others/content
پیوندهای مرتبطفيلمفيلم
نسخه قابل چاپ

گفت‌وگو با راوی کتاب «پاییز آمد»

عاشقانه‌هایی در دل پاییز

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttp://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif «در هر زندگی‌ای نکاتی وجود خواهد داشت و این [کسی] که شهید شده و این مقام شهادت را به دست آورده و فداکاری کرده، آن نکاتش قابل ارائه است. اینها را باید استخراج کنید، باید ارائه کنید تا بماند. حالا البتّه کتاب یکی از راه‌هایش است؛ کتابهای خوب.» آنچه خواندید گزیده‌ای از بیانات رهبر انقلاب در دیدار اخیر دست‌اندرکاران کنگره‌ی ملی شهدای استان مازندران است.
عصر امروز (یک‌شنبه) در مراسم شانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت در زنجان، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «پاییز آمد» منتشر شد. «پاییز آمد» در بردارنده‌ی خاطرات خانم فخرالسّادات موسوی و شهید احمد یوسفی، فرمانده واحد مهندسی، رزمی سپاه ناحیه زنجان است که به قلم خانم گلستان جعفریان به رشته‌ی تحریر در آمده است.
رسانه KHAMENEI.IR به‌مناسبت انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاییز آمد»، در گفت‌وگویی با راوی این کتاب، خانم فخرالسّادات موسوی، همسر شهید احمد یوسفی، زوایای پیدا و پنهان شخصیت شهید یوسفی را مورد برسی قرار می‌دهد.
 
* «پاییز آمد» کتابی است که در بستر زمانی خاص، یعنی ایّام دفاع مقدّس، روایت می‌شود. بفرمایید که چرا لازم است ما، ابتدائاً، نسبت به آن دوره‌ی حسّاس تاریخی شناخت داشته باشیم و این شناخت چقدر به درک بهتر از این کتاب کمک می‌کند؟
* اگر بخواهم درباره‌ی کتاب صحبت کنم، اوّل باید درک درستی از دوران دفاع مقدّس داشته باشیم تا بدانیم که در آن دوران، جوانان ما چه نقشی را در دفاع مقدّس ایفا کردند. خب یک جنگ هشت‌ساله به ما تحمیل شد؛ جنگی که در واقع، جنگ سوّم جهانی بود؛ چرا؟ چون میراژش را فرانسه می‌داد، میگش را شوروی می‌داد، سلاح‌های کشتار‌جمعی‌اش را آلمان می‌داد، ادوات جنگی‌اش را اروپا و آمریکا تأمین می‌کردند و پشتوانه‌ی مالی‌اش را هم شیخ‌نشین‌های خلیج فارس تأمین می‌کردند. جوانان ما، در این شرایط، با پوست و گوشت و استخوان در مقابل دشمن ایستادند تا یک وجب از خاک کشور ما در این هشت سال به دست دشمن نیفتد.

دشمنان با این پیش‌فرض جلو آمده بودند که بعد از انقلاب، ارتش به دلیل مسائل درون‌سازمانی پیکره‌ی مستحکمی ندارد، سپاه یک نهاد نوپا است و بسیج هم تازه متولّد شده است و این بهترین فرصت برای حمله به نظامی است که خودش هم چند سالی بیشتر نیست که مستقر شده است. شما اگر تاریخ دوهزاروپانصدساله‌ی شاهنشاهی را بررسی کنید، می‌بینید در تاریخ ایران ــ که یک امپراتوری بزرگ بود ــ هر دفعه‌ای یک قطعه از خاک ما به واسطه‌ی جنگ‌ها یا معاهدات مختلف از ایران جدا شده. تنها جنگی که ما سراغ داریم که ملّت ما جانانه ایستادند و قطعه‌ای از خاک ما نصیب دشمن نشد، همین هشت سال دفاع مقدّس بود و این‌هم به واسطه‌ی تلاش‌هایی بود که رزمندگان اسلام کردند، به خاطر مجاهدت‌هایی بود که مادران و پدران شهدا از خود نشان دادند و بردباری‌ای که همسران شهدا داشتند؛ این موفّقیّت نتیجه‌ی تلاش‌های این‌ها بود.

این‌ها یک ذخیره‌ی عظیم مقاومتی است. شما در دنیا به‌ندرت می‌توانید کشوری را پیدا کنید که دارای ذخیره‌ی قوی مقاومتی باشد. خوشبختانه‌ کشور ما دارای این ذخیره‌ی عظیم مقاومتی است و باید آن را در قالب «ادبیّات پایداری» حفظ کرد. بعد از جنگ، یکی از مسائلی که خیلی مهم بود این بود که این ذخیره حفظ بشود تا پشتوانه‌ای باشد برای ملّت و نسل‌های آینده. نسل‌های آینده باید بدانند که دیروز در کجای تاریخ قرار گرفته بودند، امروز در کجای تاریخ قرار دارند و حرکت‌های بعدی را باید چگونه انجام بدهند.

* این «فرهنگ مقاومت» چگونه می‌تواند پشتوانه‌ای برای ملّت ما باشد؟
* نسل ما، نسل امروز و نسل فردا، لازم است بداند که باید در این خاکستان دنیا جایی برای نفس کشیدن و حرفی برای گفتن داشته باشد. کسی می‌تواند حرفی برای گفتن داشته باشد که پشتوانه‌ای قوی داشته باشد. پشتوانه‌ی قوی ملّت ما مقاومت ملّت ما است. هزاران جوان در راه اهداف متعالی انقلاب اسلامی و در راه حفظ حدودوثغور کشور به شهادت رسیدند. این جوان‌ها در قالب‌های مختلفی از جمله انقلاب اسلامی، دفاع مقدّس، نیروهای فراسرزمینی یا همان مدافعان حرم، مدافعان امنیّت و حتّی مدافعان سلامت، به طرق گوناگون ایستادگی کردند و در نهایت به شهادت رسیدند و با خون خود، ریشه‌ی این انقلاب را آبیاری و آن را بیمه کردند.

* با این تعریف، «ادبیّات پایداری» چگونه می‌تواند نقش خود را در این میدان ایفا کند؟
* «ادبیّات دفاع مقدّس» در قالب‌های مختلفی می‌تواند به کمک جریان مقاومت بیاید. یکی از قالب‌هایی که می‌تواند در این زمینه مؤثّر باشد کتاب است. خوشبختانه، از اوایلی که جنگ تمام شد، حوزه‌ی کتاب هرچند با فرازونشیب‌هایی همراه بود، ولی تا حدّ خوبی توانست در این زمینه مؤثّر عمل کند و رسالت خویش را به فرجام برساند. البتّه همان‌طور که رهبر انقلاب نیز فرمودند، این جنگ یک گنج است که هر چقدر هم از آن بگوییم و بنویسیم و بسازیم، باز جای کار بسیار دارد. در دهه‌های اخیر، ما می‌بینیم کتاب‌هایی منتشر شدند که یک قدمِ رو‌به‌جلو بودند و حرف‌های متفاوتی برای گفتن داشتند. خیلی از این کتاب‌ها هم از طرف مقام معظّم رهبری تقریظ شده‌اند؛ کتاب‌هایی مثل دا، من زنده‌ام، حوض خون، تنها گریه کن، کتاب‌هایی هستند که واقعاً باارزش بودند و به‌نوعی «الگوی سوّم زن» را که رهبر انقلاب در مورد آن نظر دارند، به صورت عینی نشان می‌دهند.

* کتاب «پاییز آمد»، با توجّه به اینکه پرداخت و برداشتی از زندگی خصوصی شما و شهید سردار احمد یوسفی بوده، آیا می‌تواند در این دسته‌بندی قرار بگیرد؟
* کتاب پاییز آمد دقیقاً کتابی است که در این راستا حرکت می‌کند. در پاییز آمد، احساسات، عواطف، آرزوها، دردمندی‌ها و نقش‌آفرینی‌های یک زن و یک شوهر در کنار هم به تصویر کشیده می‌شود و خواننده‌ی این کتاب دریافت می‌کند که نسل گذشته با چه مشکلاتی، با چه مسائلی، با چه محدودیّت‌هایی و با چه حماسه‌هایی روبه‌رو بوده‌اند. این کتاب‌ها مثل قطعات گمشده‌ی یک جورچینِ بزرگند که وقتی در کنار همدیگر قرار می‌گیرند، «ادبیّات دفاع مقدّس» و «ادبیّات پایداری» شکل می‌گیرد.

نهایتاً، این مسیر می‌تواند پشتوانه‌ی خوبی باشد برای ملّت ایران، برای نوجوانان و جوانان که یک مقدار این موبایل‌ها را کنار بگذارند و درک درستی از خودشان پیدا کنند و به رهبر کتاب‌خوان‌مان اقتدا کنند. ما رهبری داریم که کتاب‌خوان‌ترین رهبر دنیا است؛ باید به ایشان اقتدا کنند و اهل مطالعه باشند و یکی از مطالعاتی که می‌توانند انجام بدهند، مطالعه در زمینه‌ی «ادبیّات پایداری» است.

* به نقطه‌ی خیلی خوبی رسیدیم؛ من از شما ممنونم بابت این مقدّمه و نکته‌ای که فرمودید. بیایید وارد داستان کتاب «پاییز آمد» بشویم. بفرمایید که چه علل و انگیزه‌هایی باعث شد شما با نوشتن و چاپ خاطراتتان موافقت کنید؟
* قبل از هر چیز، جا دارد که از سرکار خانم گلستان جعفریان تشکّر بکنم، به این دلیل که یکی از نویسندگان خوش‌فکر و خوش‌قلم هستند. یکی از دلایل و انگیزه‌های من این بود که احساس می‌کردم شهدا را همیشه کلیشه‌ای مطرح می‌کنند؛ انگار یک انسانی بوده که آمده تا برود، در‌صورتی‌که این‌طور نیست. شهدا هم زندگی را دوست داشتند؛ آن‌هایی که متأهّل بودند فرزند خودشان را، همسر خودشان را، زندگی خودشان را دوست داشتند، آن‌هایی هم که مجرّد بودند پدر و مادرشان را دوست داشتند و همه برای آینده‌ی خودشان نقشه داشتند؛ ولی وقتی دیدند که حدودوثغور کشور مورد حمله قرار گرفته، وقتی دیدند که نباید حرف امام بر زمین بماند، وقتی دیدند که دستاوردهای انقلاب و نظام مورد هجمه قرار گرفته، نهایتاً ترجیح دادند از همه‌ی آنچه دارند بگذرند و این مسیر را انتخاب کنند که مسیر ایثار و از‌خود‌گذشتگی است. خب من احساس کردم که ممکن است صد سال دیگر، دویست سال دیگر، سیصد سال دیگر، دریافت‌های نادرستی در رابطه‌ی با جنگ بشود؛ انگار که یک عدّه آدم‌های خشن بلند شدند رفتند آنجا جنگ کردند، در‌صورتی‌که عاطفی‌ترین انسان‌ها همین شهدا بودند! این‌قدر عاطفه در این‌ها غلیان داشت که از خودشان گذشتند تا دیگران بتوانند خوب زندگی کنند.

[دریافت فیلم]
* این کتاب چند ویژگی منحصربه‌فرد دارد که من فکر می‌کنم شاید در سال‌های اخیر، در بازار نشر کشور ما، شبیه این کتاب را نداشتیم. یکی از آن ویژگی‌های برجسته این است که تصویری کلیشه‌شکن از رزمندگان و سرداران دوره‌ی دفاع مقدّس ارائه می‌دهد. ما در این کتاب با شهیدی مواجهیم که یک سبک زندگی نوگرا و امروزی دارد؛ چه‌بسا در امروزِ ما و در سال ۱۴۰۳ هم سبک زندگی شهید یوسفی و همسرشان یک سبک زندگی نو و بسیار جذّاب به حساب می‌آید، دیگر چه برسد به دوره‌ی دهه‌ی شصت و شرایطی که در آن دوره بوده. نتیجه‌ی چنین چیزی این شده که این کتاب شاید بیش از هر چیزی یک کتاب عاشقانه است؛ یعنی ما با یک روایت عاشقانه و بسیار محترم از زندگی شما و همسر شهیدتان مواجه هستیم. آیا رفتن کتاب به سمت این روایت عاشقانه‌ی دلنشین، انتخاب شما بود؟ یعنی از ابتدا اراده کرده بودید که کتاب به این سمت حرکت بکند یا در طولِ مسیرِ نگارش این اتّفاق رقم خورد؟
* من نظرم این بود که شهید را همان‌جوری که هست به مردم معرّفی کنیم، نه کلیشه‌ای. ببینید! شهید ما، شهید احمد یوسفی، در‌حالی‌که خیلی آدم متشرّعی بود، در‌عین‌حال خیلی هم آدم روشنفکری بود؛ یعنی شاید از زمان خودش جلوتر بود. در رابطه با فعّالیّت‌های اجتماعی و حتّی فعّالیّت‌های نظامی، هیچ وقت برای من محدودیّتی ایجاد نکرد. حتّی آن اواخر که یک مقدار درگیر بچّه‌ها بودم و فعّالیّتم یک خرده در مجموعه‌ی سپاه و مجموعه‌های دیگر کمتر شده بود، ایشان من را ترغیب می‌کرد. یادم هست آخرین بار که آمدند و صحبت کردند، به من اصرار داشتند که دوباره به مجموعه‌ی سپاه برگردم؛ من گفتم چون بچّه دارم، فرصت نمی‌کنم؛ امّا خیلی جدّی گفتند که «همه‌ی این‌ها بهانه است؛ اگر شما خانه‌نشین بشوی، آن یکی خانه‌نشین بشود، این یکی خانه‌نشین بشود، پس چه کسی نظام را اداره کند؟ پس چه کسی برای این نظام از‌خود‌گذشتگی کند؟» یعنی تصوّرش این بود.

[دریافت فیلم]
بنده مربّی آموزش نظامی بودم. یادم هست یک بار گروهک منافقین، در مدرسه، در حدّ مرگ من را زده بودند، به‌طوری‌که من را بیهوش به دفتر رساندند و حتّی مانتویی که ایشان خریده بودند برای خواستگاری من، پاره‌پاره شده بود و پُر از خون بود! بااین‌حال که ایشان از نزدیک این فعّالیّت‌ها، برنامه‌ها و کارهای ما را می‌دیدند، هیچ وقت مانع این فعّالیّت‌های من نشدند. حتّی یادم هست یک روز ایشان آمدند و به من گفتند که « گروهک منافقین رئیس آموزش‌وپرورش را تهدید کرده‌اند. ایشان به مأموریّت رفته است؛ شب برو خانه‌ی آن‌ها بخواب.» یک سلاح کلت کمری هم دادند و گفتند بروم مواظب باشم و اگر موردی هم پیش آمد، تیرها را بیخود هدر ندهم. ما بلند شدیم رفتیم خانه‌ی این بندگان خدا، دیدیم سه چهار بچّه‌ی قدونیم‌قد، تنها با مادرشان در خانه هستند. به‌هرحال، شب ماندیم آنجا و از آن‌ها مراقبت کردیم.

* از این دست خطر‌کردن‌ها زیاد برای شما و شهید یوسفی پیش می‌آمد؟
* معمولاً در مسائل پُرخطر، بیشتر سعی می‌کرد از خودش و خانواده‌اش خرج کند تا کسان دیگر. در همین خاطره‌ی اخیر، ما تا صبح ماندیم آنجا و آقای حیدری، رئیس آموزش‌وپرورش، از مأموریّت برگشتند، یک سلام‌علیک و خوش‌وبشی کردیم و من برگشتم آمدم خانه. معمولاً این‌طوری نبود که مثلاً رفاه را برای خانواده‌ی خودش بخواهد یا انتظار داشته باشد که خانواده‌ی خودش در سلامت باشند، بعد دیگران در خطر باشند؛ نه، همیشه این‌جوری بود که خطر را به جان خودش می‌پذیرفت. به‌هرحال، شرایط ما در آن دوران این‌طوری بود.

از یک طرف جنگ شروع شده بود، از یک طرف هم زنجان در شرایطی بود که حتّی حفاظت داخل شهر و جادّه‌ها هم به خاطر اینکه کمیته هنوز مستقر نشده بود، با سپاه زنجان بود. دویست سیصد نفر جوان بودند که باید از صبح بلند می‌شدند و تا شب کار می‌کردند؛ باید شهر را حفاظت می‌کردند، جادّه‌ها را بازرسی می‌کردند، با موادّ مخدر برخورد می‌کردند، نیرو به جبهه می‌فرستادند و مسائلی مانند این‌ها. مشکلات بسیاری در آن زمان بود، امّا این‌ها به جهت علاقه‌ای که داشتند و قسمی که خورده بودند تا این مسیر را ادامه بدهند، حرکت کردند. در این شرایط بود که «پاسا» تشکیل شد. همسر من جزو کسانی بود که «پاسا» را قبل از اینکه سپاه تشکیل بشود، تشکیل دادند.

* «پاسا» چه بود و چه مأموریّتی برای خودش تعریف کرده بود؟
* «پاسا» مجموعه‌ای بود که چون احساس خلأ امنیّتی و نظامی وجود داشت، تشکیل شد. آن زمان، انقلاب تازه پیروز شده بود و سپاه هنوز مستقر نشده بود؛ «پاسا» گروهی بود که از شهر دفاع می‌کرد، به خاطر اینکه آن زمان شهربانی هم جمع شده بود و ما چیزی به نام «شهربانی» نداشتیم. این گروه یک گروه خودجوش بود که کار را شروع کرد؛ بعد که سپاه تشکیل شد، «پاسا» به سپاه ملحق شد و فعّالیّت‌هایش را در سپاه ادامه داد.

اجازه بدهید دو سه نمونه از آن خطرپذیری‌هایمان را هم ذکر کنم. آن دورانی که به عنوان مربّی مشغول بودیم، چون بچّه بودیم و به عمق قضیّه دقّت نمی‌کردیم که چه کار خطرناکی است، گاهی یک سری شیطنت‌هایی هم با موادّ منفجره می‌کردیم؛ مثلاً گاهی مین ضدّتانک را مسلّح می‌کردیم، بعد با خودمان می‌گفتیم که ۲۵۰ کیلو باید وزن روی این بیاید تا منفجر شود؛ بعد، دونفری می‌رفتیم روی آن مین مسلّح و می‌گفتیم خب وزن ما کم است و منفجر نمی‌شود!

* واقعاً این کارها را می‌کردید؟ عجب جرئتی داشتید!
* بله! یا خرج پلاستیکی دینامیتی که کار می‌گذاشتیم، گاهی می‌شد که مثلاً می‌دیدیم فتیله‌اش خاموش شده، یک خرده می‌ایستادیم می‌دیدیم از انفجار خبری نشد؛ فتیله را که می‌خواستیم عوض کنیم، تنبلی‌مان می‌آمد که فتیله‌ی نو بگذاریم، همان فتیله‌ی نیم‌سوخته را روشن می‌کردیم؛ بعد، تا می‌آمدیم به جان‌پناه برسیم، این دینامیت منفجر می‌شد و موج انفجار آن ما را پرت می‌کرد به داخل جان‌پناه!

یک بار برای این‌جور کارها برخورد شدیدی از طرف شهید یوسفی دیدم. ماجرا این بود که با نارنجک جنگی رفته بودم سر کلاس تخریب، یکی از بچّه‌ها سؤال کرد که اگر پین را بکشیم منفجر می‌شود، گفتم نه، اگر این دسته را به بدنه بچسبانی منفجر نمی‌شود؛ بعد، یک لحظه احساس کردم که اگر پین را بکشم بهتر است؛ پین را کشیدم امّا وقتی خواستم دوباره پین را سر جایش بیندازم، پین کج شد. پشتم یک پنجره بود و فکرم این بود که اگر موردی پیش آمد، نارنجک را از پنجره به بیرون پرت می‌کنم! خلاصه، به بچّه‌ها گفتم بروید یک سنگ بیاورید تا این پین را صاف کنیم؛ سنگ را آوردند و پین را صاف کردم و انداختم سر جایش. در تمام این مدّت هم نارنجک، محکم در دست من بود که منفجر نشود. پین را انداختم سر جایش و دو لبه‌ی پین را هم برگرداندم، سپس دسته را رها کردم و اتّفاقی هم نیفتاد. این ماجرا را یکی از بچّه‌هایی که برادرش در واحد بسیج بود، به واحد اطّلاع داده بود. سر همین ماجرا، شهید یوسفی برخورد شدیدی با من کردند و گفتند «در تخریب، اوّلین اشتباه آخرین اشتباه است؛ لذا شما دیگر نمی‌توانی سر کلاس تخریب بروی.» و همین شد که من از کلاس تخریب معاف شدم.   

* یک مقدار درباره‌ی آن وجهی که عرض کردم در کتاب خیلی پُررنگ است صحبت کنیم. می‌خواهم از رابطه‌ی باورپذیری که بین شما و همسرتان در این کتاب وجود دارد بپرسم. روایت کردن این رابطه در کتاب سخت نبود؟ مثلاً واکنش‌هایی که بعد از انتشار کتاب به شما رسید چطور بود؟
* چرا؛ من احساس می‌کردم که بعد از انتشار کتاب، ممکن است از طرف بعضی‌ها آماج این قرار بگیرم که چرا زندگی خصوصی یک شهید تشریح می‌شود. ولی بالاخره نسل امروز ما و نسل فردای ما باید بدانند که این شهدا چطور زندگی کردند و چطور رفتند و شهید شدند؛ باید این درک در آن‌ها ایجاد می‌شد. خب من این را به جان خریدم و مطمئن بودم اگر موردی هم پیش بیاید، خود شهید احمد یوسفی پاسخ آن را می‌دهد نه من.

* یک نکته‌ای که در کتاب خیلی پُررنگ است، این است که شما یک جایی از این روایت می‌فرمایید که رشد خودتان را در ازدواج با سردار یوسفی می‌بینید. چه چیزی باعث شد که جمع‌بندی‌تان این باشد که رشد شخصیّتی‌ شما در انتخاب این زندگی است؟ ویژگی مهمّش هم این است که سخت بودنش از همان ابتدا خودش را نشان می‌دهد؛ یعنی واضح است که شما وارد یک زندگی سخت و چالش‌برانگیز می‌شوید. چه شد که یک چنین تصمیم شجاعانه‌ای گرفتید و به این سمت رفتید که رشد خودتان را در این زندگیِ ویژه ببینید؟
* پدر من نظامی بود و عشق و علاقه‌ی زیادی که به پدر داشتم باعث شد که به نظامیگری علاقه داشته باشم. حتّی یادم می‌آید وقتی که بچّه بودم، از پدرم می‌پرسیدم آیا من می‌توانم افسر بشوم و پدرم جواب نمی‌داد. انقلاب که پیروز شد، من احساس کردم که روح من را چنین مجموعه‌‌هایی می‌تواند اغنا کند و این مجموعه‌ها باعث می‌شود که یک خرده رشد در من ایجاد بشود. از طرفی، من از کودکی علاقه‌ی زیادی به کتاب‌خوانی داشتم و کتاب‌های مختلفی را می‌گرفتم و مطالعه می‌کردم که معمولاً هم در حدّ سن من نبودند؛ لذا دیدگاه و افق فکری‌ام نسبت به محیط پیرامونی خودم روشن‌تر بود و همین باعث شد که تصمیم گرفتم با کسی ازدواج کنم که رشد در من ایجاد کند.

من نمی‌خواهم زندگی افراد دیگر را نکوهش کنم؛ ولی من این زندگی‌ای را که مثلاً خانم خانه باشم، صبح بلند شوم صبحانه بخورم، ناهار بخورم، شام بخورم، دوست نداشتم. این بود که تصمیم گرفتم زندگی‌ای داشته باشم که در‌عین‌حال که همه‌ی این چیزها در آن زندگی هست، تعالی‌ و رشدی هم در آن زندگی باشد. همین بود که وقتی شخصیّت شهید احمد یوسفی را دیدم، فکر کردم که این شخصیّت می‌تواند من را به آن رشد برساند؛ بنابر‌این، با وجود مخالفت خانواده این شرایط را پذیرفتم. پدرم شدیداً با این ازدواج مخالف بود، چون دوست نداشت بچّه‌اش را به یک نظامی بدهد؛ می‌گفت خودم شرایط سختی را گذرانده‌ام و نمی‌خواهم بچّه‌ام هم شرایط سختی را بگذراند. من بین خواهر و برادرهایم جزو لوس‌ترین بچّه‌های خانه بودم؛ حتّی بعد از ازدواج و بعد از بچّه‌دار شدن، من وقتی به خانه‌ی پدر می‌رفتم، روی زانوی پدرم می‌نشستم. من در خانه‌ی پدر اصلاً دست به سیاه‌وسفید نزده بودم. در کتاب هم هست که به چه سبکی زندگی کرده بودم. به‌هرحال، آن شرایط و آن علاقه‌ای که داشتم باعث شد که با سردار یوسفی ازدواج کنم.  

* و نکته‌ی مهم این است که سردار شهید یوسفی هم این را پذیرفته بودند. یک جایی از کتاب هست که ایشان می‌گویند «من همسرم را برای ظرف شستن یا مثلاً برای لباس شستن در خانه انتخاب نکرده‌ام؛ من او را انتخاب کرده‌ام که با او زندگی کنم.» این نگاه بالغی که هم در شما و هم در شهید وجود داشت، واقعاً نکته‌ی تکان‌دهنده و فوق‌العاده مهمّ این کتاب است. اگر اجازه بدهید، یک مقدار درباره‌ی خود کتاب هم صحبت کنیم. خود شما از خروجی و نتیجه‌ی حاصل‌شده چقدر رضایت دارید و اگر الان بخواهید ویرایشی انجام بدهید، آیا ممکن است بخشی از کتاب را حذف کنید یا چیزی به کتاب اضافه کنید؟
* ببینید! این کتاب کتابی است که اوّلاً قسمتی از خاطرات من است، دوّماً کتاب پیچیده‌ای نیست و همه‌فهم است؛ خیلی ساده موضوعات و مسائلش بیان شده است، علّتش هم این است که وقتی کسی آن را می‌خواند دریافت‌های مناسب را از کتاب داشته باشد. من فکر می‌کنم تلاشی که من کردم و قلم زیبای خانم گلستان جعفریان، این کار را با کتاب کرده است؛ یعنی من احساس می‌کنم توانسته یک «زندگی» را به تصویر بکشد.

در این کتاب، فقط قسمت خانوادگی زندگی شهید احمد یوسفی بیان شده است، در‌حالی‌که ایشان اقدامات زیادی را در شهر زنجان انجام دادند. ایشان یکی از مؤثّرترین نیروهای ستادی منطقه‌ی زنجان بودند. من آن قسمت از فعّالیّت‌های ایشان را اصلاً اینجا طرح نکردم. فقط آن قسمت‌هایی را پُررنگ کردم که مربوط به برخوردهایی بوده که با خانواده و همسر و فرزندان داشته است؛ وگرنه اگر بروید پای صحبت دوستان‌ ایشان بنشینید، خاطرات بسیار جالبی از ایشان خواهید شنید. ایشان آدمی شدیداً متشرّع و در‌عین‌حال روشنفکر بودند. آدمی به‌شدّت قوی و ستادی و تشکیلاتی بودند؛ به‌طوری‌که وقتی عدّه‌ای از دوستانشان به ایشان اصرار می‌کردند و اجازه می‌خواستند که به جبهه‌ی جنگ بروند، ایشان مخالفت می‌کردند و می‌گفتند که اگر بروند، در سپاه زنجان خلأ ایجاد می‌شود. البتّه خودشان زیاد عازم جبهه‌ می‌شدند و در عملیّات‌های مجنون و فاو و بدر حضور داشتند. ایشان در نهایت نیز وقتی برای سرکشی به وضعیّت استحکامات گردان قائم زنجان به ارتفاعات بانه‌ی عراق رفته بودند، در آنجا به فیض شهادت نائل شدند.

* از شما سپاسگزاریم. ان‌شاءالله این گفت‌وگو به ترویج محتوای کتاب «پائیز آمد» کمک کند.
* بنده هم از رسانه‌ی شما که بر این امر همت گذاشتید متشکرم.
....
نام پرونده : پاییز آمد
لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :
پست الکترونیکی :
نظر شما :
ضمن تشکر ، نظر شما با موفقیت ثبت شد.
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی