جوان دانشمند آبدانانی هرچند طول عمر زیادی نداشت، امّا زندگیاش آنقدر عمیق و بابرکت بود که دشمن در ۳۵ سالگی تصمیم به ترور او بگیرد. دکتر شهره پیرانی حالا ده سال است که مسئولیت بزرگ «همسر شهید» را به دوش میکشد و مسئولیت همزمان پدری و مادری را برای آرمیتا -تنها فرزندش- ایفا میکند.
دیدار دستاندرکاران کنگره شهدای استان ایلام با رهبر انقلاب و اشارات مستقیم حضرت آیتالله خامنهای به روحیه ایستادگی و مقاومت مردم ایلام در زمان جنگ و نامبردن از شهید داریوش رضایینژاد در این جلسه باعث شد تا سری به منزل شهید رضایینژاد بزنیم و با خانم پیرانی به گفتوگو بنشنیم. یک شخصیت علمی، فرهنگی و دانشگاهی که مستقل از همسر شهیدش قابل تعظیم و احترام است.
رهبر انقلاب در دیدار اخیرشان با اعضای ستاد برگزاری کنگره بزرگداشت شهدای استان ایلام اشارات مستقیمی به زندگی مردم این استان زیر سایه جنگ داشتهاند. گفتوگو را از همینجا شروع کنیم. جنگ در ذهن شما بهعنوان یک شهروند آبدانانی در استان ایلام چه تصویری دارد؟
من اوّاخر سال ۵۸ به دنیا آمدهام. همیشه، حتی در کلاسهای درسم میگویم که من با جنگ زاده و با آن بزرگ شدم. یک سال بعد از پیروزی انقلاب، تحرکات عراق شروع شد. ایلام بهدلیل هممرزبودن با عراق، یکی از اوّلین استانهایی بود که درگیر جنگ شد. بعضی از نقاط ایلام از لحاظ امنیتی به عراق اشراف داشت و میتوانست تهدیدی ایجاد کند. شهر آبدانان یک پایگاه پدافند هوایی و یک ایستگاه رادار داشت. تا جایی که من اطلاع دارم، اینها برای رصد تحرکات عراق درست شده بود. با اوجگیری حملات، شهر ما میزبان مردم جنگزده شد. ما با جنگ بسیار عجین بودیم و آن دوران نقش پُررنگی در ذهنیت نسل من و داریوش دارد.
دورترین و محوترین خاطرهتان از جنگ مربوط به چه زمانی است؟
خاطرهای در ذهن دارم که شاید کامل نباشد. مادرم میگوید سهساله بودی که به همراه عمهات به منزل یکی از اقوام رفتیم. همزمان با رفتن ما تلویزیون آنها روشن بود و رزمندهها را نشان میداد. این اوّلین خاطره من از جنگ و قاب تلویزیون است. خاطره دیگری که به یاد دارم اینکه بعد از شروع جنگ اکثراً خانهها اشتراکی بود. تمام همسایههای ما، حداقل میزبان یک خانواده جنگزده بودند. من به یاد دارم که آن آدمها غریبه بودند و در خانههای ما ساکن شدند و من با بچههایشان همبازی بودم.
زندگی با مردم جنگزده چطور میگذشت؟
خب، دنیای بچگی شیرین و لذتبخش است. زمانی این شرایط سخت را درک کردم که در سال آخر جنگ، آبدانان مورد حمله موشکها قرار گرفت. به هر حال، سایه جنگ روی سر ما بود، امّا در آن سن تلخ نمیگذشت. هیجان و بازیها برایمان جذاب بود.
در مورد زندگی با مردم غریب و جنگزده هم باید بگویم که فرهنگ ما و آنها نزدیک به هم بود. صدام در آن زمان، بخشی از اعراب ایرانیالاصل و شیعه را از عراق اخراج کرد و آنان را بهسمت ایران سوق داد و برخی از آنها به آبدانان آمده بودند. برای همین ما به آنها «سوقی» میگفتیم. من با آنها همکلاسی و همبازی بودم و همین باعث شد که زبان عربی را بیاموزم. به یاد دارم که آنان در دهه محرم، آئینهای سنتی خودشان را بهجا میآوردند. داریوش اصطلاحی داشت که میگفت آبدانان چندزبانه است. این چند فرهنگی، روی طبیعت و تربیت همه ما تأثیر گذاشت. به نظرم این اتفاق، مدارا و گذشت بین ما را زیاد کرد. آبدانان تلفیقی از کُرد و لر و عرب بود.
رقابت قومیتی و انتخاباتی در مناطق ما خیلی پُررنگ است، امّا من به یاد ندارم که در دوران جنگ، حتی در بین ما بچهمدرسهایها اختلافی بوده باشد. مثلاً، بگوییم ما آبدانانی و شما دهلرانی هستید. کل شهر با آغوش باز پذیرای جنگزدهها بود. من فکر میکنم که جنگ عامل ایجاد همبستگی است. با همبستگی میتوان با دشمن مقابله کرد.
من در آن زمان درک چندانی از خانواده شهید نداشتم و در آغوش خانواده بودم. آن موقع درک درستی از وضعیت خانواده اسرا و جانبازان هم نداشتم. در مدرسه هم فرزند آزاده و جانباز زیاد بود و گاهی دلتنگیشان را میدیدم. من آن موقع فکر میکردم که درکشان میکنم، امّا هیچوقت درکشان نکردم.
آبدانان هم در آن سالهای جنگ بمباران شد؟ زندگی در این شرایط چطور میگذشت؟
بله! من ۲۶ اسفند ۱۳۶۶، کلاس سوم دبستان بودم که شهر آبدانان بمباران شد. قبل از آن، بارها ایستگاه رادار و پایگاه پدافند هوایی بمباران شده بود، مدرسه من هم در همان پایگاه بود. در آن زمان شهید شیرودی نقش فعالی در پشتیبانی هوایی نیروهای مردمی داشت. بهخاطر همین مدرسه ما به نام ایشان بود. الآن پدافند و ایستگاه رادار محل ییلاقشده و منطقهای بسیار خوش آبوهواست که در ارتفاعات و مشرف به عراق است.
زمان جنگ، آبدانان فقط شبکه یک را میگرفت و وقتی ایستگاه رادار را بمباران میکردند، تلویزیون قطع میشد. سریالهای بهروز آن زمان، سلطان و شبان و یکسری کارتونهایی بود که من بهخاطر بمباران و قطعی، اغلب آنان را ناقص دیدم. ما در مدرسه هم مرتباً در پناهگاه بودیم. الآن هم برای مانور زلزله به همین پناهگاهها میروند. مانور ما هم این بود که اگر آژیر قرمز صدا کرد، باید سریع به پناهگاه پشت مدرسه برویم. ما در چنین شرایطی درس میخواندیم.
من از اوّل تا سوم دبستان، درگیر جنگ بودم. هر وقت صدای آژیر میشنوم، یاد آن روزها میافتم. خاطرم هست که آخر سال بود و مدرسه تعطیل شد. من همیشه آخر هفته به خانه مادربزرگم میرفتم. آن روز کل شهر برای تشییع پیکر تعدادی از شهدا رفته بودند.
تا آخر جنگ این وضعیت ادامه داشت. در آن چند ماه آخر، ما واقعاً جنگزده بودیم؛ امّا انصافاً به ما بچهها خیلی خوش میگذشت. مادرم میگفت شرایط سخت است و من میگفتم چه سختی دارد، ما که لذت میبریم. آن موقع وظیفه من آوردن آب از سر چشمه بود. بنده خدا مادرم در همان شرایط سخت و بدون پزشک و مراقبت، برادرم را به دنیا آورد. اردیبهشتماه بود که به روستا آمدیم، ولی مردم در همان شرایط زندگی میکردند، بچه میآوردند و عروسی میگرفتند؛ حتی در همان مدارس صحرایی کلاس برپا میشد. ما بعد از تعطیلات عید به مدرسه رفتیم.
در آن شرایط مدارس چگونه برپا میشد؟
چون هوا در حال گرمشدن بود، مدارس در چادر برپا نشد. وقتی در روستا بودیم، به همراه همه جنگزدهها به مدرسه روستا میرفتیم. پسر عمه من هم معلم ما بود. زمانی هم که در کوه بودیم، جایی را درست کردند که دورتادورش بسته بود، ولی سقف نداشت؛ یعنی زندگی از شهر را به کوه آورده بودیم. در عین حال به شهر هم رفتوآمد بود.
صبح تا شبِ خانوادهها در آن موقعیت و در کوهستان چگونه میگذشت؟
برای ما زندگی در روستا با زندگی در کوه تفاوتی نداشت. به نظر من زندگی عشایری به ما خیلی کمک کرد. ما توانستیم خیلی سریع خود را با زندگی جنگزدگی تطبیق دهیم. در آن منطقه باران زیاد میبارید. یکی از زیباترین خاطراتم، زندگی در چادر بود. البته بعد از مدتی پدرم و عموهایم برای همان چادرهایی که ما در آن ساکن بودیم، لولهکشی و برقکشی انجام دادند؛ چون ما در روستا هم در چادر بودیم. آنها در تلاش بودند تا وضعیت فعلی شبیه به زندگی شهری شود، ولی شرایط راحت نبود و رفتوآمد بسیار سخت بود. موقعی که در کوه بودیم، با این مینیبوسهای صلواتی رفتوآمد میکردیم، ولی وقتی به روستا آمدیم، ارتباطمان با شهر کمتر شد. شانس ما، عمویم زمان زایمان مادرم ماشین داشت. برای همین مادرم را با ماشین به آبدانان رساندیم و از آبدانان به خرمآباد رفتند و با آمبولانس تحت درمان قرار گرفت. خاطرم هست که دختر عمویم در همان شرایط زندگی در کوه، عروسی کرد؛ حتی عمهام در همان شرایط ازدواج کرد. البته آبدانان دفتر ثبت ازدواج نداشت، برای همین ما از مسیر پلدختر به دزفول رفتیم تا عقد را ثبت کنند. این اتفاقات برای ما اصلاً چیز عجیبی نبود. ما تماماً در دل جنگ بودیم.
شهید رضایینژاد از آن روز بمباران چه خاطرهای داشت؟
بله، گفت که من پیش عشایر بودم. داریوش علاقه عجیبی به زندگی عشایری داشت. میگفت من زمان تعطیلات، همیشه پیش عشایر بودم. عکسهایش هم موجود است. اقوام پدر و مادرش زندگی عشایری داشتند و داریوش زندگی آنان را بسیار دوست داشت. میگفت وقتی آنجا بودم، صدای بمباران را شنیدم. آن موقع داریوش پشت کوههای نزدیک به همان رادار بود. میگفت خیلی نگران خانوادهام شدم.
شما و شهید رضایینژاد و امثال شما زیر سایه جنگ زندگی کردید و درس خواندید و رشد کردید و به این مدارج رسیدید. رسیدن به چنین جایگاهی با آن گذشته سخت، چطور برای نسل شما امکانپذیر بود؟
من همیشه میگویم که هر سختی، مقاومت درون آدم را تقویت میکند. من از این باب به جنگ و خرابیهایش نگاه میکنم؛ اینکه این وضعیت باید اصلاح و درست شود. این وضعیت برای همه ما انگیزه ایجاد کرد. در مقالهای نوشته بود که در جنگ، زادوولد زیادتر میشود و رابطه وثیقی بین جنگ و افزایش زادوولد وجود دارد. من در زمان جنگ این موضوع را به چشم دیدم؛ یعنی ما که چهار تا بچه بودیم، در آبدانان جزو کم تعدادترین خانوادهها بودیم. مثلاً، خانواده داریوش هفت بچه داشتند. البته سه بچه اوّل، قبل از جنگ و بقیه در زمان جنگ به دنیا آمدند. به قول داریوش آن زمان رقابت بود. جالب اینجاست که داریوش میگفت بچههایی که در آن شرایط سخت بزرگ شدند، مسئولیتپذیرترند. برای من خیلی جالب بود که پدر داریوش کل هشت سال دفاع مقدس پیش خانواده نبود و بهعنوان بسیجی در جنگ بود؛ چون پدرشان درآمدی نداشت، مادرشان مسئولیت نانآوری خانواده را بر عهده داشت و خرج بچهها را از طریق بافتن صنایعدستی میداد. داریوش میگفت برایم سخت بود که مادرم بهسختی کار و بچهداری میکند. میگفت بهخاطر همین شرایط سعی کردم از لحاظ مالی باری روی دوش خانوادهام نباشم.
به نظرم سختی جنگ سازندگی بهدنبال داشت؛ چون جنگی به ما تحمیل شده بود و باید مقاومتی اتفاق میافتاد. نمیتوان که کشور را دودستی تقدیم دشمن کرد.
خب برویم سروقت شهید. از شهید بگویید و راوی ایشان باشید.
راوی بسیار خوبی بود و نسبت به اتفاقات و عملیاتهای جنگ خیلی مسلط بود؛ شاید چون پسر بود و اینکه به این مسائل علاقه داشت. داریوش در این زمینه از من باهوشتر بود. داریوش در شانزده سالگی دیپلم گرفت و در ۱۶ سالگی هم وارد دانشگاه و شاگرد اوّل میشود. میدانستم که با آن پیشینه علمی آدم توانمندی است و این خیلی برایم جذاب بود. دوران عقدمان سال ۱۳۸۰ بود و من ساکن کوی دانشگاه بودم. معمولاً داریوش عصرها میآمد و با هم در کوچههای امیرآباد قدم میزدیم. کمکم فهمیدم که کارش عادی نیست. یکبار به او گفتم که تو چه کار میکنی؟ میگفت تجسس نکن، کارم جوری است که ده سال دیگر بابت اینکه با من ازدواج کردی به خودت افتخار میکنی. این حرف را سال ۱۳۸۰ به من زده بود. ده سال بعد در سال ۱۳۹۰ شهید شد و حالا من واقعاً به او افتخار میکنم.
در بیانات اخیر رهبر انقلاب هم اشارهای به این موضوع شده کسانی که دلها متوجهشان میشود در زندگی شخصی و فردی معاملههایی با خدا انجام دادهاند که خدا بعد از شهادت چنین اقبالی را متوجهشان میکند. از این نظر شهید رضایینژاد چه خصوصیات و ویژگیهایی داشت؟
درست است که شهادت اتفاق بسیار بزرگی است، ولی برای خانواده شهید فقدان است؛ فقدانی که باید با آن کنار بیایی. من بهعنوان همسر میگویم که این اتفاق علاوه بر غم، مسئولیت هم دارد؛ یعنی باید زندگی را مجدد سرپا کرد و این کار سختی است. به عقیده من، اگر مرگی غیر از شهادت نصیب داریوش میشد، خسران بود و همه چیز را میباخت. اینکه داریوش ثمره زحمتهایش را دید، من را خیلی آرام میکند.
اگر شما از همکارانشان هم بپرسید، میگویند که بسیار انسان مسئولیتپذیری بود. اگر کاری به او محول میشد، تمام توان خودش را برای انجام آن میگذاشت. اعتمادبهنفس خوبی هم داشت و توکل میکرد. اگر کاری را به نتیجه نمیرساند، آن را رها نمیکرد. برایش خیلی مهم بود که کاری را به سرانجام برساند.
رضایت پدر و مادر هم برایش خیلی مهم بود. خیلی اوقات برخلاف میلش و در جهت رضایت پدر و مادر خیلی از کارها را انجام میداد و برایش مهم بود. من یاد ندارم که به پدر و مادرش بیاحترامی کرده باشد؛ حتی در مورد ازدواج هم نظر پدر و مادرش مهم بود؛ چون محل کارشان تهران بود، اطرافیان چند مورد به ایشان معرفی کرده بودند، ولی پدر و مادرش مخالفت کردند و گفتند که همسرش باید آبدانانی باشد و من را انتخاب کردند. در قبال خانوادهاش، آدم مسئولی بود و از آنها توقعی نداشت. داریوش در یکی از یادداشتهایش نوشته است: من امروز یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۷۷ کار رسمی خود را آغاز کردم. خدایا! تاکنون فقط تو یاور و همراه من بودی و من بنده خوبی برای تو نبودم، ولی تو همواره خدای خوبی برای من بودی، بمان و مرا یاری کن. الا بذکر الله تطمئن القلوب.
خداوند تویی پروردگارم
همه از توست یارب آنچه دارم
این اوّلین روز آغازبهکار داریوش است. جالب اینجاست که کارش مرتبط با مکانی است که در آن شهید شد. داریوش سال ۷۷ شروع بهکار میکند و در سال ۹۰ شهید میشود.
در یکی دیگر از نوشتههایش نقل قولی از شهید رجایی است که ایشان میگوید اگر شما میخواهید به من خدمت کنید، گاهگاهی به یادم آورید که من همان محمدعلی رجایی، فرزند عبدالصمد، اهل قزوینم که قبلاً دورهگردی میکردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیهفروش بودم. هرگاه دیدید که در من تغییراتی بهوجود آمد و ممکن است خود را فراموش کرده باشم، همان مشخصات را به یادم بیاورید و در کنار گوشم زمزمه نمایید که این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزندهتر است.
در واقع، ایشان دارد این چیزها را به خودش تذکر میدهد!
بله! دقیقا! جالب اینجاست که داریوش به این نکته خیلی پایبند بود. هیچوقت هویت خود را فراموش نمیکرد. زیر همان یادداشت یک بیت شعر هم نوشته:
نه از رومم نه از اقوام چینم
دهاتیزادهای چادرنشینم
ترکهای عمیق زخم داسم
به روی دستهای خوشهچینم
داریوش افتخار میکرد که در عشایر به دنیا آمده است. همیشه با افتخار میگفت که دستهای من کارگری است.
در یادداشتهایش شعرهای شاعران مختلف از اخوان، حافظ و فریدون مشیری زیاد دیده میشود. البته من بیشتر سبک کلاسیک را میپسندم و همیشه از سلیقهاش در شعر ایراد میگرفتم و خب بعدها بهتر شد. چند وقت پیش داشتم یادداشتهای داریوش را مرور میکردم، چشمم به این شعر افتاد. به من حس کندهشدن و تعلقنداشتن داد. دقیقاً این حس در داریوش بود:
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
چون صبا با دل بیمار و تن بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخمکش و گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذرهصفت رقصکنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ور چون حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
من در این شعر، کندن از دنیا و رسیدن به خدا را حس میکنم. در چند شعر دیگری هم که انتخاب کرده بود، من بهخوبی این حس را میدیدم.
تا قبل از شهادتش، فکر مهاجرت به ذهنش خطور نکرده بود؟
علاقهای به مهاجرت نداشت. میگفت اگر من به خارج بروم، میتوانم حداکثر یکسال آنجا بمانم. داریوش به این آب و خاک تعلق خاصی داشت. اگر شرایط مهیا بود حتماً برای کار از تهران به آبدانان میرفت.
ارتباط شهید رضایینژاد با شهید فخریزاده چگونه بود؟
خیلی به ایشان علاقه داشت. داریوش انسان با اعتمادبهنفسی بود. میگفت من پیش هر کسی اعتمادبهنفس دارم اما مهندس فخریزاده تنها کسی است که وقتی میبینمش دستوپایم میلرزد. یک بار داشت از اتاق شهید فخریزاده برایم تعریف میکرد. میگفت وقتی به اتاق شهید فخریزاده میروم، بسیار سرحال میشوم. میگفت اتاق ایشان خیلی دلنشین است و پر از خطاطی و شعر حافظ و مولاناست. میگفت آدم حس نمیکند که در این اتاق کار مهندسی و فنی میشود. ایشان فلسفه را به مهندسی و عرفان را به علم مرتبط کرده بود و این ویژگی را داشت. از این جهت برای داریوش خیلی جذاب بود. به نظرم شهید فخریزاده چندبعدی و ناشناخته است. ایشان میتواند برای نسل فعلی، الگویی زیبا و مناسبی باشد. آدم متعهد، خوشفکر، دل در گروی انقلاب و ایران، آشنا به علم روز و آشنا به سبک کلاسیک بود.
اگر نکتهای باقیمانده بفرمایید.
من تأکید دارم که ما باید برای نسل جدید جنگ را به زبان شیرین بیان کنیم. من وقتی با آرمیتا صحبت میکنم، از سختیهای جنگ نمیگویم، از شیرینی که دوران جنگ سپری کردم حرف میزنم. اگر ما جنگ را در قالبهای مختلف و هنرمندانه و با ادبیات روز به نسل جدید معرفی کنیم، خیلی خوب میشود. شاید خیلی از المانهای جنگ و آن شرایطی که ما در آن بزرگ شدیم، برای نسل جدید جذاب نباشد و ما باید طریق مختلف جنگ را روایت کنیم. ببینید جنگ جهانی تنها چهار سال طول کشید، ولی جنگ ما هشت سال بود. وقتی شما تاریخ جنگ را بررسی کنید، میبینید که ایران چقدر در جنگ تنها بوده است. تمام کشورهای حاشیه خلیج فارس با عراق بودند. فرانسه، آلمان، آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی و ... صدام را حمایت میکردند. ایران به تنهایی جنگ را پشتسر گذاشت و سربلند بیرون آمد. البته ما در این جنگ نیروهای مؤثر و سازنده زیادی را از دست دادیم. به نظرم ما و نسل جدید برای ادامه مسیر نیازمند چنین روایتهایی هستیم.
اخیراً شما در این زمینه چه محصول فرهنگی و هنری را دیدید که خوشتان آمده باشد؟
الآن از کتاب «تنها گریه کن» رونماییشده و البته من هنوز شروع نکردم، فقط مقدمه و خلاصهای از آن را خواندم. مشتاقم که آن را بخوانم.