حضور داشته باشد، تأثیراتش را میگیرد. اگر بهموقع درمان نشود، بعدها دچار عارضههای جسمی و روانی میشود. حتماً باید درمان شود.» و توصیه کرده بود که این خانواده را پیش من بیاورید و من با ایشان صحبت کنم. یادم است پسرداییام یک روز با خانوادهاش منزل ما آمد که حالمان را بپرسد. به برادرم گفته بود: «حتماً خواهرت را راضی کن.» هر کس میگفت برو دکتر روانپزشک یا روانشناس، من میگفتم: «نه، من باید عزاداری کنم. این یک چیز طبیعی است. چرا میگویید باید دکتر بروم؟» ولی خب، از حد گذشته بود، از حد یک عزاداریِ معمول خیلی بیشتر شده بود. شاید چون خیلی احساسی و عاطفی هستم.
خلاصه، برادرم من را راضی کرد. به پسرم هرچه گفتم بیاید، گفت: «نه مادر، من نمیآیم، من سالمم.» من و دخترم با هم رفتیم. وقتی آقای دکتر، دخترم را دید، گفت: «ایشان خدا را شکر خوب است.» اما رو به دخترم کرد و گفت: «مادرت خوب نیست. اگر میخواهی مادرت همیشه برایتان بماند، باید به او توجه کنید. توجهتان این است که برایش گوش باشید، به او نگویید گریه نکن. اتفاقاً خوب است گریه کند، خوب است تخلیهی روانی شود.» جالب است برایتان بگویم، این آقای دکتر ساعتها برای ما وقت میگذاشت، بدون اینکه یک قِران پول بگیرد، انگیزهاش فقط خدمت بود و خدا را شکر من را سرپا کرد.
یک روز به من گفت: «شما چه کار میکنید؟» گفتم: «خب در خانهام.» گفت: «پسرتان چه کار میکند؟» گفتم: «سرش گرم است، با بچههای فامیلِ پدرش خیلی سفر میروند و کارهایی را که قبلاً نمیکرد، الان میکند.» گفت: «دخترتان چه؟» گفتم: «دخترم هم دانشگاه میرود، سرش گرم است.» رویش را به من کرد و گفت: «میخواهی مادر بمانی برای اینها؟ میخواهی مادری باشی که روی تو حساب باز کنند؟» گفتم: «خب معلوم است.» گفت: «با این وضعی که تو داری، اینها هیچوقت دیگر روی تو حساب باز نمیکنند. تو رها میشوی. تو باید سفت و محکم روی پای خودت بایستی.» صحبتهای آقای دکتر خیلی قشنگ بود، من را تکان داد، واقعاً تکان داد.
به لطف و کرم خداوند و دوستان مسعود حالم بهتر شد. یکی از دوستانش آقای دادخواه ــ خدا خیرشان بدهد ــ و همسرشان خانم دکتر ملکزاده، من را رها نکردند. هر روز زنگ میزدند و حالم را میپرسیدند. همان آقایی که شرکت ساختمانسازی داشت، حتی دفترچههای کنکور را تهیه کرده بود و به همسرش داده بود که بدهد به ایمان تا به من برساند. آنقدر اصرار کردند تا ثبتنام کنکور را انجام دادم. تا آن موقع لیسانس روانشناسی داشتم. به کلاس کنکور رفتم و همان سال رشتهی «مطالعات خانواده» دانشگاه الزهرا قبول شدم. تنها جایی که حالم خوب بود، دانشگاه بود. درسم تمام شد و با یک
NGO انجمن دفاع از قربانیان ترور آشنا شدم و آنجا شروع به فعالیت کردم. بعد از ارشد، با یک یا دو سال وقفه، سال ۱۳۹۳ ارشد را گرفتم و سال ۱۳۹۵ دکترایم را شروع کردم. دکترای جامعهشناسی خواندم. مدتی هم تدریس میکردم.