به مناسبت انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب مربعهای قرمز؛
نوشتن برای کسی که نمیشناختم را از شهدا خواستم
به مناسبت «نهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و همچنین انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مربعهای قرمز»، که خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا در دوران دفاع مقدس است، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR گفتگویی با سرکار خانم زینب عرفانیان، نویسنده این کتاب انجام داده است.
با توجه به اینکه عنوان کتاب «مربعهای قرمز» پیشنهاد خودتان بوده است، توضیحی دربارهی انتخاب این عنوان و نوشتن آن بدهید. مربعهای قرمز در این کتاب برای آقای یکتا یک آرزو بود. ایشان در زمان جنگ یک جاهایی مسئول آمار گردان بودند و دفترچهای داشتند که در آن اسامی اعضای گردان نوشته شده بود. آقای یکتا بعد از هر عملیات آمار میگرفتند و هرکس شهید شده بود، مقابل اسمش یک مربع قرمز نقاشی میکرد. تا اینکه ایشان دیدند عملیات به عملیات یک مربع قرمز دارد نصیب همه میشود، به جز خودشان. این قضیه برای ایشان تبدیل به یک آرزو شد، که ای کاش یک نفر هم جلوی اسم من یک چنین مربع قرمزی نقاشی کند و آرم شهادت من هم این مربع قرمز باشد.
من بین اسامی که برای این کتاب انتخاب کرده بودم، این اسم جور دیگری به دلم نشست و با آقای یکتا مطرح کردم و ایشان قبول کردند و به توافق رسیدیم.
ماجرای نوشتن این کتاب هم خیلی جالب بود. من اصلاً آقای یکتا را نمیشناختم. حتی یک مصاحبه هم از ایشان نخوانده بودم. بعد از اینکه کتاب «رسول مولتان» را نوشتم، میخواستم استراحتی کنم که سفر راهیاننور قسمتم شد. اسفند ۹۴ بود، با یک جمع خصوصی و خلوت راه افتادیم و مغرب به شلمچه رسیدیم. هوا تاریک شده بود و تصمیم گرفتیم در شلمچه بمانیم. خیلی اتفاقی دیدم که آقای یکتا هم آنجا سخنرانی دارند. من وقتی پای سخنرانی ایشان نشستم، اسمشان را هم نمیدانستم. گفتند حاج حسین نامی روایتگری دارد، بنشینیم گوش بدهیم. از آن روایتگری خیلی خوشم آمد و همان شب بود که نیت کردم و از شهدا خواستم که اگر اجازه بدهند، من برای ایشان بنویسم.
چند ماه بعد، نمایشگاه کتاب اردیبهشت ۹۵، رونمایی کتاب «رسول مولتان» بود. دختر شهید رحیمی خودش سخنرانان را برای رونمایی انتخاب کرد و من در این کار دخیل نبودم. به من گفت آقای یکتا را هم برای سخنرانی انتخاب کردم. من یادم نیامد که این همان آقای یکتاست یا نه. در رونمایی ایشان سخنرانی کرد و آنجا صدایشان را شناختم. رونمایی که تمام شد من را صدا کرد و گفت اگر ممکن است شنبه به دفترم بیایید، یکسری خاطرات است که باید به شما بدهم و بخوانید. من هم قبول کردم و به دفتر ایشان رفتم. وقتی به دفتر ایشان رفتم تازه شناختم که ایشان همان آقای یکتای شلمچه هست و بهیاد آرزویی که آن شب کردم افتادم و برایشان گفتم. همان جلسهی اوّل و سه سال رفتوآمد، باعث شد که این کتاب را بنویسم.
پیشنهاد نوشتن این کتاب از طرف شما بود؟ از طرف آقای یکتا بود. ایشان بعد از رونمایی، کتاب «رسول مولتان» را خوانده بود و گفت قلم شما را پسندیدم، اگر ممکن است به دفترم تشریف بیاورید تا آنجا صحبت کنیم.
هر کسی که کتاب «مربعهای قرمز» را بخواند، متوجه میشود که نویسنده هیچ نقش و اثری درکتاب ندارد. چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ و چطور این اتفاق افتاد؟ آقای یکتا یک ادبیات خیلی ویژه و خاصی دارند که منحصربهفرد و مخصوص خودشان است. مخاطب من هم خیلی عادت داشت که همان ادبیات شفاهی را از ایشان بشنود و این یک مقدار کار را سخت میکرد. ببینید ادبیات مکتوب با ادبیات شفاهی خیلی متفاوت است. همین باعث شد که تصمیم بگیرم ردپایی از من نباشد و کاملاً ادبیات آقای یکتا باشد. حتی افعالی که استفاده میشود، افعالی باشد که مخاطب احساس کند خود آقای یکتا دارد این خاطرات را مینویسد. یعنی قلم دست خود آقای یکتاست.
خیلیها به من گفتند که چرا هیچ اثری از نویسنده نمیبینیم. به آنها گفتم اگر اثری از من میدیدید، در ذوقتان میخورد و ادبیات من میشد. شما بهدنبال ادبیات آقای یکتا بودید و موفقیت را من در این میبینم که نویسنده کمرنگترین باشد. چون نویسنده امانتداری است که خاطرات را از شخص بگیرد و به دست مخاطب بدهد. اگر قرار باشد خودش پررنگ باشد، یک چیزهایی از خودش تولید میکند. البته این کار خیلی سختی بود. برای اینکه به واقعیت اصلی هم دست پیدا کنم، خیلی راستیآزمایی کردم. تقریباً میتوانم بگویم این کار یازده بار بازنویسی شد.
بازنویسی به چه منظور بود؟ بازنویسی هم برای اینکه من کمرنگ باشم، هم با آقای یکتا توافق کرده بودم و خودشان هم جلسهی اوّل گفت نمیخواهم خاطرات شخصی من باشد و میخواهم محوریت این کتاب شهدا باشند. تقریباً از صد شهید در این کتاب اسم برده شده است. البته من از ایشان و از شهدا بهراحتی نگذشتم و سعی کردم دو خط هم که شده به هر شهیدی تعلق بگیرد و بتوانم یک معرفی از آن داشته باشم. احساس میکنم اگر فضای کتاب خیلی لطیف است، فقط بهخاطر همین باشد. من حضور پررنگی از شهدا را در حین کار و در بین سطور این کتاب احساس میکنم.
در مدت تقریباً دو سالی که از انتشار این کتاب گذشته، چه بازخوردهایی از آن شنیده یا دیدهاید؟ هیچ کتابی بدون نقد نیست. نقدهای منطقی و خوبی در مورد این کتاب وجود داشته، ولی اگر مخاطب عام را هم در نظر بگیریم، این جملات را من شنیده و در فضای مجازی دیدهام که میگویند با این کتاب خندیدم و گریه کردم. با این کتاب سه روز زندگی کردم. این کتاب را نتوانستم زمین بگذارم. همین که میگوید من با این کتاب خندیدم و گریه کردم، یعنی من موفق شدم یقهی مخاطبم را بگیرم و نگهش دارم. داستان جنگی با اطلاعات نظامی زیادی که دارد، خودبهخود کار را خشک و خستهکننده میکند، ولی الحمدلله توانستم با محتوایی که این کتاب دارد، خواننده را بهدنبال متن بکشانم.
یکی از نکات آقای یکتا این بود که خیلی از موقعیتهایی که در کتاب هست، هم خوب توصیف شده و هم نویسنده از پس توصیف این فضاها برآمده است. یک مقدار دربارهی این صحبت کنید. آقای یکتا خیلی برای این کتاب وقت گذاشت. واقعاً سه سال برنامهی اصلیشان را خالی کرد و فقط روی این کتاب وقت گذاشت. بنده را بردند و همه جا را دیدم. تا نقطهی صفر مرزی «بمو» هم من رفتم و دیدم. وقتی آدم یک جا را دیده باشد، کاملاً حسش فرق میکند تا وقتی که از آن شنیده باشد. من به فاو رفتم و از نزدیک کارخانهی نمک را دیدم. خیلی سخت بود.
آنجا هنوز منطقهی نظامی است و راه نمیدادند. هنوز هم پاکسازی نشده است. این لطف خدا بود که گروه ما را راه دادند و رفتیم و مقر لشکر قم را هم دیدیم. تقریباً هر جایی که از آن در کتاب اسم بردم، خودم دیدم و این خیلی به من در فضاسازی کمک کرد. حتی خانهی پدربزرگ آقای یکتا در قم را هم رفتم دیدم. دربارهی خیابان چهارمردان که در کتاب نوشتم، چون دیده بودم، با نوجوان قصهی خودمان همزادپنداری میکردم.
بخش دیگر قوت کار این کتاب فضای نوجوانی آن است که آن شیطنتها حس تصنعیبودن و ساختگیبودن را به مخاطب نمیدهد. یک مقدار دربارهی آن صحبت کنید. اولاً لطف خدا بود. ثانیاً خیلی سؤال جوابهای سختی بین خودمان داشتیم. من یادم هست که آقای یکتا دیگر کم مانده بود قسم بخورد که نمیدانم و یا یادم نمیآید. ولی اینقدر ذهنشان را درگیر میکردم تا یک نکتهای از آن در بیاورم. دلیل دیگرش هم آقامحمد، خواهرزادهام است. من خیلی با ایشان هستم. آقای یکتا هم تقریباً همسنوسال ایشان بود. آن قسمتهایی که نوشتم خیلی رفتارهای پسرانه و عشق جنگیدن داشت، از رفتارهای آقامحمد برداشت کردم.
تقریباً همهی فامیل آقای یکتا و شخصیتهایی که در تربیت ایشان نقش و ارتباط داشتند را از نزدیک دیدم و صحبت کردم.
با خالههای آقای یکتا هم به اربعین رفتید. خاطرهای از آن سفر دارید؟ مادر مجید و مادر علی که هردو مادر شهید هستند. خاطرهای ندارم، چون خودم را معرفی نکرده بودم و بیشتر به حرفهایشان گوش میدادم و رفتارها را میدیدم و با جوانیشان تطبیق میدادم.
در این کنکاش معدن خاطرات ایشان که به تعبیر یکی از نویسندگان بهدنبال رگههای طلا بودید، چه نکاتی برای خودتان آموزنده بود؟ خانم عرفانیان الان یک تفاوتی با خانم عرفانیان قبل از انتشار این کتاب باید داشته باشد. در مورد خود آقای یکتا و ارتباطشان با نسلهای بعد از خودشان مثل من که دههی شصتی هستم، خب این توانایی ایشان است که میتواند با همسنهای من و حتی کوچکتر از من ارتباط خوب و عمیق و تأثیرگذار و سازنده برقرار کند. امّا جذابیتی که آقای یکتا برای من داشت، این است که احساس میکردم ایشان یک آدمی هست که هنوز در همان دهه هست و تغییری نکرده است. شاید غبار میانسالی روی چهرهشان نشسته باشد، ولی سبک زندگی و تفکرشان برای من مثل همان آدمهای پشت خاکریز است که هنوز پشت خاکریز ماندهاند و آن را نگهداشتهاند. به قول خودشان تا پرچم را ببرند و در انتهای افق بکوبند. خستگیناپذیری و تلاشهای بیوقفهای که در هر فعالیت دارند، خیلی برایم جالب است.
حقیقتش خودم هم، بعد از نوشتن این کتاب نگاهم به جنگ و شهدا خیلی عوض شد. میگفتم شهدا هستند و الان هم میدانم که شهدا هستند.
در این دو سه سال از شرح روایتهای آقای یکتا خسته نشدید؟ والله نه؛ زندگی همین است. ما هرچه الان در زندگی داریم، مال همان موقع است. یعنی لحظه لحظهاش را مدیونیم.
در این مدت با همسر آقای یکتا هم مراودهای داشتید؟ بله مصاحبهی کوتاهی با ایشان داشتم. ایشان پشت صحنهی طلایی در زندگی آقای یکتا هست که هیچوقت دیده نخواهد شد. یک توان و نیروی مضاعف و یک آرامشی باید برای آقای یکتا باشد. یک فراغ خاطری باید برای آدم باشد که بتواند یک نفس بدود. ولی نقش همسر ایشان در این کتاب خیلی پررنگ نیست. چون در یک زمان کوتاهی، در اواخر نوشتن کتاب بود و اصلاً قرارمان هم این بود که وارد آن نشویم، چون زندگی شخصی آقای یکتا میشد. نمیخواستند از آن هدفی که داشتیم و از آن قراری که با هم گذاشته بودیم که این کتاب نه مال من باشد و نه مال آقای یکتا، دور شویم.
شخصیت همسر ایشان را چگونه دیدید؟ احساس میکنم هر چه آقای یکتا دارد از قبل ایشان است.
اگر نکتهی ناگفتهای هست که فکر میکنید باید گفته شود، بفرمایید. ترجیح میدهم در مورد تاریخ شفاهی حرف بزنم. وقتی یک سرباز از خاطرات جنگش میگوید، یعنی خاطرات جنگ هنوز وجود دارد و این خاطرات جنگ یعنی تاریخ شفاهی، یعنی یک اقیانوس بیکران که باید نسلبهنسل منتقل شود و متعلق به یک نفر نیست، بلکه متعلق به یک ملت است. من و امثال من هم موظفیم که این خاطرات را پیاده و جمعآوری کنیم. به قول حضرت آقا کار ما، کار زرگری است. این خاطرات طلاست. ما اینها را قشنگ میکنیم و بهدست مردم میدهیم. موظفیم قبل از اینکه خاطرات مادران شهدا و فرماندهان همراه با خودشان دفن شود، اینها را جمعآوری و مکتوب کنیم.
فرازی از کتاب که خودتان بیشتر با آن ارتباط برقرار کردید را برایمان بخوانید. بسماللهالرحمنالرحیم؛ جعفر را که بالای سرم دیدم فکر کردم او هم شهید شده و هر دو در بهشتیم، اما در بیمارستان شهید بقایی اهواز پشت در اتاق عمل بودیم. کتفش مجروح شده بود و پانسمان داشت. خم شد و گونهام را بوسید، بغض کردم و چشمهایم را بستم. صورت مهربان و نگاه نگرانش برای همیشه در ذهنم ثبت شد. هنوز هم بعضی وقتها که دلم برایش تنگ میشود، چشمهایم را میبندم و همان تصویر را میبینم. از بیمارستان شهید بقایی فقط همین یادم مانده است. به هوش که آمدم، داشتند منتقلم میکردند. چشم گرداندم دنبال جعفر، نبود. در حیاط بیمارستان زیر آسمان خوابیده بودم. باد سرد خودش را زیر لباسهایم جا میداد و میلرزاندم، تأثیر مسکنها کم شده بود. درد میخواست قفسهی سینهام را بترکاند، آفتاب اسفند هم مثل من کم جان بود، نمیتوانست گرمم کند. اطراف هواپیمای سی ۱۳۰ از مجروحهایی مثل من پر بود. روی برانکارد با لباسهای پاره و خونین ولو بودیم تا سوارمان کنند. همهمان یک درد مشترک داشتیم، از پرواز با رفقایمان جا مانده بودیم. چشمهایم را بستم، دیگر احساس خفگی نداشتم. خونهای ریه را تخلیه کرده بودند. یادم افتاد شکمم تیر خورده. گردنم را از زمین بلند کردم که زخمم را ببینم درد در شکمم پیچید و محکم سر جایم افتادم. تشنگی امانم را بریده بود. دوست داشتم سِرُمم را از دستم بکشم و سر شلنگش را در دهانم بگذارم. آرزو کردم این هواپیما در مشهد پیادهمان کند. دلم زیارت میخواست دستم را به سختی روی سینهام گذاشتم. صلیاللهعلیکیاغریبالغربا.
اشک تا بین موهایم شیار باز کرد. در هواپیما طبقهی وسط بودم صدای آه و ناله و بوی خون و الکل. لولهی نازکی از زیر پیراهنم بیرون زده بود. یک کیسه پر از خونابه به آن وصل بود. آرام روی شکمم دست کشیدم، باند و چسب زیر دستم آمد. لوله را بین دو دندهی آخرم که کجوکوله شده بود فرو کرده بودند. نمیدانستم این لوله خونابههای ریهام را تخلیه میکند، نگاهم به خونهای داخل کیسه بود که خوابم برد.