حمایتهای همه جانبه آمریکا از جنایات رژیم صهیونیستی یکی از نکاتی است که رهبر انقلاب اسلامی از ابتدای عملیات طوفان الاقصی به آن اشاره داشتهاند: «مرز دنیای اسلام امروز در غزّه است، نبض دنیای اسلام امروز در غزّه میزند. [مردم غزّه] ایستادهاند در مقابل دنیای کفر، دنیای طاغوت، دنیای استکبار، در مقابل آمریکا؛ طرف آنها فقط رژیم صهیونیستی نیست. رئیسجمهور آمریکا صریحاً میگوید من یک صهیونیستم! راست میگوید؛ همان خباثتی که در صهیونیستها وجود دارد در او هم هست؛ همان اهداف پلیدی که در آنها وجود دارد در او هم هست. در مقابل اینها ایستادهاند.» ۱۴۰۲/۱۰/۱۳
حضرت آیتالله خامنهای تصریح دارند که شکست رژیم صهیونیستی در این عملیات شکست آمریکا هم محسوب میشود: «شکست رژیم صهیونیستی در این حادثه فقط شکست رژیم صهیونیستی نیست، شکست آمریکا است. امروز در دنیا هیچکس تفاوتی میان رژیم صهیونیستی و آمریکا یا انگلیس نمیگذارد؛ همه میدانند که اینها یکیاند. آمریکا بیشرمانه قطعنامهی شورای امنیّت را برای قطع بمباران و آتشبس وتو میکند! اینها با هم فرقی ندارند، اینها یکیاند. «وتو میکند» یعنی چه؟ یعنی همدستی میکند در ریختن بمب بر روی کودک و زن و بیمار و پیر و مردم بیدفاع.» ۱۴۰۲/۱۰/۰۲
رسانه KHAMENEI.IR بعد از گذشت بیش از صد روز از آغاز عملیات طوفان الاقصی گفتوگویی با آقای حسین جابری انصاری سخنگوی اسبق و معاون عربی و آفریقایی پیشین وزارت امور خارجه داشته است. این دیپلمات پرسابقه در حوزه فلسطین معتقد است بهعنوان مکمل و متمم ضروری مدیریت میدان، باید مدیریت روندهای سیاسی و دیپلماتیک به گونهای پیش برود که واقعیتهای میدانی از عنصر تثبیت و تداوم برخوردار شوند و قدرت فراهمشده در میدان به قدرت مشروع و به رسمیت شناخته شده ازسوی دیگران تبدیل شود.
یکی از نکاتی که بعد از طوفان الاقصی بر آن تأکید میکنند این است که این صرفاً شکست رژیم صهیونیستی و قوای نظامی و سیاستهای امنیتیاش نبود و به نوعی شکست آمریکا و سیاستهای چند دههای آنها در منطقه غرب آسیا بود. بحث آمریکازدایی از منطقه نیز بعد از طوفان الاقصی -با توجه به وضعیت جبهه مقاومت در منطقه غرب آسیا و اقداماتی که این گروهها در قبال پایگاهها، کشتیها و منافع آمریکا انجام میدهند- بسیار جدی نمایان شده است. بعد از پانزدهم مهر (هفت اکتبر) وضعیت آمریکا در منطقه چگونه است و چرا شکست اسرائیل را باید شکست آمریکا محسوب کنیم؟
برای پرداختن به این پرسش باید عمیقتر به پدیده صهیونیسم و اسرائیل نگاه کنیم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران درباره فلسطین بسیار حرف زدیم و شعار دادیم؛ ولی فاصله کارهای شناختی و منطبق با شعورمان با شعارهایی که دادیم زیاد است و لذا آنگونه که باید، شناخت از این پدیده وجود ندارد.
اگر بخواهیم به درهمتنیدگی پدیده اسرائیل با ایالاتمتحده آمریکا و قدرتهای جهانی بهویژه قدرتهای غربی بهلحاظ تاریخی نگاه کنیم، حتماً بایستی به پدیده صهیونیسم و مفهوم و چگونگی رسیدنش به نتیجه و تبدیل ایده صهیونیسم به یک پروژه واقعی روی زمین به نام اسرائیل یک نگاه تحلیلی عمیق و روندی تاریخی به این پدیده داشته باشیم.
لایه اول و ظاهر صهیونیسم پاسخی به مسئله یهودیت است. در بین محافل روشنفکری در اروپا بین یهودیان در دورهای که بحث ملیتها مطرح بود، برخی از روشنفکران یهودی ذیل مفهوم صهیونیسم ایدهای مطرح کردند که یهودیان در دنیا -ازجمله در اروپا- پراکندهاند و به دلایلی تحت ستم هستند و برای اینکه این مسئله را حل کنند صهیونیسم بهعنوان یک راهحل برای مسئله یهودی ارائه شد و تصویر یک ملت از یهود ارائه کردند که یک کار ساختگی است. یعنی ملتها براساس اینکه جمعیتی در یک نقطه از جهان و در جغرافیای مشخصی جمع هستند شکل میگیرند.
هر دولت کشوری سه عنصر دارد؛ سرزمین، جمعیت و حکومتی که اینها را اداره کند. چنین چیزی در رابطه با یهودیان وجود نداشت و یهودیان در سراسر جهان پراکنده بودند. اگر بگوییم از صاحبان یک دیناند، این در مفهوم امت میگنجد، اما در مفهوم ملت نمیگنجد. ملت یعنی جمعیتی که در یک سرزمین خاص جمع هستند و حکومتی تشکیل دادهاند. اولین کاری که کردند این بود که چیزی ساختند؛ یعنی به یهودیان پراکنده که اصحاب یک دین هستند گفتند یک ملت؛ این جزء اول است.
جزء دوم؛ گفتند اینها را باید بر مبنای ایده مذهبی به سرزمین موعود برگردانیم و جمع شوند و در آن سرزمین دولت اسرائیل تشکیل شود. این یک ایده بود؛ یعنی تلفیق یک ایده اروپایی مبتنی بر ملت کشور با یک ایده مذهبی تاریخ یهود که بحث بازگشت به سرزمین موعود است؛ البته مطابق ادبیات سنتی مذهبی یهود در آخرالزمان این امر به اراده الهی رخ میدهد و به همین دلیل جریانهای مذهبی سنتی همیشه با صهیونیسم و اسرائیل زاویه داشتند که بخشی از آنها در این پروژه حل شدند و بخشی هم تا کنون در خارج و داخل اسرائیل قرار دارند و میگویند این دخالت در کار خداوند بوده و بازگشت به سرزمین موعود منوط به ظهور حضرت عیسی مسیح، نجاتبخش آخرالزمان است که هنوز نیامده است. چون یهودیان معتقدند حضرت مسیح (ع) که آمد پیامبر دروغین بوده و اصل دعوای تاریخی مسیحیان با یهودیان همین است و آنچه به نام یهودیآزاری نامیده میشود، در بستر ارتباط مسیحی-یهودی شکل گرفته است؛ چون مسیحیان معتقدند یهودیان خیانت کردند و یهودای خائن یهودی بود و به حضرت مسیح خیانت کرد و او را لو داد و رومیان او را گرفتند و به صلیب کشیدند که این مطابق روایت رسمی مسیحی است. مطابق روایت قرآن، به اراده الهی حضرت مسیح به عروج و آسمان رفت و خود یهودا شکل حضرت مسیح شد و رومیها او را گرفتند و به صلیب کشیدند.
این منشأ یک دعوای تاریخی بین مسیحیان و یهودیان شد. یهودیان مطرود بودند و از طرف اکثریت جامعه مسیحی بهطور خاص در اروپا مورد آزار قرار میگرفتند. صهیونیسم آمد تا پاسخی به این مسئله بدهد و مشکل یهود را حل کند و بر این اساس دو کار انجام داد؛ یکی اینکه گفت یهود را به یک ملت تبدیل میکنیم و با استفاده از ایده ملتسازی اروپایی تعریف ملت از یهودیت که یک دین است را ارائه کرد و این را با ایده سنتی مذهبی یهود که بازگشت به سرزمین موعود است تلفیق کرد. آنها گفتند چرا تا آخرالزمان صبر کنیم، خودمان ایده بازگشت را انجام میدهیم و بازگشت رخ داد که صهیونیسم در عنصر درونیاش این است که روشنفکران یهودی موفق نشدند این کار را انجام دهند و نقطه فصل دیگری اتفاق افتاد که در شناخت پدیده اسرائیل باید به آن توجه عمیق شود و آن این است که بین جنبش صهیونیستی و سرمایهداران صهیونیست معروف مثل روتشیلدها با قدرتهای استعماری غربی برای ترجمه عملیاتی این ایده روشنفکری و ایده ذهنی همپیمانی ایجاد شد. این ایدهای در ذهن تعدادی از روشنفکران بود.
در تاریخ انسان، ایدههای زیادی در ذهنها بوده که به اجرا نرسیدند و فقط برخی به اجرا رسیده است و بر مبنای مقدمات و موخرات و مجموعهای از عوامل آماده میشود. در اینجا مهمترین عنصر تحلیل صهیونیسم و اسرائیل تبدیل ایده ذهنی به ایده عینی این همپیمانی است و یکی از نمادهایش وعده بالفور در سال ۱۹۱۷ میلادی است. سال ۱۹۱۷ لحظه تاریخی و سرنوشتساز منطقه ماست که در پیامد جنگ جهانی اول امپراتوری عثمانی در حال فروپاشی است.
وقتی امپراتوری عثمانی دارد فرومیپاشد، فرانسویها و بریتانیاییها که دو نیروی مقابل امپراتوری عثمانی و متحدانش بودند بهعنوان طرفهای پیروز، منطقه خاورمیانه یا همین منطقه غرب آسیا را بین خود تقسیم کردند و گفتند بخش عمده شامات یعنی سوریه و لبنان مال فرانسویها باشد و فلسطین، اردن و عراق به بریتانیاییها میرسد که در توافق سایکس پیکو رخ داد.
اتفاق دوم این بود که وقتی در این تقسیمات، بخش فلسطین متعلق به بریتانیاییها شد، وزیر خارجه وقت بریتانیا آرتور بالفور طی نامه مکتوبی به روتشیلد، سرمایهدار بزرگ یهود و صهیونیسم، حمایت بریتانیا را از شکلگیری وطن یا میهن قومی یهود در فلسطین تعهد میکند.
در سال ۱۹۲۰ سرپرستی فلسطین توسط جامعه ملل به عهده بریتانیا گذاشته شد. سرپرست در قوانین بینالملل دولت قیم است و دولت سرپرست از سوی سازمان بینالمللی، اداره موقت امور این سرزمین را که به عهدهاش گذاشتند بر عهده میگیرد تا مقدمات استقلال آن کشور را فراهم سازد.
این کار در رابطه با سوریه، لبنان، عراق و اردن رخ داد؛ ولی در رابطه با فلسطین اتفاقات دیگری افتاد. براساس تعهد سال ۱۹۱۷ بالفور، وقتی سال ۱۹۲۰ بریتانیا سرپرستی فلسطین را به عهده میگیرد به جنبش صهیونیستی اجازه میدهد برای اینکه امواج مهاجرت یهودیان از سایر نقاط جهان بهویژه اروپا به سمت فلسطین را مدیریت کنند و به مرور شهرکسازی و وطن دادن یهودیان در سرزمین فلسطین در این دوره اتفاق میافتد و این دوره از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۸ که سال رسمی تأسیس رژیمصهیونیستی و اسرائیل است ادامه دارد؛ یعنی از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۸، به مدت ۲۸ سال نزدیک به سه دهه سرپرستی فلسطین با بریتانیا بود که مهمترین قدرت غربی آن زمان است.
در این سه دهه به عنوان دولت سرپرست اجازه میدهند و ورود یهودیان، شهرکسازی یهودیان، استقرار صهیونیستها، شکل دادن به هستههای اولیه ارتش اسرائیل که بعدا ارتش اسرائیل میشود و واردات سلاح به شکل گسترده از بنادر فلسطین را تسهیل میکنند. درحالیکه در همین دوره زمانی اگر از فلسطینیها سلاح گرم یا سردی گرفته میشد در موردشان شدیدترین مجازاتها حتی تا اعدام انجام میشد و فلسطینیها کمترین امکانات نظامی را باید با قاچاق و با هزار مکافات وارد میکردند، به دلیل اینکه بریتانیاییها بهعنوان دولت سرپرست با آنها برخورد میکرد.
در این زمان در زیر عینک، چشم و دوربین آنها چند اتفاق میافتاد و شهرکسازی در تمام ساحل فلسطین انجام میشد و مناطقی مثل تلآویو و شهرهای مختلف که ساختند مال قبل از سال ۱۹۴۸ است؛ یعنی از دوره ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۸ روی زمین شروع به شهرکسازی کردند و کمکم آنها را به شهر تبدیل کردند و همچنین مستقر شدن در شهرهای تاریخی فلسطین مثل حیفا، یافا، قدس و جاهای دیگر.
در غرب قدس تاریخی که الان بهعنوان قدس شرقی نامیده میشود، شروع به شهرک ساختن میکنند و بعد میشود قدس غربی و آنچه قدس غربی نامیده میشود همینهایی است که به مرور شهرکسازی کردند. البته پروژه شهرکسازی تا به امروز ادامه دارد؛ یعنی این نیست که اسرائیل ۷۰ یا ۱۰۰ سال قبل شهرکها را ساخته و ماجرا تمام شود.
مهاجرت یهودیان به داخل سرزمین فلسطین تا به امروز مستمرا ادامه دارد و هر سال تعدادی ورودی دارند. قانونی به نام قانون بازگشت دارند که مطابق این قانون پارلمان اسرائیل تصویب کرده هر یهودی در هر نقطه از جهان به محض اینکه اراده کند از او استقبال میشود که بیاید و پول توجیبی هم به او میدهند، آژانسیها برایش بلیت میگیرند و اگر کمک هم بخواهد به او میکنند برای اینکه به آنجا برود؛ درحالیکه در جنگ ۱۹۴۸ و ۱۹۶۸ چند میلیون آواره فلسطینی بیرون ریخته شدند و آوارگان فلسطین حدود هفت میلیوناند و یک نفرشان نمیتواند برگردد. بنابراین با یک مسئله مستمر مواجه هستیم.
تبدیل صهیونیسم از یک ایده ذهنی به یک مسئله مطرح در محافل روشنفکری و کافهای به یک ایده عملیاتی روی زمین بر اساس همپیمانی بین رهبران جنبش صهیونیستی با قدرت برتر غربی در آن زمان یعنی بریتانیا و بعدا جانشینش ایالات متحده آمریکا انجام شد.
این همپیمانی چه فایدهای برای این طرف دارد و آیا فقط میخواستند مسئله یهودیها را حل کنند؟
این نکته هم هست که میخواستند یهودیان را به نوعی از سر خود باز کنند چون یک مسئله بود و یهودیان در جوامع مسیحی اروپایی پذیرفته نبودند و مطرود بودند و در محلات جداگانه حصارکشیشده زندگی میکردند و همیشه زد و خورد بین اکثریت مسیحی با اقلیت یهودی وجود داشت و مفهوم آنتی سمیتیزم و یهودآزاری در تاریخ از اینجا بروز کرده و مربوط به تجربه غرب مسیحی است و ربطی به ما ندارد، منتها از جیب ما خرج کردند و مسئلهای را که در بستر خودشان ایجاد شده بود از جیب منطقه ما خرج و بذل و بخشش کردند.
اما این یک عنصر کوچک از مسئله است که بگوییم اروپاییها و دولتهای قدرتمندی مثل بریتانیا در آن زمان و بعد ایالات متحده آمریکا دنبال این هستند که مسئله یهودی را حل کنند و واقعا به دنبال مشکلگشایی و حل کردن مسئله نیستند و مشخص است که غرب سرمایهداری برای منافع ملموسش کار میکند که یک جزء از این منافع میتواند این تصور شود؛ ولی این بسیار کوچک است و پاسخگو نیست برای این حجم از ثقل، اهمیت و مایه گذاشتنی که بریتانیاییها و بعد آمریکاییها در اسرائیل انجام دادند و تا همین امروز ادامه دارد و علت اینکه در جنگ غزه به این شکل گسترده حمایت میکنند روشن است.
این همپیمانی مبتنی بر یک داد و ستد انجام شد. آنها به تأسیس اسرائیل و تبدیل این ایده ذهنی به یک امر عینی کمک میکنند و متقابلاً موجودیتی که وسط این جغرافیای خاص و در این نقطه ژئوپلتیک حساس و نقطه اتصال ادیان و قارهها و جهان و نقطه اتصال راههای مختلف در طول تاریخ با همه اهمیتی که دارد کاشتند، مثل پادگان خط مقدم آنهاست که خدمات استراتژیک به آنها ارائه میدهد. یعنی چند دهه است از زمانی که تأسیس شده در ابتدا به بریتانیاییها و بعد به آمریکا تا به امروز سرویس و خدمات استراتژیک میدهد.
سیاست در دنیا بنگاه خیریه نیست و اگر اینگونه حمایت صورت میگیرد نتیجه این است که اسرائیل و موجودیتی که کاشته و ساخته و برساخته شده بهطور مداوم خدمات استراتژیک میدهد؛ یعنی دولت و قدرت برتر غربی به جای اینکه خودش هزینه کند و نیرو بفرستد و پادگان مستقر کند، این دولت یک پادگان ثابت و دائمی در اینجا دارد و این پادگان همان خدمات استراتژیک را ارائه میدهد که در دوره پسااستعمار قدیم و در واقع دوره استعمار جدید ارائه میشود.
اینجا یک لحظه حساس تاریخی هم هست و دوره استعمار قدیم دارد به نوع جدیدی از استعمار جدید و امپریالیسم جدید به مفهوم معاصرترش تبدیل میشود و بهجای اینکه پادگان مستقیم و نیروهای آنان در اینجا مستقر باشند، صهیونیستها به اینجا آمدند و موجودیتی درست کردند و آنها برای تأسیس و تداوم از او حمایت میکنند و سرزمینهای اشغالی بهعنوان پادگان خط مقدم آمریکاییها در منطقه به آنها خدمات استراتژیک ارائه میدهد.
اگر این شناخت را از پدیده صهیونیسم و اسرائیل داشته باشیم، بسیاری از سؤالات پاسخ داده میشوند. این موجودیت بدون بریتانیا و آمریکا قدرت تأسیس نداشت و یک ایده ذهنی باقی میماند. بدنه عادی مذهبی یهود هم این بازگشت را به قبل از ظهور منجی که حضرت مسیح است، قبول نداشتند. اینکه این ایده سیاسی دنیایی توانست بستر پیدا کند و بخش مهمی از یهودیان از آن حمایت کنند و ذیلش بیایند، نتیجه این همپیمانی است و این زایش بر پایه همپیمانی و ارائه خدمات متقابل انجام شده است.
لذا ما با یک موجودیت مستقل مواجه نیستیم و به همین دلیل است که گفته میشود اسرائیل ایالت پنجاه و چندم آمریکاست. این بر مبنای یک واقعیت ذهنی نیست، بلکه واقعیت عینی است. تعبیری که در روابط بینالملل از رابطه آمریکا و اسرائیل میشود رابطه ارگانیک است؛ یعنی اینها از هم جدا نیستند و درهم تنیدهاند و این درهمتنیدگی از زایش و تأسیس موجودیت صهیونیستی در اینجا هست و تا به امروز هم ادامه دارد، در افق قابل پیشبینی هم ادامه دارد و مادامی که این پادگان خط مقدم سرویس خدمات استراتژیک به آمریکا ارائه میدهد این ارتباط هم مستحکم است و اگر روزی اتفاقی بیفتد و هزینههای این پادگان بیش از خدماتش باشد، منطقاً مطابق تفسیر عقلانی باید اتفاقات دیگری بیفتد.
با این تعریف، هر اتفاقی در رابطه با اسرائیل در واقع اتفاقی در رابطه با آمریکا و مجموعه قدرتهای غربی هم هست و اگر شناخت درست از این پدیده نو داشته باشیم، بسیاری از پرسشها پاسخ داده میشود و سختی وجود ندارد. پدیده مستقلی به نام اسرائیل نداریم و اسرائیل پادگان خط مقدم آمریکا در منطقه است و خدمات استراتژیک به آمریکا ارائه میکند. در این بستر هر صدمه و لطمه حساسی به اسرائیل، صدمه و لطمه حساس به آمریکاست. در اینجا پاسخ میگیریم که چرا وقتی هفت اکتبر رخ داد وزرای خارجه آمریکا، بریتانیا، آلمان و فرانسه ردیف میشوند و پیدرپی برای اولین بار در تاریخ جنگهای عربی و اسرائیلی به سرزمینهای اشغالی میآیند. در جنگهای کلاسیک این اتفاق نیفتاد. روسای جمهور و صدراعظمها از دولتهای غربی به اینجا میآیند برای اینکه اعلام حمایت کنند؛ یعنی در صحنه اعلام حمایت میکنند.
اگر زاویه نگاهمان را از پادگان نظامی و شرایطی که اسرائیل نسبت به آمریکا دارد فراتر ببریم، شرایط آمریکا در منطقه بعد از طرح خاورمیانه جدید -که در سال ۲۰۰۶ کاندولیزا رایس در ماجرای جنگ ۳۳روزه گفت این درد زایمان خاورمیانه جدید است- و پروژه کلان آمریکا در غرب آسیا درحالحاضر خصوصاً بعد از هفت اکتبر چه وضعیتی دارد؟
این دو به هم پیوسته است و جزو اساسی پروژه آمریکا در این منطقه موجودیت پادگان خطمقدمی است که در آنجا تأسیس شده است. این پادگان خطمقدم در طول دهههای گذشته کارکردهایی داشته و فضای این منطقه را نظامی-امنیتی کرده و اجازه شکلگیری نظامهای مردمسالار را نداده و همه فضا، فضای نظامی و نظامیگری شده و اجازه رشد و توسعه کشورهای منطقه را نداده برای اینکه بخش مهمی از سرمایهها مصروف این شده که پادگانی که در اینجا کاشته شده و اشغال فلسطین مدیریت شود و چند دهه کمک کرده و این خدمات استراتژیک را در این چارچوب داده است برای اینکه در آن لحظه تاریخی که امپراتوری عثمانی فروپاشید، نهضت اسلامی در این منطقه و پروژههای اسلامی که بهعنوان پروژههای جایگزین امپراتوری عثمانی مطرح میشوند اثرگذار نباشند و انواع پروژههایی که مطرح میکند همگی مشمول این زد و خورد هستند.
وقتی به دهههای اخیر رسید معتقدند دیگر آن مرحله را پشت سر گذاشتند. الان زمانی است که اسرائیل که کارکرد پادگان خط مقدم داشت، برای اینکه جلوی امکان موفقیت نهضت اسلامی در این منطقه را بگیرد و نگذارد پروژههای جایگزین مناسب چه در مفهوم امتی و چه در مفهوم ملت کشوریاش در اینجا پا بگیرند. در دهههای اخیر، فکر میکنند به نقطهای رسیدند که باید این رژیم قوه پیشران خاورمیانه جدید شود؛ یعنی اینکه پادگان خط مقدم بود در عصر جدید به نیروی پیشران این منطقه تبدیل شود که بقیه حکم زائده آن را دارند.
آنچه در جنگ ۲۰۰۶ کاندولیزا رایس اعلام کرد که از رحم این جنگ، خاورمیانه جدید زاده خواهد شد، همین خاورمیانه بود، یعنی خاورمیانهای که اسرائیل به نیروی پیشرانش تبدیل شده و بقیه کشورهای عربی و اسلامی زائدههایی هستند که در ذیل این نیروی پیشران نقشآفرینی و کار میکنند و سهمی دارند و تقسیم کاری صورت میگیرد.
وقتی این پیچ و مهرهها با هم سفت میشوند هریک کارکردهایی دارند؛ کارکردی که برای آمریکا خواهد داشت استقرار همان کارکرد تاریخی است که نباید کم شود و بتواند مدیریت جهانی کلان خود را با حفظ منافع خود در این منطقه انجام دهند؛ یعنی حفظ منافع قدرتهای جهانی بهویژه آمریکاییها در این منطقه تضمین میشود و همزمان فرصت و مجال بیشتری پیدا میکنند برای مدیریت روندهای جهانی و روند رقابتیشان با چینیها، روسها و همه روندهای دیگر جهانی که وجود داشته با اجزای مختلفی که دارند، لذا در این سالها میبینید جزئی از استراتژی یا کلان استراتژی آمریکا هم کم کردن ثقل حضور مستقیم خود در این منطقه است.
در طول دهههای گذشته، از جاهایی آمریکاییها دوباره آمدند که رجعتی به دوران استعمار سابق شد؛ یعنی در تحول افغانستان و تحول عراق و قبل از افغانستان بعد از ۱۱ سپتامبر، مستقیماً آمدند غیر از حضور نظامی به معنای برخی پایگاهها در خلیجفارس، حضور دریایی و انواع حضور دیگری که داشتند، به شکل نیروی زمینی هم وارد شدند و به عراق و افغانستان رفتند.
آنها یک تجربه چند دههای را طی کردند و دیدند تماماً استهلاک و فرسایش است؛ یعنی وقتی نیروی مستقیم میآورند درجات فرسایششان بالا میرود و با بزرگترین قدرت مادی هم که باشد با فرسایش روی زمین مواجه میشوند و کم میآورند برای اینکه جبهههای مختلف او را مستهلک میکند. افغانستان و عراق آنها را مستهلک کرد و مجموعه برآیند شرایط به گونهای بود که آنها را دچار فرسایش کرد.
همزمان یک روند جهانی وجود دارد و چینیها با سرعت رشد میکنند و سریعاً میآیند تا به نحوی جایگزین بخشی از قدرت آمریکا شوند و به عنوان قدرت برتر جهانی جای او را بگیرند. روی زمین در این منطقه دچار فرسایش میشوند و از طرف دیگر آن نیاز را دارند، اقتضا میکند که جمع و جور کرده و خود را سبک کنند، فرسایش خود را کاهش دهند.
پس همان ایده تاریخی اسرائیل با فرمول جدیدی پی گرفته میشود تا اسرائیل از پادگانی که نقطه جنگ است به یک مرکز ثقل و یک مرکز تکنولوژی، فنآوری و اقتصاد منطقه تبدیل شود و همه روندهای جدیدی که درباره آنها میگوید و انواع پروژههای مختلفی که مطرح میشود در این بستر مطرح شوند.
از جنگ ۲۰۰۶ نتوانستند زایش خاورمیانه جدید را انجام دهند و ایدهای مطرح کردند، ولی این اتفاق نیفتاد و هزینهها و مشکلاتی درست کردند. گفتند حزبالله را ریشهکن میکنیم، فلان اتفاق خواهد افتاد، چنین و چنان میکنیم و عراق و سوریه را سه تکه میکنیم که هیچیک از این اتفاقات نیفتاد. یعنی در روندهای طبیعی ایدهای که مطرح کردند موفق نبود؛ اگرچه هزینههای گستردهای به ملتها و دولتهای منطقه و جنبشهای مقاومت تحمیل کردند، اما هدفگیری که مطرح کردند محقق نشد. اگر آن هدف محقق شده بود، در چنین بستری هفت اکتبر نمیتوانست رخ دهد. بزرگترین نشانه اینکه این اتفاق نیفتاده، هفت اکتبر است.
اجزاء اصلی کلان پروژه آمریکایی و اسرائیل در منطقه چیست؟
کلان پروژه آنها اجزایی دارد و یک جزء مهمش عادیسازی روابط بین اسرائیل و دولتهای عربی است. پروژه صلح بعد از مادرید که به صلح در برابر زمین معروف بود. یعنی فلسطینیها و دولتهای عربی بخشی از سرزمین فلسطین تاریخی را برای تأسیس دولت فلسطینی از صهیونیستها میگیرند و در مقابل صلح را به اسرائیل میدهند. یعنی میپذیرند که ادعایی روی بقیه سرزمینها ندارند و اسرائیل در آنجا بماند تا جنگ و دعوا تمام شود و این منازعه تاریخی خاتمه یابد که این شعار بود.
پروژه صلح در برابر زمین، دکور و تابلو بود و اسرائیلیها صلح در برابر زمین را به صلح در برابر صلح تبدیل کردند؛ یعنی به شما صلح میدهیم و شما به ما صلح بدهید و زمینی نداریم که به شما بدهیم، هر چه داشتیم رفته است؛ یعنی آنچه را در مراحل اولیه روند مادرید و اسلو به فلسطینیها دادیم همین است و چیز دیگری نیست که بیش از این بدهیم.
حاضر نبودند اراضی ۱۹۶۷ را کامل بدهند و همین تکهای که دادند با همین واقعیت نیمبند، نه یک دولت مستقل و قابل دوام و نه دولت دارای حاکمیت و همین موجودیت ادارهای نیمبندی که در بخشی از اراضی اشغالی ۱۹۶۷ وجود دارد، مال فلسطینیها باشد و اینها صلح بدهند و آنها صلح بدهند و با هم به یک منطقه جدید تبدیل شوند.
همه اقتصاد و توسعه را دنبال کنند و یک خاورمیانه جدید شود، اما زمینی در کار نبود. این سبب شد روند اسلو دچار توقف شود و مرحوم عرفات گفت نمیتوانم چنین چیزی را امضا کنم و به سرزمینهای فلسطینی برگشت. گفتند مانع صلح است و او را محاصره کردند و در آخر او را مسموم کردند و کشتند. عرفات را حذف جسدی کردند و آقای ابومازن به جایش آمد. نزدیک به ۲۰سال است که جانشین ابوعمار عرفات شده و هیچ اتفاقی در روند صلح نیفتاده و همان وضعیت استاتسکویی که در زمان عرفات بود، در زمان ابومازن هم ادامه دارد. ابومازن صلحطلبترین چهره فلسطینی است؛ یعنی آخر مرام صلحطلبی و سازش فلسطینی ابومازن است و صراحتا میگوید انتفاضه و مقاومت فایدهای ندارد و فقط هزینه دارند، باید به شکلی از طریق آمریکاییها، غربیها و قدرتهای جهانی با اسرائیلیها توافق کنیم، یک دولت تشکیل دهیم، به این منازعه خاتمه دهیم.
به این دلیل صلح پیش نرفت که اسرائیلیها نمیخواهند زمین بدهند و اسرائیل زمین دادن بیش از این و شکلگیری دولت مستقل فلسطینی حتی بر بخشی از فلسطین و دولت واقعی مستقل فلسطینی را بهعنوان شروع پایان خودش تلقی میکند. نتانیاهو طی چند هفته اخیر چند کلیدواژه داشت که در روندهای تحلیلی باید بهدقت موردتوجه قرار گیرند. کلیدواژه اول این بود که گفت من افتخار میکنم از سه دهه پیش تا کنون جلوی توافقات اسلو و دودولتی را گرفتم. اسلو دودولتی بود و بنا بود دودولتی را اجرا کند؛ در کنار دولت اسرائیل، یک دولت مستقل فلسطینی کوچک هم تشکیل شود.
کلیدواژه دوم این بود که میگوید اگر غزه را گرفتیم، به خودگردان و فتح تحویل نمیدهیم، چون اینها با حماسیها و جهادیها سروته یک کرباساند و آنها میخواهند ما را زود نابود کنند و اینها میخواهند ما را آرام نابود کنند. این کلیدواژه نشاندهنده چیزی در ذهن صهیونیست اشغالگر است و آن اینکه تشکیل دولت واقعی مستقل فلسطینی را حتی بر بخشی از اراضی اشغالی ۱۹۶۷ به معنای شروع پایان خود میداند.
اسرائیلیها زمین ملت دیگری را گرفتند و بر آن یک دولت ساختگی ساختند و میگویند اگر در جزئی از این زمین، طرف نقیض ما یعنی فلسطینیها، دولت تشکیل دهند، مهندسی معکوس پروژه ماست. میگویند خرد خرد گرفتیم و آنها هم میخواهند خرد خرد معکوس نقشه ما را بزنند. بنابراین نگاه جنبش صهیونیستی به طرف فلسطینی خودش یک نگاه موجودیتی است و نه نگاه دعوای مرزی؛ یعنی این نیست که اسرائیل بگوید بر سر مرز دعوا داریم و من کمی به عقب بروم و تو کمی به جلو بیایی؛ دعوا موجودیت است؛ یعنی بودن یا نبودن. بودن فلسطینی و دولت مستقل قابل دوام فلسطینی به معنای نبودن اسرائیل است. وقتی با چنین تعریفی مواجهاند، طرف مقابل فلسطینی و اعراب و مسلمانان بر اساس این بستر واقعی باید اقدام کنند و در هپروت خود نمیتوانند طراحی کنند. اگر نگاه طرف مقابل به شما موجودیتی است، نمیتوانید نگاه دعوای سیاسی با او داشته باشید.
جزئی از کلانپروژه آمریکاییها در منطقه عادیسازی روابط کشورهای عربی با اسرائیل است که داشت با سرعت پیش میرفت و اماراتیها، بحرینیها و برخی از دولتهای اسلامی با اسرائیل پیش رفتند و داشت تدارک دیده میشد نوک این پروژه که تنظیم رابطه عربستان سعودی با اسرائیلیهاست.
عربستان به دلیل اینکه سرزمین وحی در اختیارش است و حرمین شریفین و سرزمینی که اداره میکند منشأ اسلام است، یک جایگاه نمادین با مشروعیت اسلامی را نمایندگی میکند و تحول در رابطه آنها با اسرائیلیها یک نقطه عطف است. همه این چیدمان را انجام دادند و هفت اکتبر تمام این بازی را به هم ریخت؛ یعنی میز چیدهشده چندساله را واژگون کرد.
عملاًً چیزی که روی زمین رخ میدهد، این است که کلانپروژهای را دنبال میکنند که در جنگ ۲۰۰۶ نتوانستند جزء مهمش را محقق سازند و در تحولات بعدی هم مقاومت فلسطین و مجموعه مقاومت در منطقه تا به امروز اجازه ندادند که این کلانپروژه پیش برود و دچار بحران است.
اما در وسط یک منازعه هستیم، یعنی منازعه ادامهدار است و پایانیافته نیست. داریم وسط یک مسئله و منازعه حرف میزنیم و این روندها ادامه دارد؛ کلانپروژه آنهاست و پروژههای مقابلش هم هست. به نظرم یکی از بزرگترین آثار هفت اکتبر این بود که ثابت کرد بدون درنظرگرفتن نظرات ایران و مجموعه مقاومت امکان خلق روندهای جایگزین در این منطقه شاید در گامهای اولیهاش وجود داشته باشد، همانگونه که اتفاق افتاد، ولی امکان تثبیت و تداومش وجود ندارد؛ یعنی روندها را راه میاندازند و پیش هم میبرند، اما دچار سکته قلبی و مغزی همزمان میشوند، آنچنان که در هفت اکتبر شدند.
اسرائیلیها به همه جهان، آمریکا و منطقه میگفتند که مسئله فلسطین خاتمه پیدا کرده و ماییم که خالق روندهای جدیدیم و داریم خاورمیانه جدید را شکل میدهیم؛ بیایید با هم تقسیم کار کنیم و این کارها را انجام دهیم و اقتضای همه اینها این است که باید با ما عادیسازی کنید. در روند اسلو اعلام کردند صلح در برابر زمین و بنا بود به فلسطینیها زمین بدهند و به اسرائیلیها صلح داده شود که آن را به صلح در برابر صلح تبدیل کردند و زمین را بالا کشیدند و بخش مهمی از زمین ۱۹۶۷ را که ۲۲% فلسطین تاریخی است نیز تکهتکه کردند و بخش مهمی از آن را برداشتند. آنچه برای فلسطینیها باقی گذاشتند هم تکهتکه است و پیوستگی جغرافیایی ندارد، هم بخش کوچکی از این ۲۲% است، هم مرز خارجی و حاکمیت ندارد و هم هیچیک از ویژگیهای یک دولت مستقل و قابل دوام را ندارد؛ ولی بااینحال عربها تا قبل از هفت اکتبر عادیسازی با اسرائیل را پیش میبردند؛ یعنی بنا بود عادیسازی مزدی باشد که عربها به اسرائیل در ازای رفع اشغال از اراضی اشغالی ۱۹۶۷ میدهند.
بخش مهمی از اراضی ۱۹۶۷ را بلعیدند و نگذاشتند دولت فلسطین در این سرزمین شکل بگیرد و بااینحال پروژه عادیسازی داشت جلو میرفت. با هفت اکتبر فعلا دچار سکته مغزی و قلبی شده است؛ معنایش این نیست که خاتمه یافته و کلان پروژه سر جایش است و طبق تجربیات آنها پروژههایشان را رها نمیکنند و همیشه مشکلات را دور میزنند و سعی میکنند راه جدید پیدا کنند؛ ولی طرف مقابل هم ننشسته و فقط تماشاگر نیست.
مهمترین قدرت ملت فلسطین در دهههای اخیر -دهههایی که نامش را دوره مقاومت مردمی و اسلامی میگذارم- این است که خودش در صحنه است و نه ارتشها و دولتهای عربی را نماینده خودش کرده و خودش بنشیند و نگاه کند و نه حتی مقاومت نخبهای چریکی را نماینده خودش کرده و خودشان در خانههایشان باشند. از دورهای که انتفاضه بزرگ در فلسطین در ۱۹۸۷ میلادی آغاز شد، عهد مقاومت مردمی و اسلامی ملت فلسطین است و ملت فلسطین خودش آمده و در عرصه حضور دارد.
اهمیت غزه و مقاومت در غزه این نیست که یک یا چند گروه چریکی مقاومت میکنند؛ این است، ولی این همه نیست. حماس، جهاد اسلامی و گروههای دیگر مقاومت میکنند و مقاومت اسطورهای میکنند و یک مقاومت بینظیر در طول تاریخ بشر است؛ اما این همه نیست و جزء مهمتر آن این است که بیش از دو میلیون و ۲۰۰هزار نفر انسان ملت فلسطینی زیر این کشتارها، تخریبها، قتلعامها و نسلکشیها که حدود ۳۰هزار نفر طی این دو سه ماه کشته شدند به زمینشان چسبیدند و از زمینشان بیرون نرفتند؛ این یعنی با یک مقاومت مردمی مواجه هستیم و فرضیه صددرصد ملت فلسطینی بودن این ماجرا در اینجا کاملا اثبات میشود.
جریان مقاومت در فرآیند ۷۰ -۸۰ ساله چه شد که به این نقطه رسید و امروز شرایط را به گونهای تغییر داده است که همه حیرت زده شدهاند؟
مسئله مقاومت ملت فلسطین یک سیر تاریخی دارد. بخشی از پاسخ سؤال شما مربوط به تجربه این ملت است. بههرحال ملتها و نخبگانشان تجربه میاندوزند و ملت فلسطین نیز این مسیر را طی کرده است. یک دوره، دوره جنگهای کلاسیک است بعد از تأسیس اسرائیل که در این دوره، دولتها و ارتشهای عربی میجنگند.
آنچه بهعنوان شکست دولتهای عربی در جنگ ۱۹۴۸ نامیده میشود باید با این دیدگاه به آن توجه شود که خود این دولتهای عربی هنوز در حال تشکیل بودند. یک نکته بسیار مهمتر که کمتر به آن توجه میشود این است که فرمانده ارتش متحد عربی در جنگ ۱۹۴۸ یک افسر انگلیسی است که مدیریت و تأسیس و اداره ارتش اردن را به عهده داشت؛ چون بریتانیا سرپرست اردن بود و داشت دولت جدید اردن را شکل میداد. به تعبیر عامیانه، چاقو دسته خود را نمیبرد و بریتانیا هم جزئی از تأسیس این پروژه است. معنایش این نیست که مطلقاً صهیونیستها و همه عناصر و جناحهایشان کاملاً با بریتانیاییها هماهنگ بودند و بعضی از جریانهای تروریستی صهیونیستی قبل از تأسیس اسرائیل در جاهایی عملیات تروریستی هم علیه خود بریتانیاییها انجام دادند و درگیریهایی هم داشتند و همین الان هم درگیریهایی بین جناح حاکم در اسرائیل با بایدن و دموکراتها در آمریکا وجود دارد؛ ولی یک سطح درگیری محدود است، تعریف مشخصی دارد و در آن رابطه ارگانیک و درهمتنیدگی تأثیری ندارد. آن رابطه ارگانیک و درهمتنیدگی سر جای خود است؛ ولی در سطوح و مسائلی با هم اختلاف تفسیر و درگیری دارند. همانطور که در درون ایالاتمتحده آمریکا جریانهای سیاسی با هم دعوا دارند. دموکراتها و جمهوریخواهان در سال منتهی به انتخابات کامل به هم کیسه میکشند و یکدیگر را به زمین میزنند و این طبیعت این ساختارهاست.
اختلاف در برخی عناصر و اجزای برنامه نافی واقعیت استراتژیک و اینهمانی و ارتباط عمیق نیست؛ کمااینکه رقابت بین دموکراتها و جمهوریخواهان به این معنا نیست که در دو دولت کار میکنند. یک دولت و یک ملت است و هر دو میخواهند در ذیل همین سیستم کار کنند و برای قدرت ایالات متحده آمریکا کار میکنند، ولی با همدیگر اختلاف هم دارند و سطوحی از اختلافات اینگونه است.
درست است اجزایی از جنبش صهیونیستی با بریتانیاییها در دوره سرپرستی و قیومیتشان با فرانسه درگیریهایی نیز داشتند و حتی عملیاتهای ضد بریتانیایی هم انجام دادند. روش سیاسی بریتانیاییها همیشه این بوده که چند لایه بازی میکنند و تا امروز هم همین است و برندینگ دیپلماسی و سیاست بریتانیا همین بازیهای موازی چندگانه و چند لایه است؛ اما معنایش این نیست که افق استراتژیک و اهداف و اولویت ندارند.
در آن لحظه تاریخی بریتانیاییها در زایش این پروژه کمک کردند و اگر کمک آنها نبود چنین زایشی اتفاق نمیافتاد. این با اختلاف در جزئیات یک امر دیگر است و با هم منافات ندارد. در جنگ ۱۹۴۸ فرمانده ارتش متحد عربی یک افسر بریتانیایی است که فرماندهی ارتش اردن را در آن لحظه تاریخی به عهده دارد و فرماندهی ارتش متحد عربی را نیز در جنگ علیه صهیونیستها و اعلام تأسیس اسرائیل بر عهده دارد. بریتانیایی که خودش این موجودیت را خلق و تثبیت کرده آن را نابود نمیکند. در جنگ ۱۹۴۸ که به جنگ اول عربی اسرائیلی معروف است، باید این عنصر اساسی را ملاحظه کرد. بههرحال جنگهای کلاسیک به نتیجه نرسید و آخرین آنها جنگ ۱۹۷۳ بود.
تنها جنگ کلاسیکی که عربها ابتکار عمل داشتند جنگ ۱۹۷۳ بود و بهطور مشخص مصر و سوریه پیشرویهای خوبی انجام دادند. اسرائیلیها با حمایت آمریکاییها و پل استراتژیکی که زدند و مجموعه اقداماتی که انجام دادند موفق شدند ورق جنگ را برگردانند و دوباره آن را معکوس کنند؛ یعنی جنگ باخته را به جنگ برده تبدیل کنند.
بعد از جنگ ۱۹۷۳ مصر به مسیر کمپ دیوید رفت و بزرگترین دولت و ارتش عربی از عرصه منازعه خارج و وارد تونل صلح شد. مصر به کمپ دیوید رفت تا بارش را ببندد و خود را از منازعه کنار کشید. مصر که آمده بود تا فلسطین را آزاد کند، در این لحظه تاریخی اعلام کرد که میخواهد زمین خودش یعنی سینا را آزاد کند و وقتی آنها صلح کنند دولت فلسطین هم تشکیل خواهد شد؛ ولی این نسیه بود و صحرای سینا قبل از ۱۹۶۷ در اشغال نبود.
مصریها قبل از جنگ ۱۹۶۷ برای این وارد منازعه شدند که فلسطین را از دست صهیونیستها آزاد کنند، در نهایت هدفشان به این تبدیل شد که صحرای سینای خود را آزاد کنند و موضوع عوض شد که در واقع این استراتژی اسرائیلی بنگوریون بود که جنگ را به بیرون فلسطین ببرند، فلسطین تمام شود و مال خود آنها بماند و عربها مشغول مشکل خود شوند.
از جنگ ۱۹۶۷ تاکنون سوریها میخواهند جولان را آزاد کنند که هنوز نتوانستند و مصریها خواستند سینا را آزاد کنند که در کمپ دیوید ۱۹۷۸ ظاهراً آزاد کردند، اما حاکمیت آن کامل نیست و تا امروز ورود ارتش مصر و حتی نیروهای پلیس و امنیتی مصر از تعدادی بالاتر مطابق پیوستهای امنیتی کمپ دیوید باید با هماهنگی اسرائیلیها انجام شود. این یعنی حاکمیت کاملی وجود ندارد و ظاهراًً حاکمیت سینا در اختیار مصر قرار گرفته و به وطن مادریش یعنی مصر برگشته است.
۱۹۷۸ جنگ اول لبنان و ۱۹۸۲ جنگ دوم لبنان بود. جنگ ۱۹۵۶ علیه کانال سوئز و مصر بود و چون اسرائیلیها با آمریکاییها هماهنگ نکردند و با فرانسه و بریتانیاییها بستند، تنها جنگی است که اسرائیلیها در جنگهای کلاسیک شکست خوردند و از اینجا به بعد یک اتفاق استراتژیک بین اسرائیل و آمریکا میافتد که تا امروز ادامه دارد و این است که هیچ جنگ و نبردی از سوی اسرائیل بدون هماهنگی استراتژیک با آمریکا انجام نمیشود. با احتساب همین جنگ فعلی که در قالب این هماهنگی استراتژیک است؛ یعنی جنگی که در جریان است، هماهنگی استراتژیک با آمریکا در آن مشهود است. اسرائیلیها هیچ جنگ استراتژیکی را بدون هماهنگی با آمریکاییها انجام نمیدهند و این جزو قواعد جنگ برای اسرائیل شد.
غیر از جنگ ۱۹۵۶، همه جنگهای دیگر اسرائیل مثل جنگ ۱۹۴۸، ۱۹۶۷، ۱۹۷۳، ۱۹۷۸ و ۱۹۸۲ با پیروزی اسرائیلیها خاتمه پیدا کرد. با خروج مصر این پروژه بسته شد؛ یعنی وقتی مصر خارج شد، سوریها و لبنانیها گفتند دیگر کاری از ما برنمیآید و سازمان آزادیبخش فلسطین گفت ما نمیتوانیم بهتنهایی بجنگیم و مصر که بزرگترین دولت عربی است رفت و بارش را بست و با اسرائیل صلح کرد؛ بنابراین راه جنگ کلاسیک بسته شد و عملیاتی نیست. چون جنگ کلاسیک باید از دول همجوار فلسطین انجام شود و از آنسو یک ارتش که نمیتواند عملیات کند و بایستی عملیات از کشورهای پیرامون فلسطین شروع شود و مصر از اتحاد با این دول کنار رفته و سوریه، اردن، لبنان و فلسطینیها به سبب این تجربه تاریخی در خود نمیبینند چنین جنگ بزرگی با اسرائیلیها انجام دهند و این یک تجربه بزرگ برای فلسطینیها شد.
دورههای بعدی چه ویژگیهایی داشتند؟
دوره دیگری در اواخر دوره قبلی شروع شد که در آن جنبشهای فلسطینی مقاومت تأسیس شدند. در سال ۱۹۶۵ جنبش فتح به رهبری عرفات، در ۱۹۶۷ جبهه خلق و در ۱۹۶۹ جبهه دموکراتیک تأسیس شدند و سریالی از گروههای ناسیونالیستی فلسطینی ملیگرا، قومیگرا، عربگرا و جریانهای چپگرای سوسیالیستی و کمونیستی و طیفی از گروههای مقاومت فلسطینی شکل گرفت که این گروهها شبیه گروههای چریکی قبل از انقلاب ما همگی از یک مدل یعنی مدل کمونیسم بینالملل و تجربه انقلابهای کمونیستی در جهان ارتزاق میکردند و تلفیقی از مدلهای جنگ ویتنام، چین و غیره و تلفیق ایدههای وارداتی بودند و چون سویههای چپگرایانه هم دارند با بستر تودههای مردمی چندان همخوان نیستند؛ همان چیزی که در ایران قبل از انقلاب هم بود. عملیات بزرگ چریکهای فدایی خلق، عملیات سیاهکل در جنگلهای شمال است. اینها شعارشان این بود که پیشتاز خلقیم و به دل حادثه میزنیم و راه را باز میکنیم و بعد خلق خواهد آمد و حمایت خواهد کرد و خود خلق یعنی روستاییان شمال چریکهای فدایی خلق را لو دادند، نیروهای شهربانی و ارتش آمدند، آنها را محاصره کردند و عملیات سیاهکل را تمام کردند. بستر مردمی با این ایدئولوژی وارداتی پیوند ندارد و برایشان مفهوم نیست.
در فلسطین هم دورهای شکل گرفت که ایدههای وارداتی ناسیونالیستی و چپگرایانه مبنای مقاومت بود و مقاومت چریکی نخبهای شکل گرفت. تودهها اجمالا حمایت کردند و خوشحال بودند که گروهی از جوانانشان در برابر اشغال عملیات و مقاومت میکنند؛ اما درهم تنیده نبودند و یک جور جدایی و انفصال بین تودهها و بدنه عادی جامعه با گروههای چریکی نخبهای وجود داشت.
مرحله سوم مرحله کمپ دیوید و پسا کمپ دیوید تا مادرید و اسلو است. مصر این راه را باز کرد و خود را از منازعه کنار کشید و ظاهراً سینا را آزاد و فلسطین را بین زمین و آسمان رها کرد و فلسطینیها عملاً تنها ماندند؛ زیرا مصر دولت اصلی بود که در زمان جمال عبدالناصر از فلسطینیها حمایت میکرد. مصر جدید و مصر ساداتی میگویند باید به هم و غم خودمان برسیم و هزینهاش بسیار زیاد است. باید بار خودمان را ببندیم و زمین خودمان را آزاد کنیم.
پیمان کمپدیوید در ۱۹۷۸ اتفاق افتاد. در ابتدا، عربها مصر را تحریم و از اتحادیه عرب اخراج کردند و مقر اتحادیه عرب از قاهره به تونس رفت و ظاهراً مصر منزوی شد؛ ولی تکتک عربها از راهها، پنجرهها و درهای پشتی سوار این قطار شدند و هرکدام یک کوپه گرفتند تا آخرین آنها که سازمان آزادیبخش فلسطین بود که در روند اسلو وارد این قطار شد.
راه صلح هم پیگیری شد و رهبری رسمی سازمان آزادیبخش فلسطین و ملت فلسطین مرحوم عرفات، تمام مشروعیت تاریخی و انقلابی خود را در طبق گذاشت و تقدیم کرد و گفت ۷۸% فلسطین یعنی اراضی که در جنگ ۱۹۴۸ اشغال شد مال شما و ادعایی درباره آن نداریم و ۲۲% از زمینهای جنگ ۱۹۶۷ را میخواهیم که دولت خود را در آن تشکیل دهیم که در توافق اسلو این ۲۲% را نگرفتند؛ بر اساس اینکه اسرائیلیها زورشان زیاد بود و میانجی هم آمریکاییها بودند که حامی اسرائیل بودند و روابط ارگانیک با آنها داشتند.
عرفات و رهبری سازمان آزادیبخش فلسطین پذیرفتند مطابق اسلو که این ۲۲% اراضی متنازعا علیه باشد؛ یعنی طرفین درباره سرنوشت این ۲۲% با هم مذاکره کنند؛ ولی غربیها، آمریکاییها، اروپاییها و دولتهای عربی مثل مصر که فلسطینیها را بهسمت این ایده صلح هل میدادند یک قول و شرط ضمن عقد گذاشتند و گفتند به درون این تونل بروید و از آن طرف تونل که بیرون آمدید، دولت مستقل فلسطینی را در این ۲۲% تشکیل خواهید داد.
مرحوم عرفات رفت و در آخر این شد که گفتند خود او مانع صلح است و در کمپ دیوید دوم در مذاکرات نهایی سال ۲۰۰۰ فرمولی که جلویش گذاشتند فرمولی بود که گفت بههیچوجه نمیتوانم این را امضا کنم، چون با حدأقل اهداف ملی ملتم فاصله فاحش دارد و معنایش این است که نتوانستم کمترین اهداف ملتم را محقق سازم و گفت اگر این را امضا کنم به معنای این است که اسرائیلی هستم، فلسطینی نیستم و اگر به فلسطین برگردم فلسطینیها مرا خواهند کشت، چون خائنم؛ زیرا همه امیدی که برای ملتش ایجاد کرده بود این بود که آن ۲۲% را دولت خواهد کرد و نیمی از این ۲۲% را گرفتند و زمینش نیز بههمپیوسته نیست و حاکمیت واقعی و مرز خارجی هم ندارد.
این تعبیری است که مولانا در مثنوی معنوی دارد که «شیر بییال و دم و اشکم که دید، این چنین شیری خدا خود نافرید» است و چنین دولتی وجود خارجی ندارد. دولت مقومات و تعریف دارد و چیزی که جلوی عرفات گذاشتند دولت نبود و اداره امور شهرداریها بود که اسمش دولت شود. گفت نمیتوانم چنین چیزی را امضا کنم و امضا کردم که ۷۸% مال شما شده و اکنون برای این ۲۲% بازی درمیآورید؟ دیگر نمیتوانم امضا کنم. نقد داده بود و میخواستند نسیه بگیرند که او نداد و این هم یک تجربه تاریخی برای ملت فلسطین و نخبگانش شد. تا ته راه صلح رفتند و خودشان در بنبست قرار گرفتند و رهبری هم حذف جسدی و کشته شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی گروههای مقاومت چه تأثیری از این اتفاق مهم گرفتند؟
مرحله چهارم از پس از انقلاب اسلامی ایران آغاز شده و بعد از پیروزی مقاومت در لبنان در سال ۲۰۰۰ به اوج خود رسیده است. یعنی مرحله پسا ۲۰۰۰ پیروزی مقاومت مردمی و اسلامی لبنان در تحمیل عقبنشینی یکجانبه و بیقید و شرط به طرف اسرائیلی از بخشی از سرزمینهای اشغالی که اسرائیلیها گرفته بودند بدون قید و شرط از سینا بیرون رفتند؛ اما با هزار قید و شرط علیه دولت مصر تا امروز مصر نگهبان اسرائیل در غزه است. اینها قیدوبندهای کمپ دیویدی است.
در لبنان بدون قید و شرط مجبور شدند به عقب بروند و این عهد جدید را به اوج رساند. نام دوره چهارم را دوره مقاومت مردمی و اسلامی میگذارم و این مرحله کاملا تحت تأثیر انقلاب اسلامی ایران و رهبری آن و نوع نگاه و رویکردهای ایران پسا انقلاب اسلامی است.
دوره چهارم دو ویژگی دارد؛ اولاً جنبشهای اسلامی شکل میگیرد. یعنی اگر جنبشهای مقاومت فلسطینی تا این تاریخ یا ناسیونالیستی، عربگرا یا چپگراست و در بستر ایدئولوژیهای وارداتی میچرخد، مقاومت اسلامی در قالب جنبش جهاد اسلامی فلسطین بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران شکل میگیرد و در قالب جنبش حماس و جنبش مقاومت اسلامی که سال ۱۹۷۸ رسما تأسیس شد از دل و رحم جنبش تاریخی اخوانالمسلمین فلسطین متولد میشود. این یک تحول و نقطه عطف بود که جنبشهای مقاومتی اسلامی شکل بگیرند و جلودار مقاومت شوند و جریانهای چپگرا، ناسیونالیستی و قومی بهدلیل برآیند تحولات جهانی و منطقهای در سرازیری پایین رفتند و دچار یأس و ناامیدی شدند، دیگر رو به اوجگیری نیستند و کمکم سوار قطاری میشوند که سادات سوار شد که این اتفاق افتاد. جنبشهای مقاومت اسلامی شکل گرفت و با قدرت وارد صحنه شدند و بخش مهمی از مقاومت را نمایندگی میکنند.
دوم اینکه انتفاضه بزرگ ۱۹۸۷ تحت تأثیر مستقیم ایده و الگوی انقلاب اسلامی ایران است. قبل از انقلاب، گروههای چریکی چه چپگراها، چه التقاطیها و چه اسلامگراها همگی به دنبال این بودند که بهعنوان گروههای پیشتاز چریکی راه بسته را باز کنند و بعد مردم به صحنه بیایند که پروژه امام (ره) این نبود و پروژه امام(ره)، انقلاب بزرگ مردمی و یک حرکت عمومی مردمی بود که سال ۱۳۴۲ نشد و سرکوب و کشتار کردند، سال ۱۳۵۶ وقتی تودههای میلیونی مردم به خیابانها آمدند، امام رهبریاش را تکمیل کرد و به بهمن ۱۳۵۷ رساند و لحظه تاریخی در ایران رخ داد.
این ایده در قالب مفهوم انتفاضه و انقلاب عمومی مردمی در سال ۱۹۸۷ چند سال پس از انقلاب اسلامی ایران وارد فلسطین شد و این تحول قبلی و شکلگیری جنبشهای مقاومت اسلامی را تکمیل کرد و این دو که با هم تلفیق شدند بتن آرمه درست کردند؛ از همان بتن آرمههایی که در لبنان درست کرد؛ یعنی مقاومت اسلامی با ایمان، با جهاد و با شهادت و همراه با تودههای مردم و مفهوم برای تودههای مردم. نه ایدئولوژی وارداتی، بلکه ایدئولوژی منطبق با بستر تاریخی این ملت و تودههایش و درعینحال خود تودهها از تماشاگری خارج شدند و به عرصه میدان آمدند که این یک مقطع جدید در تاریخ فلسطین است که اوجش هفت اکتبر و پسا هفت اکتبر است که الان شاهد آن هستیم که نام این دوره را دوره مقاومت اسلامی و مردمی میگذارم که منشأ تحولات و خالق روندهای جدید بوده و خواهد بود.
اگر بخواهیم یک نگاه خیلی ساده و چارچوبمند به آینده داشته باشیم و یک ارزیابی کنیم، آینده منطقه بعد از هفت اکتبر در چارچوب دوگانه مقاومت و تسلیم چه شکلی خواهد داشت؟
هفت اکتبر نه بهعنوان یک نگاه آرمانی یا ذهنی یا امید و آرزویی، بلکه بهعنوان یک نگاه مبتنی بر واقعیتها و تحلیل واقعیتها یک نقطه عطف در روند فلسطین و منطقه خواهد بود.
نظم چیدهشده اسرائیلی در درون فلسطین پروژهای است که در طول چند دهه دنبال شده و نظمی که در خاورمیانه دنبال میشد و اسرائیل در جایگاه نیروی پیشرانش تعریف شده بود با طوفان الاقصی دچار چالشهای اساسی و بنیادی شد و هفت اکتبر یک زلزله ۱۰ ریشتری در هر دوی اینها بود؛ یعنی هم در کاشت این موجودیت در فلسطین و جزء فلسطینی پروژه صهیونیسم و اسرائیل و هم در جزء بیرونیاش با زلزله ۱۰ریشتری مواجه شد.
این حرف ما نیست و همه واقعیتها حاکی از آن است. روایتها و گزارشهای متعدد صهیونیستها و اسرائیلیها، روایتهای بینالمللی غربیها و آمریکاییها و روایتهای دولتهای عربی و بازیگران در این منطقه که در مسیر دیگری حرکت میکردند همه یک حرف میزنند و این است که هفت اکتبر خالق یک نقطه عطف و شروع روندهای جدید است.
البته معنایش این نیست که هفت اکتبر پدیدهها را تمام کرد و تمام شد. ملت فلسطین و مقاومت فلسطین و ملتهای منطقه و جمهوری اسلامی ایران در وسط یک معرکهاند؛ یعنی معرکه خاتمه نیافته و همچنان ادامه دارد و یک معرکه بزرگ و رویارویی ارادههای بزرگ همچنان در جریان است و اینکه سمتوسوی تحولات دقیقتر به کدام سو خواهد رفت این است که پیروزی هفت اکتبر با دلالتهای خودش در محدوده ممکن حفظ شود و اجازه داده نشود زمین واقعیت به لحاظ استراتژیک و معادله استراتژیک ایجادشده در هفت اکتبر پس زده شود و از سوی اسرائیلیها و بازیگران مقابل از بین برود که این یک پیشنیاز اساسی است. بعد مدیریت روندهای کلان سیاسی و دیپلماتیک هم به موازات مدیریت میدان بایستی اعمال شود.
اگر از زاویه ایران، مجموعه منطقه و فلسطین و مقاومت فلسطین نگاه کنیم، میتوان این را تبیین کرد، زیرا اینها با هم منافات ندارند، مانع الجمع نیستند و در یک بستر و در کنار هم دیده میشوند؛ در یک کلانپروژه و کلان استراتژی که طرف مقابل بازی میکند و در برابرش بازی یا استراتژی دیگری در دست اقدام است. مجموعهای از تحولات بزرگ در میدان رویدادها رخ داده که خالق روندهای جدید است و یکی از بزرگترین پیروزیها و موفقیتها هفت اکتبر است و اتفاقی که در آن افتاد.
این پیروزی میدان به دو مکمل نیاز دارد؛ یکی نتایج میدانی حتیالامکان با مدیریت سریع روندهای میدانی که مدیریت و حفظ شود و به ضد خودش تبدیل نشود. هرچند این بسیار مهم و اساسی است ولی کافی نیست و حلقه اول اولویت است؛ یعنی امر آنی است که باید انجام شود؛ چون درگیری سنگینی با پروژهای که اسرائیلیها با حمایت گسترده آمریکاییها و قدرتهای جهانی انجام میدهند روی زمین در جریان است.
در کنار این و به موازات این باید مجموعه پروژههای سیاسی و دیپلماتیکی تدبیر، طراحی، مدیریت و اجرا شود، برای اینکه واقعیتهای میدانی از عنصر تثبیت و تداوم برخوردار شود؛ یعنی پروسه تبدیل قدرت به قدرت مشروع یا اقتدار. قدرت مشروع نه یعنی قدرت شرعی که البته میتواند قدرت شرعی هم به جای خودش از دید شریعت و اسلام یا از دید دین باشد؛ اما در اینجا مفهوم دنیاییاش را میگوییم؛ یعنی قدرت به رسمیت شناختهشده ازسوی دیگران؛ یعنی تحمیل امر واقع بهعنوان امری که دیگران میپذیرند و با آن تعامل میکنند و با اینکه نمیخواهند و دوست ندارند مجبور میشوند بهعنوان امر واقع آن را بپذیرند؛ این پروسهای است که ما بهعنوان جمهوری اسلامی ایران و به معنای مجموعه مقاومت و مقاومت فلسطین باید آن را طی کنیم و بایستی آنچه در میدان انجام میشود از عنصر تثبیت و تداوم برخوردار شود، وگرنه باید دوباره خاکریز را عقب بزنیم و به عقب برگردیم؛ یعنی اگر آنچه را در میدان انجام دادیم نتوانیم تثبیت کنیم و آن را از خصلت تداوم برخوردار سازیم، یک واقعیت داخل پرانتزی میشود که قابلیت پس زدن و برگشت به عقب دارد و بهویژه از این لحاظ مهم است که طرف مقابل را ما اگر اسرائیل تلقی میکنیم، معرکه جاری را معرکه وجودی برای خودش تعریف کرده است.
چندی پیش عالیترین مقامات نظامی و سیاسی اسرائیل اعلام کردند که شکست در جنگ غزه یعنی باید جمع کنیم؛ به همین عریانی مسئله مطرح میشود. وقتی طرف مقابل معرکه را معرکه موجودیتی برای خودش میداند از همه قوای خود استفاده میکند تا در این معرکه موجودیتی شکست نخورد؛ یعنی کاری خواهد کرد و میخواهد بکند تا اتفاقی که در میدان افتاده جمع شود و پرانتز کوتاهمدت باشد و از عنصر تثبیت و تداوم برخوردار نشود.
بنابراین به طریق اولی اولویت ما این است؛ یکی اینکه در میدان مدیریت صحیح روندها به نحوی باشد که استراتژی اسرائیلی پیش نرود و استراتژی مهندسی معکوسش کاری که مقاومت میکند پیش برود و این اولین اولویت و ضرورت میدانی ماست؛ ما به معنای ایران، منطقه، مجموعه مقاومت و مقاومت فلسطین هر یک را بگیریم، این قاعدهمندی بر آن صدق میکند.
دوم اینکه بهعنوان مکمل و متمم ضروری مدیریت میدان، مدیریت روندهای سیاسی و دیپلماتیک به گونهای پیش برود که واقعیتهای میدانی از عنصر تثبیت و تداوم برخوردار شوند و قدرت فراهمشده در میدان به قدرت مشروع و به رسمیت شناخته شده ازسوی دیگران تبدیل شود و این مجموعهای از مدیریتها و اقتضائات را ضروری میکند که اولویت مرحله ماست.
باور عمیق دارم به اینکه ایران در بیش از چهار دهه گذشته، یعنی از لحظه پیروزی انقلاب اسلامی ایران تا به امروز روندی را طی کرده که برای اولینبار در عهد پسا جنگ چالدران بین ایران صفوی و ترکیه عثمانی که ایران شکست خورد و مرز غربی و جنوبی ایران با عراق بسته شد، یعنی عثمانی منطقه غربی و جنوبی را از حوزه حضور ایران خارج کرد؛ در عصر امپراتوریها که عصر حضور بود. تا قبل از چالدران در شامات و جاهای دیگر این منطقه، ایران حضور داشت و سپاهیان ایران عملیات میکردند.
در عصر جدید که عصر نفوذ و قدرت مبتنی بر نفوذ است مجموعه پروژهای که جمهوری اسلامی ایران در عهد پسا انقلاب اسلامی ایران دنبال کرده و رهبریاش این هست و به این نتیجه منجر شده که ایران برای اولین بار پس از سدهها بعد از جنگ چالدران از قدرت و نفوذ ملموسی در منطقه غربی و جنوبی خودش تا مدیترانه و باب المندب برخوردار شده که این کار یک شب و یک روز و یک ماه و یک سال نیست و بیش از ۴۰ سال در این مسیر کار و هزینه شده و از عزیزترین امکانات و جانهای بزرگی در این مسیر مایه گذاشته شده که یکی از این جانهای عزیز شهید سلیمانی، فرمانده یگانه و اسطورهای ایران معاصر است. جانهای بسیار و شب و روزها و جان کندنهایی برای این کار انجام شده و ایران برای اولین بار پس از سدهها از بستر نفوذ و قدرت و نقشآفرینی گسترده منطقهای در حوزه غربی و جنوبیاش که بسته شده بود، برایش فراهم و این عرصه گشوده شده است.
اینها تحولات مهمی است که روی زمین رخ داده و باید دو کار برایش کرد؛ اول تبیین این مسئله در درون ایران برای اینکه همه نیروهای سیاسی و اجتماعی بدنه جامعه ما بدانند چه تحولی اتفاق افتاده است. مفروض ما این است که تمام ملت ایران -جز یک اقلیت محض که وابستگیهای خاصی به قدرتهای بیگانه دارند- همه قدرت ایران را میخواهند. اتفاقی که افتاده نباید موضوع دعوای داخلی و زد و خوردهای سیاست داخلی باشد و این کفران نعمت است و ازدستدادن همه سرمایههایی که شده که ناظر به مسائل داخلی است و پیوستهای دیگری در حوزه سیاست داخلی میخواهد.
یک عنصر مهم در حوزه سیاست خارجی این است که این پیروزیها و موفقیتها بایستی از عنصر تثبیت و تداوم برخوردار شوند و برخوردار شدنش منوط به اقتضایی است که گفتم و کلانپروژهای نیاز داریم تا قدرت و نفوذ فراهمشده را از عنصر تداوم و تثبیت برخوردار کنیم و به قدرت مشروع تبدیل شود بهعنوان امر واقعی که بازیگران دیگر گرچه دوست ندارند، ولی مجبورند آن را بهعنوان امر واقع بپذیرند.
این یک کلانپروژه بزرگ است و قبلی هم یک کلانپروژه بزرگ است که یکی در عرصه سیاست داخلی و یکی در عرصه سیاست خارجی است. به نظرم بهجای اینکه سر همدیگر را بتراشیم و دعواهای کوچک روزمره سیاسی با هم بکنیم باید با این نگاه بزرگ و ملی به موضوعات بنگریم و اولویت و ضرورتهای این لحظه جاری را درست بشناسیم و در این مسیر حرکت کنیم.