[ بازگشت ] | [ چـاپ ]

مربوط به :بیانات در دیدار مردم قم - 1395/10/19
عنوان فیش :قیام حَرّه؛ قیامی نابهنگام
کلیدواژه(ها) : نقش قم در انقلاب اسلامی, حمایت مردم قم از نهضت امام خمینی(ره), مردم قم, قیام توابین, قیام توابین, واقعه حره, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
نکته‌ی اصلی‌ای که در قضیّه‌ی قم وجود دارد که من آن نکته را هم بارها عرض کرده‌ام و تکرار میکنم، این است که مردم قم در آن مقطع، بهنگام عمل کردند. همیشه کار وقتی‌که در وقت خود انجام گرفت، تأثیر میکند یا تأثیر آن افزایش پیدا میکند. همان کار را اگر گذاشتیم بیات شد، مدّتی گذشت و بعداً انجام گرفت، گاهی اثر نمیکند یا اثر کمی میکند. هنر قمی‌ها این بود که نکته را فوراً گرفتند، دشمنی را فوراً شناختند و در همان وقت اوّل به آن پاسخ دادند، وَالّا اگر بعد از آنکه آن رفتار خباثت‌آمیزِ توطئه‌آمیزِ دشمن نسبت به امام بزرگوار انجام گرفت، این دست آن دست میکردند، [میگفتند] حالا میکنیم، فردا میکنیم، یک ماه دیگر میکنیم، این حوادث بعدی اصلاً به وجود نمی‌آمد. فریضه وقت دارد، در وقت خود باید فریضه را انجام داد؛ بهترین وقت انجام فریضه هم اوّل وقت -وقت فضیلت- است. خب، بعضی اصلاً فریضه را انجام نمیدهند، [میگویند] بی‌خیال؛ بعضی انجام میدهند امّا با تأخیر؛ بعضی میگذارند وقت که گذشت انجام میدهند، مثل توّابین؛ توّابین آن‌وقتی که باید می‌آمدند -که عاشورا بود- نیامدند، وقتی آمدند که کار از کار گذشته بود. یا قیام مردم مدینه با رهبری عبدالله بن حنظله. آمدند در مقابل یزید ایستادند، قیام کردند، حاکم مدینه را بیرون کردند، امّا دیر؛ آن‌وقتی که شنیدند که حسین‌بن‌علی (علیهماالسّلام) از مدینه خارج شد، آن‌وقت باید به این فکر می‌افتادند، نیفتادند؛ دیر به فکر افتادند، یک سال بعد [به فکر افتادند]؛ نتیجه هم همانی شد که تاریخ ثبت کرده است؛ قتل‌عام شدند، تارومار شدند، نابود شدند، هیچ کاری هم نتوانستند بکنند. کار را در وقت باید انجام داد. خب، اگر بخواهیم کار را در وقت انجام بدهیم، بایستی فریضه را بشناسیم، بدانیم چه کاری باید انجام داد تا آن را در وقت خود انجام بدهیم.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعى از مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام - 1395/01/11
عنوان فیش :قصیده‌ی «مدارس آیات» دعبل خزاعی؛ قصیده ای بر علیه دستگاه بنی عباس
کلیدواژه(ها) : دعبل خزاعی, هنر مداحی, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
مدّاحی ضمن اینکه مدح بهترین خلایق عالم است -موضوعش مدح بهترین خلایق عالم است که اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) باشند لذا شأن و رفعت والایی دارد؛ مدّاحی به‌طور طبیعی این است- امّا شما نگاه کنید ببینید مثلاً شاعری مثل دعبل خزاعی در قصیده‌ی «مدارس آیات» چه دارد میگوید؛ قصیده‌ی «مدارس آیات» آن قصیده‌ای [است] که حضرت [رضا (سلام‌الله‌علیه)] تشویق کردند و به او کسوه دادند و صله دادند. این قصیده‌ای است که اصلاً بساط بنی‌عبّاس را، فلسفه‌ی وجودی بنی‌عبّاس را زیر سؤال میبرد و آنها را محکوم میکند؛ یعنی سیاسی محض است؛ فقط این نیست که یک روضه‌خوانی محض و مرثیه‌خوانی محض باشد؛ نه، مرثیه‌خوانی لازم است امّا همان کاری که در کنار مرثیه‌خوانی انجام میگرفته، مورد توجّه ائمّه (علیهم‌السّلام) است. قصیده‌ی دعبل، قصیده‌ی کُمیت، قصائد گوناگون که شعرای آن‌وقت میگفتند، دیگران هم میخواندند و انشاد میکردند یعنی مثل شما که با صدا میخوانید، چه خود شاعر، چه دیگری، می‌آمدند و آنها را با صدا برای مردم میخواندند؛ وسایل تبلیغات جمعی عبارت بود از همینها؛ امروز شما از همینها میتوانید استفاده کنید؛ از وسایل تبلیغات جمعی بهره‌مند بشوید و مردم را هدایت کنید؛ این به نظر من کار بسیار اساسی‌ای است.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از مردم و خانواده شهدا و ایثارگران - 1390/12/10
عنوان فیش :اعتراف مخالفان به فضل و شجاعت و استقامت امام عسگری(ع)
کلیدواژه(ها) : حضرت امام حسن عسکری (علیه‌السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
امامی که موافقان، شیعیان، مخالفان، غیر معتقدان، همه، شهادت دادند و اعتراف کردند به فضل او، به علم او، به تقوای او، به طهارت او، به عصمت او، به شجاعت او در مقابل دشمنان، به صبر و استقامت او در برابر سختی‌ها، این انسان بزرگ، این شخصیت باشکوه، وقتی به شهادت رسید، فقط بیست و هشت سال داشت. در تاریخ پرافتخار شیعه، این نمونه‌ها را کم نداریم. پدر امام زمان عزیز ما با آن همه فضیلت، با آن همه مقامات، با آن همه کرامات، وقتی با سم و جنایت دشمنان از دنیا رفت، فقط بیست و هشت سال داشت؛ این میشود الگو؛ جوان احساس میکند یک نمونه‌ی عالی در مقابل چشم دارد. آن امام بزرگوار، جوادالائمه (علیه‌السّلام) است که در بیست و پنج سالگی شهید شده است؛ این امام عسگری (علیه الصّلاة و السّلام) است که در بیست و هشت سالگی به شهادت رسیده است؛ و این همه فضیلت، این همه مکرمت، این همه عظمت، که نه فقط ما به آنها قائلیم و مترنّمیم، بلکه دشمنانشان، مخالفانشان، کسانی که اعتقاد به امامت آنها نداشتند، همه اعتراف کردند.

مربوط به :بیانات در دیدار مسئولین اجرائی استان کرمانشاه‌ - 1390/07/28
عنوان فیش :لزوم توجه به مزار جناب احمدبن اسحاق به عنوان یکی از برجسته ترین روات
کلیدواژه(ها) : احمدبن‌اسحاق, کمبود مسجد, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
یکی از چیزهائی که حتماً بایستی مورد توجه قرار بگیرد و مسئولین محترم به آن توجه کنند، پرداختن به مساجد است. ما در سراسر استان[کرمانشاه] کمبود مساجد خیلی داریم - هم در روستاها، هم حتّی در شهرها - این کمبودها را باید جبران کنند. مراکزی هستند که به مردم معنویت میبخشد. همین مزار جناب احمدبن‌اسحاق که مورد توجه قرار گرفته است، باید روزبه‌روز توجه به این مزار شریف بیشتر شود. این شخصیت برجسته و بزرگ، یکی از برترین صحابی‌های ائمه، از حضرت جواد به بعد است؛ از برجسته‌ترین روات و اصحاب این بزرگواران است. این اقبال این منطقه و این سرزمین است که این بزرگوار در اینجا مدفون است. مزار ایشان در سرپل ذهاب است. توجه به این مزار، رفت و آمد به آنجا، خود کانونی از معنویت را به وجود می‌آورد. به مساجد توجه بشود؛ به این مزار شریف توجه بشود؛ به مزارات دیگری که در جاهای مختلف استان هست، ان‌شاءالله توجه بشود.

مربوط به :بیانات در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران - 1390/04/13
عنوان فیش :ایستادگی امام حسین(ع)؛ عامل جلوگیری از انحراف و حفظ اسلام
کلیدواژه(ها) : تبیین, ابعاد حرکت حسینی, تاثیرات حادثه عاشورا, تحلیل حادثه عاشورا, اثرات قیام عاشورا, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, فداکاری امام حسین(علیه السلام), ایستادگی مقابل انحراف, قیام امام حسین(علیه السلام), اهداف قیام امام حسین(علیه السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
تمام راه‌هائی که میشود فرزند پیغمبر از آن راه‌ها استفاده کند برای حفظ میراث عظیم اسلام ـ که میراث جد او و پدر او و پیروان راستین آنهاست ـ در زندگی سیدالشهداء محسوس است؛ از تبیین و انذار، از تحرک تبلیغاتی، از بیدار کردن و حساس کردن وجدانهای عناصر خاص ـ همین خواص که ما تعبیر میکنیم ـ در آن خطبه‌ی منا، اینها همه در طول زندگی سیدالشهداء است. بعد هم ایستادگی در مقابل یک انحراف بزرگ با قصد مجاهدت با جان؛ نه این‌که امام حسین از سرنوشت این حرکت بی‌اطلاع بود؛ نه، اینها امام بودند. مسئله‌ی معرفت امام و علم امام و آگاهی وسیع امام بالاتر از این حرفهائی است که ماها در ذهنمان میگنجد؛ بلکه به معنای ترسیم یک دستورالعمل می‌ایستد، تسلیم نمیشود، مردم را به یاری میطلبد، بعد هم وقتی یک عده‌ای پیدا میشوند ـ که همان اهل کوفه باشند ـ و اظهار میکنند که حاضرند در کنار آن بزرگوار در این راه قدم بگذارند، حضرت درخواست آنها را اجابت میکند و به طرف آنها میرود؛ بعد هم در میانه‌ی راه پشیمان نمیشود. بیانات امام را که انسان نگاه میکند، می‌بیند حضرت عازم و جازم بوده است برای این که این کار را به پایان ببرد. این‌که در مقابله‌ی با حرکت انحرافی فوق‌العاده خطرناک آن روز، امام حسین (علیه الصّلاة و السّلام) می‌ایستد، این میشود یک درس، که خود آن بزرگوار هم همین را تکرار کردند؛ یعنی کار خودشان را به دستور اسلام مستند کردند: «انّ رسول الله قال: من رأی سلطانا جائرا مستحلاّ لحرمات الله ناکثا لعهد الله مخالفا لسنّة رسول‌الله یعمل فی عبادالله بالاثم و العدوان فلم یغیّر علیه بفعل و لا قول کان حقاّ علی الله ان یدخله مدخله»؛ حضرت این را بیان کردند. یعنی من وظیفه‌ام این است، کاری که دارم انجام میدهم، بایستی ابراز مخالفت کنم، باید در جاده‌ی مخالفت و ایستادگی قدم بگذارم، سرنوشت هرچه شد، بشود؛ اگر سرنوشت پیروزی بود، چه بهتر؛ اگر شهادت بود، باز هم چه بهتر. یعنی اینجوری امام حسین (علیه السّلام) حرکت کردند.
این شد ایثار کامل و اسلام را هم حفظ کرد. همین حرکت، اسلام را حفظ کرد. همین حرکت موجب شد که ارزشها در جامعه پایدار بشوند، بمانند. اگر این خطر را نمیپذیرفت، حرکت نمیکرد، اقدام نمیکرد، خونش ریخته نمیشد، آن فجایع عظیم برای حرم پیغمبر، دختر امیرالمؤمنین و فرزندان خاندان پیغمبر پیش نمی‌آمد، این واقعه در تاریخ نمیماند. این حادثه‌ای که میتوانست جلوی آن انحراف عظیم را بگیرد، باید به همان عظمت آن انحراف در ذهن جامعه و تاریخ، شوک ایجاد میکرد و کرد. این فداکاری امام حسین است.

مربوط به :بیانات در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران - 1390/04/13
عنوان فیش :ایستادگی در برابر تردیدافکنی خواص؛ کارِ بزرگ امام حسین(ع)
کلیدواژه(ها) : حضرت امام حسین(علیه السلام), تکلیف‌‏مداری, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تحلیل حادثه عاشورا, قیام امام حسین(علیه السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
کاری که امام حسین (علیه السّلام) کردند، یک کار فوق‌العاده‌ای است. یعنی ابعاد آن از آنچه که ما امروز محاسبه میکنیم، خیلی بالاتر است. ما جوانبش را، ریزه‌کاری‌هایش را غالباً ندیده میگیریم. صبرش فقط این نبود که بر تشنگی صبر کند، بر کشته شدن یاران صبر کند؛ اینها صبرِ آسان است. صبرِ سخت‌تر این است که دیگران، افراد صاحب نفوذ، افراد آگاه، افراد محترم هی بگویند آقا نکنید، این کار غلط است، این کار خطرناک است. هی ایجاد تردید کنند. کی‌ها؟ افرادی مثل عبدالله جعفر، عبدالله زبیر، عبدالله عباس؛ این شخصیتهای برجسته‌ی بزرگ آن روز دنیا، آقازاده‌های مهم اسلام، اینها هی بگویند نکن این کار را. هر که باشد، اگر چنانچه آن عزم و آن اراده و آن ثبات در او نباشد، با خودش فکر میکند که من دیگر تکلیفی ندارم، اینها که دارند اینجوری میگویند، دنیا هم که دارد آنجوری حرکت میکند، بگوئیم و بگذریم. آن که در مقابل این اظهارات، در واقع وسوسه‌ها، تردیدافکنی‌ها، راه شرعی درست‌کردن‌ها بایستد و دلش نلرزد و قدم در این راه بگذارد، او همان کسی است که میتواند این تحول عظیم را به وجود بیاورد. و امام بزرگوار ما در این جهت تشبّه کردند و اقتفاء کردند به سید و سالار شهیدان.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از شعرای آئینی - 1390/03/25
عنوان فیش :استفاده عمان سامانی از یک واقعه تاریخی برای تشریح شخصیت حضرت زینب (ع)
کلیدواژه(ها) : عمان سامانی, حضرت ام البنین (سلام الله علیها), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
درباره‌ی مصیبت حضرت اباالفضل (علیه الصّلاة و السّلام) به نظرم میرسید که یکی از بخشهای مهم و جذابی که میتواند این مصیبت را بیان کند، همان زبان حال مادر حضرت اباالفضل است؛ همان «لا تدعونّی ویک امّ البنین»، یا آن شعر دیگری که به ایشان منسوب است. خب، این دو تا شعر است. البته اینها ترجمه‌ی شعری هم شده، ترجمه‌ی خیلی جالبی نیست، خیلی قوی نیست؛ اما خود این یک عرصه است: مادری است؛ صورت قبر چهار جوانش را که در کربلا شهید شدند، در بقیع میکشد و نوحه‌سرائی میکند و حماسه می‌آفریند. همه‌اش اشک ریختن و تو سر زدن هم نیست - البته اشک ریختن هست، اشکالی هم ندارد - بلکه حماسه‌آفرینی است، افتخار به این جوانهاست. این یک عرصه‌ی خیلی خوبی است، که از اینگونه عرصه‌ها برای مصیبت خیلی باید استفاده کرد. یا توصیف بعضی از حالات روحی قهرمانان کربلا، از جمله شبیه آنچه که عمان سامانی گفته، که لحظات رفتن حضرت سیدالشهداء به عرصه‌ی میدان را تصویر میکند - حالا چقدر واقعیت دارد، من نمیدانم؛ البته روضه‌خوانها میخوانند - که حضرت زینب آمدند جلو، راه را گرفتند و گفتگوئی بین این دو بزرگوار انجام گرفت. عمان از این گفتگو استفاده کرده برای تشریح شخصیت حضرت زینب.
کای عنان گیر من آیا زینبی‌
یا که آه دردمندان در شبی‌
که بعد دنبالش این است: «زن مگو مردآفرین روزگار». ببینید، از این مناسبت - مناسبت گفتگوی این برادر و خواهر - استفاده میکند برای اینکه شخصیت حضرت زینب (سلام اللَّه علیها) را تشریح کند. اینها میدانهای مهمی است. یعنی شرح حالها و زبان حالها فقط بیان آن حالی که در آن لحظه قهرمان داستان دارد، نباشد؛ بلکه میتواند شرح خصوصیات او، شخصیت او، ظرافتهای روح او و عظمتهائی که در وجود او هست، باشد؛ اینها همه میدانهاست.

مربوط به :بیانات در اجتماع بزرگ مردم قم‌ - 1389/07/27
عنوان فیش :پیدایش شهر قم، ناشی از یک حرکت جهادی و توأم با بصیرت
کلیدواژه(ها) : قم, حضور حضرت فاطمه‌ی معصومه (سلام اللَّه علیها) در قم, خاندان اشعریون, جهاد فرهنگی, مردم قم, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
پیدایش شهر قم ناشی بود از یک حرکت جهادی و توأم با بصیرت. یعنی خاندان اشعریون که آمدند این منطقه را محل سکونت خودشان قرار دادند، در واقع اینجا را پایگاهی کردند برای نشر معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)؛ یک مجاهدت فرهنگی را در اینجا شروع کردند. اشعریون قبل از آنکه به قم بیایند، جهاد در میدان نبرد هم انجام داده بودند؛ جهاد نظامی هم کرده بودند؛ بزرگِ اشعریون در رکاب جناب زیدبن‌علی (علیهماالسّلام) مبارزه کرده بود؛ لذا بود که حجاج‌بن‌یوسف بر اینها خشم گرفت و اینها مجبور شدند بیایند و این منطقه را با تلاش خود، با بصیرت خود، با دانش خود، منطقه‌ی علم قرار بدهند. همین هم موجب شد که حضرت فاطمه‌ی معصومه (سلام اللَّه علیها) وقتی به این ناحیه رسیدند، اظهار تمایل کردند که به قم بیایند؛ به خاطرِ بودن همین بزرگان اشعریون. آنها رفتند از حضرت استقبال کردند، حضرت را به این شهر آوردند و این بارگاه نورانی از آن روز و از بعد از وفات این بزرگوار در این شهر نورافشانی میکند. مردم قم که پدید آورنده‌ی این حرکت عظیم فرهنگی بودند، از آن روز پایگاه معارف اهل‌بیت را در این شهر تشکیل دادند و صدها عالم، محدث، مفسر و مبیّن احکام اسلامی و قرآنی را به شرق و غرب دنیای اسلام فرستادند. از قم، علم به اقصای خراسان و اقصای عراق و شامات رفت. این، بصیرت آن روزِ مردم قم است؛ که پیدایش قم بر اساس جهاد و بصیرت شد.

مربوط به :بیانات در اجتماع بزرگ مردم قم‌ - 1389/07/27
عنوان فیش :پیدایش شهر قم ، از یک حرکت جهادی و توأم با بصیرت
کلیدواژه(ها) : خاندان اشعریون, قم, نقش قم در انقلاب اسلامی, حمایت مردم قم از نهضت امام خمینی(ره), حضور حضرت فاطمه‌ی معصومه (سلام اللَّه علیها) در قم, جهاد فرهنگی, مردم قم, نهضت پانزده خرداد, تاریخ نهضت امام خمینی(ره) و قیام 15 خرداد, حادثه‏ مدرسه‏ فیضیه, حماسه نوزدهم دی, تاریخ مبارزات و پیروزی انقلاب اسلامی, نهضت پانزده خرداد, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
شهر قم شهر علم است، شهر جهاد است، شهر بصیرت است. بصیرت مردم قم یکی از آن نکات بسیار مهمی است که در طول این سی و چند سال همواره خود را نشان داده است. جالب است که پیدایش شهر قم هم ناشی بود از یک حرکت جهادی و توأم با بصیرت. یعنی خاندان اشعریون که آمدند این منطقه را محل سکونت خودشان قرار دادند، در واقع اینجا را پایگاهی کردند برای نشر معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)؛ یک مجاهدت فرهنگی را در اینجا شروع کردند. اشعریون قبل از آنکه به قم بیایند، جهاد در میدان نبرد هم انجام داده بودند؛ جهاد نظامی هم کرده بودند؛ بزرگِ اشعریون در رکاب جناب زیدبن‌علی (علیهماالسّلام) مبارزه کرده بود؛ لذا بود که حجاج‌بن‌یوسف بر اینها خشم گرفت و اینها مجبور شدند بیایند و این منطقه را با تلاش خود، با بصیرت خود، با دانش خود، منطقه‌ی علم قرار بدهند. همین هم موجب شد که حضرت فاطمه‌ی معصومه (سلام اللَّه علیها) وقتی به این ناحیه رسیدند، اظهار تمایل کردند که به قم بیایند؛ به خاطرِ بودن همین بزرگان اشعریون. آنها رفتند از حضرت استقبال کردند، حضرت را به این شهر آوردند و این بارگاه نورانی از آن روز و از بعد از وفات این بزرگوار در این شهر نورافشانی میکند. مردم قم که پدید آورنده‌ی این حرکت عظیم فرهنگی بودند، از آن روز پایگاه معارف اهل‌بیت را در این شهر تشکیل دادند و صدها عالم، محدث، مفسر و مبیّن احکام اسلامی و قرآنی را به شرق و غرب دنیای اسلام فرستادند. از قم، علم به اقصای خراسان و اقصای عراق و شامات رفت. این، بصیرت آن روزِ مردم قم است؛ که پیدایش قم بر اساس جهاد و بصیرت شد.
در دوران معاصر ما هم عیناً همین مسئله اتفاق افتاد؛ یعنی قم پایگاه برترین معارف اسلامی و الهی شد و به برکت مجاهدت و بصیرت و حضور علمای بزرگ، سرچشمه‌ای در این نقطه جوشید که شرق و غرب دنیای اسلام از آن بهره‌مند شده‌اند.
من دو مقطع مهم را یادآوری میکنم، که در این دو مقطع مهم قمی‌ها حقیقتاً نقش ایفاء کردند؛ نقشهای مؤثر و ماندگاری را مردم قم در این دو مقطع به وجود آوردند: یکی مقطع عاشورای سال 42 و پانزده خرداد که دو روز بعد از عاشورا بود. روز عاشورا در همین مدرسه‌ی فیضیه مردم قم جمع شدند، فریاد و غریو امام را شنیدند، جانهاشان را لبریز کردند و دو روز بعد که خبر دستگیری امام بزرگوار را شنیدند، در صحن مطهر اجتماع کردند. این حرکت عظیم آنها موجب شد که نهضت روحانیت به رهبری امام بزرگوارمان در حصار حوزه محبوس و محصور نماند؛ بیاید وارد جامعه شود. پیشرو این کار، قمی‌ها بودند و این کار بزرگ را انجام دادند.
مقطع دیگر، مقطع سال 56 است که عمق توطئه‌ی دشمن را در اهانت به امام بزرگوار درک کردند؛ فهمیدند مسئله چیست؛ صرفاً این نیست که خواسته‌اند به امام بزرگوار اهانتی بکنند. در شهر قم، اولین تظاهرات مردمیِ گسترده علیه آن حرکت خائنانه به وجود آمد. خون جوانان قمی در این خیابانها، در همین خیابان ارم، در خیابان چهارمردان بر روی زمین ریخته شد؛ جان دادند؛ با خون خودشان صدق سخن خودشان را اثبات کردند. در طول این سی سالِ بعد از پیروزی انقلاب، باز در همه‌ی مقاطع، این مردم مردمی هستند که با اخلاص، با صدق و صفا و با بصیرتِ مثال زدنی وارد میدان شدند. دشمن برای قم برنامه داشت، طرح داشت؛ اگر مردم قم بیدار نبودند، بابصیرت نبودند، طرحهای دشمنان درباره‌ی قم، طرحهای خطرناکی بود. بیداری مردم و حضور حوزه‌ی علمیه در این شهر موجب شده است که این شهر پایگاه بصیرت باشد.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از پرستاران نمونه کشور - 1389/02/01
عنوان فیش :تبلور عظمت زینب کبری(س) در خطبه ی بازار کوفه
کلیدواژه(ها) : حضرت زینب (سلام الله علیها), تحلیل حادثه عاشورا, حضور زنان در صحنه, خطبه حضرت زینب (سلام الله علیها) در کوفه, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, الگوی اسلامی زن
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
زینب كبری یك نمونه‌ی برجسته‌ی تاریخ است كه عظمت حضور یك زن را در یكی از مهمترین مسائل تاریخ نشان میدهد. اینكه گفته میشود در عاشورا، در حادثه‌ی كربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - كه واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در كربلا تمام شد. حادثه‌ی نظامی با شكست ظاهری نیروهای حق در عرصه‌ی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی كه موجب شد این شكست نظامیِ ظاهری، تبدیل به یك پیروزی قطعیِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب كبری‌؛ نقشی كه حضرت زینب بر عهده گرفت؛ این خیلی چیز مهمی است. این حادثه نشان داد كه زن در حاشیه‌ی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد. قرآن هم در موارد متعددی به این نكته ناطق است؛ لیكن این مربوط به تاریخ نزدیك است، مربوط به امم گذشته نیست؛ یك حادثه‌ی زنده و ملموس است كه انسان زینب كبری را مشاهده میكند كه با یك عظمت خیره‌كننده و درخشنده‌ای در عرصه ظاهر میشود؛ كاری میكند كه دشمنی كه به حسب ظاهر در كارزار نظامی پیروز شده است و مخالفین خود را قلع و قمع كرده است و بر تخت پیروزی تكیه زده است، در مقر قدرت خود، در كاخ ریاست خود، تحقیر و ذلیل شود؛ داغ ننگ ابدی را به پیشانی او میزند و پیروزی او را تبدیل میكند به یك شكست؛ این كارِ زینب كبری است. زینب (سلام اللَّه علیها) نشان داد كه میتوان حجب و عفاف زنانه را تبدیل كرد به عزت مجاهدانه، به یك جهاد بزرگ.
آنچه كه از بیانات زینب كبری باقی مانده است و امروز در دسترس ماست، عظمت حركت زینب كبری را نشان میدهد. خطبه‌ی فراموش نشدنی زینب كبری در بازار كوفه یك حرف زدن معمولی نیست، اظهارنظر معمولی یك شخصیت بزرگ نیست؛ یك تحلیل عظیم از وضع جامعه‌ی اسلامی در آن دوره است كه با زیباترین كلمات و با عمیق‌ترین و غنی‌ترین مفاهیم در آن شرائط بیان شده است. قوّت شخصیت را ببینید؛ چقدر این شخصیت قوی است. دو روز قبل در یك بیابان، برادر او را، امام او را، رهبر او را با این همه عزیزان و جوانان و فرزندان و اینها از بین برده‌اند، این جمع چند ده نفره‌ی زنان و كودكان را اسیر كرده‌اند، آورده‌اند در مقابل چشم مردم، روی شتر اسارت، مردم آمده‌اند دارند تماشا میكنند، بعضی هلهله میكنند، بعضی هم گریه میكنند؛ در یك چنین شرائط بحرانی، ناگهان این خورشید عظمت طلوع میكند؛ همان لحنی را به كار میبرد كه پدرش امیرالمؤمنین بر روی منبر خلافت در مقابل امت خود به كار میبرد؛ همان جور حرف میزند؛ با همان جور كلمات، با همان فصاحت و بلاغت، با همان بلندی مضمون و معنا: «یا اهل الكوفه، یا اهل الغدر و الختل»؛ ای خدعه‌گرها، ای كسانی كه تظاهر كردید! شاید خودتان باور هم كردید كه دنباله‌رو اسلام و اهل‌بیت هستید؛ اما در امتحان اینجور كم آوردید، در فتنه اینجور كوری نشان دادید. «هل فیكم الّا الصّلف و العجب و الشّنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعداء»؛ شما رفتارتان، زبانتان با دلتان یكسان نبود. به خودتان مغرور شدید، خیال كردید ایمان دارید، خیال كردید همچنان انقلابی هستید، خیال كردید همچنان پیرو امیرالمؤمنین هستید؛ در حالی كه واقع قضیه این نبود. نتوانستید از عهده‌ی مقابله‌ی با فتنه بربیائید، نتوانستید خودتان را نجات دهید. «مثلكم كمثل الّتی نقضت غزلها من بعد قوّة انكاثا»؛ مثل آن كسی شُدید كه پشم را میریسد، تبدیل به نخ میكند، بعد نخها را دوباره باز میكند، تبدیل میكند به همان پشم یا پنبه‌ی نریسیده. با بی‌بصیرتی، با نشناختن فضا، با تشخیص ندادن حق و باطل، كرده‌های خودتان را، گذشته‌ی خودتان را باطل كردید. ظاهر، ظاهر ایمان، دهان پر از ادعای انقلابیگری؛ اما باطن، باطن پوك، باطن بی‌مقاومت در مقابل بادهای مخالف. این، آسیب‌شناسی است.
با این بیان قوی، با این كلمات رسا، آن هم در آن شرائط دشوار، اینگونه صحبت میكرد. اینجور نبود كه یك عده مستمع جلوی حضرت زینب نشسته باشند، گوش فرا داده باشند، او هم مثل یك خطیبی برای اینها خطبه بخواند؛ نه، یك عده دشمن، نیزه‌داران دشمن دور و برشان را گرفته‌اند؛ یك عده هم مردم مختلف‌الحال حضور داشتند؛ همانهائی كه مسلم را به دست ابن‌زیاد دادند، همانهائی كه به امام حسین نامه نوشتند و تخلف كردند، همانهائی كه آن روزی كه باید با ابن‌زیاد در می‌افتادند، توی خانه‌هایشان مخفی شدند - اینها بودند توی بازار كوفه - یك عده هم كسانی بودند كه ضعف نفس نشان دادند، حالا هم نگاه میكنند، دختر امیرالمؤمنین را می‌بینند، گریه میكنند. حضرت زینب كبری با این عده‌ی ناهمگون و غیر قابل اعتماد مواجه است، اما اینجور محكم حرف میزند. او زن تاریخ است؛ این زن، دیگر ضعیفه نیست. نمیشود زن را ضعیفه دانست. این جوهر زنانه‌ی مؤمن، اینجور خودش را در شرائط دشوار نشان میدهد. این زن است كه الگوست؛ الگو برای همه‌ی مردان بزرگ عالم و زنان بزرگ عالم. انقلاب نبوی و انقلاب علوی را آسیب‌شناسی میكند؛ میگوید شماها نتوانستید در فتنه، حق را تشخیص بدهید؛ نتوانستید به وظیفه‌تان عمل كنید؛ نتیجه این شد كه جگرگوشه‌ی پیغمبر سرش بر روی نیزه رفت. عظمت زینب را اینجا میشود فهمید.

مربوط به :بیانات در دیدار فرمانده و پرسنل نیروی هوائی ارتش - 1388/11/19
عنوان فیش :برتری عظمت حضرت زینب کبری بر حضرت آسیه
کلیدواژه(ها) : آسیه, حضرت زینب (سلام الله علیها), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
یک مقایسه‌ی کوتاه بین زینب کبری و بین همسر فرعون، عظمت مقام زینب کبری را نشان میدهد. در قرآن کریم، زن فرعون نمونه‌ی ایمان شناخته شده است، برای مرد و زن در طول زمان تا آخر دنیا. آن وقت مقایسه کنید زن فرعون را که به موسی ایمان آورده بود و دلبسته‌ی آن هدایتی شده بود که موسی عرضه میکرد، وقتی در زیر فشار شکنجه‌ی فرعونی قرار گرفت، که با همان شکنجه هم - طبق نقل تواریخ و روایات - از دنیا رفت، شکنجه‌ی جسمانی او، او را به فغان آورد: «اذ قالت ربّ ابن لی عندک بیتا فی الجّنة و نجّنی من فرعون و عمله»؛ از خدای متعال درخواست کرد که پروردگارا! برای من در بهشت خانه‌ای بنا کن. در واقع، طلب مرگ میکرد؛ میخواست که از دنیا برود. «و نجّنی من فرعون و عمله»؛ من را از دست فرعون و عمل گمره‌کننده‌ی فرعون نجات بده. در حالی که جناب آسیه - همسر فرعون - مشکلش، شکنجه‌اش، درد و رنجش، درد و رنج جسمانی بود؛ مثل حضرت زینب، چند برادر، دو فرزند، تعداد زیادی از نزدیکان و برادرزادگان را از دست نداده بود و در مقابل چشم خودش به قربانگاه نرفته بودند. این رنجهای روحی که برای زینب کبری پیش آمد، اینها برای جناب آسیه - همسر فرعون - پیش نیامده بود. در روز عاشورا زینب کبری این همه عزیزان را در مقابل چشم خود دید که به قربانگاه رفته‌اند و شهید شده‌اند: حسین‌بن‌علی (علیه‌السّلام) - سیدالشهداء - را دید، عباس را دید، علیاکبر را دید، قاسم را دید، فرزندان خودش را دید، دیگرِ برادران را دید. بعد از شهادت، آن همه محنتها را دید: تهاجم دشمن را، هتک احترام را، مسئولیت حفظ کودکان را، زنان را. عظمت این مصیبتها را مگر میشود مقایسه کرد با مصائب جسمانی؟ اما در مقابل همه‌ی این مصائب، زینب به پروردگار عالم عرض نکرد: «ربّ نجّنی»؛ نگفت پروردگارا! من را نجات بده. در روز عاشورا عرض کرد: پروردگارا! از ما قبول کن. بدن پاره پاره‌ی برادرش در مقابل دست، در مقابل چشم؛ دل به سمت پروردگار عالم، عرض میکند: پروردگارا! این قربانی را از ما قبول کن. وقتی از او سؤال میشود که چگونه دیدی؟ میفرماید: «ما رأیت الّا جمیلا». این همه مصیبت در چشم زینب کبری زیباست؛ چون از سوی خداست، چون برای اوست، چون در راه اوست، در راه اعلای کلمه‌ی اوست. ببینید این مقام، مقام چنین صبری، چنین دلدادگی نسبت به حق و حقیقت، چقدر متفاوت است با آن مقامی که قرآن کریم از جناب آسیه نقل میکند. این، عظمت مقام زینب را نشان میدهد.

مربوط به :بیانات در دیدار عمومی مردم چالوس و نوشهر - 1388/07/15
عنوان فیش :مسلمان شدن مردم مازندران در قرنهای اول اسلام به دست فرزندان ائمه (ع)
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ حکومتهای اموی و عباسی, مردم مازندران, استان مازندران
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
شما مردم مازندران این را بدانید و میدانید كه در قرنهای اول اسلام، قدرتهای بنی امیه و بنی عباس به هیچ عنوان نتوانستند با لشگركشی بر این منطقه‌ی شمالی كشور - منطقه‌ی طبرستان - فائق بیایند. همه‌ی سپاه‌های بنی امیه و بنی عباس كه به این سمت می‌آمدند؛ همانهائی كه بقیه‌ی استانهای این كشور و كشور روم را فتح كرده بودند، مازندران را نتوانستند فتح كنند. این سلسله‌ی جبال البرز مثل یك حصن حصینی به این مردم امكان میداد در مقابل نیروهای مسلمان در دوران بنی امیه و بنی عباس مقاومت كنند و آنها نتوانستند بر مازندران فائق بیایند. مازندران به دست فرزندان مظلوم آل محمد فتح شد. فرزندان ستمدیده و آواره شده‌ی امام سجاد و امام باقر و امام صادق (علیهم‌السّلام) كه از دست آن خلیفه‌های فتاك و خونریز گریخته بودند، توانستند با سختی خودشان را به این منطقه برسانند. وقتی آمدند، مردم مازندران و گیلان آغوشها را باز كردند و بچه‌های پیغمبر را در آغوش گرفتند و به دست آنها مسلمان شدند. لذا این منطقه‌ی شمال كشور از آن لحظه‌ای كه مسلمان شد، پیرو مكتب امیرالمؤمنین و مكتب تشیع شد. این سابقه‌ی تاریخیِ این منطقه است. اینها برای ارزشهای اسلامی، برای جهاد فی سبیل‌اللَّه، برای پرچمداران علیه ظلمها و ستمها، همیشه همچون پشتیبان مستحكمی بودند؛ امروز هم همین است.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از مردم آذربایجان‌ شرقی - 1387/11/28
عنوان فیش :اربعین؛ سرآغاز گسترش جریان مبارزه با ظلم بعد از حادثه عاشورا
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, اربعین حسینی, اثرات قیام عاشورا, تاثیرات حادثه عاشورا
نوع(ها) : روایت تاریخی, فیش موضوعی

متن فیش :
اربعین در حادثه‌ی کربلا یک شروع بود؛ یک آغاز بود. بعد از آنکه قضیه‌ی کربلا انجام گرفت- آن فاجعه‌ی بزرگ اتفاق افتاد- و فداکاری بی‌نظیر ابا عبد اللَّه (علیه‌السّلام) و اصحاب و یاران و خانواده‌اش در آن محیط محدود واقع شد، حادثه‌ی اسارتها پیام را باید منتشر می‌کرد و خطبه‌ها و افشاگری‌ها و حقیقت‌گوئی‌های حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و امام سجّاد (علیه الصّلاة و السّلام) مثل یک رسانه‌ی پرقدرت باید فکر و حادثه و هدف و جهت‌گیری را در محدوده‌ی وسیعی منتشر می‌کرد؛ و کرد. خاصیت محیط اختناق این است که مردم فرصت و جرئتِ این را پیدا نمی‌کنند که حقایقی را که فهمیده‌اند، در عملِ خودشان نشان بدهند؛ چون اولًا دستگاه ظالم و مستبد نمی‌گذارد مردم بفهمند و اگر فهم مردم از دست او خارج شد و فهمیدند، نمی‌گذارد به آنچه فهمیده‌اند، عمل کنند. در کوفه، در شام، در بین راه، خیلی‌ها از زبان زینب کبری (سلام‌الله‌علیها) یا امام سجّاد (علیه الصّلاة و السّلام) یا از دیدن وضع اسرا، خیلی چیزها را فهمیدند، ولی کی جرئت می‌کرد، کی توانائی این را داشت که در مقابل آن دستگاه ظلم و استکبار و استبداد و اختناق، آنچه را که فهمیده است، بروز دهد؟ مثل یک عقده‌ای در گلوی مؤمنین باقی بود. این عقده روز اربعین اولین نِشتر را خورد؛ اولین جوشش در روز اربعین در کربلا اتفاق افتاد.
مرحوم سید بن طاووس- و بزرگان- نوشته‌اند که وقتی کاروان اسرا، یعنی جناب زینب (سلام‌الله‌علیها) و بقیه در اربعین وارد کربلا شدند، در آنجا فقط جابر بن عبد الله انصاری و عطیه‌ی عوفی نبودند، «رجال من بنی هاشم»؛ عده‌ای از بنی هاشم، عده‌ای از یاران بر گرد تربت سیّدالشّهداء جمع شده بودند و به استقبال زینب کبری آمدند. شاید این سیاستِ ولائی هم که زینب کبری اصرار کرد که برویم به کربلا- در مراجعت از شام- به خاطر همین بود که این اجتماع کوچک اما پرمعنا، در آنجا حاصل شود. حالا بعضی استبعاد کردند که چطور ممکن است تا اربعین به کربلا رسیده باشند. مرحوم شهید آیت‌اللَّه قاضی یک نوشته‌ی مفصلی دارد، اثبات می‌کنند که نه، ممکن است که این اتفاق افتاده باشد. به هر حال آنچه در کلمات بزرگان و قدماء هست، این است که وقتی زینب کبری و مجموعه‌ی اهل بیت وارد کربلا شدند، عطیه‌ی عوفی و جناب جابر بن عبد الله و رجالی از بنی هاشم در آنجا حضور داشتند. این نشانه و نمونه‌ای از تحقق آن هدفی است که با شهادتها باید تحقق پیدا می‌کرد؛ یعنی گسترش این فکر و جرئت دادن به مردم. از همین‌جا بود که ماجرای توابین به وجود آمد؛ اگرچه ماجرای توابین سرکوب شد؛ اما بعد با فاصله‌ی کوتاهی ماجرای قیام مختار و بقیه‌ی آن دلاوران کوفه اتفاق افتاد و نتیجه‌ی در هم پیچیده شدن دودمان بنی‌امیه‌ی ظالم و خبیث بر اثر همین شد. البته بعد از او سلسله‌ی مروانی‌ها آمدند؛ اما مبارزه ادامه پیدا کرد؛ راه باز شد. این خصوصیت اربعین است. یعنی در اربعین افشاگری هم هست، عمل هم هست، تحقق هدفهای آن افشاگری هم در اربعین وجود دارد.

مربوط به :بیانات در دیدار مردم قم به مناسبت قیام نوزدهم دی - 1387/10/19
عنوان فیش :عدم تحلیل مسلمین؛ عامل وقوع حادثه کربلا
کلیدواژه(ها) : یزیدبن معاویه, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, اهداف قیام امام حسین(علیه السلام), قدرت تحلیل سیاسی
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
شما به حادثه‌ی كربلا نگاه كنید. بسیاری از مسلمانانِ دوران اواخر شصت ساله‌ی بعد از حادثه‌ی هجرت - یعنی پنجاه ساله‌ی بعد از رحلت نبی مكرم - از حوادثی كه میگذشت، تحلیل درستی نداشتند. چون تحلیل نداشتند، عكس‌العمل نداشتند. لذا میدان، باز بود جلوی كسانی كه هر كاری میخواستند، هر انحرافی كه در مسیر امت اسلامی به وجود می‌آوردند، كسی جلودارشان نباشد؛ میكردند. كار به جائی رسید كه یك فرد فاسقِ فاجرِ بدنامِ رسوا - جوانی كه هیچ یك از شرایط حاكمیت اسلامی و خلافت پیغمبر در او وجود ندارد و نقطه‌ی عكس مسیر پیغمبر در اعمال او ظاهر است - بشود رهبر امت اسلامی و جانشین پیغمبر! ببینید چقدر این حادثه امروز به نظر شما عجیب می‌آید؟ آن روز این حادثه به نظر مردمی كه در آن دوران بودند، عجیب نیامد. خواص احساس خطر نكردند. بعضی هم كه شاید احساس خطر میكردند، منافع شخصی‌شان، عافیتشان، راحتشان، اجازه نداد كه عكس‌العملی نشان بدهند. پیغمبر، اسلام را آورد تا مردم را به توحید، به پاكیزگی، به عدالت، به سلامت اخلاق، به صلاح عمومی جامعه‌ی بشری سوق بدهد. امروز كسی به جای پیغمبر می‌نشیند كه سر تا پایش فساد است، سر تا پایش فسق است، به اصل وجود خدا و وحدانیت خدا اعتقادی ندارد. با فاصله‌ی پنجاه سال بعد از رحلت پیغمبر، یك چنین كسی می‌آید سر كار! این به نظر شما امروز خیلی عجیب می‌آید؛ آن روز به نظر بسیاری از آن مردم، عجیب نیامد. عجب! یزید خلیفه شد و مأمورین غلاظ و شداد را گذاشتند در اطراف دنیای اسلام كه از مردم بیعت بگیرند. مردم هم دسته دسته رفتند بیعت كردند؛ علما بیعت كردند، زهّاد بیعت كردند، نخبگان بیعت كردند، سیاستمداران بیعت كردند. در یك چنین موقعیتی كه این قدر غفلت بر دنیای اسلام حاكم است كه خطر را درك و استشمام نمیكنند، چه كار باید كرد؟ كسی مثل حسین‌بن‌علی كه مظهر اسلام است، نسخه‌ی بی‌تغییر پیغمبر مكرم اسلام است - «حسین منّی و انا من حسین» - در این شرایط چه كار باید بكند؟ او باید كاری كند كه دنیای اسلام را - نه فقط آن روز، بلكه در طول قرنهای بعد از آن - بیدار كند؛ آگاه كند؛ تكان بدهد. این تكان با قیام امام حسین شروع شد. حالا اینكه امام حسین دعوت شد برای حكومت در كوفه و حركت كرد به كوفه، اینها ظواهر كار و بهانه‌های كار بود. اگر امام حسین (علیه‌السّلام) دعوت هم نمیشد، این قیام تحقق پیدا میكرد. امام حسین باید این حركت را انجام میداد، تا نشان بدهد كه دستور كار، در یك چنین شرایطی، برای مسلمان چیست. نسخه را به همه‌ی مسلمانهای قرنهای بعدی نشان داد. یك نسخه‌ای نوشت؛ منتها نسخه‌ی حسین‌بن‌علی، نسخه‌ی لفاظی و حرافی و «دستور بده، خودت بنشین» نبود؛ نسخه‌ی عملی بود. او خودش حركت كرد و نشان داد كه راه این است.

مربوط به :بیانات در دیدار مردم قم به مناسبت قیام نوزدهم دی - 1387/10/19
عنوان فیش :خسارتهای جنگ تحمیلی؛ بهای استقلال و ایستادگی مقابل دنیای کفر و استکبار
کلیدواژه(ها) : اهداف قیام امام حسین(علیه السلام), پشتیبانی ابرقدرتها از رژیم بعثی عراق, تاثیر حادثه عاشورا بر انقلاب اسلامی, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ دفاع مقدس, دستاوردهای دفاع مقدس
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
ایشان [امام حسین (علیه السلام)] از قول پیغمبر نقل میكند كه آن وقتی كه شما دیدید كه اسلام كنار گذاشته شد؛ ظالمین بر مردم حكومت میكنند؛ دین خدا را تغییر میدهند؛ با فسق و فجور با مردم رفتار میكنند؛ آن كسی كه در مقابل این وضع، نایستد و قیام نكند، «كان حقّا علی اللَّه ان یدخله مدخله»؛ خدای متعال با این آدم ساكت و بی‌تفاوت هم مثل همان كسی كه «مستحلّ حرمات اللَّه» است، رفتار خواهد كرد. این نسخه است. قیام امام حسین این است. در راه این قیام، جان مطهر و مبارك و گرانبهای امام حسین كه برترین جانهای عالم است، اگر قربانی شود به نظر امام حسین، بهای زیادی نیست. جان بهترینِ مردمان كه اصحاب امام حسین بودند، اگر قربان شود، برای امام حسین بهای گرانی محسوب نمیشود. اسارت آل اللَّه، حرم پیغمبر، شخصیتی مثل زینب كه در دست بیگانگان اسیر بشود - حسین‌بن‌علی میدانست وقتی در این بیابان كشته شود، آنها این زن و بچه را اسیر میكنند - این اسارت و پرداختن این بهای سنگین به نظر امام حسین، برای این مقصود سنگین نبود. بهائی كه ما میپردازیم، باید ملاحظه شود با آن چیزی كه با این پرداخت، برای اسلام، برای مسلمین، برای امت اسلامی و برای جامعه به دست می‌آید. گاهی صد تومان انسان خرج كند، اسراف كرده؛ گاهی صد میلیارد اگر خرج كند، اسراف نكرده. باید دید چه در مقابلش میگیریم.
انقلاب اسلامی عمل به این نسخه بود. امام بزرگوار ما به این نسخه عمل كرد. یك عده‌ای آدم‌های ظاهرنگر و سطحی‌بین- البته آدم‌های خوب، مردمان بدی نبودند؛ ما این‌ها را می‌شناختیم- همان وقت می‌گفتند كه ایشان این جوانها را توی میدان آوردند و بهترین جوانهای ما به كشتن داده می‌شوند؛ خونشان ریخته می‌شود. خیال می‌كردند كه امام نمی‌داند كه جان این جوانها در خطر قرار می‌گیرد. دلشان برای او می‌سوخت. این ناشی بود از اینكه محاسبه درست نمی‌شد. خوب بله، در جنگ تحمیلی، ما این همه شهید دادیم، این همه جانباز دادیم، این همه خانواده داغ‌دار شدند. این، بهای بزرگی است؛ اما در مقابل، چه؟ در مقابل، استقلال كشور، پرچم اسلام، هویت ایران اسلامی را در مقابل آن طوفان عظیم حفظ كردیم. آن طوفانی كه درست كرده بودند، طوفان صدام نبود. صدام، آن سرباز جلوِ جبهه‌ی دشمن بود. پشت سر صدام همه‌ی دستگاه و دنیای كفر و استكبار قرار گرفته بودند. اگر فرض كنیم از اول هم وارد این توطئه نبودند، در ادامه واضح و روشن بود؛ همه آمدند پشت سر صدام. آمریكا آمد، شورویِ آن روز آمد، ناتو آمد، كشورهای مرتجع و وابسته‌ی به استكبار آمدند؛ پول دادند، اطلاعات دادند، نقشه دادند، تبلیغات كردند. این جبهه‌ی عظیم آمده بود تا ایران بزرگ، ایران رشید و شجاع، ایران مؤمن را بكلی در هم بپیچد. یك منطقه‌ی دست‌نشانده‌ی برای استكبار را در درجه‌ی اول، مغلوبِ عنصر پست و كوچكی مثل صدام كند و در درجه‌ی بعد هم در مشت و چنگال آمریكا نگه دارد. مصیبتی را كه در طول دویست سال بر سر كشور ما آوردند و این همه مشكل برای این ملت درست كردند، این مصیبت را صد سال دیگر، دویست سال دیگر ادامه بدهند. ملت ما ایستاد، امام بزرگوار ایستاد. البته جانهای عزیزی را دادیم، شهیدان بزرگی را دادیم، جوانهای محبوبی را فدا كردیم؛ اما این بهای گزافی در مقابل آن دستاورد نبود.

مربوط به :بیانات‌ در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه‌های شیراز - 1387/02/14
عنوان فیش :انواع موانع درونی رسیدن به اهداف انقلاب اسلامی
کلیدواژه(ها) : اعتماد به نفس ملی, وضعیت اخلاقی در رژیم پهلوی, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ حکومتهای اموی و عباسی, اسلام منهای سیاست, مسئله مهدویت, تاریخ نهضت امام خمینی(ره) و قیام 15 خرداد, مارکسیسم, گرایشات مارکسیستی در ایران, مبارزات چریکی در ایران, تاریخ حوزه‌های علمیه و مجاهدتهای علما
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
موانع[رسیدن به اهداف انقلاب اسلامی] چه بودند؟ ما دو نوع موانع داشتیم: یكی موانع درونی، یكی موانع بیرونی. موانع درونی یعنی چه چیزهائی؟ یعنی آن چیزهائی كه در درون خود ما انسانها - چه تصمیم‌گیرانمان، چه آحاد مردممان، چه ناظرین بیرون از گود مبارزه و انقلاب - وجود دارد؛ اینها موانع درونی است. موانع درونی، ضعفهاست؛ ضعفهای فكری است، ضعفهای عقلانی است، راحت‌طلبی است، آسان‌گرائی است، آسان‌پنداری است؛ این گاهی اوقات خودش یكی از موانع تحقق آن چیز است. باید برآورد و تقویم نسبت به كار و مشكلات كار، مطابق با واقع یا لااقل نزدیك به واقع باشد. آسان‌پنداری هم مثل آسان‌گیری و سهل‌انگاری است؛ آن هم یكی از موانع راه است. گریز از چالش هم یكی از ضعفهای درونی ماست. به گریز از چالش، بغلط میگویند عافیت‌طلبی. عافیت‌طلبی چیز خوبی است. عافیت یكی از بزرگترین نعمتهای الهی است؛ «یا ولیّ العافیة نسئلك العافیة؛ عافیة الدّنیا و الأخرة». عافیت به معنای پنجه نیفكندن نیست؛ به معنای درست عمل كردن، بجا قدم گذاشتن، بجا ضربت زدن و بجا عقب كشیدن است. عافیت از بلا، مثل این است كه بگوئیم عافیت از گناه. بنابراین عافیت‌طلبی چیز بدی نیست؛ لیكن بغلط به گریز از چالش میگویند عافیت‌طلبی؛ یعنی در واقع همان راحت‌طلبی، مواجهه‌ی با مشكلات را زشت و ناپسند دانستن، آماده نبودن برای مواجهه‌ی با مشكلات. اینها ضعفهای درونی ماست.

یكی دیگر از ضعفهای درونی عبارت است از تربیتهای اجتماعیِ موجود و عادتهای تاریخی، كه اینها در ما ملت ایران در آغاز انقلاب بود. شما جوانها شاید از حالات روانی و تربیتهای تاریخیِ ما در هنگامی كه انقلاب پیروز شد، تصویر درستی نداشته باشید. امروز ما می‌بینیم كه عنوان «ما میتوانیم» در همه هست. واقعاً هم اگر بگویند آقا شما میتوانید بزنید روی دست صنعتگران پیشروِ دقیق‌ترین و ظریف‌ترین صنایع دنیا، شما میگوئید بله؛ اگر همت كنیم، تلاش كنیم، میتوانیم. واقعاً جوان دانشمندِ مسلمانِ در جمهوری اسلامی خودش را قادر بر هر كاری میداند؛ این در اول انقلاب اینجور نبود. تربیتهای قبلی درست عكس این بود. هر كاری كه مطرح میشد، میگفتند آقا ما كه نمیتوانیم! آقا فلان چیز را بسازید، میگفتند ما كه نمیتوانیم! با فلان شعار غلط در دنیا مقابله كنیم، میگفتند آقا ما كه زورمان نمیرسد، ما كه نمیتوانیم! «ما میتوانیمِ» امروز، آن روز «ما نمیتوانیم» بود. این، آن تربیت اخلاقی و تاریخیِ بازمانده‌ی از دوران گذشته است.

توسری خوری، شنیدن زور، دیدن فسق در كسانی كه از آنها جامعه توقع عدالت و انصاف و طهارت و پاكیزه‌دامنی دارد، عادت شده بود. یعنی اگر در دوران پیش از انقلاب می‌آمدند به مردم میگفتند آقا فلان مسئول عالی كشور - حالا شخص اول كه خود شاه بود - یا وزرا یا مسئولین فلان عیاشی را كردند، فلان فسق را كردند، فلان عمل زشت و ناهنجار را انجام دادند، مردم تعجب نمیكردند؛ میگفتند خوب، هست دیگر؛ معلوم است! یعنی عادت كرده بودند به اینكه مسئولانی را كه باید پاك باشند و پاكدامن باشند، آلوده‌دامن و ناپاك ببینند. ما تعجب میكردیم از اینكه در صدر اسلام چطور یك خلیفه مست رفت برای مردم نماز صبح خواند! هم درباره‌ی خلیفه هست، هم درباره‌ی یكی از امرای منصوب از قِبل یك خلیفه. این در تاریخ اسلام هست و معروف و مسلّم هم هست. نماز صبح دو ركعت است؛ اما او چون سركیف بود، شش ركعت خواند. گفتند آقا نماز صبح را زیادی خواندی؛ گفت بله، حالم خوش است؛ اگر بخواهی، بیشتر هم میخوانم! این در تاریخ بود. در آن زمان مردم میدیدند كه خلیفه یك چنین فسقی را دارد انجام میدهد، اما تحمل میكردند و بی‌تفاوت از مقابل این قضیه میگذشتند. زمان ما هم همین‌جور بود. در دوره‌ی طاغوت - كه ماها تا قبل از پیروزی انقلاب با طاغوت مواجه بودیم - قضیه همین‌جور بود. مردم تعجب نمیكردند از اینكه پادشاه كشور اسلامی فسق كند، فجور كند، باده‌گساری كند، كارهای هرزه انجام دهد. شاید من قبلاً گفته باشم كه یكی از علمای بزرگ تبریز كه مرد بسیار دانشمند و عالمی بود و بنده هم او را دیده بودم - استاد پدر ما بود - پیرمردی بود بسیار عالم، اما بسیار ساده! من یك وقتی رفته بودم تبریز، شاگردان و دوستانِ علاقه‌مند خود ایشان نقل میكردند؛ میگفتند یك وقتی محمدرضا در دوره‌ی جوانی‌اش آمده بود تبریز، رفته بود سراغ این آقا. احترام كرده بود از این آقا، رفته بود توی آن مدرسه‌ای كه این آقا تدریس میكرده. بعد كه محمدرضا رفته بود، این آقای عالم - كه عالم هم بود، متقی هم بود، منتها ساده بود - مجذوب شاه شده بود و از او تعریف میكرد. دوستان گفته بودند آقا شما كه از این شخص تعریف میكنید، این مرد این كارهای خلاف را انجام میدهد - حالا كارهائی كه در نظر آن عالم، خیلی بزرگ باید مینمود؛ مثلاً او شراب میخورد - گفته بود خوب، شاه است دیگر؛ میخواهی شراب نخورد؟! گفته بودند آقا مثلاً قماربازی میكند، گفته بود شاه است دیگر؛ پس میخواهی مثلاً چه بازی كند؟! عرف این بود كه چون شاه است، چون وزیر است، پس باید بتواند فسق كند، فجور كند، ناپاكی از خودش نشان بدهد. این جزو عاداتی بود كه در جامعه‌ی ما وجود داشت. اینها همان موانع درونی است؛ اینها آن چیزهائی است كه در مقابل رسیدن به یك هدف و مقصود والا عایق ایجاد میكند. خشم و شهوتهای بی‌مهار و تربیت نشده، دلبستگی به عادات و عقاید خرافیِ میراثی، و بد فهمیدن دستور دین جزو ضعفهای درونی است. بعضی‌ها خیلی از چیزها را نمیفهمیدند. مبارزه میكردیم؛ بعضی‌ها به استناد روایاتی كه هر پرچمی كه قبل از برافراشته شدن پرچم حضرت مهدی (ارواحنا فداه) برافراشته شود، در آتش است، با مبارزه مخالف بودند. میگفتند آقا شما قبل از مبارزه‌ی حضرت صاحب‌الزمان (عجّل اللَّه فرجه) میخواهید مبارزه شروع كنید؟ خوب، این پرچم مبارزه را كه بلند میكنید، در آتش است. معنای حدیث را نمیفهمیدند. یك عده‌ای از صدر اسلام، از زمان ائمه (علیهم‌السّلام) كه شنیده بودند مهدی ظهور خواهد كرد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد كرد، ادعای مهدی‌گری میكردند؛ بعضی بر خودشان هم امر مشتبه بود. بعد نیست بدانید هم در بنی‌امیه ادعای مهدویت بود، هم در بنی‌عباس بود، هم در افراد دیگری كه چه در زمان بنی‌عباس و چه در زمانهای بعد تا امروز وجود داشتند، ادعای مهدویت وجود داشت. بله، این پرچم مهدویت را كسی بلند كند، در آتش است. این معنایش این نیست كه مردم با ظلم مبارزه نكنند، مردم برای تشكیل جامعه‌ی الهی و جامعه‌ی اسلامی و علوی مبارزه و قیام نكنند. این، بد فهمیدن دین است. می‌بینید اینها همه موانع درونی‌ای بود كه بعد از آنكه انقلاب پیروز شد، ما ملت ایران با این زمینه‌ها میخواستیم كشور را به سمت آن اهداف ببریم. خوب، اینها هر كدامش یك مانع بود. البته اینها برطرف شدنی بود، نه اینكه برطرف شدنی نبود؛ خیلی‌اش هم با تبیین برطرف شد. لذا در مبارزات اسلامی، تبیین خیلی نقش دارد. من این را به شما جوانانی كه احساس مسئولیت میكنید، توی پرانتز عرض میكنم كه تبیین خیلی اهمیت دارد. در مبارزات اسلامی، در همه حال تبیین - بیان واقعیت و رساندن واقعیت؛ تبلیغ، بلاغ - خیلی اهمیت دارد و این را نباید از دست داد؛ برخلاف تفكر ماركسیستی كه آن روز رائج بود و اعتقاد به تبیین نداشتند؛ میگفتند مبارزه یك سنت است، تحقق خواهد یافت؛ چه شما بخواهید، چه نخواهید؛ چه بگوئید، چه نگوئید. یعنی دیالكتیكی كه آنها تفسیر كرده بودند، لازمه‌اش این بود كه این مبارزه، احتیاج به تبیین ندارد. در سال 49 یك جوانی از همین كسانی كه مشهدی بود، با ما هم آشنا بود، وابسته‌ی به یكی از همین گروهكهائی بود كه آن روز تازه سر بلند كرده بودند، كمونیست بودند - گروه جنگل و امثال اینها - یك جائی با من ملاقات كرد؛ شرح داد كه میخواهیم این كارها را بكنیم. من گفتم توی این زمینه‌ی اجتماعی كه نمیشود؛ یك قدری با مردم صحبت كنید، تبیین كنید، حرف بزنید، به مردم تفهیم كنید چه‌كار میخواهید بكنید. با كمال بی‌اعتنائی گفت: آن روش اسلامی است! بله، روش اسلامی همین است. روش اسلامی تبیین است و همین تبیین‌ها موجب شد كه انقلاب اسلامی بر بسیاری از این پیش‌زمینه‌های تاریخی و تربیتهای غلط فائق بیاید و فائق آمد. البته در بعضی‌اش هم هنوز فائق نیامدیم، كه آن انگیزه‌های دیگری دارد - مثل این مصرف‌گرائی و اسراف و این چیزها كه حالا گفتند - این جزو میراثهای ما از گذشته است و متأسفانه این میراث را نگه داشتیم. ما ملت ایران باید این جامه‌ی ناسازِ بی‌اندامِ زشت را از تنمان بیرون بیاوریم. ما خیلی مصرف‌زده هستیم؛ باید این را حلش كنیم. همه باید دست به دست هم بدهند و این قضیه را حل كنند. البته صدا و سیما هم بلاشك نقش دارد. خوب، اینها عوامل درونی بود.

مربوط به :بیانات در خطبه‌‌های نماز جمعه‌ تهران‌ - 1385/07/21
عنوان فیش :خلاصه‌ی زندگی امير المؤمنين (علیه السلام)
کلیدواژه(ها) : زندگی امیرالمؤمنین(علیه السلام), فداکاری‌های امیرالمؤمنین(علیه السلام), تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
زندگی امیر المؤمنین، زندگیِ یك مسلمان كامل و یك انسانِ تراز عالی به شمار می‌رود؛ الگو، امیر المؤمنین است. دوره‌ی زندگی امیر المؤمنین، كودكی و نوجوانی او، در آغوش پیغمبر و تحت تربیت پیغمبر بوده است و اصلًا در دامان پیغمبر رشد پیدا كرده و با تربیت او تربیت شده است. در دوران اول جوانی و نوجوانی، مسئله‌ی بعثت و حوادث دشواری كه با بعثت پیغمبر، برای آن بزرگوار پیش آمد و امیر المؤمنین دائم متصل به پیغمبر بود و همه‌ی این حوادث را امیر المؤمنین تجربه كرد. از اول بعثت تا آن روزی كه بعثت و رسالت اعلام شد، حمله‌ها و سختیها شروع شد. خودِ امیر المؤمنین می‌فرماید: «لقد كنت اتّبعه اتّباع الفصیل اثر امه»؛ مثل برّه‌ای كه دنبال مادرش حركت می‌كند، دائم متصل به رسول خدا بودم. «یرفع لی فی كلّ یوم من اخلاقه علما و یأمرنی بالاقتداء به»؛ هر روز، با عمل و اخلاق خود، یك درس و دانش جدیدی به من می‌آموخت و از من می‌خواست كه به آن عمل كنم. پیغمبر این شخصیت والا و ملكوتی را تربیت می‌كرد و می‌ساخت. «و لقد كان یجاور فی كلّ سنة بحراء»؛ هر سال مدتی را در غار حراء می‌گذرانید. «فأراه و لا یراه غیری»؛ من می‌رفتم او را می‌دیدم؛ هیچ‌كس غیر از من به سراغ او نمی‌رفت و او را نمی‌دید. «و لم یجمع بیت واحد یومئذ فی الاسلام غیر رسول اللّه (صلّی الله علیه و آله) و خدیجة و انا ثالثهما»؛ تنها خانه‌ای كه اهل آن، مسلمان بودند، خانه‌ی ما بود؛ پیغمبر بود، خدیجه بود و من. «اری نور الوحی و الرّسالة و اشمّ ریح النّبوة»؛ نور پیغمبری را می‌دیدم؛ عطر دلپذیر نبوت را استشمام می‌كردم. امیر المؤمنین این چنین پرورش پیدا كرد.
آن وقت قضایای بعثت و سختیها پیش آمد؛ آن روزی كه پیغمبر خدا و مسلمانها را از مكه بیرون كردند و آن‌ها مجبور شدند به شعب ابی طالب- آن درّه و شكاف كوه كه متعلق به ابی طالب بود؛ جای بی‌آب و علف- پناه ببرند، امیر المؤمنین هفده سالش بود. جوان هفده‌ساله وارد شعب ابی طالب شد و بیست‌ساله بودند كه با آن روش معجزآسا بیرون آمدند. وقتی پیغمبر به طائف رفتند تا شاید بتوانند در آنجا اثری بگذارند- كه ده روز در طائف ماندند- امیر المؤمنین همراه پیغمبر بود؛ كه آنجا اشراف و ثروتمندان طائف فهمیدند كه پیغمبر اكرم به طائف آمده است، غلامان و نوكران و مردم كوچه و بازار را تحریك كردند و آن‌ها به پیغمبر سنگ زدند؛ آنجا امیر المؤمنین ایستاد و از پیغمبر دفاع كرد. آن شبی كه برای اولین بار، چند نفر از بزرگان مدینه مخفیانه به خانه‌ی قدیمیِ عبد المطّلب آمدند و برای بیعت، كنار پیغمبر نشستند و كفار قریش اطلاع پیدا كردند و آمدند اطراف آن خانه را گرفتند تا حمله كنند، آن كسانی كه آمدند دفاع كردند، امیر المؤمنین و جناب حمزه بودند. این جوان- جوان مؤمن، جوان نورانی، جوان متصل به منبع وحی، مؤمن واقعی، پرهیزكار و پاكیزه‌ی كامل- تمام این دوران سیزده‌ساله و همه‌ی وجودش را وقف دفاع از رسالت و پیغمبر كرد. سخت‌ترین كارها را هم در هنگام هجرت پیغمبر، امیر المؤمنین به عهده گرفت؛ یعنی منتقل كردن زنان (فواطم) و دادن اماناتی كه دست پیغمبر بود و بعد رساندن خود به قوا و مدینه؛ بعد در مدینه، سردار تراز اول، مؤمن تراز اول، شاگرد تراز اول پیغمبر و عبادت‌كننده‌ی تراز اول در میان همه‌ی مسلمانان، امیر المؤمنین است. در جنگ، همه‌ی چشمها به اوست؛ در مسجد و هنگام عبادت هم، همه‌ی دلها تحت الشعاعِ دل نورانی اوست. پای منبر پیغمبر هم، از همه‌ی شاگردان پذیرنده‌تر، داننده‌تر و پرسنده‌تر اوست؛ در یك روایت هست كه به حضرت عرض كردند: شما چقدر از پیغمبر زیاد نقل می‌كنید؟ فرمود: من از پیغمبر سؤال می‌كردم، جواب می‌داد؛ وقتی سؤال نمی‌كردم، خودِ او ابتدا به من می‌گفت. بنابراین، شاگرد درجه‌ی یك بود. دوره‌ی پیغمبر، این ده سال هم با همه‌ی محنتها، شُكُوه‌ها، شیرینیها و تلخی‌هایش، این‌طوری گذشت.
بعد از رحلت پیغمبر، ماجرای سقیفه و مسئله‌ی خلافت پیش آمد. خوب، معلوم بود حق با امیر المؤمنین بود و حق را متعلق به خود می‌دانست؛ اما وارد جدال و جنجال نشد. وقتی بیعت تمام شد و حضرت مجبور شد و نخواست در مقابل جماعت مردم بایستد و فتنه‌ای درست بشود، تسلیم بیعت شد. بعد هم از كار كناره گرفت و اولِ كار، یك گوشه‌ای نشست؛ به معنای اینكه هیچ‌گونه مزاحمتی برای كسانی كه در رأس كار هستند، به وجود نمی‌آورد. بعد از اندكی احساس كرد كه جامعه‌ی اسلامی به او نیاز دارد: «حتّی رأیت راجعة الناس قد رجعت ترید محو دین محمّد (صلّی الله علیه و آله)»؛ آن وقت وارد میدان شد. همكاری، مشاركت و كمك به كسانی كه مدیریت جامعه را به عهده داشتند، هدایت و دستگیری آن‌ها در آنجایی كه می‌لغزیدند؛ در آنجایی كه اشتباه می‌كردند؛ چه در زمینه‌ی علمی، چه در زمینه‌ی سیاسی، در همه‌ی زمینه‌ها؛ كه این مورد اعترافِ همه است؛ این حرفی نیست كه ما شیعیان می‌زنیم. پُر است كتب روایات و تواریخ مسلمین از شیعه و سنی از كمكهای امیر المؤمنین كه: «لو لا علی لهلك عمر»؛ كه بارها و بارها این را سنّی‌ها نقل كرده‌اند؛ این، حرف ما نیست. هدایتها و كمكهای آن بزرگوار در زمینه‌ی لشكركشی‌ها، در زمینه‌ی اجرای حدود، در زمینه‌ی مسائل سیاسی و غیره؛ مرشد كامل، محور و مركز نورافشانی در جامعه‌ی اسلامی، امیر المؤمنین بود. این بیست و پنج سال هم به همان شكلی كه معروف است و می‌دانید، گذشت.
نوبت به خلافت رسید. آن وقت معجزه‌ی مدیریت و حكومت در تمام تاریخ را امیر المؤمنین سردست آورد. این چهار سال و نه ماه، ده ماهِ حكومت امیر المؤمنین، معجزه‌ی حكومت است؛ دیگر نظیر آن، حكومتی دیده نشده است؛ حكومت عدل مطلق، شجاعت مطلق، همراه با مظلومیت مطلق. وضعی كه در زمان پیغمبر هم پیش نیامد؛ زمان پیغمبر خطوط روشن بود، فاصله‌ها معلوم بود؛ اما زمان امیر المؤمنین مشكلات بسیار پیچیده‌تر و درهم‌تنیده‌تر بود؛ آن هم با آن وسعت دنیای اسلام. زمان پیغمبر فقط مدینه و مكه بود و چند تا شهر دیگر. زمان امیر المؤمنین كشور پهناور عظیم، مردمِ تازه مسلمان و مرزهای درهم ریخته‌ی اعتقادی و مشكلات فراوان دیگر؛ در چنین جامعه‌ای، امیر المؤمنین حكومتی را برپا كرد كه افتخار همه‌ی حكومتهای باانصاف دنیا این است كه بتوانند خودشان را اندكی به آن شبیه كنند؛ و تازه نمی‌توانند و هیچ‌كس تا امروز نتوانسته است. مظهر عدالت، مظهر قداست، مظهر انصاف، مظهر رحم، مظهر تدبیر، مظهر شجاعت، مظهر رعایت حقوق انسان و مظهر عبودیت در مقابل پروردگار؛ این خلاصه‌ی زندگی امیر المؤمنین است.

مربوط به :بیانات در دیدار مسئولان و کارگزاران نظام جمهوری اسلامی - 1385/03/29
عنوان فیش :جنایات حجاج و مسلم بن عقبه نتیجه ناشکری مردم نسبت به امام علی و حسن (علیهما السلام)
کلیدواژه(ها) : شکر نعمت, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
«شكر» چیست؟ شكر، چند پایه‌ی اصلی دارد: اول، شناختن نعمت و توجه پیدا كردن به آن است. آفتِ اول ما این است كه به نعمت توجه نمی‌كنیم؛ نعمت سلامت را ‌جز بعد از مریض شدن و ناقص‌العضو شدن نمی‌فهمیم؛ نعمت جوانی را جز بعد از پیر شدن، درست تشخیص نمی‌دهیم؛ اشكال كار این است. نعمت امنیت را جز بعد از دچار شدن به ناامنی نمی‌فهمیم. مردم كوفه، وقتی نعمت امیرالمؤمنین را فهمیدند، كه حجاج بالای سرشان آمد؛ مردم مدینه نعمت وجود امیرالمؤمنین و امام حسن را آن روز فهمیدند، كه مسلم‌بن‌عقبه بالای سرشان آمد، قتل‌عامشان كرد، زنهاشان را بی‌ناموس كرد، بعد هم گفت همه‌تان باید اقرار كنید كه برده‌ی یزید هستید. مردم یكی یكی آمدند و جلویش اقرار كردند و هر كس اقرار نكرد، گردنش را زد. آن مردم، آن وقت فهمیدند كه حكومت امیرالمؤمنین و حكومت امن و امان و حكومت احترام و تكریمِ به مردم در دورانِ قبل، چقدر ارزش داشته است.

مربوط به :بیانات در دیدار زائرین و مجاورین حرم مطهر رضوی - 1385/01/01
عنوان فیش :ماجراي ورود جابربن عبدالله انصاري به مزار امام حسين(ع) در اربعین
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, اربعین حسینی, جابربن عبدالله انصاری
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
چه آمدن خاندان پیغمبر در روز اربعین به كربلا - كه بعضی روایت كرده‌اند - درست باشد یا درست نباشد، ظاهراً در این تردیدی نیست كه جابربن‌عبداللَّه انصاری به همراه یكی از بزرگان تابعین - كه نام او را بعضی عطیه گفته‌اند، بعضی عطاء گفته‌اند و احتمال دارد عطیةبن‌حارث كوفی حمدانی باشد؛ به‌هرحال یكی از بزرگان تابعین است كه در كوفه ساكن بوده - این راه را طی كردند و در این روز بر سر مزار شهید كربلا حاضر شدند. شروع جاذبه‌ی مغناطیس حسینی، در روز اربعین است. جابربن‌عبداللَّه را از مدینه بلند می‌كند و به كربلا می‌كشد. این، همان مغناطیسی است كه امروز هم با گذشت قرنهای متمادی، در دل من و شماست. كسانی كه معرفت به اهل‌بیت دارند، عشق و شور به كربلا همیشه در دلشان زنده است. این از آن روز شروع شده است. عشق به تربت حسینی و به مرقد سرور شهیدان - سیدالشهداء - .
جابربن‌عبداللَّه جزو مجاهدین صدر اول است؛ از اصحاب بدر است؛ یعنی قبل از ولادت امام حسین، جابربن‌عبداللَّه، در خدمت پیغمبر بوده و در كنار او جهاد كرده است. كودكی، ولادت و نشو و نمای حسین‌بن‌علی (علیه‌السّلام) را به چشم خود دیده است. جابربن‌عبداللَّه به طور حتم بارها دیده بود كه پیغمبر اكرم، حسین‌بن‌علی را در آغوش می‌گرفت، چشمهای او را می‌بوسید، صورت او را می‌بوسید، پیغمبر به دست خود در دهان حسین‌بن‌علی غذا می‌گذاشت و به او آب می‌داد؛ اینها را به احتمال زیاد جابربن‌عبداللَّه به چشم خود دیده بود. جابربن‌عبداللَّه به طور حتم از پیغمبر به گوش خودش شنیده باشد كه حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت‌اند. بعدها هم بعد از پیغمبر، موقعیت امام حسین، شخصیت امام حسین - چه در زمان خلفاء، چه در زمان امیرالمؤمنین، چه در مدینه و چه در كوفه - اینها همه جلو چشم جابربن‌عبداللَّه انصاری است. حالا جابر شنیده است كه حسین‌بن‌علی را به شهادت رسانده‌اند. جگرگوشه‌ی پیغمبر را با لب تشنه شهید كرده‌اند. از مدینه راه افتاده است؛ از كوفه، عطیّه با او همراه شده است. عطیه روایت می‌كند كه: «جابربن‌عبداللَّه به كنار شط فرات آمد، آنجا غسل كرد، جامه‌ی سفید و تمیز پوشید و بعد با گامهای آهسته، با احترام به سمت قبر امام حسین (علیه‌السّلام) روانه شد. آن روایتی كه من دیدم این‌طور است، می‌گوید: وقتی به قبر رسید، سه مرتبه با صدای بلند گفت: «اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، اللَّه اكبر»؛ یعنی وقتی كه می‌بیند كه چطور آن جگرگوشه‌ی پیغمبر و زهرا را، دست غارتگر شهواتِ طغیانگران، این‌طور با مظلومیت به شهادت رسانده، تكبیر می‌گوید. بعد می‌گوید: از كثرت اندوه، جابربن‌عبداللَّه روی قبر امام حسین از حال رفت، غش كرد و افتاد. نمی‌دانیم چه گذشته است، اما در این روایت می‌گوید، وقتی به هوش آمد، شروع كرد با امام حسین صحبت كردن: «السّلام علیكم یا آل اللَّه، السّلام علیكم یا صفوة اللَّه».

مربوط به :‌‌بیانات در دیدار روحانیان و مبلغان در آستانه‌ی ماه محرم‌ - 1384/11/05
عنوان فیش :وجود سه عنصر منطق و عقل، حماسه و عزت، و عاطفه در حرکت حضرت ابی عبدالله (علیه السلام)
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, عزت, عقل, عناصر حرکت امام خمینی(ره), تاریخ نهضت امام خمینی(ره) و قیام 15 خرداد
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
سه عنصر در حركت حضرت ابی‌عبداللَّه (علیه‌السّلام) وجود دارد: عنصر منطق و عقل، عنصر حماسه و عزت، و عنصر عاطفه. عنصر منطق و عقل در این حركت، در بیانات آن بزرگوار متجلی است؛ قبل از شروع این حركت، از هنگام حضور در مدینه تا روز شهادت. جمله، جمله‌ی این بیانات نورانی، بیان‌كننده‌ی یك منطق مستحكم است. خلاصه‌ی این منطق هم این است كه وقتی شرایط وجود داشت و متناسب بود، وظیفه‌ی مسلمان، «اقدام» است؛ این اقدام خطر داشته باشد در عالی‌ترین مراحل، یا نداشته باشد. خطرِ بالاترین، آن است كه انسان جان خود و عزیزان و نوامیس نزدیك خود - همسر، خواهر، فرزندان و دختران - را در طبق اخلاص بگذارد و به میدان ببرد و در معرض اسارت قرار دهد. اینها چیزهایی است كه از بس تكرار شده، برای ما عادی شده، در حالی كه هر یك از این كلمات، تكان‌دهنده است. بنابراین، حتی اگر خطر در این حد هم وجود داشته باشد، وقتی شرایط برای اقدام متناسبِ با این خطر وجود دارد، انسان باید اقدام كند و دنیا نباید جلوی انسان را بگیرد؛ ملاحظه‌كاری و محافظه‌كاری نباید مانع انسان شود؛ لذت و راحت و عافیتِ جسمانی نباید مانع راهِ انسان شود؛ انسان باید حركت كند. اگر حركت نكرد، اركان ایمان و اسلام او بر جا نیست. «انّ رسول‌اللَّه (صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله) قال: من رأی سلطانا جائرا مستحلّا لحرم اللَّه و لم یغیّر علیه بفعل و لاقول كان حقّا علی‌اللَّه ان یدخله مدخله»؛ منطق، این است. وقتی اساس دین در خطر است، اگر شما در مقابل این حادثه‌ی فزیع، با قول و فعل وارد نشوید، حقِ علی‌اللَّه است كه انسان بی‌مسؤولیت و بی‌تعهد را با همان وضعیتی كه آن طرف مقابل - آن مستكبر و آن ظالم - را با آن روبه‌رو می‌كند، مواجه كند.
حسین‌بن‌علی (علیه‌السّلام) در خلال بیانات گوناگون - در مكه و مدینه و در بخش‌های مختلف راه، و در وصیت به محمدبن‌حنفیه این وظیفه را تبیین كرده و آن را بیان فرموده است. حسین‌بن‌علی (علیه‌السّلام) عاقبتِ این كار را می‌دانست؛ نباید تصور كرد كه حضرت برای رسیدن به قدرت - كه البته هدف آن قدرت، مقدس است - چشمش را بست و برای آن قدرت حركت كرد؛ نه، هیچ لزومی ندارد كه یك نگاه روشنفكرانه ما را به این‌جا بكشاند. نخیر، عاقبت این راه هم بر حسب محاسبات دقیق برای امام حسین (علیه‌السّلام) با روشن‌بینی امامت قابل حدس و واضح بود؛ اما «مسأله» آن‌قدر اهمیت دارد كه وقتی شخصی با نفاستِ جان حسین‌بن‌علی (علیه‌السّلام) در مقابل این مسأله قرار می‌گیرد، باید جان خود را در طبق اخلاص بگذارد و به میدان ببرد؛ این برای مسلمان‌ها تا روز قیامت درس است و این درس عمل هم شده است و فقط این‌طور نبوده كه درسی برای سرمشق دادن روی تخته‌ی سیاه بنویسند، كه بعد هم پاك بشود؛ نه، این با رنگ الهی در پیشانی تاریخ اسلام ثبت شد و ندا داد و پاسخ گرفت، تا امروز.
در محرّم سال 42، امامِ بزرگوار ما از این ممشاء استفاده كرد و آن حادثه‌ی عظیم پانزده خرداد به وجود آمد. در محرّم سال 1357 هم امام عزیز ما باز از همین حادثه الهام گرفت و گفت: «خون بر شمشیر پیروز است» و آن حادثه‌ی تاریخی بی‌نظیر - یعنی انقلاب اسلامی - پدید آمد. این، مالِ زمان خود ماست؛ جلوی چشم خود ماست؛ ولی در طول تاریخ هم این پرچم برای ملت‌ها پرچمِ فتح و ظفر بوده است و در آینده هم باید همین‌طور باشد و همین‌طور خواهد بود. این بخشِ «منطق»، كه عقلانی است و استدلال در آن هست. بنابراین، صرفِ یك نگاه عاطفی، حركت امام حسین را تفسیر نمی‌كند و بر تحلیل جوانب این مسأله قادر نیست.
عنصر دوم، حماسه است؛ یعنی این مجاهدتی كه باید انجام بگیرد، باید با عزت اسلامی انجام بگیرد؛ چون «العزّة للَّه و لرسوله و للمؤمنین». مسلمان در راهِ همین حركت و این مجاهدت هم، بایستی از عزت خود و اسلام حفاظت كند. در اوج مظلومیت، چهره را كه نگاه می‌كنی، یك چهره‌ی حماسی و عزتمند است. اگر به مبارزات سیاسی، نظامیِ گوناگونِ تاریخ معاصر خودمان نگاه كنید، حتی آنهایی كه تفنگ گرفته‌اند و به جنگ رویاروی جسمی اقدام كرده‌اند، می‌بینید كه گاهی اوقات خودشان را ذلیل كردند! اما در منطق عاشورا، این مسأله وجود ندارد؛ همان جایی هم كه حسین‌بن‌علی (علیه‌السّلام) یك شب را مهلت می‌گیرد، عزتمندانه مهلت می‌گیرد؛ همان جایی هم كه می‌گوید: «هل من ناصرٍ» - استنصار می‌كند - از موضع عزت و اقتدار است؛ آن جایی كه در بین راه مدینه تا كوفه با آدم‌های گوناگون برخورد می‌كند و با آنها حرف می‌زند و از بعضی از آنها یاری می‌گیرد، از موضع ضعف و ناتوانی نیست؛ این هم یك عنصر برجسته‌ی دیگر است. این عنصر در همه‌ی مجاهداتی كه رهروان عاشورایی در برنامه‌ی خود می‌گنجانند، باید دیده شود. همه‌ی اقدام‌های مجاهدت‌آمیز - چه سیاسی، چه تبلیغی، چه آن‌جایی كه جای فداكاری جانی است - باید از موضع عزت باشد. در روز عاشورا در مدرسه‌ی فیضیه، چهره‌ی امام را نگاه كنید: یك روحانی‌ای كه نه سرباز مسلح دارد و نه یك فشنگ در همه‌ی موجودی خود دارد، آن‌چنان با عزت حرف می‌زند كه سنگینی عزت او، زانوی دشمن را خم می‌كند؛ این موضع عزت است. امام در همه‌ی احوال همین‌طور بود؛ تنها، بی‌كس، بدون عِدّه و عُدّه، اما عزیز؛ این چهره‌ی امام بزرگوار ما بود. خدا را شكر كنیم كه ما در زمانی قرار گرفتیم كه یك نمونه‌ی عینی از آنچه را كه بارها و سال‌ها گفته‌ایم و خوانده‌ایم و شنیده‌ایم، جلوی چشم ما قرار داد و به چشم خودمان او را دیدیم؛ و او، امام بزرگوار ما بود.

عنصر سوم، عاطفه است؛ یعنی هم در خود حادثه و هم در ادامه و استمرار حادثه، عاطفه یك نقش تعیین‌كننده‌ای ایجاد كرده است، كه باعث شد مرزی بین جریان عاشورایی و جریان شیعی با جریان‌های دیگر پیدا شود. حادثه‌ی عاشورا، خشك و صرفاً استدلالی نیست، بلكه در آن عاطفه با عشق و محبت و ترحم و گریه همراه است. قدرت عاطفه، قدرت عظیمی است؛ لذا ما را امر می‌كنند به گریستن، گریاندن و حادثه را تشریح كردن. زینب كبری (سلام‌اللَّه‌علیها) در كوفه و شام منطقی حرف می‌زند، اما مرثیه می‌خواند؛ امام سجاد بر روی منبر شام، با آن عزت و صلابت بر فرق حكومت اموی می‌كوبد، اما مرثیه می‌خواند. این مرثیه‌خوانی تا امروز ادامه دارد و باید تا ابد ادامه داشته باشد، تا عواطف متوجه بشود. در فضای عاطفی و در فضای عشق و محبت است كه می‌توان خیلی از حقایق را فهمید، كه در خارج از این فضاها نمی‌توان فهمید. این سه عنصر، سه عنصر اصلیِ تشكیل‌دهنده‌ی حركت عاشورایی حسین‌بن‌علی (ارواحنافداه) است كه یك كتاب حرف است و گوشه‌ای از مسائل عاشورای حسینی است؛ اما همین یك گوشه برای ما درس‌های فراوانی دارد.

مربوط به :بیانات در دیدار رئیس‌جمهور و اعضای هیأت دولت - 1384/06/08
عنوان فیش :مصادیق تاریخی الگو بودن رفتار حاکمان برای مردم
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, اشرافی‌گری مسئولان
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
یكی از شعارهای خوب آقای احمدی‌نژاد مسأله‌ی ساده‌زیستی است. این شعار، شعار بسیار مهمی است؛ این را نباید دست‌كم گرفت. یك وقت هست كه ما در زندگی شخصی خود مثلاً حركت اشراف‌گونه‌یی داریم بین خودمان و خدا؛ كه اگر حرام باشد، حرام است؛ اگر مكروه باشد، مكروه است؛ اگر مباح باشد، مباح است؛ اما یك وقت هست كه ما جلوی چشم مردم یك مانور اشرافی‌گری می‌دهیم؛ این دیگر مباح و مكروه ندارد؛ همه‌اش حرام است؛ به‌خاطر این‌كه تعلیم‌دهنده‌ی اشرافی‌گری است به: اولاً زیردست‌های خودمان، ثانیاً آحاد مردم به این كار تشویق می‌شوند. ما نباید مردم را به این كار تشویق كنیم. ممكن است در داخل جامعه كسانی پولدار باشند و ریخت و پاش كنند - البته این كار بدی است، ولی به خودشان مربوط است - اما ریخت و پاش ما اولاً از جیبمان نیست، از بیت‌المال است؛ ثانیاً ریخت و پاش ما مشوق ریخت و پاش دیگران است. واقعاً «النّاس علی دین ملوكهم». ملوك در این‌جا به معنی پادشاهان نیست كه بگوییم ما پادشاه نداریم؛ نه، ملوك شماها هستید؛ النّاس علی دین ماها.
در یكی از تاریخ‌ها خواندم زمانی كه ولیدبن‌عبدالملك خلیفه شده بود، چون خیلی اهل جمع‌كردن ثروت و جواهرات و اشیاء قیمتی بود، مردم كوچه و بازار وقتی به همدیگر می‌رسیدند، مكالماتشان از این قبیل بود: آقا! فلان لباس را آوردند، شما خریدید؟ آقا! فلان نگین را فلان كس آورده، شما خریدید؟ یعنی مردم همه‌اش راجع به خرید و فروش وسایل و اشیاء زینتی و امثال اینها حرف می‌زدند. بعد از ولید، سلیمان‌بن عبدالملك خلیفه شد. او اهل ساختمان‌سازی بود و به كاخ‌سازی و ساختمان‌سازی خیلی عشق می‌ورزید. این مورخ می‌گوید مردم حتّی وقتی برای نماز به مسجد می‌آمدند، یكی می‌گفت: آقا! شما كار ساختمانیِ منزلتان را تمام كردید؟ دیگری می‌گفت: آقا! شما فلان خانه یا زمین را خریدید؟ دیگری می‌گفت: آقا! شما آن دو اتاق را اضافه كردید؟ حرفهایشان همه از این قبیل بود. بعد از این دو نفر، عمربن‌عبدالعزیز آمد. او اهل عبادت بود. مورخ می‌گوید مردمِ كوچه و بازار وقتی به هم می‌رسیدند، یكی می‌گفت: آقا! راستی شما دیروز دعای ماه رجب را خواندید؟ دیگری می‌گفت: آن دو ركعت نماز را خواندید؟ بنابراین رفتار ماها یك تأثیر قهری در رفتار مردم دارد.

مربوط به :بیانات بعد از مراسم روضه‌خوانی در سالروز شهادت امام علی النقی علیه‌السلام - 1383/05/30
عنوان فیش :تحلیل مبارزات امام هادی (علیه السلام)
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام هادی (علیه‌ السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
بالاخره در نبرد بین امام هادی (علیه‌السّلام) و خلفایی كه در زمان ایشان بودند، آن كس كه ظاهراً و باطناً پیروز شد، حضرت هادی (علیه‌السّلام) بود؛ این باید در همه‌ی بیانات و اظهارات ما مورد نظر باشد.
در زمان امامت آن بزرگوار شش خلیفه، یكی پس از دیگری، آمدند و به درك واصل شدند. آخرین نفر آنها، «معتز» بود كه حضرت را شهید كرد و خودش هم به فاصله‌ی كوتاهی مُرد. این خلفا غالباً با ذلت مردند؛ یكی به‌دست پسرش كشته شد، دیگری به دست برادرزاده‌اش و به همین ترتیب بنی‌عباس تارومار شدند؛ به عكسِ شیعه. شیعه در دوران حضرت هادی و حضرت عسگری (علیهماالسّلام)و در آن شدت عمل روزبه‌روز وسعت پیدا كرد؛ قوی‌تر شد.
حضرت هادی (علیه السلام) چهل و دو سال عمر كردند كه بیست سالش را در سامرا بودند؛ آن‌جا مزرعه داشتند و در آن شهر كار و زندگی می‌كردند. سامرا در واقع مثل یك پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامان تركِ نزدیك به خود را - با تركهای خودمان؛ تركهای آذربایجان و سایر نقاط اشتباه نشود - كه از تركستان و سمرقند و از همین منطقه‌ی مغولستان و آسیای شرقی آورده بود، در سامرا نگه دارد. این عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمی‌شناختند و از اسلام سر در نمی‌آوردند. به همین دلیل، مزاحم مردم می‌شدند و با عربها - مردم بغداد - اختلاف پیدا كردند. در همین شهر سامرا عده‌ی قابل توجهی از بزرگان شیعه در زمان امام هادی (علیه السلام) جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره كند و به وسیله‌ی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام - با نامه‌نگاری و... - برساند. این شبكه‌های شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست و در همه‌ی اقطار دنیا را همین عده توانستند رواج بدهند و روزبه‌روز تعداد افرادی را كه مؤمن به این مكتب هستند، زیادتر كنند. امام هادی همه‌ی این كارها را در زیر برق شمشیر تیز و خونریز همان شش خلیفه و علی‌رغم آنها انجام داده است. حدیث معروفی درباره‌ی وفات حضرت هادی (علیه السلام) هست كه از عبارت آن معلوم می‌شود كه عده‌ی قابل توجهی از شیعیان در سامرا جمع شده بودند؛ به‌گونه‌ای كه دستگاه خلافت هم آنها را نمی‌شناخت؛ چون اگر می‌شناخت، همه‌شان را تارومار می‌كرد؛ اما این عده چون شبكه‌ی قوی‌ای به‌وجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمی‌توانست به آنها دسترسی پیدا كند.
یك روزِ مجاهدت این بزرگوارها – ائمه (علیهم السلام) به قدر سالها اثر می‌گذاشت؛ یك روز از زندگی مبارك اینها مثل جماعتی كه سالها كار كنند، در جامعه اثر می‌گذاشت. این بزرگواران دین را همین‌طور حفظ كردند، والّا دینی كه در رأسش متوكل و معتز و معتصم و مأمون باشد و علمایش اشخاصی باشند مثل یحیی‌بن‌اكثم كه با آن‌كه عالم دستگاه بودند، خودشان از فساق و فجار درجه یكِ علنی بودند، اصلاً نباید بماند؛ باید همان روزها بكل كلكِ آن كنده می‌شد؛ تمام می‌شد. این مجاهدت و تلاش ائمه (علیهم السلام) نه فقط تشیع بلكه قرآن، اسلام و معارف دینی را حفظ كرد؛ این است خاصیت بندگان خالص و مخلص و اولیای خدا.

مربوط به :بیانات در دیدار کارگزاران نظام - 1380/12/27
عنوان فیش :سرکوب طاغوت با حکومت یا شهادت؛ هدف امام حسین(ع)
کلیدواژه(ها) : اقامه عدل, قیام امام حسین(علیه السلام), قیام امام حسین(علیه السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تحلیل حادثه عاشورا, اهداف قیام امام حسین(علیه السلام), اقامه عدل
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
انبیاء نجات‌دهندگان انسانند؛ لذا در قرآن، یك هدف بزرگ نبوتها و رسالتها، اقامه‌ی عدل معرفی شده است: «لقد ارسلنا رسلنا بالبیّنات و أنزلنا معهم الكتاب و المیزان لیقوم النّاس بالقسط». اصلاً انزال كتابهای الهی و ارسال رسل برای این بوده است كه قسط و عدل در میان جوامع حاكم شود؛ یعنی نمادهای ظلم و زورگویی و فساد از میان برخیزد. حركت امام حسین علیه‌السّلام، چنین حركتی بود. فرمود: «انّما خرجت لطلب الأصلاح فی امّة جدّی». همچنین فرمود: «من رأی سلطانا جائرا مستحلا لحرام اللَّه او تاركا لعهداللَّه مخالفا لسنة رسول‌اللَّه فعمل فی عباداللَّه بالاثم والعدوان ثمّ لم یغیّر علیه بقول و لا فعل كان حقا علی اللَّه أن یدخله مدخله»؛ یعنی اگر كسی كانون فساد و ظلم را ببیند و بی‌تفاوت بنشیند، در نزد خدای متعال با او هم‌سرنوشت است. فرمود: من برای گردنكشی و تفرعن حركت نكردم. دعوت مردم عراق از امام حسین علیه‌السّلام برای این بود كه برود و حكومت كند؛ امام هم به همین دعوت پاسخ دادند. یعنی چنین نیست كه امام حسین علیه‌السّلام به فكر حكومت نبود، امام حسین علیه‌السّلام به فكر سركوب كردن قدرتهای طاغوتی بود؛ چه با گرفتن حكومت و چه با شهادت و دادن خون.
امام حسین علیه‌السّلام می‌دانست كه اگر این حركت را نكند، این امضای او، این سكوت او، این سكون او، چه بر سر اسلام خواهد آورد. وقتی قدرتی همه‌ی امكانات جوامع و یا یك جامعه را در اختیار دارد و راه طغیان پیش می‌گیرد و جلو می‌رود، اگر مردان و داعیه‌داران حق در مقابل او اظهار وجود نكنند و حركت او را تخطئه نكنند، با این عمل، كار او را امضا كرده‌اند؛ یعنی ظلم به امضای اهل حق می‌رسد، بدون این‌كه خودشان خواسته باشند. این گناهی بود كه آن روز بزرگان و آقازادگان بنی‌هاشم و فرزندان سردمداران بزرگ صدر اسلام مرتكب شدند. امام حسین علیه‌السّلام این را برنمی‌تافت؛ لذا قیام كرد.
نقل شده است بعد از آن‌كه امام سجاد علیه‌السّلام پس از حادثه‌ی عاشورا به مدینه برگشت - شاید از آن وقتی كه این كاروان از مدینه بیرون رفت و دوباره برگشت ده، یازده ماه فاصله شده بود - یك نفر خدمت ایشان آمد و عرض كرد: یابن‌رسول‌اللَّه! دیدید رفتید، چه شد! راست هم می‌گفت؛ این كاروان در حالی رفته بود كه حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام، خورشید درخشان اهل‌بیت، فرزند پیغمبر و عزیزِ دل رسول‌اللَّه، در رأس و میان آنها بود؛ دختر امیرالمؤمنین با عزت و سرافرازی رفته بود؛ فرزندان امیرالمؤمنین - عباس و دیگران - فرزندان امام حسین، فرزندان امام حسن، جوانان برجسته و زبده و نامدار بنی‌هاشم، همه با این كاروان رفته بودند؛ حالا این كاروان برگشته و فقط یك مرد - امام سجّاد (علیه‌السّلام) - در این كاروان هست؛ زنها اسارت كشیده، رنج و داغ دیده‌اند؛ امام حسین نبود، علی‌اكبر نبود، حتی كودك شیرخوار در میان این كاروان نبود. امام سجّاد علیه‌السّلام در جواب آن شخص فرمود: فكر كن اگر نمی‌رفتیم، چه می‌شد! بله، اگر نمی‌رفتند، جسمها زنده می‌ماند، اما حقیقت نابود می‌شد؛ روح ذوب می‌شد؛ وجدانها پایمال می‌شد؛ خرد و منطق در طول تاریخ محكوم می‌شد و حتی نام اسلام هم نمی‌ماند.
در دوران ما حركت انقلاب اسلامی و نظام اسلامی در این راه بود. كسانی كه این حركت را شروع كردند، ممكن بود در ذهنشان بگذرد كه یك روزی بتوانند حكومت و نظامِ مورد نظر خود را تشكیل دهند؛ اما كاملاً در ذهن آنها این معنا هم وجود داشت كه ممكن است در این راه شهید شوند یا تمام عمرشان را در مبارزه و سختی و ناكامی به سر ببرند. هر دو راه وجود داشت، درست مثل حركت امام حسین علیه‌السّلام. در سال 41 و 42 و بعد سالهای سخت و سیاه اختناق در این زندانها، تنها شعله‌ای كه دلها را گرم نگه می‌داشت و آنها را به حركت وادار می‌كرد، شعله‌ی ایمان به مبارزه بود؛ نه عشقِ رسیدن به حكومت. این راه، همان راه امام حسین علیه‌السّلام بود؛ منتها دو طرف دارد، شرایط زمانی و مكانی متغیّر است. یك وقت امكانات به وجود می‌آید، حكومت اسلامی پرچمش برافراشته می‌شود؛ یك وقت هم راه بدون این امكانات است و با شهادت تمام می‌شود. از این قبیل در طول تاریخ زیاد داشته‌ایم.

مربوط به :بیانات در دیدار مردم کاشان و آران و بیدگل‌ - 1380/08/20
عنوان فیش :تاریخ پر افتخار کاشان در پرورش مفاخر علمی و فرهنگی
کلیدواژه(ها) : کاشان, بزرگان کاشان, علی‌بن‌محمّدالباقر(علیه السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
شهرستان كاشان از جمله مناطق معدودی در كشور ماست كه از اوایل قرون اسلامی با محبّت اهل بیت علیهم‌السّلام و شناختن حقیقت آنها معروف شد و از آغاز توانست در بین امواج متراكم و متلاطم سیاستهای اموی و عباسی، حقیقت را بشناسد. آن‌طوری كه معروف است، امام باقر علیه‌الصّلاةوالسّلام فرزند خود جناب علی‌بن‌محمّدالباقر را كه در مشهد اردهال مدفون است، برای توجّه دادن مردم و پاسخگویی به احساسات ارادتمندانه‌ی آنان به ساحت اهل بیت علیهم‌السّلام، به این منطقه گسیل كردند. در جمع علما و دانشمندان - چه فقها و محدّثان، چه دانشمندان علوم ریاضی، چه فیلسوفان و حكیمان و متكلّمان - نام كاشان برجستگی دارد. این سوابق را ما برای این تكرار نمی‌كنیم كه خود را به گذشته دلخوش كنیم و از حال غافل بمانیم؛ نه. سوابق و افتخارات علمی و فرهنگی و هنری و سایر افتخارات تاریخی یك شهر، نشان‌دهنده‌ی استعدادهایی است كه در حال حاضر از آن استعدادها باید كمال استفاده بشود. به مردمِ دارای چنین ریشه‌ی تاریخی‌ای نگویند كه شما گذشته و تاریخ ندارید؛ چرا، همه‌جای كشور ما همین‌طور است. من مقیّدم در هر منطقه‌ای روی نام پُرافتخار مفاخر و چهره‌های علمی و فرهنگی آن شهر تكیه كنم. از زمان ائمه علیهم‌السّلام در سلك روات، علی‌بن‌محمّد قاسانی بود كه در طریق بسیاری از روایات، نام شریف این محدّثِ بزرگ وجود دارد. در قرونی كه تألیفات اسلامی رواج داشت، بزرگان و شخصیّتهای برجسته‌ی علمی در فقه و حدیث - مثل قطب راوندی، یا قبل از او، سیدابوالرّضا فضل‌اللَّه راوندی - بودند. یا غیاث‌الدّین جمشید كاشانی، ریاضیدان برجسته و معروف قرون گذشته، متعلّق به این منطقه بوده است. در دوره‌های بعد، فقها و حكما و متكلّمان بزرگ، مفسّران برجسته و نام‌آور، شخصیّتهای سیاسی و مؤلّفان نامدار - امثال فیض كاشانی، ملا مهدی نراقی و پسرش ملااحمد نراقی - در این منطقه استمرار پیدا كرده‌اند و انسان هیچ زمانی را نمی‌بیند كه این زنجیره قطع شده باشد. مرتّب علمای بزرگ، مفسّران، مؤلّفان و شخصیتهای برجسته و عظیم‌القدر حضور داشتند، تا نزدیك زمان ما می‌رسد: مرحوم ملا حبیب‌اللَّه كاشانی، مرحوم آیةاللَّه حاج میر سید علی یثربی كاشانی - كه من تأسف می‌خورم از این‌كه این بزرگان علم و معرفت به قدر ظرفیّت علمی‌شان شناخته شده نیستند - در عالم سیاست، مرحوم سید ابوالقاسم كاشانی، و همین‌طور فهرست طولانی شعرای گذشته و حتّی زمان ما، عرفا و انواع و اقسام معرفتها و دانشها. اینها برای یك شهر افتخار است.

مربوط به :بیانات در دیدار مردم کاشان و آران و بیدگل‌ - 1380/08/20
عنوان فیش :اعزام علی بن‌محمّدالباقر(ع) به کاشان برای پاسخگویی به احساسات ارادتمندانه‌ مردم
کلیدواژه(ها) : علی‌بن‌محمّدالباقر(علیه السلام), کاشان, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
شهرستان کاشان از جمله مناطق معدودی در کشور ماست که از اوایل قرون اسلامی با محبّت اهل بیت علیهم‌السّلام و شناختن حقیقت آنها معروف شد و از آغاز توانست در بین امواج متراکم و متلاطم سیاستهای اموی و عباسی، حقیقت را بشناسد. آن‌طوری که معروف است، امام باقر علیه‌الصّلاةوالسّلام فرزند خود جناب علی‌بن‌محمّدالباقر را که در مشهد اردهال مدفون است، برای توجّه دادن مردم و پاسخگویی به احساسات ارادتمندانه‌ی آنان به ساحت اهل بیت علیهم‌السّلام، به این منطقه گسیل کردند.

مربوط به :بیانات در دیدار با جوانان در مصلّای بزرگ تهران‌ - 1379/02/01
عنوان فیش :تبدیل امامت به سلطنت؛ بزرگترین ضربه به اسلام در صدر اسلام
کلیدواژه(ها) : هدف دشمن, آشنایی با تاریخ, تبدیل امامت به سلطنت, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
هدف اصلی دشمنان - چه دشمنان خارجی، چه دشمنان دورو و منافق داخلی - عبارت است از نفی حكومت دینی و حكومت اسلام. اصل قضیه برای اینها این است و به كمتر از این هم راضی نیستند. اینها می‌دانند تا وقتی كه قدرت در دست دین و احكام دینی است، تا وقتی‌كه مقرّرات مجلس شورای اسلامی باید طبق دین باشد، تا وقتی این قانون اساسی هست - كه این قانون اساسی منطبق بر دین است - در این كشور نمی‌توانند كاری بكنند. تا وقتی مسؤولان كشور به مبانی دین و اسلام و فقاهت پایبندند، اینها كاری نمی‌توانند بكنند. می‌خواهند این پایبندی را از بین ببرند؛ هدف این است. می‌خواهند همان تجربه‌ای را كه در صدر اسلام به‌وجود آمد، دوباره تكرار كنند.
من واقعاً به شما برادران و خواهران عزیز توصیه می‌كنم كه با تاریخ آشنا شوید. تاریخ درس است؛ از تاریخ بسیار درسها می‌شود آموخت و بسیار تجربه‌ها می‌شود به دست آورد. عدّه‌ای سعی می‌كنند حوادث روزگار ما را یك حوادث استثنایی - كه به هیچ وجه از تاریخ قابل استفاده نیست - وانمود كنند. این غلط است. رنگهای زندگی عوض می‌شود، روشهای زندگی عوض می‌شود؛ اما پایه‌های اصلی زندگی بشر و جبهه بندیهای اصلی بشر، تغییری پیدا نمی‌كند.
در صدر اسلام بزرگترین و مهمترین ضربه‌ای كه بر اسلام وارد شد، این بود كه حكومت اسلامی از امامت به سلطنت تبدیل شد. حكومت امام حسن و حكومت علی‌بن‌ابی‌طالب علیهم‌السّلام به سلطنت شام تبدیل شد! البته امام حسن مجتبی علیه آلاف التّحیة والثناء آن روز به خاطر یك مصلحت بزرگتر - كه حفظ اصل اسلام بود - مجبور شد این تحمیل را به جان بپذیرد. حكومت را از امام حسن گرفتند. وقتی حكومت از مركز دینیِ خودش خارج شد و در اختیار دنیاطلبان و دنیاداران گذاشته شد، بدیهی است كه بعد هم حادثه‌ی كربلا پیش می‌آید. آن وقت حادثه‌ی كربلا حادثه‌ای نیست كه بشود جلوش را گرفت؛ اجتناب ناپذیر می‌شود. بیست سال بعد از آن‌كه حكومت اسلامی از دست محور اصلی آن - كه امامت است - گرفته شد، امام حسینِ فرزند پیامبر در كربلا با آن وضع فجیع به خاك و خون كشیده شد. اساس حمله و نقشه‌ی دشمن این است كه حكومت را از محور اصلی - محور امامت، محور دین - خارج كند. بعد خاطرش جمع است كه همه كار خواهد كرد!

مربوط به :بیانات در خطبه‌های نماز جمعه تهران‌ - 1379/01/26
عنوان فیش :محسوس بودن معنويّت و عزّت و عبوديّت در حرکت امام حسین(ع)
کلیدواژه(ها) : حضرت امام حسین(علیه السلام), تحلیل حادثه عاشورا, قیام امام حسین(علیه السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, شخصیت امام حسین(علیه السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
در رفتار امام حسین، از اوّلی كه از مدینه حركت كرد، تا مثل فردایی كه در كربلا به شهادت رسید، همان معنویّت و عزّت و سرافرازی و درعین‌حال عبودیّت و تسلیم مطلق در مقابل خدا محسوس است. در همه‌ی مراحل هم این‌طور است. آن روز كه صدها نامه و شاید هزارها نامه با این مضمون برای او آوردند كه ما شیعیان و مخلصان توایم و در كوفه و در عراق منتظرت هستیم، دچار غرور نشد. آنجا كه سخنرانی كرد و فرمود: «خط الموت علی ولد آدم مخط القلادة فی جید الفتاة»، صحبت از مرگ كرد. نگفت چنان و چنین می‌كنیم. دشمنانش را تهدید و دوستانش را تطمیع به تقسیم مناصب كوفه نكرد. حركت مسلمانانه‌ی همراه با معرفت، همراه با عبودیّت و همراه با تواضع، آن وقتی است كه همه دستها را به طرفش دراز كرده‌اند و نسبت به او اظهار ارادت می‌كنند. آن روز هم كه در كربلا همراه یك جمعِ كمتر از صد نفر، توسط سی هزار جمعیت از اراذل و اوباش محاصره شد و جانش را تهدید كردند، عزیزانش را تهدید كردند، زنها و حرمش را تهدید به اسارت كردند، ذرّه‌ای اضطراب در این مرد خدا و این بنده‌ی خدا و این عزیز اسلام مشاهده نشد.
آن راوی‌ای كه حوادث روز عاشورا را نقل كرده و در كتابها دهن به دهن منتقل شده است، می‌گوید: «فو الله ما رأیت مكثورا».مكثور، یعنی كسی كه امواج غم و اندوه بر سرش بریزد؛ بچه‌اش بمیرد، دوستانش نابود شوند، ثروتش از بین برود و همه‌ی امواج بلا به طرفش بیاید. راوی می‌گوید من هیچ‌كس را در چهارموجه‌ی بلا مثل حسین بن علی محكم‌دل‌تر و استوارتر ندیدم؛ «اربط جاشا». در میدانهای گوناگون جنگها، در میدانهای اجتماعی، در میدان سیاست، انسان به آدم‌های گوناگونی برخورد می‌كند؛ كسانی كه دچار غمهای گوناگونند. راوی می‌گوید هرگز ندیدم كسی در چنین هنگامه‌ای با این همه مصیبت، مثل حسین بن علی، چهره‌ای شاد، مصمّم، حاكی از عزم و اراده و متوكل به خدا داشته باشد. این همان عزّت الهی است. این جریان را امام حسین در تاریخ گذاشت و بشر فهمید كه باید برای چنان حكومت و جامعه‌ای مبارزه كند؛ جامعه‌ای كه در آن پستی و جهالت و اسارت انسان و تبعیض نباشد. همه باید برای چنان اجتماعی جهاد كنند كه به وجود بیاید و می‌آید و ممكن است.

مربوط به :بیانات در خطبه‌های نماز جمعه تهران‌ - 1379/01/26
عنوان فیش :بصیرت و وفا؛ ویژگیهای بارز حضرت ابالفضل العباس (ع)
کلیدواژه(ها) : حضرت اباالفضل (علیه‌السلام), تحلیل حادثه عاشورا, قیام امام حسین(علیه السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
روز عاشورا، اوج همین حادثه‌ی عظیم و بزرگ است. حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام با ساز و برگ جنگ به كربلا نیامده بود. كسی كه می‌خواهد به میدان جنگ برود، سرباز لازم دارد؛ اما امام حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام زنان و فرزندان خود را هم با خود آورده است. این به معنای آن است كه این‌جا باید حادثه‌ای اتفاق بیفتد كه عواطف انسانها را در طول تاریخ همواره به خود متوجّه كند؛ تا عظمت كار امام حسین معلوم شود. امام حسین می‌داند كه دشمن پست و رذل است. می‌بیند كسانی كه به جنگ او آمده‌اند، عدّه‌ای جزو اراذل و اوباش كوفه‌اند كه در مقابل یك پاداش كوچك و حقیر، حاضر شده‌اند به چنین جنایت بزرگی دست بزنند. می‌داند كه بر سر زن و فرزند او چه خواهند آورد. امام حسین از اینها غافل نیست؛ اما درعین‌حال تسلیم نمی‌شود؛ از راه خود برنمی‌گردد؛ بر حركت در این راه پافشاری می‌كند. پیداست كه این راه چقدر مهم است؛ این كار چقدر بزرگ است...
آن‌طور كه از مجموع قراین به دست می‌آید، از مردان رزم‌آور - غیر از كودك شش ماهه، یا بچه‌ی یازده ساله - اباالفضل العبّاس آخرین كسی است كه قبل از امام حسین به شهادت رسیده است؛ و این شهادت هم باز در راه یك عمل بزرگ - یعنی آوردن آب برای لب‌تشنگان خیمه‌های اباعبداللَّه الحسین - است. در زیارات و كلماتی كه از ائمه علیهم‌السّلام راجع به اباالفضل العبّاس رسیده است، روی دو جمله تأكید شده است: یكی بصیرت، یكی وفا. بصیرت اباالفضل العبّاس كجاست؟ همه‌ی یاران حسینی، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او بصیرت را بیشتر نشان داد. در روز تاسوعا، مثل امروز عصری، وقتی كه فرصتی پیدا شد كه او خود را از این بلا نجات دهد؛ یعنی آمدند به او پیشنهاد تسلیم و امان‌نامه كردند و گفتند ما تو را امان می‌دهیم؛ چنان بر خورد جوانمردانه‌ای كرد كه دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم؟! وای بر شما! اف بر شما و امان‌نامه‌ی شما! نمونه‌ی دیگرِ بصیرت او این بود كه به سه نفر از برادرانش هم كه با او بودند، دستور داد كه قبل از او به میدان بروند و مجاهدت كنند؛ تا این‌كه به شهادت رسیدند. می‌دانید كه آنها چهار برادر از یك مادر بودند: اباالفضل العبّاس - برادر بزرگتر - جعفر، عبداللَّه و عثمان. انسان برادرانش را در مقابل چشم خود برای حسین‌بن‌علی قربانی كند؛ به فكر مادر داغدارش هم نباشد كه بگوید یكی از برادران برود تا این‌كه مادرم دلخوش باشد؛ به فكر سرپرستی فرزندان صغیر خودش هم نباشد كه در مدینه هستند؛ این همان بصیرت است. وفاداری حضرت اباالفضل العبّاس هم از همه جا بیشتر در همین قضیه‌ی وارد شدن در شریعه‌ی فرات و ننوشیدن آب است. البته نقل معروفی در همه‌ی دهانها است كه امام حسین علیه‌السّلام حضرت اباالفضل را برای آوردن آب فرستاد. اما آنچه كه من در نقلهای معتبر - مثل «ارشاد» مفید و «لهوف» ابن‌طاووس - دیدم، اندكی با این نقل تفاوت دارد. كه شاید اهمیت حادثه را هم بیشتر می‌كند. در این كتابهای معتبر این‌طور نقل شده است كه در آن لحظات و ساعت آخر، آن‌قدر بر این بچه‌ها و كودكان، بر این دختران صغیر و بر اهل حرم تشنگی فشار آورد كه خود امام حسین و اباالفضل با هم به طلب آب رفتند. اباالفضل تنها نرفت؛ خود امام حسین هم با اباالفضل حركت كرد و به طرف همان شریعه‌ی فرات - شعبه‌ای از نهر فرات كه در منطقه بود - رفتند، بلكه بتوانند آبی بیاورند. این دو برادر شجاع و قوی‌پنجه، پشت به پشت هم در میدان جنگ جنگیدند. یكی امام حسین در سن نزدیك به شصت سالگی است، اما از لحاظ قدرت و شجاعت جزو نام‌آوران بی‌نظیر است. دیگری هم برادر جوان سی‌وچند ساله‌اش اباالفضل العبّاس است، با آن خصوصیاتی كه همه او را شناخته‌اند. این دو برادر، دوش به دوش هم، گاهی پشت به پشت هم، در وسط دریای دشمن، صف لشكر را می‌شكافند. برای این‌كه خودشان را به آب فرات برسانند، بلكه بتوانند آبی بیاورند. در اثنای این جنگِ سخت است كه ناگهان امام حسین احساس می‌كند دشمن بین او و برادرش عباس فاصله انداخته است. در همین حیص و بیص است كه اباالفضل به آب نزدیكتر شده و خودش را به لب آب می‌رساند. آن‌طور كه نقل می‌كنند، او مشك آب را پر می‌كند كه برای خیمه‌ها ببرد. در این‌جا هر انسانی به خود حق می‌دهد كه یك مشت آب هم به لبهای تشنه‌ی خودش برساند؛ اما او در این‌جا وفاداری خویش را نشان داد. اباالفضل العبّاس وقتی كه آب را برداشت، تا چشمش به آب افتاد، «فذكر عطش الحسین»؛ به یاد لبهای تشنه‌ی امام حسین، شاید به یاد فریادهای العطش دختران و كودكان، شاید به یاد گریه‌ی عطشناك علی‌اصغر افتاد و دلش نیامد كه آب را بنوشد. آب را روی آب ریخت و بیرون آمد. در این بیرون آمدن است كه آن حوادث رخ می‌دهد و امام حسین علیه‌السّلام ناگهان صدای برادر را می‌شنود كه از وسط لشكر فریاد زد: «یا اخا ادرك اخاك».

مربوط به :بیانات در خطبه‌‌های نمازجمعه - 1378/10/10
عنوان فیش :هیچ کس به اندازه على بن الحسین در زهد و عبادت به امیرالمؤمنین شبیه‌تر نبود
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام سجاد (علیه‌السلام), حضرت علی (علیه‌السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
حضرت[علی(ع)]، قلّه اسلام است؛ اسوه مسلمین است. در همین روایت[امام صادق(ع)] فرمود: «و ما اشبهه من ولده و لا اهل بیته احد اقرب شبها به فى لباسه و فقهه من على بن الحسین علیهما السّلام». امام صادق مى‌گوید: در تمام اهل بیتمان - اهل بیت و اولاد پیامبر - از لحاظ این رفتارها و این زهد و عبادت، هیچ کس به اندازه على بن الحسین به امیرالمؤمنین شبیه‌تر نبود؛ امام سجّاد، از همه شبیه‌تر بود. امام صادق فصلى در باب عبادت امام سجّاد ذکر مى‌کند؛ از جمله مى‌فرماید: «و لقد دخل ابوجعفر ابنه علیهما السلام علیه»؛ پدرم حضرت ابى جعفر باقر یک روز پیش پدرش رفت و وارد اتاق آن بزرگوار شد. «فاذا هو قد بلغ من العبادة ما لم یبلغه احد»؛ نگاه کرد، دید پدرش از عبادت حالى پیدا کرده که هیچ کس به این حال نرسیده است. شرح مى‌دهد: رنگش از بى‌خوابى زرد شده، چشمهایش از گریه درهم شده، پاهایش ورم کرده و... امام باقر اینها را در پدر بزرگوارش مشاهده کرد و دلش سوخت: «فلم املک حین رأیته بتلک الحال البکاء»؛ مى‌گوید وقتى وارد اتاق پدرم شدم و او را به این حال دیدم، نتوانستم خوددارى کنم؛ بنا کردم زار زار گریه کردن: «فبکیت رحمة له». امام سجّاد در حال فکر بود - تفکّر هم عبادتى است - به فراست دانست که پسرش امام باقر چرا گریه مى‌کند؛ خواست یک درس عملى به او بدهد؛ سرش را بلند کرد: «قال یا بنى اعطنى بعض تلک الصحف التى فیها عبادة على بن ابى‌طالب علیه‌السلام»؛ در میان کاغذهاى ما بگرد و آن دفترى که عبادت على‌بن‌ابى‌طالب را شرح داده، بیاور. ظاهراً از دوران امام على‌بن‌ابى‌طالب علیه‌السّلام نوشته‌ها و کتابهایى در باب قضاوتهاى آن حضرت، در باب زندگى آن حضرت، در باب احادیث آن حضرت، در اختیار ائمّه بود. از مجموع روایات دیگر، آدم این‌طور مى‌فهمد که در موارد گوناگونى از آن استفاده مى‌کردند. این‌جا هم حضرت به پسرش امام باقر فرمود آن نوشته‌اى را که مربوط به عبادت على‌بن ابى‌طالب است، بردار بیاور. امام باقر مى‌فرماید: «فاعطیته»؛ رفتم آوردم و به پدرم دادم. «فقرأ فیها شیئاً یسیرا ثم ترکها من یده تضجرا»؛ مقدارى به این نوشته نگاه کرد - امام سجّاد، هم به امام باقر درس مى‌دهد، هم به امام صادق درس مى‌دهد، هم به من و شما درس مى‌دهد - با حال ملامت آن را بر زمین گذاشت؛ «و قال من یقوى على عبادة على على‌بن‌ابى‌طالب علیه‌السّلام»؛ فرمود چه کسى مى‌تواند مثل على بن‌ابى‌طالب عبادت کند؟ امام سجّادى که آن قدر عبادت مى‌کند که امام باقر دلش به حال او مى‌سوزد - نه مثل من و شما؛ ما که کمتر از اینها هم به چشممان بزرگ مى‌آید - امام باقرى که خودش هم امام است و داراى آن مقامات عالى است، از عبادت على‌بن الحسین دلتنگ مى‌شود و دلش مى‌سوزد و نمى‌تواند خودش را نگه دارد و بى‌اختیار زار زار گریه مى‌کند، آن وقت على‌بن‌الحسینِ با این‌طور عبادات مى‌گوید: « من یقوى على عبادت على‌بن‌ابى‌طالب»؛ چه کسى مى‌تواند مثل على عبادت کند؟ یعنى بین خودش و على فاصله‌اى طولانى مى‌بیند.

مربوط به :بیانات در خطبه‌‌های نمازجمعه - 1377/02/18
عنوان فیش :زمینه‌های فاجعه عاشورا در تحلیل دنیاطلبی خواص و عوام
کلیدواژه(ها) : ابن اثیر جزری, خواص, طلحه بن عبیدالله, ابو موسی اشعری, سعد بن ابی وقاص, عبد الله ابن مسعود, خلیفه سوم, اصحاب پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله و سلم, تاریخ حکومت خلفا, عمار, عوام و خواص, دنیاگرایی, تحلیل حادثه عاشورا, عمر بن سعد, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, صراط مستقیم
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
چه شد که در این پنجاه سال [بعد از رحلت پیامبر]، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت[که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتل‌عام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند]؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در این‌جا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مى‌کنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مى‌بیند که على‌الظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مى‌آمد؛ اما ظواهر، همان پایه‌گذارى و شالوده‌ریزى پیامبر را نشان مى‌دهد. ولى این وضع باقى نمى‌ماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهى‌شدن پیش مى‌رود.
ببینید، نکته‌اى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کرده‌ام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مى‌کند «اهدنا الصّراط المستقیم» - ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مى‌کند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنى‌اسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعم‌اللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شده‌اند؛ اما بنى‌اسرائیل هم نعمت داده شده‌اند. کسانى که نعمت داده شده‌اند، دوگونه‌اند: یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمى‌گذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمى‌گذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مى‌گویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى‌ هستند؛ چون نصارى‌ گمراه شدند. وضع مسیحیّت این‌گونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان این‌طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مى‌رفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیه‌السّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیه‌السّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلوات‌اللَّه‌علیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیه‌السّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مى‌کند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد.

من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از این‌جا به بعد، از تاریخ «ابن‌اثیر» نقل مى‌کنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمى‌کنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابن‌قتیبه - هم نقل نمى‌کنم. «ابن‌قتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مى‌کند که من همه آنها را کنار مى‌گذارم.
وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابن‌اثیر مى‌نگرد، حس مى‌کند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مى‌دهم که به جهتى ملاحظه مى‌کرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مى‌گوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمى‌کنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمى‌خواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابى‌ذر» را نقل مى‌کند و مى‌گوید معاویه جناب ابى‌ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن‌طور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مى‌نویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمى‌توانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا این‌که تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مى‌کنم، از ابن‌اثیر است.
چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به این‌جا رسید؟ من دقّت که مى‌کنم، مى‌بینم همه آن چهار چیز[ی که پیامبر جامعه را بر اساس آن خطوط ترسیم کرده بود] تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مى‌کنم که عین تاریخ است.
«سعیدبن عاص» یکى از بنى‌امیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبن‌عقبةبن‌ابى‌معیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبن‌عبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله »اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مى‌آوردم؛ چیزى نیست که مى‌گویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگى‌اى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مى‌کردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به این‌جا رسیده است.
نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مى‌خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مى‌شد و مى‌رفت. براى این‌که پیاده‌ها هم بروند، مبالغى هم درباره‌ى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آن‌قدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مى‌رویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مى‌کنید؛ ما مى‌خواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّه‌اى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که این‌طور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مى‌آید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مى‌گیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابن‌اثیر است. او مى‌گوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شده‌اید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمى‌تواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى‌دهند. هر جا مى‌رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مى‌برى؟ ما پیاده مى‌رویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانه‌اش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مى‌زنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!
مثال سوم: «سعدبن ابى‌وقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیت‌المال قرض کرد. در آن وقت، بیت‌المال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مى‌گذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مى‌گذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مى‌داد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابى‌وقّاص» بود؛ رئیس بیت‌المال، «عبداللَّه‌بن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مى‌شد. او از بیت‌المال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمى‌دانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّه‌بن‌مسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیت‌المال را بده. «سعدبن ابى‌وقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم‌بن عتبةبن‌ابى‌وقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیه‌السّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مى‌کنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونه‌اى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّه‌اى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانه‌اش بیرون بکشید - معلوم مى‌شود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبن‌ابى‌وقّاص»، قرض خودش به بیت‌المال را نمى‌داد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابى‌وقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به این‌جا رسید. ابن‌اثیر مى‌گوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثه‌اى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر این‌که یکى از خواص، در دنیاطلبى این‌طور پیش رفته است و از خود بى‌اختیارى نشان مى‌دهد!

ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابن‌اثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در این‌جایى که این را نقل مى‌کند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مى‌گوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستاده‌اند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همه‌اش را به پانصدهزار درهم مى‌خرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مى‌گرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مى‌آورد و مى‌گفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مى‌کنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مى‌خواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.

ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبن‌ابى‌معیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مى‌شناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنى‌امیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیه‌ى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّه‌اى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابه‌جایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مى‌خواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّه‌بن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى‌دانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبن‌ابى‌وقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شده‌اى، یا ما این‌قدر احمق شده‌ایم که تو بر ما ترجیح پیدا کرده‌اى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شده‌ایم، نه تو احمق شده‌اى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مى‌گردد. «سعدبن‌ابى‌وقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مى‌بینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کرده‌اید!

یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالى‌مقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه این‌که براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مى‌کند.

اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به این‌جا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مى‌دادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنین‌انداز بود و کسى مثل على‌بن‌ابى‌طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونه‌هاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.

طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مى‌شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى‌شود. یعنى در آن جامعه‌اى که مسأله ثروت‌اندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به این‌جاها مى‌رسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مى‌گوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابى‌بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مى‌کنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابى‌ذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابى‌ذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مى‌گویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیده‌ایم.

وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مال‌دوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بى‌اعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشته‌دار امور معارف الهى و اسلامى مى‌شود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مى‌گوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مى‌خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه‌دار مقدّم کنند!

این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنباله‌رو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مى‌کنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مى‌شود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مى‌گویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مى‌شود، رفتار مى‌گردد، آنها هم آن طرف حرکت مى‌کنند.

و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مى‌گیریم، بین مردم خودمان تقسیم مى‌کنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شده‌اند؛ اجازه مى‌دهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آن‌که مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما این‌طور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمى‌کنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد!

شبیه این ماجرا براى ابى‌ذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّه‌بن‌مسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشته‌ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مى‌شود. عبرت، این‌جاست.

عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مى‌فهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کرده‌اند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیت‌المال یا غیر بیت‌المال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که این‌طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همین‌طور بتدریج از ارزشها تهیدست مى‌شود و به نقطه‌اى مى‌رسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مى‌ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مى‌آید - امتحان قیام ابى‌عبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مى‌شود!

گفتند به تو حکومت رى را مى‌خواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مى‌گیرند و همه‌اش زحمت مى‌کشند. آن زمان این‌گونه نبود. کسى که مى‌آمد حاکم شهرى مى‌شد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیه‌اش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مى‌خواست، مى‌توانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسین‌بن‌على نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. این‌جا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمى‌کند؛ مى‌گوید مرده‌شوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسین‌بن‌على اخم هم نمى‌کنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمى‌کشم؛ من بروم حسین‌بن‌على و فرزندانش را بکشم که مى‌خواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، این‌طور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مى‌لغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مى‌کند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مى‌خواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مى‌آید.

مربوط به :بیانات در خطبه‌‌های نمازجمعه - 1377/02/18
عنوان فیش :نحوه شهادت حضرت قاسم(ع)
کلیدواژه(ها) : قاسم بن حسن, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, سید‌ بن طاووس, لهوف
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
مى‌خواهم از روزى مقتلِ «ابن‌طاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنه‌هاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبن‌طاووس - که على‌بن‌طاووس باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسیار بزرگى است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلى برجسته‌اى است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادى است. استادشان - ابن نَما- مقتل دارد، «شیخ طوسى» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهاى زیادى قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقریباً همه آن مقاتل، تحت‌الشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را مى‌خوانم.
یکى از این قضایا، قضیه به میدان رفتن «قاسم‌بن‌الحسن» است که صحنه بسیار عجیبى است. قاسم‌بن‌الحسن علیه‌الصّلاةوالسّلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیه‌السّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده‌ساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشته‌شدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»؛ از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشى در خاندان پیامبر است. تربیت‌شده‌هاى اهل بیت این‌گونه‌اند. این نوجوان از کودکى در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنى تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّى‌ به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل این‌گونه ذکر مى‌کند: «قال الرّاوى: و خرج غلام». آن‌جا راویانى بودند که ماجراها را مى‌نوشتند و ثبت مى‌کردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل مى‌شود. از قول یکى از آنها نقل مى‌کند و مى‌گوید: همین‌طور که نگاه مى‌کردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمه‌هاى ابى‌عبداللَّه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»؛ چهره‌اش مثل پاره ماه مى‌درخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.
این را هم بدانید که جزئیات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسى کدام ضربه را زد، چه کسى اوّل زد، چه کسى فلان چیز را دزدید؛ همه اینها ذکر شده است. آن کسى که مثلاً قطیفه حضرت را دزدید و به غارت برد، بعداً به او مى‌گفتند: «سرق القطیفه»! بنابراین، جزئیات ثبت شده و معلوم است؛ یعنى خاندان پیامبر و دوستانشان نگذاشتند که این حادثه در تاریخ گم شود.

«فضربه ابن فضیل العضدى على رأسه فطلقه»؛ ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روى زمین افتاد. «وصاح یا عمّاه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیه‌السّلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیباییهاى تعبیر دقّت کنید! صقر، یعنى بازِ شکارى. مى‌گوید حسین علیه‌السّلام مثل بازِ شکارى، خودش را بالاى سر این نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة لیث اغضب». شدّ، به معناى حمله کردن است. مى‌گوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابن‌فضیل بالسیف»؛ اوّل که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدّه‌اى آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله کرد. جنگ عظیمى در همان دور و برِ بدن «قاسم‌بن‌الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوى مى‌گوید: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. این منظره را که تصویر مى‌کند، قلب انسان را خیلى مى‌سوزاند: «فرأیت الحسین علیه‌السّلام»: من نگاه کردم، حسین‌بن على علیه‌السّلام را در آن‌جا دیدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسین بالاى سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى‌کند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پاهایش زمین را مى‌شکافد؛ یعنى در حال جان دادن است و پا را تکان مى‌دهد. «والحسین علیه‌السّلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانى که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. این یک منظره، که منظره بسیار عجیبى است و نشان‌دهنده عاطفه و عشق امام حسین به این نوجوان است، و درعین‌حال فداکارى او و فرستادن این نوجوان به میدان جنگ و عظمت روحى این جوان و جفاى آن مردمى که با این نوجوان هم این‌گونه رفتار کردند.

مربوط به :بیانات در خطبه‌‌های نمازجمعه - 1377/02/18
عنوان فیش :نحوه شهادت حضرت علی اکبر(ع)
کلیدواژه(ها) : سید‌ بن طاووس, لهوف, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت علی اکبر (علیه‌السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
مى‌خواهم از روزى مقتلِ «ابن‌طاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنه‌هاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبن‌طاووس - که على‌بن‌طاووس باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسیار بزرگى است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلى برجسته‌اى است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادى است. استادشان - ابن نَما- مقتل دارد، «شیخ طوسى» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهاى زیادى قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقریباً همه آن مقاتل، تحت‌الشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را مى‌خوانم.......یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن على اکبر علیه‌السّلام است که یکى از آن مناظر بسیار پُرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همه طرف عجیب است. از جهت خود امام حسین، عجیب است؛ از جهت این جوان - على اکبر - عجیب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زینب کبرى، عجیب است. راوى مى‌گوید این جوان پیش پدر آمد. اوّلاً على اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشته‌اند؛ یعنى حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. مى‌گوید: «خرج على بن‌الحسین»؛ على بن‌الحسین براى جنگیدن، از خیمه‌گاه امام حسین خارج شد. باز در این‌جا راوى مى‌گوید: «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسم‌بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمى‌داد، و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «على‌بن‌الحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانه‌اى به این جوان کرد که به میدان مى‌رود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخى علیه‌السّلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.

یکى از خصوصیّات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشک‌ریختن در حوادث و پدیده‌هاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مى‌بینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مى‌دهد. حضرت بنا کرد به گریه‌کردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیده‌اید: «اللّهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانى به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک.»
یک نکته در این‌جا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بى‌نهایت دوست مى‌داشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بى‌زوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، على‌اکبر را به امام حسین مى‌دهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مى‌شود، یا به حدّ بلوغ مى‌رسد، حضرت مى‌بیند که چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافه‌اى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جدّ خودش شبیه شده است. حرف مى‌زند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد این‌گونه مى‌فرماید: «کنّا اذا اشتقنا الى نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مى‌شد، به این جوان نگاه مى‌کردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَّه رحمک کما قطعت رحمى». بعد نقل مى‌کند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانه‌اى کرد و عدّه زیادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه‌ام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدّت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به على‌اکبر فرمود، على‌اکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّى رسول‌اللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مى‌فرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مى‌گوید بیا به سمت ما.
اینها منظره‌هاى عجیبِ این ماجراى عظیم است. و امروز هم که روز جناب زینب کبرى سلام‌اللَّه‌علیهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاى عجیبى دارد. حضرت زینب، آن کسى است که از لحظه شهادت امام حسین، این بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار؛ آن‌چنان که شایسته دختر امیرالمؤمنین است، در این راه حرکت کرد. اینها توانستند اسلام را جاودانه کنند و دین مردم را حفظ نمایند. ماجراى امام حسین، نجاتبخشىِ یک ملت نبود، نجاتبخشىِ یک امّت نبود؛ نجاتبخشى یک تاریخ بود. امام حسین، خواهرش زینب و اصحاب و دوستانش، با این حرکت، تاریخ را نجات دادند.

مربوط به :بیانات در دیدار زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی - 1377/01/01
عنوان فیش :روایت معلّیبن‌خنيس از امام صادق(ع) درباره نوروز
کلیدواژه(ها) : عید نوروز, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, معلّی‌بن‌خنیس
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
نوروز، یعنی روز نو. در روایات ما - بخصوص همان روایت معروفِ «معلّی‌بن‌خنیس» به این نكته توجّه شده است. معلّی‌بن‌خنیس كه یكی از رُوات برجسته‌ی اصحاب است و به نظر ما «ثقه» است، جزو شخصیتهای برجسته و صاحب راز خاندان پیغمبر محسوب می‌شود. او در كنار امام صادق علیه الصّلاة والسّلام زندگی خود را گذرانده و بعد هم به شهادت رسیده است. معلّی‌بن‌خنیس - با این خصوصیات - خدمت حضرت می‌رود؛ اتفاقاً روز «نوروز» بوده است - در تعبیرات عربی، «نوروز» را تعریب می‌كنند و «نیروز» می‌گویند حضرت به او می‌فرمایند : «أتدری ما النیروز؟» آیا می‌دانی نوروز چیست؟روزی كه در آن اتّفاق بزرگی افتاده باشد، نوروز است. روزی كه شما در آن بتوانید اتّفاق بزرگی را محقَّق كنید، نوروز است. امام صادق (ع) می فرماید: روزی كه در آن اتّفاق بزرگی افتاده باشد، نوروز است. روزی كه شما در آن بتوانید اتّفاق بزرگی را محقَّق كنید، نوروز است. بعد، خود حضرت مثال می‌زنند و می‌فرمایند: آن روزی كه جناب آدم و حوّا، پا بر روی زمین گذاشتند، نوروز بود؛ برای بنی آدم و نوع بشر، روز نویی بود. روزی كه حضرت نوح - بعد از توفان عالمگیر - كشتی خود را به ساحل نجات رساند، «نوروز» است؛ روز نویی است و داستان تازه‌ای در زندگی بشر آغاز شده است. روزی كه قرآن بر پیغمبر نازل شد، روز نویی برای بشریت است - حقیقت قضیه همین است؛ روزی كه قرآن برای بشر نازل می‌شود، مقطعی در تاریخ است كه برای انسانها روز نو است - روزی هم كه امیرالمؤمنین علیه‌السّلام به ولایت انتخاب شد، روز نو است. این‌ها همه، «نوروز» است؛ چه از لحاظ تاریخ شمسی، با اوّلِ ماه «حَمَل» مطابق باشد یا نباشد. این نیست كه حضرت بخواهند بفرمایند كه این قضایا، روز اوّلِ «حَمَل» روز اوّلِ فروردین اتّفاق افتاده است؛ نخیر. بحث این است كه هرروزی كه این طور خصوصیاتی در آن اتّفاق بیفتد، روز نو و «نوروز» است؛ چه اوّل فروردین، چه هر روز دیگری از اوقات سال باشد. خوب؛ من حالا به شما عرض می‌كنم. روزی كه انقلاب پیروز شد «نوروز» است، روز نویی بود. روزی كه امام وارد این كشور شد، برای ما نوروز بود. روز فتوحات عظیم این جوانان مؤمن و این ایثارگران ما در جبهه‌ی نبرد علیه نظامیانی كه از «ناتو» و «ورشو» و امریكا و شوروی و خیلی از مراكز دیگرِ قدرت تغذیه می‌شدند روز پیروزی جوانان ما با ایمانشان بر آن‌ها «نوروز» است؛ روز نو است.حال اگر شما می‌خواهید روز اوّلِ فروردین را هم برای خودتان روز «نو» و نوروز قرار دهید، شرط دارد. شرطش این است كه كاری كنید و حركتی انجام دهید؛ حادثه‌ای بیافرینید. آن حادثه در كجاست؟ در درون خود شما! «یا مقلّب القلوب و الابصار. یا مدبّر اللیل و النّهار. یا محوّل الحول و الاحوال. حوّل حالنا الی احسن الحال». اگر حال خود را عوض كردید، اگر توانستید گوهر انسانی خود را درخشان‌تر كنید، حقیقتاً برای شما «نوروز» است.

مربوط به :بیانات در خطبه‌های نماز جمعه تهران - 1375/11/12
عنوان فیش :طلب استغفار امیرالمومنین(ع) در عرصه های مختلف زندگی
کلیدواژه(ها) : دعای کمیل, مناجات شعبانیه, صفات امیرالمؤمنین(علیه السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ فعالیتها و مسئولیتهای آیت الله خامنه ای بعد, ارتباط آیت الله خامنه‌ای با امام خمینی, توبه
نوع(ها) : جستار, روایت تاریخی

متن فیش :
از خصوصیات امیرالمؤمنین، استغفار آن بزرگوار است که در همین خصوص، من چند جمله‌ای در آخر این خطبه عرض کنم. دعا و توبه و انابه و استغفار امیرالمؤمنین خیلی مهم است. شخصیتی که جنگ و مبارزه میکند، میدانهای جنگ را میآراید، میدانهای سیاست را میآراید، نزدیک به پنج سال بر بزرگترین کشورهای آن روز دنیا حکومت میکند(اگر امروز قلمرو حکومت امیرالمؤمنین را نگاه کنید، مثلاً شاید ده کشور یا چیزی در این حدود باشد) در چنین قلمرو وسیعی با آن همه کار و با آن همه تلاش، امیرالمؤمنین یک سیاستمدار کامل و بزرگ است و دنیایی را در واقع اداره میکند؛ آن میدان سیاستش، آن میدان جنگش، آن میدان اداره‌ی امور اجتماعیش، آن قضاوتش در بین مردم و حفظ حقوق انسانها در این جامعه. اینها کارهای خیلی بزرگی است، خیلی اشتغال و اهتمام میطلبد و همه‌ی وقت انسان را به خودش مشغول میکند. در این طور جاها، آدمهای یک بُعدی میگویند، دعا و عبادت ما همین است دیگر. ما در راه خدا کار میکنیم و کارمان برای خداست. اما امیرالمؤمنین این طور نمیفرماید. آن کارها را دارد، عبادت هم دارد. در بعضی از روایات دارد - البته من خیلی دنبال این قضیه تحقیق نکردم، تا ببینم روایات قابل اعتماد است یا نه - که امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاةوالسّلام در شبانه روز، گاهی هزار رکعت نماز میخواند!

این دعاهایی که مشاهده میکنید، دعاهای معمول امیرالمؤمنین است. دعا و تضرّع و انابه‌ی امیرالمؤمنین، از دوران جوانیش بود. آن روزها هم امیرالمؤمنین مشغول بود. زمان پیامبر هم یک جوان انقلابىِ در میدانِ همه کاره‌ی این طوری بود. او همیشه مشغول بود و وقت خالی نداشت؛ اما همان روز هم وقتی نشستند و گفتند در بین اصحاب پیامبر، عبادت چه کسی از همه بیشتر است؟ «ابودر داء» گفت: علی. گفتند چطور؟ نمونه و مثال آورد و همه را قانع کرد که علی از همه بیشتر عبادت میکند. زمان جوانی، بیست و چند سالش بود؛ بعد از آن هم که معلوم است. زمان خلافت نیز همین‌طور بود.

داستانهای گوناگونی - مثل داستان «نوف بکالی» - از عبادتهای امیرالمؤمنین وجود دارد. این صحیفه‌ی علویّه که بزرگان جمع کرده‌اند، ادعیه‌ی مأثوره از امیرالمؤمنین است که یک نمونه‌اش همین دعای کمیل است که شما شبهای جمعه میخوانید. من یک وقت از امام راحل بزرگوارمان پرسیدم: در بین دعاهایی که هست، شما کدام دعا را بیشتر از همه میپسندید و بزرگ میشمارید؟ ایشان تأملی کردند و گفتند: دو دعا؛ یکی دعای کمیل، یکی هم مناجات شعبانیّه. احتمالاً مناجات شعبانیه هم از امیرالمؤمنین است؛ چون در روایت دارد که همه‌ی ائمّه مناجات شعبانیّه را میخواندند. من حدس قوی میزنم که آن هم از امیرالمؤمنین باشد. کلمات و مضامینش هم شبیه به همین کلمات و مضامین دعای کمیل است. دعای کمیل هم دعای عجیبی است. شروع دعا با استغفار است و خدا را به ده چیز قسم میدهد. ببینید؛ این استغفاری که من هفته‌ی قبل عرض میکردم، این است: «الّلهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیء». خدا را به رحمتش، خدا را به قدرتش، خدا را به جبروتش - به ده صفت از صفات بزرگ پروردگار - قسم میدهد. بعد که خدا را به این ده صفت قسم میدهد، میفرماید: «الّلهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، الّلهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم، الّلهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء». پنج نوع گناه را هم در آن‌جا امیرالمؤمنین به پروردگار عرض میکند: گناهانی که جلوِ دعا را میگیرند؛ گناهانی که عذاب نازل میکنند و ...یعنی از اوّل دعا، استغفار است؛ تا آخر دعا هم باز همین استغفار است. عمده‌ی مضمون دعای کمیل، طلب مغفرت و آمرزش است. مناجاتی سوزناک و آتشین در طلب آمرزش از پروردگار است. این، امیرالمؤمنین است. استغفار، این است.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از پاسداران - 1375/09/24
عنوان فیش :نهی از منکر و مبارزه با تحريف توسط امام حسین(ع) در دوران حكومت اموي
کلیدواژه(ها) : حضرت امام حسین(علیه السلام), مبارزه با تحریف, زندگی امام حسین (علیه السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
امام حسین علیه السّلام فرزند پیغمبر كه بود، فرزند علی‌بن‌ابیطالب علیه السّلام و فاطمه زهرا سلام‌اللَّه‌علیها كه بود - همه اینها ارزشهایی است كه یك انسان را خیلی تعالی می‌بخشد - پرورش یافته آن خانه و آن دامن و آن تربیت و فضای معنوی و بهشت روحانی هم كه بود؛ اما به اینها قانع نشد. وقتی نبیّ‌اكرم از دنیا رفت، ایشان یك نوجوان هشت، نه ساله بود. وقتی امیرالمؤمنین به شهادت رسید، ایشان یك جوان سی و هفت، هشت ساله بود. در دوران امیرالمؤمنین هم كه دوران آزمایش و تلاش و كار بود، این مایه مستعد، زیر دست آن پدر، مرتّب ورز خورده بود و قوی، درخشان و تابناك شده بود.
اگر همّت یك انسان مثل همّت ما باشد، خواهد گفت كه همین مقدار بس است؛ همین خوب است و با همین خدا را ملاقات كنیم. همّت حسینی این نیست. در دوران حیات مبارك برادرش، كه ایشان مأموم آن بزرگوار و امام حسن علیه السّلام، امام بود، ایشان همان حركت عظیم را ادامه داد. باز همین طور پیشرفت و انجام وظایف در كنار برادر و اطاعت مطلق از امام زمان است. همه اینها درجه و تعالی است. لحظه‌لحظه‌هایش را حساب كنید. بعد در مقابل شهادت برادر قرار گرفت. بعد از آن هم زندگی مبارك این بزرگوار، ده سال ادامه پیدا كرده است - از وقت شهادت امام حسن تا هنگام شهادت امام حسین، حدود ده سال و اندكی است - شما ببینید امام حسین علیه السّلام، در این ده سال قبل از عاشورا چه می‌كرد.
آن عبادت و تضرّع، آن توسّل و اعتكاف در حرم پیغمبر و آن ریاضت معنوی و روحانی، یك طرف قضیه است. از طرف دیگر تلاش آن بزرگوار در نشر علم و معارف و مبارزه با تحریف است. تحریف در آن روز، بزرگترین بلای معنوی برای اسلام بود كه مثل سیلابی از فساد و گنداب، به سمت اذهان جامعه اسلامی سرازیر شده بود. دورانی بود كه به شهرهای اسلامی و كشورها وملتهای مسلمان آن روز سفارش می‌شد بزرگترین شخصیت اسلام را لعن كنند! اگر كسی متّهم می‌شد به این كه طرفدار جریان امامت و ولایت امیرالمؤمنین است، تحت تعقیب قرار می‌گرفت. «القتل بالظّنة و الأخذ بالتهمة».
در چنین دورانی این بزرگوار، مثل كوه ایستاد و مثل فولاد پرده‌های تحریف را برید. كلمات و فرمایشات و خطاب آن بزرگوار به علما، چیزهایی است كه بعضی از آنها كه در تاریخ مانده است، نشان می‌دهد ایشان چه حركت عظیمی را در این زمینه داشته است.
رشته بعدی هم رشته نهی از منكر و امر به معروف در بالاترین شكل آن است كه در نامه به معاویه در كتابهای تاریخ نقل شده است - نقل شیعه هم نیست - اتّفاقاً این نامه را - تا آن جاكه در ذهنم هست - مورّخین سنّی نقل كرده‌اند؛ به گمانم شیعه نقل نكرده است؛ یعنی من برخورد نكرده‌ام؛ یا اگر هم نقل كرده‌اند، از آنها نقل كرده‌اند. آن نامه كذایی و نهی از منكر و امر به معروف ، تا هنگام حركت از مدینه است كه بعد از به سلطنت رسیدن یزید است كه این هم امر به معروف و نهی از منكر است. « اُرید اَن امر بالمعروف وانَهی عن المنكر».
ببینید؛ یك انسان، هم در تلاش نفسانی و شخصی - تهذیب نفس - آن حركت عظیم را می‌كند؛ هم در صحنه و عرصه‌ی فرهنگی، كه مبارزه با تحریف، اشاعه احكام الهی و تربیت شاگرد و انسانهای بزرگ است و هم در عرصه سیاسی كه امر به معروف و نهی از منكر است. بعد هم مجاهدت عظیم ایشان، كه مربوط به عرصه سیاسی است. این انسان، در سه عرصه مشغول خود سازی و پیشرفت است.

مربوط به :بیانات در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) - 1375/03/20
عنوان فیش :تصمیم گیری و عمل بر اساس فکر و تحلیل ملاک خواص بودن
کلیدواژه(ها) : عوام و خواص, تاریخ فعالیتها و مبارزات آیت الله خامنه ای قبل از, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
ببینید عزیزان من! به جماعت بشرى که نگاه کنید، در هر جامعه و شهر و کشورى، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم مى‌شوند: یک قسمْ کسانى هستند که بر مبناى فکر خود، از روى فهمیدگى و آگاهى و تصمیم‌گیرى کار مى‌کنند. راهى را مى‌شناسند و در آن راه - که به خوب و بدش کار نداریم - گام برمى‌دارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را «خواص» مى‌گذاریم. قسم دیگر، کسانى هستند که نمى‌خواهند بدانند چه راهى درست و چه حرکتى صحیح است. در واقع نمى‌خواهند بفهمند، بسنجند، به تحلیل بپردازند و درک کنند. به تعبیرى دیگر، تابع جَوّند. به چگونگى جوّ نگاه مى‌کنند و دنبال آن جوّ به حرکت در مى‌آیند. اسم این قسم از مردم را «عوام» مى‌گذاریم. پس، جامعه را مى‌شود به «خواص» و «عوام» تقسیم کرد. اکنون دقّت کنید تا نکته‌اى در باب «خواص» و «عوام» بگویم تا این دو با هم اشتباه نشوند:
«خواص» چه کسانى هستند؟ آیا قشر خاصّى هستند؟ جواب، منفى است. زیرا در بین «خواص»، کنار افراد با سواد، آدمهاى بى‌سواد هم هستند. گاهى کسى بى‌سواد است؛ اما جزو خواص است. یعنى مى‌فهمد چه کار مى‌کند. از روى تصمیم‌گیرى و تشخیص عمل مى‌کند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرک ندارد و لباس روحانى نپوشیده است. به‌هرحال، نسبت به قضایا از فهم برخوردار است.
در دوران پیش از پیروزى انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکى از شهرهاى همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکى از آنها راننده بود، یکى شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناى خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها «عامى» اطلاق مى‌شد. با این حال جزو «خواص» بودند. آنها مرتّب براى دیدن ما به ایرانشهر مى‌آمدند و از قضایاى مذاکرات خود با روحانى شهرشان مى‌گفتند. روحانى شهرشان هم آدم خوبى بود؛ منتها جزو «عوام»بود. ملاحظه مى‌کنید! راننده‌ى کمپرسى جزو «خواص»، ولى روحانى و پیشنماز محترم جزو «عوام»! مثلاً آن روحانى مى‌گفت: «چرا وقتى اسم پیغمبر مى‌آید یک صلوات مى‌فرستید، ولى اسم «آقا» که مى‌آید، سه صلوات مى‌فرستید؟!» نمى‌فهمید. راننده به او جواب مى‌داد: «روزى که دیگر مبارزه‌اى نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمى‌فرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است!» راننده مى‌فهمید، روحانى نمى‌فهمید!
این را مثال زدم تا بدانید «خواص» که مى‌گوییم، معنایش صاحب لباسِ خاصى نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد. ممکن است تحصیلکرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد. ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد. ممکن است انسانى باشد که در دستگاههاى دولتى خدمت مى‌کند، ممکن است جزو مخالفین دستگاههاى دولتىِ طاغوت باشد. «خواص» که مى‌گوییم - از خوب و بدش - (خواص را هم باز تقسیم خواهیم کرد) یعنى کسانى که وقتى عملى انجام مى‌دهند، موضعگیرى‌اى مى‌کنند و راهى انتخاب مى‌کنند، از روى فکر و تحلیل است. مى‌فهمند و تصمیم مى‌گیرند و عمل مى‌کنند. اینها خواصند. نقطه‌ى مقابلش هم عوام است. عوام یعنى کسانى که وقتى جوّ به سمتى مى‌رود، آنها هم دنبالش مى‌روند و تحلیلى ندارند. یک وقت مردم مى‌گویند «زنده باد!» این هم نگاه مى‌کند، مى‌گوید «زنده باد!» یک وقت مردم مى‌گویند «مرده باد!» نگاه مى‌کند، مى‌گوید «مرده باد!» یک وقت جوّ این طور است؛ این‌جا مى‌آید. یک وقت جو آن طور است؛ آن‌جا مى‌رود! یک وقت - فرض بفرمایید - حضرت «مسلم»وارد کوفه مى‌شود. مى‌گویند: «پسر عموى امام حسین علیه‌السّلام آمد. خاندان بنى‌هاشم آمدند. برویم. اینها مى‌خواهند قیام کنند، مى‌خواهند خروج کنند» و چه و چه. تحریک مى‌شود، مى‌رود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ مى‌شوند هجده هزار بیعت کننده با مسلم! پنج، شش ساعت بعد، رؤساى قبایل به کوفه مى‌آیند؛ به مردم مى‌گویند: «چه کار مى‌کنید؟! با چه کسى مى‌جنگید؟! از چه کسى دفاع مى‌کنید؟! پدرتان را در مى‌آورند!» اینها دور و بر مسلم را خالى مى‌کنند و به خانه‌هایشان بر مى‌گردند. بعد که سربازان ابن زیاد دور خانه‌ى «طوعه» را مى‌گیرند تا مسلم را دستگیر کنند، همینها از خانه‌هایشان بیرون مى‌آیند و علیه مسلم مى‌جنگند! هر چه مى‌کنند، از روى فکر و تشخیص و تحلیل درست نیست. هر طور که جوّ ایجاب کرد، حرکت مى‌کنند. اینها عوامند. بنابراین، در هر جامعه، خواصى داریم و عوامى.

مربوط به :بیانات در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) - 1375/03/20
عنوان فیش :خضوع شخصیتهای سرشناس و بانفوذ در مقابل عظمت امام حسین(ع)
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام حسین(علیه السلام), شخصیت امام حسین(علیه السلام), عبداللَّه‌بن‌زبیر
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
به قضایاى قیام امام حسین علیه‌السّلام و حرکت وى از مدینه نگاه مى‌کردم. به این نکته برخوردم که یک شب قبل از آن شبى که آن حضرت از مدینه خارج شود، «عبداللَّه‌بن زبیر» بیرون آمده بود. هر دو، در واقع، یک وضعیّت داشتند؛ اما امام حسین علیه‌السّلام کجا، عبداللَّه‌بن زیبر کجا! سخن گفتن امام حسین علیه‌السّلام و مقابله و مخاطبه‌اش از چنان صلابتى برخوردار بود که «ولید» حاکم وقت مدینه، جرأت نمى‌کرد با وى به درشتى حرف بزند! «مروان» یک کلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد - چون انتقادش نابجا بود - حضرت چنان تشرى به او زد که مجبور شد سرجایش بنشیند. آن وقت امثال همین مروان، خانه‌ى عبداللَّه‌بن زبیر را به محاصره درآوردند. عبداللَّه، برادرش را با این پیام نزد آنها فرستاد که «اگر اجازه بدهید، فعلاً به دارالخلافه نیایم.» به او اهانت کردند و گفتند: پدرت را در مى‌آوریم! اگر از خانه‌ات بیرون نیایى، به قتلت مى‌رسانیم و چه‌ها مى‌کنیم! چنان تهدیدى کردند که عبداللَّه‌بن زبیر به التماس افتاد و گفت: «پس اجازه بدهید فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه مى‌آیم.» آن قدر اصرار و التماس کرد که یکى واسطه شد و گفت: «امشب را به او مهلت بدهید.»
عبداللَّه بن زبیر، با این‌که شخصیتى سرشناس و با نفوذ بود، این قدر وضعیتش با امام حسین علیه‌السّلام فرق داشت. کسى جرأت نمى‌کرد با آن حضرت به درشتى صحبت کند. از مدینه هم که بیرون آمد، چه در بین راه و چه در مکه، هر کس به او رسید و همصحبت شد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» (قربانت گردم) و «پدر و مادرم قربانت گردند» و «عمّى و خالى فداک» (عمو و دایى‌ام قربانت گردند) بود. برخورد عمومى با امام حسین علیه‌السّلام این گونه بود. شخصیّت او در جامعه‌ى اسلامى، چنین ممتاز و برجسته بود. «عبداللَّه بن مطیع»، در مکه نزد امام حسین علیه‌السّلام آمد و عرض کرد: «یابن‌رسول‌اللَّه! ان قتلت لنسترقّن بعدک.» اگر تو قیام کنى و کشته شوى، بعد از تو، کسانى که داراى حکومتند، ما را به بردگى خواهند برد. امروز به احترام تو، از ترس تو و از هیبت توست که راهِ عادىِ خودشان را مى‌روند.
عظمت مقام امام حسین علیه‌السّلام در بین خواص چنین است که حتّى «ابن عبّاس» در مقابلش خضوع مى‌کند؛ «عبداللَّه بن جعفر» خضوع مى‌کند، عبداللَّه‌بن زبیر - با آن‌که از حضرت خوشش نمى‌آید - خضوع مى‌کند. بزرگان و همه‌ى خواصِ اهل حق، در برابر عظمت مقام او، خاضعند. خاضعان به او، خواص جبهه‌ى حقّند؛ که طرف حکومت نیستند؛ طرف بنى‌امیّه نیستند و طرف باطل نیستند. در بین آنها، حتّى شیعیان زیادى هستند که امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام را قبول دارند و او را خلیفه‌ى اوّل مى‌دانند. اما همه‌ى اینها، وقتى که با شدّت عملِ دستگاه حاکم مواجه مى‌شوند و مى‌بینند بناست جانشان، سلامتى‌شان، راحتى‌شان، مقامشان و پولشان به خطر بیفتد، پس مى‌زنند! اینها که پس زدند، عوامِ مردم هم به آن طرف رو مى‌کنند.

مربوط به :بیانات در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) - 1375/03/20
عنوان فیش :تبیین نقش خواص در وقایع کوفه
کلیدواژه(ها) : عوام و خواص, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تحلیل حادثه عاشورا, شریح قاضی, الجزایر, عملکرد استعمارگران در الجزایر, تاریخ فعالیتها و مسئولیتهای آیت الله خامنه ای بعد, تاریخ آسیا و آفریقا, ایستادگی امام خمینی(ره), نصرت الهی
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
وقتى به اسامى کسانى که از کوفه براى امام حسین علیه‌السّلام نامه نوشتند و او را دعوت کردند، نگاه مى‌کنید، مى‌بینید همه جزو طبقه‌ى خواص و از زبدگان و برجستگان جامعه‌اند. تعداد نامه‌ها زیاد است. صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بسته‌ى بزرگ نامه، از کوفه براى امام حسین علیه‌السّلام فرستاده شد. همه‌ى نامه‌ها را بزرگان و اعیان و شخصیّتهاى برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند. منتها مضمون و لحن نامه‌ها را که نگاه کنید، معلوم مى‌شود از این خواصِ طرفدارِ حق، کدامها جزو دسته‌اى هستند که حاضرند دینشان را قربانى دنیایشان کنند و کدامها کسانى هستند که حاضرند دنیایشان را قربانى دینشان کنند. از تفکیکِ نامه‌ها هم مى‌شود فهمید که عدّه‌ى کسانى که حاضرند دینشان را قربانى دنیا کنند، بیشتر است. نتیجه در کوفه آن مى‌شود که مسلم بن عقیل به شهادت مى‌رسد و از همان کوفه‌اى که هجده هزار شهروندش با مسلم بیعت کردند، بیست، سى هزار نفر یا بیشتر، براى جنگ با امام حسین علیه‌السّلام به کربلا مى‌روند! یعنى حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را مى‌آورد.
نمى‌دانم عظمت این حقیقت که براى همیشه گریبان انسانهاى هوشمند را مى‌گیرد، درست براى ما روشن مى‌شود یا نه؟ ماجراى کوفه را لابد شنیده‌اید. به امام حسین علیه‌السّلام نامه نوشتند و آن حضرت در نخستین گام، مسلم‌بن عقیل را به کوفه اعزام کرد. با خود اندیشید: «مسلم را به آن‌جا مى‌فرستم. اگر خبر داد که اوضاع مساعد است، خود نیز راهى کوفه مى‌شوم.» مسلم بن عقیل به محض ورود به کوفه، به منزل بزرگان شیعه وارد شد و نامه‌ى حضرت را خواند. گروه گروه، مردم آمدند و همه، اظهار ارادت کردند. فرماندار کوفه، «نعمان‌بن‌بشیر» نام داشت که فردى ضعیف و ملایم بود. گفت: «تا کسى با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نمى‌کنم.» لذا با مسلم مقابله نکرد. مردم که جوّ را آرام و میدان را باز مى‌دیدند، بیش از پیش با حضرت بیعت کردند. دو، سه تن از خواصِ جبهه‌ى باطل - طرفداران بنى‌امیّه - به یزید نامه نوشتند که «اگر مى‌خواهى کوفه را داشته باشى، فرد شایسته‌اى را براى حکومت بفرست؛ چون نعمان بن بشیر نمى‌تواند در مقابل مسلم‌بن عقیل مقاومت کند.» یزید هم عبیداللَّه بن زیاد، فرماندار بصره را حکم داد که علاوه بر بصره - به قول امروز، «با حفظ سمت» - کوفه را نیز تحت حکومت خود درآور. عبیداللَّه بن زیاد از بصره تا کوفه یکسره تاخت. (در قضیه‌ى آمدن او به کوفه هم نقش خواص معلوم مى‌شود، که اگر دیدم مجالى هست، بخشى از آن را برایتان نقل خواهم کرد.) او هنگامى به دروازه‌ى کوفه رسید که شب بود. مردم معمولى کوفه - از همان عوامى که قادر به تحلیل نبودند - تا دیدند فردى با اسب و تجهیزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصوّر کردند امام حسین علیه‌السّلام است. جلو دویدند و فریاد «السّلام علیک یا بن رسول‌اللَّه» در فضا طنین افکند!
ویژگى فرد عامى، چنین است. آدمى که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمى‌شود. دیدند فردى با اسب و تجهیزات وارد شد. بى آن‌که یک کلمه حرف با او زده باشند، تصوّر غلط کردند. تا یکى گفت «او امام حسین علیه‌السّلام است» همه فریاد «امام حسین، امام حسین» برآوردند! به او سلام کردند و مقدمش را گرامى داشتند؛ بى آن‌که صبر کنند تا حقیقت آشکار شود. عبیداللَّه هم اعتنایى به آنها نکرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقیل را به اجرا گذاشت. اساس کار او عبارت از این بود که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار دهد. بدین جهت، «هانى بن عروه» را با غدر و حیله به دارالاماره کشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتى گروهى از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره کردند، با توسّل به دروغ و نیرنگ، آنها را متفرق کرد.
در این مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق که حق را شناختند و تشخیص دادند، اما دنیایشان را بر آن مرجّح دانستند، آشکار مى‌شود. از طرف دیگر، حضرت مسلم با جمعیت زیادى به حرکت درآمد. در تاریخ «ابن اثیر» آمده است که گویى سى هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند. از این عدّه فقط چهار هزار نفر دوْرادوْر محلّ اقامت او ایستاده بودند و شمشیر به دست، به نفع مسلم بن عقیل شعار مى‌دادند.
این وقایع، مربوط به روز نهم ذى‌الحجّه است. کارى که ابن زیاد کرد این بود که عدّه‌اى از خواص را وارد دسته‌هاى مردم کرد تا آنها را بترسانند. خواص هم در بین مردم مى‌گشتند و مى‌گفتند «با چه کسى سر جنگ دارید؟! چرا مى‌جنگید؟! اگر مى‌خواهید در امان باشید، به خانه‌هایتان برگردید. اینها بنى‌امیّه‌اند. پول و شمشیر و تازیانه دارند.» چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراکندند که آن حضرت به وقت نماز عشا هیچ کس را همراه نداشت؛ هیچ‌کس!
آن گاه ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومى کرد که «همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به امامت من بخوانند!»
تاریخ مى‌نویسد: «مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.» چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مى‌کنم، مى‌بینم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضى‌شان در نهایتِ بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل «شریح قاضى». شریح قاضى که جزو بنى‌امیّه نبود! کسى بود که مى‌فهمید حق با کیست. مى‌فهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى «هانى بن عروه» را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیله‌ى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند.
ابن زیاد ترسید. آنها مى‌گفتند: «شما هانى را کشته‌اید.» ابن زیاد به «شریح قاضى» گفت: «برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده.» شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: «اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمى‌آیند مرا از این‌جا نجات دهند؟! مگر مرده‌اند؟!» شریح قاضى گفت: «مى‌خواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آن‌جا حضور داشت و جرأت نکردم!» «جرأت نکردم» یعنى چه؟ یعنى همین که ما مى‌گوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مى‌داد، تاریخ عوض مى‌شد. اگر شریح به مردم مى‌گفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به این‌که عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مى‌ریختند و هانى را نجات مى‌دادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مى‌کردند، روحیه مى‌یافتند، دارالاماره را محاصره مى‌کردند، عبیداللَّه را مى‌گرفتند؛ یا مى‌کشتند و یا مى‌فرستادند مى‌رفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیه‌السّلام مى‌شد و دیگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد! اگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد؛ یعنى امام حسین علیه‌السّلام به حکومت مى‌رسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مى‌کشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.
یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات مى‌دهد و گاهى یک حرکت نابجا که ناشى از ترس و ضعف و دنیاطلبى و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطه‌ى گمراهى مى‌غلتاند. اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادتِ حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهنده‌ى دنیا بر دین، همین است.
به داخل شهر کوفه برگردیم: وقتى که عبیداللَّه بن زیاد به رؤساى قبایل کوفه گفت «بروید و مردم را از دُورْ مسلم پراکنده کنید وگرنه پدرتان را در مى‌آورم» چرا امر او را اطاعت کردند؟! رؤساى قبایل که همه‌شان اموى نبودند و از شام نیامده بودند! بعضى از آنها جزو نویسندگان نامه به امام حسین علیه‌السّلام بودند. «شَبَثْ بن ربْعى» یکى از آنها بود که به امام حسین علیه‌السّلام نامه نوشت و او را به کوفه دعوت کرد. همو، جزو کسانى است که وقتى عبیداللَّه گفت «بروید مردم را از دُوْر مسلم متفرّق کنید» قدم پیش گذاشت و به تهدید و تطمیع و ترساندنِ اهالى کوفه پرداخت!
چرا چنین کارى کردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعى در یک لحظه‌ى حسّاس، به جاى این‌که از ابن زیاد بترسند، از خدا مى‌ترسیدند، تاریخ عوض مى‌شد. گیرم که عوامْ متفرّق شدند؛ چرا خواصِ مؤمنى که دوْر مسلم بودند، از او دست کشیدند؟ بین اینها افرادى خوب و حسابى بودند که بعضیشان بعداً در کربلا شهید شدند؛ اما این‌جا، اشتباه کردند.
البته آنهایى که در کربلا شهید شدند، کفّاره‌ى اشتباهشان داده شد. درباره‌ى آنها بحثى نیست و اسمشان را هم نمى‌آوریم. اما کسانى از خواص، به کربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفیق پیدا نکردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توّابین شوند. چه فایده؟! وقتى امام حسین علیه‌السّلام کشته شد؛ وقتى فرزند پیغمبر از دست رفت؛ وقتى فاجعه اتّفاق افتاد؛ وقتى حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگرچه فایده؟! لذاست که در تاریخ، عدّه‌ى توّابین، چند برابر عدّه‌ى شهداى کربلاست. شهداى کربلا همه در یک روز کشته شدند؛ توّابین نیز همه در یک روز کشته شدند. اما اثرى که توّابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثرى که شهداى کربلا گذاشتند، نیست! به‌خاطر این‌که در وقت خود نیامدند. کار را در لحظه‌ى خود انجام ندادند. دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.
چرا مسلم بن عقیل را با این‌که مى‌دانستید نماینده‌ى امام است، تنها گذاشتید؟! آمده بود و با او بیعت هم کرده بودید. قبولش هم داشتید. (به عوام کارى ندارم. خواص را مى‌گویم.) چرا هنگام عصر و سرِ شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید تا به خانه‌ى «طوعه» پناه ببرد؟! اگر خواص، مسلم را تنها نمى‌گذاشتند و مثلاً، عدّه به صد نفر مى‌رسید، آن صد نفر دُوْر مسلم را مى‌گرفتند. خانه‌ى یکى‌شان را مقرّ فرماندهى مى‌کردند. مى‌ایستادند و دفاع مى‌کردند. مسلم، تنها هم که بود، وقتى خواستند دستگیرش کنند، ساعتها طول کشید. سربازان ابن زیاد، چندین بار حمله کردند؛ مسلم به تنهایى همه را پس زد. اگر صد نفر مردم با او بودند، مگر مى‌توانستند دستگیرش کنند؟! باز مردم دورشان جمع مى‌شدند. پس، خواص در این مرحله، کوتاهى کردند که دوْر مسلم را نگرفتند.
ببینید! از هر طرف حرکت مى‌کنیم، به خواص مى‌رسیم. تصمیم‌گیرىِ خواص در وقت لازم؛ تشخیص خواص در وقت لازم؛ گذشتِ خواص از دنیا در لحظه‌ى لازم؛ اقدام خواص براى خدا در لحظه‌ى لازم. اینهاست که تاریخ و ارزشها را نجات مى‌دهد و حفظ مى‌کند! در لحظه‌ى لازم، باید حرکتِ لازم را انجام داد. اگر تأمّل کردید و وقت گذشت، دیگر فایده ندارد. در الجزایر، جبهه‌ى اسلامى آن کشور برنده‌ى انتخابات شده بود؛ ولى با تحریک امریکا و دیگران، حکومت نظامى بر سرِ کار آمد. روز اوّلى که حکومت نظامى در آن‌جا شکل گرفت، از قدرتى برخوردار نبود. اگر آن روز - بنده، پیغام هم برایشان فرستاده بودم - و در آن ساعات اوّلیه‌ى حکومت نظامى، مسؤولین جبهه‌ى اسلامى، مردم را به خیابانها کشانده بودند، قدرت نظامى کارى نمى‌توانست بکند، و از بین مى‌رفت. نتیجه این‌که امروز در الجزایر حکومت اسلامى بر سرِ کار بود. اما اقدامى نکردند. در وقتِ خودش بایستى تصمیم مى‌گرفتند، نگرفتند. عدّه‌اى ترسیدند؛ عدّه‌اى ضعف پیدا کردند؛ عدّه‌اى اختلال کردند، و عدّه‌اى بر سرِ کسبِ ریاست، با هم نزاع کردند.
در عصرِ روزِ هجدهم بهمن ماهِ سال 57، در تهران حکومت نظامى اعلام شد. امام به مردم فرمود: «به خیابانها بریزید.» اگر امام در آن لحظه چنین تصمیمى نمى‌گرفت، امروز محمّدرضا در این مملکت بر سرِ کار بود. یعنى اگر با حکومت نظامى ظاهر مى‌شدند، و مردم در خانه‌هایشان مى‌ماندند، اوّل امام و ساکنان مدرسه‌ى «رفاه» و بعد اهالى بقیه‌ى مناطق را قتل عام و نابود مى‌کردند. پانصدهزار نفر را در تهران مى‌کشتند و قضیه تمام مى‌شد. چنان که در اندونزى یک میلیون نفر را کشتند و تمام شد. امروز هم آن آقا بر سرِ کار است و شخصیت خیلى هم آبرومند و محترمى است! آب هم از آب تکان نخورد! اما امام، در لحظه‌ى لازم تصمیمِ لازم را گرفت. اگر خواصْ امرى را که تشخیص دادند به موقع و بدون فوتِ وقت عمل کنند، تاریخ نجات پیدا مى‌کند و دیگر حسین‌بن‌على‌ها به کربلاها کشانده نمى‌شوند. اگر خواصْ بد فهمیدند، دیر فهمیدند، فهمیدند اما با هم اختلاف کردند؛ کربلاها در تاریخ تکرار خواهد شد.
به افغانها نگاه کنید! در رأس کار، آدمهاى حسابى بودند؛ اما طبقه‌ى خواصِ منتشر در جامعه، جواب ندادند. یکى گفت: «ما امروز دیگر کار داریم.» یکى گفت: «دیگر جنگ تمام شد. ولمان کنید، بگذارید سراغِ کارمان برویم؛ برویم کاسبى کنیم. چند سال، همه آلاف و اُلوف جمع کردند؛ ولى ما در جبهه‌ها گشتیم و از این جبهه به آن جبهه رفتیم. گاهى غرب، گاهى جنوب، گاهى شمال. بس است دیگر!» خوب؛ اگر این گونه عمل کردند، همان کربلاها در تاریخ، تکرار خواهد شد!
خداى متعال وعدّه داده است که اگر کسى او را نصرت کند، او هم نصرتش خواهد کرد. برو، برگرد ندارد! اگر کسى براى خدا تلاش و حرکت کند، پیروزى نصیبش خواهد شد. نه این‌که به هر یک نفر پیروزى مى‌دهند! وقتى مجموعه‌اى حرکت مى‌کند، البته، شهادتها هست، سختیها هست، رنجها هست؛ اما پیروزى هم هست: «وَلَیَنْصُرَنَ‌ّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ.» نمى‌فرماید که نصرت مى‌دهیم؛ خون هم از دماغ کسى نمى‌آید. نه! «فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ»؛ مى‌کشند و کشته مى‌شوند؛ اما پیروزى به دست مى‌آورند. این، سنّتِ الهى است. وقتى که از ریخته شدن خونمان ترسیدیم؛ از هدر شدن پول و آبرو ترسیدیم؛ به خاطر خانواده ترسیدیم؛ به خاطر دوستان ترسیدیم؛ به خاطر منغّص شدن راحتى و عیش خودمان ترسیدیم؛ به خاطر حفظ کسب و کار و موقعیتْ حرکت نکردیم؛ به خاطر گسترش ضیاع و عقار حرکت نکردیم؛ معلوم است دیگر! ده تن امام حسین هم سرِ راه قرار بگیرند، همه شهید خواهند شد و از بین خواهند رفت! کمااین‌که امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاة والسّلام شهید شد؛ کمااین‌که امام حسین علیه‌السّلام شهید شد.

مربوط به :بیانات در خطبه‌های نمازجمعه - 1374/03/19
عنوان فیش :مقابله با انحرافات بزرگ جامعه اسلامی؛ علت قیام امام حسین (ع)
کلیدواژه(ها) : انحراف جامعه اسلامی, انحراف حاکمان, حادثه عاشورا, تحلیل حادثه عاشورا, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تحلیل حادثه عاشورا, یزیدبن معاویه, قیام امام حسین(علیه السلام), حادثه عاشورا, تاثیر حادثه عاشورا بر انقلاب اسلامی, معارف حسینی, اهداف قیام امام حسین(علیه السلام), تحلیل حادثه عاشورا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
دو نوع انحراف داریم. یك وقت مردم فاسد می‌شوند - خیلی وقتها چنین چیزی پیش می‌آید - اما احكام اسلامی از بین نمی‌رود؛ لیكن یك وقت مردم كه فاسد می‌شوند، حكومتها هم فاسد می‌شوند، علما و گویندگان دین هم فاسد می‌شوند! از آدمهای فاسد، اصلاً دین صحیح صادر نمی‌شود. قرآن و حقایق را تحریف می‌كنند؛ خوبها را بد، بدها را خوب، منكر را معروف و معروف را منكر می‌كنند! خطّی را كه اسلام - مثلاً - به این سمت كشیده است، صدوهشتاد درجه به سمت دیگر عوض می‌كنند! اگر جامعه و نظام اسلامی به چنین چیزی دچار شد، تكلیف چیست؟
البته پیغمبر فرموده بود كه تكلیف چیست؛ قرآن هم فرموده است: «من یرتد منكم عن دینه فسوف یأتی اللَّه بقوم یحبّهم و یحبّونه»تا آخر - و آیات زیاد و روایات فراوان دیگر و همین روایتی كه از قول امام حسین برایتان نقل می‌كنم.
امام حسین علیه‌السّلام، این روایت پیغمبر را برای مردم خواند. پیغمبر فرموده بود؛ اما آیا پیغمبر می‌توانست به این حكم الهی عمل كند؟ نه؛ چون این حكم الهی وقتی قابل عمل است كه جامعه منحرف شده باشد. اگر جامعه، منحرف شد، باید كاری كرد. خدا حكمی در این‌جا دارد. در جوامعی كه انحراف به حدّی پیش می‌آید كه خطر انحراف اصل اسلام است، خدا تكلیفی دارد. خدا انسان را در هیچ قضیه‌ای بی‌تكلیف نمی‌گذارد.
پیغمبر، این تكلیف را فرموده است - قرآن و حدیث گفته‌اند - اما پیغمبر كه نمی‌تواند به این تكلیف عمل كند.
چرا نمی‌تواند؟ چون این تكلیف را آن وقتی می‌شود عمل كرد كه جامعه، منحرف شده باشد. جامعه در زمان پیغمبر و زمان امیرالمؤمنین كه، به آن شكل منحرف نشده است. در زمان امام حسن كه معاویه در رأس حكومت است، اگرچه خیلی از نشانه‌های آن انحراف، پدید آمده است، اما هنوز به آن حدّی نرسیده است كه خوف تبدیل كلّی اسلام وجود داشته باشد.
شاید بشود گفت در برهه‌ای از زمان، چنین وضعیتی هم پیش آمد؛ اما در آن وقت، فرصتی نبود كه این كار انجام گیرد - موقعیت مناسبی نبود - این حكمی كه جزو مجموعه‌ی احكام اسلامی است، اهمیّتش از خود حكومت كمتر نیست؛ چون حكومت، یعنی اداره‌ی جامعه. اگر جامعه بتدریج از خط، خارج و خراب و فاسد شد و حكم خدا تبدیل شد؛ اگر ما آن حكم تغییر وضع و تجدید حیات - یا به تعبیر امروزِ انقلاب، اگر آن حكم انقلاب - را نداشته باشیم، این حكومت به چه دردی می‌خورد؟
پس اهمیت آن حكمی كه مربوط به برگرداندن جامعه‌ی منحرف به خطّ اصلی است، از اهمیت خود حكمِ حكومت كمتر نیست. شاید بشود گفت كه اهمیتش از جهاد با كفّار بیشتر است. شاید بشود گفت اهمیتش از امر به معروف و نهی از منكر معمولی در یك جامعه‌ی اسلامی بیشتر است. حتّی شاید بشود گفت اهمیت این حكم از عبادات بزرگ الهی و از حج بیشتر است. چرا؟ به خاطر این‌كه در حقیقت این حكم، تضمین كننده‌ی زنده شدن اسلام است؛ بعد از آن‌كه مُشرف به مردن است، یا مرده و از بین رفته است.
خوب؛ چه كسی باید این حكم را انجام دهد؟ چه كسی باید این تكلیف را به جا بیاورد؟
یكی از جانشینان پیغمبر، وقتی در زمانی واقع شود كه آن انحراف، به وجود آمده است. البته به شرط این‌كه موقعیت مناسب باشد؛ چون خدای متعال، به چیزی كه فایده ندارد تكلیف نكرده است. اگر موقعیت مناسب نباشد، هر كاری بكنند، فایده‌ای ندارد و اثر نمی‌بخشد. باید موقعیت مناسب باشد.
البته موقعیت مناسب بودن هم معنای دیگری دارد؛ نه این‌كه بگوییم چون خطر دارد، پس موقعیت مناسب نیست؛ مراد این نیست. باید موقعیت مناسب باشد؛ یعنی انسان بداند این كار را كه كرد، نتیجه‌ای بر آن مترتّب می‌شود؛ یعنی ابلاغ پیام به مردم خواهد شد، مردم خواهند فهمید و در اشتباه نخواهند ماند. این، آن تكلیفی است كه باید یك نفر انجام می‌داد.
در زمان امام حسین علیه‌السّلام، هم آن انحراف به وجود آمده، هم آن فرصت پیدا شده است. پس امام حسین باید قیام كند؛ زیرا انحراف پیدا شده است. برای این‌كه بعد از معاویه كسی به حكومت رسیده است كه حتّی ظواهر اسلام را هم رعایت نمی‌كند! شُرب خَمر و كارهای خلاف می‌كند. تعرّضات و فسادهای جنسی را واضح انجام می‌دهد. علیه قرآن حرف می‌زند. علناً شعر برخلاف قرآن و بر رّد دین می‌گوید و علناً مخالف با اسلام است! منتها چون اسمش رئیس مسلمانهاست، نمی‌خواهد اسم اسلام را براندازد. او عامل به اسلام، علاقه‌مند و دلسوز به اسلام نیست؛ بلكه با عمل خود، مثل چشمه‌ای كه از آن مرتب آب گندیده تراوش می‌كند و بیرون می‌ریزد و همه‌ی دامنه را پر می‌كند، از وجود او آب گندیده می‌ریزد و همه‌ی جامعه‌ی اسلامی را پر خواهد كرد! حاكم فاسد، این گونه است دیگر؛ چون حاكم، در رأس قلّه است و آنچه از او تراوش كند، در همان‌جا نمی‌ماند - برخلاف مردم عادّی - بلكه می‌ریزد و همه‌ی قلّه را فرا می‌گیرد!
مردم عادّی، هركدام جای خودشان را دارند. البته هر كس كه بالاتر است؛ هر كس كه موقعیت بالاتری در جامعه دارد، فساد و ضررش بیشتر است. فساد آدمهای عادّی، ممكن است برای خودشان، یا برای عدّه‌ای دور و برشان باشد؛ اما آن كسی كه در رأس قرار گرفته است، اگر فاسد شد، فساد او می‌ریزد و همه‌ی فضا را پر می‌كند؛ همچنان كه اگر صالح شد، صلاح او می‌ریزد و همه‌ی دامنه را فرا می‌گیرد.
چنین كسی با آن فساد، بعد از معاویه، خلیفه‌ی مسلمین شده است! خلیفه‌ی پیغمبر! از این انحراف بالاتر؟! زمینه هم آماده است. زمینه آماده است، یعنی چه؟ یعنی خطر نیست. چرا؛ خطر كه هست. مگر ممكن است كسی كه در رأس قدرت است، در مقابل انسانهای معارض، برای آنها خطر نیافریند؟ جنگ است دیگر. شما می‌خواهی او را از تخت قدرت پایین بكشی و او بنشیند تماشا كند! بدیهی است كه او هم به شما ضربه می‌زند. پس خطر هست.
این‌كه می‌گوییم موقعیت مناسب است، یعنی فضای جامعه‌ی اسلامی، طوری است كه ممكن است پیام امام حسین به گوش انسانها در همان زمان و در طول تاریخ برسد. اگر در زمان معاویه، امام حسین می‌خواست قیام كند، پیام او دفن می‌شد. این به خاطر وضع حكومت در زمان معاویه است. سیاستها به گونه‌ای بود كه مردم نمی‌توانستند حقّانیت سخن حق را بشنوند. لذا همین بزرگوار، ده سال در زمان خلافت معاویه، امام بود، ولی چیزی نگفت؛ كاری، اقدامی و قیامی نكرد؛ چون موقعیت آن‌جا مناسب نبود.
قبلش هم امام حسن علیه‌السّلام بود. ایشان هم قیام نكرد؛ چون موقعیت مناسب نبود. نه این‌كه امام حسین و امام حسن، اهل این كار نبودند. امام حسن و امام حسین، فرقی ندارند. امام حسین و امام سجّاد، فرقی ندارند. امام حسین و امام علی النقی و امام حسن عسكری علیهم‌السّلام فرقی ندارند. البته وقتی كه این بزرگوار، این مجاهدت را كرده است، مقامش بالاتر از كسانی است كه نكردند؛ اما اینها از لحاظ مقام امامت یكسانند. برای هر یك از آن بزرگواران هم كه پیش می‌آمد، همین كار را می‌كردند و به همین مقام می‌رسیدند.
خوب؛ امام حسین هم در مقابل چنین انحرافی قرار گرفته است. پس باید آن تكلیف را انجام دهد. موقعیت هم مناسب است؛ پس دیگر عذری وجود ندارد. لذا عبداللَّه‌بن‌جعفر و محمدبن‌حنفیه و عبداللَّه‌بن‌عباس - اینها كه عامی نبودند، همه دین‌شناس، آدمهای عارف، عالم و چیز فهم بودند - وقتی به حضرت می‌گفتند كه «آقا! خطر دارد، نروید» می‌خواستند بگویند وقتی خطری در سر راه تكلیف است، تكلیف، برداشته است. آنها نمی‌فهمیدند كه این تكلیف، تكلیفی نیست كه با خطر برداشته شود.
این تكلیف، همیشه خطر دارد. آیا ممكن است انسان، علیه قدرتی آن‌چنان مقتدر - به حسب ظاهر - قیام كند و خطر نداشته باشد؟! مگر چنین چیزی می‌شود؟! این تكلیف، همیشه خطر دارد. همان تكلیفی كه امام بزرگوار انجام داد. به امام هم می‌گفتند «آقا! شما كه با شاه درافتاده‌اید، خطر دارد.» امام نمی‌دانست خطر دارد؟! امام نمی‌دانست كه دستگاه امنیتی رژیم پهلوی، انسان را می‌گیرد، می‌كشد، شكنجه می‌كند، دوستان انسان را می‌كشد و تبعید می‌كند؟! امام اینها را نمی‌دانست؟!
كاری كه در زمان امام حسین انجام گرفت، نسخه‌ی كوچكش هم در زمان امام ما انجام گرفت؛ منتها آن‌جا به نتیجه‌ی شهادت رسید، این‌جا به نتیجه‌ی حكومت. این همان است؛ فرقی نمی‌كند. هدف امام حسین با هدف امام بزرگوار ما یكی بود. این مطلب، اساس معارف حسین است. معارف حسینی، بخش عظیمی از معارف شیعه است. این پایه‌ی مهمی است و خود یكی از پایه‌های اسلام است.
پس هدف، عبارت شد از بازگرداندن جامعه‌ی اسلامی به خطّ صحیح. چه زمانی؟ آن وقتی كه راه، عوضی شده است و جهالت و ظلم و استبداد و خیانتِ كسانی، مسلمین را منحرف كرده و زمینه و شرایط هم آماده است.
البته دوران تاریخ، اوقات مختلفی است. گاهی شرایط آماده است و گاهی آماده نیست. زمان امام حسین آماده بود، زمان ما هم آماده بود. امام همان كار را كرد. هدف یكی بود. منتها وقتی انسان به دنبال این هدف راه می‌افتد و می‌خواهد علیه حكومت و مركز باطل قیام كند، برای این‌كه اسلام و جامعه و نظام اسلامی را به مركز صحیح خود برگرداند، یك وقت است كه وقتی قیام كرد، به حكومت می‌رسد؛ این یك شكل آن است - در زمان ما بحمداللَّه این‌طور شد - یك وقت است كه این قیام، به حكومت نمی‌رسد؛ به شهادت می‌رسد.
آیا در این صورت، واجب نیست؟ چرا؛ به شهادت هم برسد واجب است. آیا در این صورتی كه به شهادت برسد، دیگر قیام فایده‌ای ندارد؟ چرا؛ هیچ فرقی نمی‌كند. این قیام و این حركت، در هر دو صورت فایده دارد - چه به شهادت برسد، چه به حكومت - منتها هركدام، یك نوع فایده دارد. باید انجام داد؛ باید حركت كرد.
این، آن كاری بود كه امام حسین انجام داد. منتها امام حسین آن كسی بود كه برای اوّلین بار این حركت را انجام داد. قبل از او انجام نشده بود؛ چون قبل از او - در زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین - چنین زمینه و انحرافی به وجود نیامده بود، یا اگر هم در مواردی انحرافی بود، زمینه‌ی مناسب و مقتضی نبود. زمان امام حسین، هر دو وجود داشت. در باب نهضت امام حسین، این اصلِ قضیه است.
پس می‌توانیم این‌طور جمعبندی كنیم، بگوییم: امام حسین قیام كرد تا آن واجب بزرگی را كه عبارت از تجدید بنای نظام و جامعه‌ی اسلامی، یا قیام در مقابل انحرافات بزرگ در جامعه‌ی اسلامی است، انجام دهد. این از طریق قیام و از طریق امر به معروف و نهی از منكر است؛ بلكه خودش یك مصداق بزرگِ امر به معروف و نهی از منكر است. البته این كار، گاهی به نتیجه‌ی حكومت می‌رسد؛ امام حسین برای این آماده بود. گاهی هم به نتیجه‌ی شهادت می‌رسد؛ برای این هم آماده بود.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از روحانیون - 1374/03/03
عنوان فیش :استفاده دُعات بنی عباس از شهادت امام حسین(ع) برای تبلیغات خود
کلیدواژه(ها) : تاثیرات حادثه عاشورا, تاثیرات حادثه عاشورا, نهضت بنی‌عبّاس, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
از همان روز اوّلی كه این حادثه [عاشورا] اتّفاق افتاد، تأثیرات بنیانی آن، بتدریج معلوم شد. از همان روزها، عدّه‌ای احساس كردند كه وظایفی دارند. ماجرای «توّابین» پیش آمد. قضایای مبارزات طولانی بنی‌هاشم و بنی‌الحسن علیهم‌الصّلاةوالسّلام پیش آمد. بعد، حتّی نهضت بنی‌عبّاس كه علیه بنی‌امیّه به‌پا خاست، در اواسط قرن دوم هجری، در همه‌ی اطراف عالم اسلام آن روز، بخصوص در ایران و شرق ایران - خراسان - و غیره، با فرستادن دُعاتی، زمینه را برای ازاله‌ی حكومت ظالم، مستكبر و نژادپرست اموی، فراهم كردند. حتّی نهضت عبّاسیان هم كه بالاخره به پیروزی رسید، با نام حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام شروع شد.
اگر تاریخ را نگاه كنید، مشاهده خواهید كرد كه دُعات بنی‌عبّاس، وقتی به اطراف عالم اسلام می‌رفتند، از خون حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام و شهادت آن بزرگوار و انتقام خون فرزند پیغمبر و جگر گوشه فاطمه‌ی زهرا علیهاسلام، مایه می‌گرفتند تا بتوانند تبلیغات خودشان را به راه بیندازند. مردم هم قبول می‌كردند. حتّی - آن‌طور كه در ذهنم هست - لباس سیاهی كه شعار بنی‌عبّاس بود، به عنوان لباس عزای امام حسین انتخاب شد و بعدها هم در زمان حكومت پانصد ساله‌ی بنی‌عبّاس، همواره لباس رسمی آنها، لباس سیاه بود. لباس سیاه، برای اوّلین بار به مناسبت عزاداری امام حسین استفاده شد. آنها می‌گفتند: «هذا حداد آل محمّد» صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله. یعنی این لباس عزای ذریّه‌ی پیغمبر است. این‌گونه شروع كردند و آن تحوّل را به راه انداختند. البته منحرف شدند و خود آنها هم دنباله‌ی كار بنی‌امیّه را پیش بردند. اینها تأثیرات عاشورایی است. در طول زمان نیز همین‌طور بوده است.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از روحانیون کهگیلویه و بویراحمد - 1373/03/17
عنوان فیش :غریبانه بودن مبارزه امام حسین(ع) در حادثه عاشورا
کلیدواژه(ها) : غربت امام حسین(ع), تحلیل حادثه عاشورا, حادثه عاشورا, حادثه عاشورا, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
دشوارترین مبارزه، مبارزه‌ی غریبانه است. کشته شدن در میان هیاهو و هلهله‌ی دوستان و تحسین عامّه‌ی مردم، چندان دشوار نیست. چنان‌که در یکی از جنگهای صدر اسلام، وقتی که دو لشکرِ حقّ و باطل در مقابل هم صف کشیدند و کسانی چون پیغمبر و امیرالمؤمنین، علیهماالسّلام، در رأس جبهه‌ی حق قرار داشتند، پیغمبر از سپاهیان خود پرسید: چه کسی حاضر است به میدان برود و فلان جنگجوی معروفِ سپاه دشمن را از پای درآورد؟ جوانی از سپاهیان اسلام، داوطلب شد. پیغمبر دستی بر سر او کشید و او را بدرقه کرد. مسلمانان هم برایش دعا کردند و او به میدان نبرد رفت، جهاد کرد و کشته شد. این، یک نوع کشته شدن و جهاد کردن است. نوعِ دیگرِ جهاد کردن، جهادی است که وقتی انسان به سمت میدان نبرد می‌رود، آحاد جامعه نسبت به او یا منکرند، یا غافلند، یا کناره می‌جویند و یا در مقابلش می‌ایستند. کسانی هم که قلباً وی را تحسین می‌کنند - و تعدادشان کم است - جرأت ندارند زبانی به تحسینش بپردازند.
در حادثه‌ی عاشورای امام حسین علیه‌السّلام، حتی کسانی مانند «عبداللَّه‌بن‌عباس» و «عبداللَّه‌بن‌جعفر» که خودشان جزو خاندان بنی‌هاشم و از همین شجره‌ی طیّبه‌اند، جرأت نمی‌کنند در مکه یا مدینه بایستند، فریاد بزنند و به نامِ امام حسین علیه‌السّلام، شعار بدهند. چنین مبارزه‌ای، غریبانه است و مبارزه‌ی غریبانه، سخت‌ترینِ مبارزه‌هاست. همه با انسان، دشمن. همه از انسان، رویگردان. در مبارزه‌ی امام حسین علیه‌السّلام، حتّی برخی از دوستان هم معرضند. چنان‌که به یکی از آنها فرمود: «بیا به من کمک کن.» و او به جای کمک، اسبش را برای حضرت فرستاد و گفت: «از اسب من استفاده کن!» غربت از این بالاتر و مبارزه از این غریبانه‌تر؟!

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از پاسداران - 1372/10/26
عنوان فیش :غریبانه بودن حادثه کربلا نسبت به سایر حوادث خونبار صدر اسلام
کلیدواژه(ها) : حادثه عاشورا, غربت امام حسین(ع), حادثه عاشورا, تحلیل حادثه عاشورا, قیامهای حسنیّون, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
در هیچ حادثه‌ای از حوادث خونبار صدر اسلام، به اندازه‌ی حادثه کربلا، غربت و بی‌کسی و تنهایی وجود نداشته است. این، تاریخ اسلام است. هر کس می‌خواهد نگاه کند. بنده دقّت کردم: هیچ حادثه‌ای مثل حادثه‌ی کربلا نیست؛ چه در جنگهای صدر اسلام و جنگهای پیغمبر و چه در جنگهای امیرالمؤمنین. در آن موارد، بالاخره حکومتی بود، دولتی بود، مردم حضور داشتند؛ سربازانی هم از میان این جمعیت به میدان جنگ می‌رفتند و پشت سرشان هم دعای مادران، آرزوی خواهران، تحسین بینندگان، تشویق رهبر عظیم‌القدری مثل پیغمبر یا امیرالمؤمنین بود. می‌رفتند در مقابل پیغمبر، جانشان را فدا می‌کردند. این، کار سختی نیست. چقدر از جوانان ما حاضر بودند برای یک پیام امام، جانشان را قربان کنند! چقدر از ما، الان آرزو داریم اشاره‌ی لطفی از طرف ولیّ غایبمان بشود و جانمان را قربان کنیم!
وقتی انسان در جلو چشمش، رهبرش را ببیند و آن همه تشویق پشت سرش باشد، بعد هم معلوم باشد که می‌جنگند تا پیروز شوند و دشمن را شکست دهند، با امیدِ پیروزی می‌جنگند. چنین جنگی، در مقابل آنچه که در حادثه‌ی عاشورا می‌بینیم، جنگ سختی نیست. البته بعضی دیگر از حوادث هم بود که آنها هم حادثه‌های نسبتاً غریبانه‌ای است. مثل حوادث امام‌زاده‌ها؛ مثل حسنیّون در زمان ائمّه علیهم‌السّلام. اما آنها هم همه‌شان می‌دانستند که پشت سرشان امامانی مثل امام صادق، مثل امام موسی‌بن جعفر و مثل امام رضا علیه‌الصّلاةوالسّلام وجود دارند که رهبر و آقای ایشانند و ناظر و حاضرند؛ هوای آنها را دارند و اهل و عیال آنها را رسیدگی می‌کنند. امام صادق طبق روایت فرمود: «بروند با این حکّام فاسد بجنگند و مبارزه کنند «و علیّ نفقه عیاله» من عهده‌دار نفقه عیال آنها می‌شوم. جامعه‌ی بزرگ شیعه بود. تحسینشان می‌کردند. تمجیدشان می‌کردند. بالاخره یک دلگرمی به بیرون از میدان جنگ داشتند. اما در حادثه‌ی کربلا، اصل قضایا و لبّ‌لباب اسلام که همه آن را قبول داشتند یعنی خود حسین‌بن‌علی، درون حادثه است و بناست شهید شود و این را خود او هم می‌داند، اصحاب نزدیک او هم می‌دانند. هیچ امیدی به هیچ جا در سطح این دنیای بزرگ و این کشور اسلامی عریض و طویل ندارند. غریب محضند. بزرگان دنیای اسلام در آن روز، کسانی بودند که بعضی از کشته شدن حسین‌بن‌علی غمشان نبود؛ چون او را برای دنیای خودشان مضرّ می‌دانستند! عده‌ای هم که غمشان بود، آن قدر اهتمام به این قضیه نمی‌کردند. مثل عبداللَّه جعفر و عبداللَّه‌عباس. یعنی هیچ امیدی از بیرونِ این میدان مبارزه‌ی غم‌آلوده و سرشار از محنت، وجود نداشت. و هر چه بود در همین میدان کربلا بود و بس! همه‌ی امیدها خلاصه شده بود در همین جمع و این جمع هم دل به شهادت داده بود. بعد از کشته شدن هم برحسب موازین ظاهری کسی برای آنها یک فاتحه نمی‌گرفت. یزید بر همه جا مسلّط بود. حتی زنان آنها را به اسارت می‌بردند و به بچه‌هایشان هم رحم نمی‌کردند. فداکاری در این میدان، بسیار سخت است. «لا یوم کیومک یا اباعبداللَّه.» اگر آن ایمان و آن اخلاص و آن نور خدایی در وجود حسین‌بن‌علی نمی‌درخشید که آن عده‌ی معدود مؤمنین را گرم کند، اصلاً چنین حادثه‌ای امکان تحقّق نداشت. ببینید این حادثه چقدر با عظمت است!
بنابراین، یکی دیگر از خصوصیات این حادثه غریبانه بودن آن است. لذاست که من مکرّر عرض کرده‌ام شهدای زمان ما، با شهدای بدر، با شهدای حنین، با شهدای احد، با شهدای صفّین، با شهدای جمل قابل مقایسه هستند و از بسیاری از آنها بالاترند؛ اما با شهدای کربلا، نه! هیچ کس با شهدای کربلا، قابل مقایسه نیست. نه امروز، نه دیروز، نه از اوّل اسلام و نه تا آن زمانی که خدای متعال بداند و بخواهد. آن شهدا ممتازند؛ و نظیری دیگر برای علی‌اکبر و حبیب‌بن مظاهر نمی‌شود پیدا کرد.

مربوط به :بیانات در خطبه‌‌های نماز عید فطر - 1372/01/04
عنوان فیش :تذکّر امام حسن مجتبی(ع) به غافلان روز عید فطر
کلیدواژه(ها) : عید فطر, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام), غفلت از خدا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
روز عید فطر، روزِ مورد توجّه پروردگار و روز نزول مغفرت و رحمت الهی بر مؤمنان است. این روز را هم باید مثل ایام ماه مبارک رمضان، قدردانی کرد. امام مجتبی علیه‌السّلام طبق روایتی در روز عید فطر، از راهی عبور می‌کرد. دید جمعیتی ایستاده‌اند و بازی می‌کنند و بی‌خیال و بی‌توجّه به اهمیت این روز، با غفلتِ خودشان سرگرمند و می‌خندند. کنار آن جمعیت ایستاد و فرمود: «ان اللَّه جعل شهر رمضان مضماراً لخلقه.» خداوند، ماه رمضان را میدان مسابقه‌ای برای بندگانش قرار داده است. «فیستبقون فیه بطاعته الی مرضاته.» که در این میدان مسابقه، به وسیله‌ی اطاعت او، به سوی رضایت او با یکدیگر مسابقه بگذارند و از یکدیگر پیشی گیرند. «فسبق قوم ففازوا.» در این ماه رمضانی که گذشت، عده‌ای توانستند پیشی بگیرند و از دیگران جلو بیفتند؛ و اینها پیروز و موفّق شدند «و قصّر آخرون فخابوا.» اما عده‌ی دیگری، در همین ماه رمضان کوتاهی کردند. آنها نتوانستند خود را به درگاه رحمت الهی برسانند، و مأیوس و نومید شدند. «فالعجب کل العجب من ضاحک لاعب فی الیوم الّذی یثاب فیه المحسنون و یخسر فیه المبطلون.» فرمود: تعجّب است از کسانی که بی‌خیال می‌خندند و به لعب مشغول می‌شوند. در آن روزی که نیکوکاران خرمنهای ثواب را می‌چینند و می‌برند و محرومان، خسارت خود را تحویل می‌گیرند؛ خسارتهای آنان دامنگیرشان می‌شود. روز بزرگی است. مثل روز قیامت است. در این روز، کسانی که در ماه رمضان توانسته‌اند رضای الهی را به دست آورند، پاداش خود را از خدای متعال خواهند گرفت. امروز روزی نیست که انسان بتواند در آن، به غفلت سرکند. سپس در ادامه فرمود: «لو کشف الغطاء لعلموا انّ المحسن مشغول بأحسانه، و المسی‌ء مشغول باسائته.» اگر چشم بصیرت، نافذ می‌شد و پرده‌ی حجاب مادّی از مقابل چشمهای ما کنار می‌رفت، می‌دیدیم که نیکان مشغول جمع‌آوری پاداش خودند و به برداشتن ثواب، مشغول و سرگرمند؛ چنان‌که بَدان سرگرم به نتایج کوتاهیهای خودشان هستند.

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از پاسداران - 1371/11/06
عنوان فیش :عاشورا؛ حركت عظيم مجاهدت‌آميز در مبارزه با دشمن خارجی و بیرونی
کلیدواژه(ها) : تحلیل حادثه عاشورا, حضرت امام حسین(علیه السلام), اثرات قیام عاشورا, عبرتهای عاشورا, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
ماجرای عاشورا عبارت است از یك حركت عظیم مجاهدت‌آمیز در هر دو جبهه. هم در جبهه‌ی مبارزه با دشمن خارجی و برونی؛ كه همان دستگاه خلافت فاسد و دنیاطلبان چسبیده به این دستگاه قدرت بودند و قدرتی را كه پیغمبر برای نجات انسانها استخدام كرده بود، آنها برای حركت در عكس مسیر اسلام و نبی مكرم اسلام صلی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلم می‌خواستند، و هم در جبهه‌ی درونی، كه آن روز جامعه به‌طور عموم به سمت همان فساد درونی حركت كرده بود.
نكته‌ی دوم، به نظر من مهمتر است. دوران سختیهای اولیه‌ی كار طی شده بود. فتوحاتی انجام شده بود. غنایمی به دست آمده بود. دایره‌ی كشور وسیع‌تر شده بود. دشمنان خارجی، اینجا و آنجا سركوب شده بودند. غنایم فراوانی در داخل كشور به جریان افتاده بود. عده‌ای پول‌دار شده بودند و عده‌ای در طبقه‌ی اشراف قرار گرفته بودند. یعنی بعد از آنكه اسلام، اشرافیت را قلع‌وقمع كرده بود، یك طبقه‌ی اشراف جدید در دنیای اسلام به وجود آمد. عناصری با نام اسلام، با سمتها و عناوین اسلامی پسر فلان صحابی، پسر فلان یار پیغمبر، پسر فلان خویشاوند پیغمبر در كارهای ناشایست و نامناسب وارد شدند، كه بعضی از این‌ها، اسمهایشان در تاریخ ثبت است. كسانی پیدا شدند كه برای مهریه‌ی دخترانشان، به جای آن مهرالسنه‌ی چهارصد و هشتاد درهمی كه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم و امیر المؤمنین علیه‌السّلام و مسلمانان صدر اسلام مطرح می‌كردند، یك میلیون دینار؛ یك میلیون مثقال طلای خالص قرار دادند! چه كسانی؟ پسران صحابیهای بزرگ، مثلًا مصعب بن زبیر و از این قبیل. وقتی می‌گوییم فاسد شدن دستگاه از درون، یعنی این. یعنی افرادی در جامعه پیدا شوند كه بتدریج بیماری اخلاقی مسری خود دنیازدگی و شهوت‌زدگی را كه متأسفانه مهلك هم هست، همین‌طور به جامعه منتقل كنند. در چنین وضعیتی، مگر كسی دل و جرأت یا حوصله پیدا می‌كرد كه به سراغ مخالفت با دستگاه یزید بن معاویه برود؟! مگر چنین چیزی اتفاق می‌افتاد؟ چه كسی به فكر این بود كه با دستگاه ظلم و فساد آن روز یزیدی مبارزه كند؟ در چنین زمینه‌ای، قیام عظیم حسینی به وجود آمد، كه هم با دشمن مبارزه كرد و هم با روحیه‌ی راحت‌طلبی فسادپذیر رو به تباهی میان مسلمانان عادی و معمولی. این مهم است. یعنی حسین بن علی علیه‌السّلام، كاری كرد كه وجدان مردم بیدار شد. لذا شما می‌بینید بعد از شهادت امام حسین علیه‌السّلام، قیامهای اسلامی یكی پس از دیگری به وجود آمد. البته سركوب شد؛ اما مهم این نیست كه حركتی از طرف دشمن سركوب شود. البته تلخ است؛ اما تلخ‌تر از آن، این است كه یك جامعه به جایی برسد كه در مقابل دشمن، حال عكس‌العمل نشان دادن پیدا نكند. این، خطر بزرگ است. حسین بن علی علیه‌السّلام، كاری كرد كه در همه‌ی دورانهای حكومت طواغیت، كسانی پیدا شدند و بااینكه از دوران صدر اسلام دورتر بودند، اراده‌شان از دوران امام حسن مجتبی علیه‌السّلام، برای مبارزه‌ی با دستگاه ظلم و فساد بیشتر بود. همه هم سركوب شدند. از قضیه‌ی قیام مردم مدینه كه به «حره» معروف است، شروع كنید تا قضایای بعدی و قضایای توابین و مختار، تا دوران بنی امیه و بنی عباس، مرتب در داخل ملتها قیام به وجود آمد. این قیامها را چه كسی به وجود آورد؟ حسین بن علی علیه‌السّلام. اگر امام حسین علیه‌السّلام قیام نمی‌كرد، آیا روحیه‌ی تنبلی و گریز از مسئولیت تبدیل به روحیه‌ی ظلم‌ستیزی و مسئولیت‌پذیری می‌شد؟ چرا می‌گوییم روحیه مسئولیت‌پذیری مرده بود؟ به دلیل اینكه امام حسین علیه‌السّلام، از مدینه كه مركز بزرگ‌زادگان اسلام بود، به مكه رفت. فرزند عباس، فرزند زبیر، فرزند عمر، فرزند خلفای صدر اسلام، همه‌ی این‌ها در مدینه جمع بودند و هیچ‌كس حاضر نشد در آن قیام خونین و تاریخی، به امام حسین علیه‌السّلام كمك كند. پس، تا قبل از شروع قیام امام حسین علیه‌السّلام، خواص هم حاضر نبودند قدمی بردارند. اما بعد از قیام امام حسین علیه‌السّلام، این روحیه زنده شد. این، آن درس بزرگی است كه در ماجرای عاشورا، در كنار درسهای دیگر باید بدانیم. عظمت این ماجرا این است.

مربوط به :بیانات در دیدار فرماندهان گردان‌های عاشورا - 1371/04/22
عنوان فیش :عاشورا؛ صحنه عبرت
کلیدواژه(ها) : عبرتهای عاشورا, حضرت امام حسین(علیه السلام), عاشورا, درسهای عاشورا, عبرتهای عاشورا, حضرت امام حسین(علیه السلام), عاشورا, درسهای عاشورا, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
غیر از درس، عاشورا یک صحنه‌‌‌ی عبرت است. انسان باید به این صحنه نگاه کند، تا عبرت بگیرد. یعنی چه، عبرت بگیرد؟ یعنی خود را با آن وضعیت مقایسه کند و بفهمد در چه حال و در چه وضعیتی است؛ چه چیزی او را تهدید می‌‌‌کند؛ چه چیزی برای او لازم است؟ این را می‌‌‌گویند «عبرت». شما اگر از جاده‌‌‌ای عبور کردید و اتومبیلی را دیدید که واژگون شده یا تصادف کرده و آسیب دیده؛ مچاله شده و سرنشینانش نابود شده‌‌‌اند، می‌‌‌ایستید و نگاه می‌‌‌کنید، برای اینکه عبرت بگیرید. معلوم شود که چطور سرعتی، چطور حرکتی و چگونه رانندگی‌‌‌ای، به این وضعیت منتهی می‌‌‌شود. این هم نوع دیگری از درس است؛ اما درس از راه عبرت‌‌‌گیری است. این را قدری بررسی کنیم. اولین عبرتی که در قضیه‌‌‌ی عاشورا ما را به خود متوجه می‌‌‌کند، این است که ببینیم چه شد که پنجاه سال بعد از درگذشت پیغمبر صلوات الله و سلامه علیه، جامعه‌‌‌ی اسلامی به آن حدی رسید که کسی مثل امام حسین علیه‌‌‌السّلام، ناچار شد برای نجات جامعه‌‌‌ی اسلامی، چنین فداکاری‌‌‌ای بکند؟ این فداکاری حسین بن علی علیه‌‌‌السّلام، یک‌‌‌وقت بعد از هزار سال از صدر اسلام است؛ یک‌‌‌وقت در قلب کشورها و ملتهای مخالف و معاند با اسلام است؛ این یک حرفی است. اما حسین بن علی علیه‌‌‌السّلام، در مرکز اسلام، در مدینه و مکه مرکز وحی نبوی وضعیتی دید که هرچه نگاه کرد چاره‌‌‌ای جز فداکاری نداشت؛ آن هم چنین فداکاری خونین باعظمتی! مگر چه وضعی بود که حسین بن علی علیه‌‌‌السّلام، احساس کرد که اسلام فقط با فداکاری او زنده خواهد ماند، و الّا از دست رفته است؟! عبرت اینجاست. روزگاری رهبر و پیغمبر جامعه‌‌‌ی اسلامی، از همان مکه و مدینه پرچمها را می‌‌‌بست، به دست مسلمانها می‌‌‌داد و آن‌‌‌ها تا اقصی نقاط جزیزة العرب و تا مرزهای شام می‌‌‌رفتند؛ امپراتوری روم را تهدید می‌‌‌کردند؛ آن‌‌‌ها از مقابلشان می‌‌‌گریختند و و لشکریان اسلام پیروزمندانه برمی‌‌‌گشتند؛ که در این خصوص می‌‌‌توان به ماجرای «تبوک» اشاره کرد. روزگاری در مسجد و معبر جامعه‌‌‌ی اسلامی، صوت و تلاوت قرآن بلند بود و پیغمبر با آن لحن و آن نفس، آیات خدا را بر مردم می‌‌‌خواند و مردم را موعظه می‌‌‌کرد و آن‌‌‌ها را در جاده‌‌‌ی هدایت با سرعت پیش می‌‌‌برد. ولی چه شد که همین جامعه، همین کشور و همین شهرها، کارشان به جایی رسد و آن‌‌‌قدر از اسلام دور شدند که کسی مثل یزید بر آن‌‌‌ها حکومت می‌‌‌کرد؟! وضعی پیش آمد که کسی مثل حسین بن علی علیه‌‌‌السّلام، دید که چاره‌‌‌ای جز این فداکاری عظیم ندارد! این فداکاری، در تاریخ بی‌‌‌نظیر است. چه شد که به چنین مرحله‌‌‌ای رسیدند؟ این، آن عبرت است. ما باید این را امروز مورد توجه دقیق قرار دهیم. ما امروز یک جامعه‌‌‌ی اسلامی هستیم. باید ببینیم آن جامعه‌‌‌ی اسلامی، چه آفتی پیدا کرد که کارش به یزید رسید؟ چه شد که بیست سال بعد از شهادت امیر المؤمنین علیه الصّلاة و السّلام، در همان شهری که او حکومت می‌‌‌کرد، سرهای پسرانش را بر نیزه کردند و در آن شهر گرداندند؟! کوفه یک نقطه‌‌‌ی بیگانه از دین نبود! کوفه همان جایی بود که امیر المؤمنین علیه‌‌‌السّلام در بازارهای آن راه می‌‌‌رفت؛ تازیانه بر دوش می‌‌‌انداخت؛ مردم را امر به معروف و نهی از منکر می‌‌‌کرد؛ فریاد تلاوت قرآن در «آناء اللیل و اطراف النهار» از آن مسجد و آن تشکیلات بلند بود. این، همان شهر بود که پس از گذشت سالهایی نه‌‌‌چندان طولانی در بازارش دختران و حرم امیر المؤمنین علیه‌‌‌السّلام را، با اسارت می‌‌‌گرداندند. در ظرف بیست سال چه شد که به آنجا رسیدند؟ اگر بیماری‌‌‌ای وجود دارد که می‌‌‌تواند جامعه‌‌‌ای را که در رأسش کسانی مثل پیغمبر اسلام و امیر المؤمنین علیهماالسّلام بوده‌‌‌اند، در ظرف چند ده سال به آن وضعیت برساند، این بیماری، بیماری خطرناکی است و ما هم باید از آن بترسیم. امام بزرگوار ما، اگر خود را شاگردی از شاگردان پیغمبر اکرم صلوات الله و سلامه علیه محسوب می‌‌‌کرد، سر فخر به آسمان می‌‌‌سود. امام، افتخارش به این بود که بتواند احکام پیغمبر را درک، عمل و تبلیغ کند. امام ما کجا، پیغمبر کجا؟! آن جامعه را پیغمبر ساخته بود و بعد از چند سال به آن وضع دچار شد. این جامعه‌‌‌ی ما خیلی باید مواظب باشد که به آن بیماری دچار نشود. عبرت، اینجاست! ما باید آن بیماری را بشناسیم؛ آن را یک خطر بزرگ بدانیم و از آن اجتناب کنیم. به نظر من این پیام عاشورا، از درسها و پیامهای دیگر عاشورا برای ما امروز فوری‌‌‌تر است. ما باید بفهمیم چه بلایی بر سر آن جامعه آمد که حسین بن علی علیه‌‌‌السّلام، آقازاده‌‌‌ی اول دنیای اسلام و پسر خلیفه‌‌‌ی مسلمین، پسر علی بن ابی طالب علیه الصّلاة و السّلام، در همان شهری که پدر بزرگوارش بر مسند خلافت می‌‌‌نشست، سر بریده‌‌‌اش گردانده شد و آب از آب تکان نخورد! از همان شهر آدم‌‌‌هایی به کربلا آمدند، او و اصحاب او را با لب تشنه به شهادت رسانند و حرم امیر المؤمنین علیه‌‌‌السّلام را به اسارت گرفتند!

مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از روحانیون استان لرستان‌ - 1370/05/30
عنوان فیش :داعیه‌ امامت وحکومت؛ فصل تمایز ائمه (ع) با علمای زمانشان
کلیدواژه(ها) : روحانی‌ها, حاکمیت اسلام, حاکمیت دین, امامت و ولایت, اقامه دین, حضرت امام جعفر صادق (علیه‌السلام), سلیمان بن عبد الملک, خلفای بنی‌عباس, حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام), دخالت روحانیون در حکومت دینی, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
ما [روحانیون] در حرکت این قطار جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی، باید دایم سهیم باشیم. نمی‌شود عالم دینی خودش را کنار بکشد و بگوید به من ربطی ندارد. چه‌طور ربطی ندارد؟! حکومت دین، حکومت اسلام، به ما ربطی ندارد؟! اگر در گوشه‌یی از زوایای عالم که از ما هزاران فرسنگ فاصله داشت، حکومتی بر اساس دین تشکیل می‌شد، من و شما وظیفه داشتیم که به آن حکومت کمک کنیم.
اقامه‌ی دین، وظیفه است. حاکمیت دین، هدف مهم همه‌ی ادیان است؛ «لیقوم النّاس بالقسط» . قیام به قسط، قیام به عدل و حاکمیت الهی، هدف بزرگ ادیان است. اصلًا ائمه‌ی ما (علیهم الصّلاة و السّلام) تمام زجر و مصیبتشان به خاطر این بود که دنبال حاکمیت الهی بودند؛ و الّا اگر امام صادق و امام باقر (صلوات الله علیهما) یک‌گوشه می‌نشستند و چند نفر دور خودشان جمع می‌کردند و فقط یک مسأله‌ی شرعی می‌گفتند، کسی به آن‌ها کاری نداشت. خود امام صادق در یک حدیث می‌فرماید: «هذا أبو حنیفة له اصحاب و هذا الحسن البصری له اصحاب» ؛ ابو حنیفه اصحاب دارد، حسن بصری اصحاب دارد. پس، چرا به آن‌ها کاری ندارند؟ چون می‌دانند که آن حضرت داعیه‌ی امامت دارد؛ اما آن‌ها داعیه‌ی امامت نداشتند. ابو حنیفه داعیه‌ی امامت نداشت. این علمای معروف اهل سنت محدثان و فقهایشان داعیه‌ی امامت نداشتند. این‌ها امام زمان را که هارون، منصور و عبد الملک بود، قبول داشتند. می‌گویند وقتی سلیمان بن عبد الملک از دنیا رفت، کتب محمّد بن شهاب زهری را از خزانه‌ی او بیرون آوردند. امام زمانش سلیمان بن عبد الملک بود؛ برای او کتاب می‌نوشت. امام یعنی چه؟ امام یعنی رئیس دین و دنیا. او رئیس دین و دنیا بود. حتّی بااینکه به حسب ظاهر، هارون و بقیه‌ی خلفای جوری که بودند، درسی نخوانده بودند؛ چون آن‌ها وقت درس خواندن که نداشتند، شاهزاده و آقازاده بودند، مشغول پلو چلو خوردن و شکار و عیاشی و این حرفها بودند تا به خلافت می‌رسیدند؛ موقع خلافت هم جوان بودند، مثلًا هارون الرشید بیست و دوساله بود که به خلافت رسید؛ بعضیها بیست‌وپنج‌ساله یا سی‌ساله بودند و درسی نخوانده بودند؛ درعین‌حال همان عباد و زهادی که اسمهایشان را شنیده‌اید از قبیل عمروبن‌عبیدها و غیر ذلک وقتی‌که هارون با آن‌ها روبه‌رو می‌شد، اعتراف می‌کردند که هارون افقه از آن‌هاست! مالک در مدینه به‌وسیله‌ی استاندار مدینه سر قضیه‌یی کتک خورد؛ بعد خلیفه از او عذرخواهی فراوان کرد و برایش پول فرستاد. بعد از سفر مکه، به مدینه رفت و از او استمالت کرد. بعد با اصحاب ابو حنیفه که از لحاظ فقهی با مالک مخالف بودند شروع به بحث کرد و عقاید مالک را اثبات نمود. یعنی چه؟ یعنی مجتهد و فقیه بود؛ رئیس دین و دنیا بود. این‌ها ادعای امامت نداشتند؛ کسی که ادعای امامت داشت، او همین امام مظلوم و عزیز ما بود؛ امام صادق (علیه‌السّلام)، امام باقر (علیه‌السّلام)، امام موسی بن جعفر (علیه‌السّلام). آن‌ها این را می‌فهمیدند؛ یعنی واضح بود. البته گاهی در مقابل خلفا تقیه می‌کردند، اما معلوم بود که داعیه‌ی امامت داشتند. شیعیان آنان در همه جا تعبیر این معنا را می‌کردند. وقتی‌که می‌خواستند در مورد موسی بن جعفر (سلام‌الله‌علیه) سعایت کنند، تا هارون ایشان را به زندان ببرد، آن شخصی که پیش هارون آمد و سعایت کرد، گفت: «خلیفتان فی الارض موسی بن جعفر بالمدینة یجبی له الخراج و انت بالعراق یجبی لک الخراج» پرسید: آیا برای دو خلیفه خراج جمع می‌شود؟ هارون گفت: برای چه کسی غیر از من؟ گفت: از خراسان و هرات و جاهای مختلف، مردم خمس مالشان را پیش موسی بن جعفر می‌برند. پس درست توجه کنید، مسئله، مسأله‌ی داعیه‌ی خلافت و امامت بود. در راه این داعیه، ائمه‌ی ما کشته شدند، یا به زندان رفتند. امامت یعنی چه؟ آیا یعنی همین که مسئله بگویی، و دنیا را دیگری اداره کند؟ آیا معنای امامت در نظر شیعه و در نظر مسلمین، این است؟ هیچ مسلمانی این را قائل نیست؛ چطور من و شمای شیعه می‌توانیم به این معنا قائل باشیم؟ امام صادق دنبال امامت بود یعنی ریاست دین و دنیا منتها شرایط جور نمی‌آمد؛ اما ادعا که بود. برای خاطر همین ادعا هم آن بزرگواران را کشتند. پس، این معنای حاکمیت دین است که پیامبران برایش مجاهدت کردند، و ائمه برایش کشته شدند. حالا حاکمیت دین، در بلد و در وطن خود ما نه آن سر دنیا به وجود آمده است؛ آیا می‌شود یک نفر بگوید من دین‌دارم، من آخوندم، اما خودش را سرباز این دین نداند؟ مگر چنین چیزی می‌شود؟ هرکسی که ادعای دین‌داری کند و حاکمیتی را که بر مبنای دین است، از خود نداند و دفاع از آن را وظیفه‌ی خود نشمارد، دروغ می‌گوید. وقتی‌که می‌گوییم دروغ می‌گوید، یعنی اشتباه می‌کند و خلاف واقع می‌گوید؛ ولی نمی‌فهمد. بعضیها ملتفت نیستند، تشخیصشان چیز دیگر است و منکرند که این برنامه‌ها بر اساس دین است.

مربوط به :بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم در روز پانزدهم ماه مبارک رمضان - 1369/01/22
عنوان فیش :تحلیلی از دوران امام مجتبی(ع) و صلح ایشان با معاویه
کلیدواژه(ها) : حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام), انقلاب اسلامی, حکومت‎ اسلامی, اهل بیت (علیهم السلام‏), توحید, عقل, معاویة‌ابن ابی سفیان, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ حکومت خلفا, صلح امام حسن, زندگی امام حسین (علیه السلام), تاریخ حکومتهای اموی و عباسی, یوسف‌بن عمر ثقفی, ابوسفیان, سوابق علمی آیت‌الله العظمی خامنه‌ای (مدظله)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
دوران امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) و حادثه‌ی صلح آن بزرگوار با معاویه، یا آن چیزی که به نام صلح نامیده شد، حادثه‌ی سرنوشت‌ساز و بی‌نظیری در کل روند انقلاب اسلامیِ صدر اول بود. دیگر ما نظیر این حادثه را نداشتیم. توضیح کوتاهی راجع به این جمله عرض کنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم. انقلاب اسلام، یعنی تفکر اسلام و امانتی که خدای متعال به نام اسلام برای مردم فرستاد، در دوره‌ی اول، یک نهضت و یک حرکت بود و در قالب یک مبارزه و یک نهضت عظیم انقلابی، خودش را نشان داد و آن در هنگامی بود که رسول خدا(صلّی‌اللَّه‌علیه‌واله‌وسلّم)، این فکر را در مکه اعلام کردند و دشمنان تفکر توحید و اسلام، در مقابل آن صف‌آرایی نمودند؛ برای این‌که نگذارند این فکر پیش برود. پیامبر، با نیرو گرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازماندهی کرد و یک مبارزه‌ی بسیار هوشمندانه و قوی و پیشرو را در مکه به وجود آورد. این نهضت و مبارزه، سیزده سال طول کشید. این، دوره‌ی اول بود.
بعد از سیزده سال، با تعلیمات پیامبر، با شعارهایی که داد، با سازماندهی‌یی که کرد، با فداکاری‌یی که شد، با مجموع عواملی که وجود داشت، این تفکر، یک حکومت و یک نظام شد و به یک نظام سیاسی و نظام زندگی یک امت تبدیل گردید و آن هنگامی بود که رسول خدا(ص) به مدینه تشریف آوردند و آن‌جا را پایگاه خودشان قرار دادند و حکومت اسلامی را در آن‌جا گستراندند و اسلام از شکل یک نهضت، به شکل یک حکومت تبدیل شد. این، دوره‌ی دوم بود.
این روند، در ده سالی که نبیّ‌اکرم(ص) حیات داشتند و بعد از ایشان، در دوران خلفای چهارگانه و سپس تا زمان امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) و خلافت آن بزرگوار - که تقریباً شش ماه طول کشید - ادامه پیدا کرد و اسلام به شکل حکومت، ظاهر شد. همه چیز، شکل یک نظام اجتماعی را هم داشت؛ یعنی حکومت و ارتش و کار سیاسی و کار فرهنگی و کار قضایی و تنظیم روابط اقتصادی مردم را هم داشت و قابل بود که گسترش پیدا کند و اگر به همان شکل پیش می‌رفت، تمام روی زمین را هم می‌گرفت؛ یعنی اسلام نشان داد که این قابلیت را هم دارد.
در دوران امام حسن(ع)، جریان مخالفی آن‌چنان رشد کرد که توانست به صورت یک مانع ظاهر بشود. البته این جریان مخالف، در زمان امام مجتبی‌(ع) به وجود نیامده بود؛ سالها قبل به وجود آمده بود. اگر کسی بخواهد قدری دور از ملاحظات اعتقادی و صرفاً متکی به شواهد تاریخی حرف بزند، شاید بتواند ادعا کند که این جریان، حتّی در دوران اسلام به وجود نیامده بود؛ بلکه ادامه‌یی بود از آنچه که در دوران نهضت پیامبر - یعنی دوران مکه - وجود داشت.
بعد از آن‌که خلافت در زمان عثمان - که از بنی‌امیه بود - به دست این قوم رسید، ابوسفیان - که در آن‌وقت، نابینا هم شده بود - با دوستانش دور هم نشسته بودند. پرسید: چه کسانی در جلسه هستند؟ پاسخ شنید که فلانی و فلانی و فلانی. وقتی که خاطر جمع شد همه خودی هستند و آدم بیگانه‌یی در جلسه نیست، به آنها خطاب کرد و گفت: «تلقّفنّها تلقّف الکرة»(1). یعنی مثل توپ، حکومت را به هم پاس بدهید و نگذارید از دست شما خارج بشود! این قضیه را تواریخ سنی و شیعه نقل کرده‌اند. اینها مسایل اعتقادی نیست و ما اصلاً از دیدگاه اعتقادی بحث نمی‌کنیم؛ یعنی من خوش ندارم که مسایل را از آن دیدگاه بررسی کنم؛ بلکه فقط جنبه‌ی تاریخی آن را مطرح می‌کنم. البته ابوسفیان در آن‌وقت، مسلمان بود و اسلام آورده بود؛ منتها اسلامِ بعد از فتح یا مشرف به فتح. اسلامِ دوران غربت و ضعف نبود، اسلامِ بعد از قدرتِ اسلام بود. این جریان، در زمان امام حسن مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) به اوج قدرت خودش رسید و همان جریانی بود که به شکل معاویةبن‌ابی‌سفیان، در مقابل امام حسن مجتبی‌(ع) ظاهر شد. این جریان، معارضه را شروع کرد؛ راه را بر حکومت اسلامی - یعنی اسلام به شکل حکومت - برید و قطع کرد و مشکلاتی فراهم نمود؛ تا آن‌جایی که عملاً مانع از پیشروی آن جریان حکومت اسلامی شد.
در باب صلح امام حسن(علیه‌السّلام)، این مسأله را بارها گفته‌ایم و در کتابها نوشته‌اند که هر کس - حتّی خود امیرالمؤمنین(ع) - هم اگر به جای امام حسن مجتبی‌(ع) بود و در آن شرایط قرار می‌گرفت، ممکن نبود کاری بکند، غیر از آن کاری که امام حسن کرد. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که امام حسن، فلان گوشه‌ی کارش سؤال‌برانگیز است. نه، کار آن بزرگوار، صددرصد بر استدلال منطقیِ غیر قابل تخلف منطبق بود.
در بین آل رسول خدا(صلّی‌اللَّه‌علیه‌واله‌وسلّم)، پُرشورتر از همه کیست؟ شهادت‌آمیزترین زندگی را چه کسی داشته است؟ غیرتمندترین آنها برای حفظ دین در مقابل دشمن، برای حفظ دین چه کسی بوده است؟ حسین‌بن علی(علیه‌السّلام) بوده است. آن حضرت در این صلح، با امام حسن(ع) شریک بودند. صلح را تنها امام حسن نکرد؛ امام حسن و امام حسین این کار را کردند؛ منتها امام حسن(ع) جلو بود و امام حسین(ع) پشت سر او بود.
امام حسین(علیه‌السّلام)، جزو مدافعان ایده‌ی صلح امام حسن(ع) بود. وقتی که در یک مجلس خصوصی، یکی از یاران نزدیک - از این پُرشورها و پُرحماسه‌ها - به امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) اعتراضی کرد، امام حسین با او برخورد کردند: «فغمز الحسین فی وجه حجر»(2). هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که اگر امام حسین به جای امام حسن بود، این صلح انجام نمی‌گرفت. نخیر، امام حسین با امام حسن بود و این صلح انجام گرفت و اگر امام حسن(علیه‌السّلام) هم نبود و امام حسین(علیه‌السّلام) تنها بود، در آن شرایط، باز هم همین کار انجام می‌گرفت و صلح می‌شد.
صلح، عوامل خودش را داشت و هیچ تخلف و گزیری از آن نبود. آن روز، شهادت ممکن نبود. مرحوم «شیخ راضی آل یاسین»(رضوان‌اللَّه‌تعالی‌علیه)، در این کتاب «صلح الحسن» - که من بیست سال پیش، آن را ترجمه کردم و چاپ شده است - ثابت می‌کند که اصلاً جا برای شهادت نبود. هر کشته شدنی که شهادت نیست؛ کشته شدنِ با شرایطی، شهادت است. آن شرایط، در آن‌جا نبود و اگر امام حسن(علیه السّلام)، در آن روز کشته می‌شدند، شهید نشده بودند. امکان نداشت که آن روز کسی بتواند در آن شرایط، حرکت مصلحت‌آمیزی انجام بدهد که کشته بشود و اسمش شهادت باشد و انتحار نکرده باشد.
راجع به صلح، از ابعاد مختلف صحبت کرده‌ایم؛ اما حالا مسأله این است که بعد از صلح امام حسن مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام)، کار به شکلی هوشمندانه و زیرکانه تنظیم شد که اسلام و جریان اسلامی، وارد کانال آلوده‌یی که به نام خلافت - و در معنا سلطنت - به وجود آمده بود، نشود. این، هنر امام حسن مجتبی‌(علیه‌السّلام) بود. امام حسن مجتبی‌ کاری کرد که جریان اصیل اسلام - که از مکه شروع شده بود و به حکومت اسلامی و به زمان امیرالمؤمنین و زمان خود او رسیده بود - در مجرای دیگری، جریان پیدا بکند؛ منتها اگر نه به شکل حکومت - زیرا ممکن نبود - لااقل دوباره به شکل نهضت جریان پیدا کند. این، دوره‌ی سوم اسلام است.
اسلام، دوباره نهضت شد. اسلام ناب، اسلام اصیل، اسلام ظلم‌ستیز، اسلام سازش‌ناپذیر، اسلام دور از تحریف و مبرّا از این‌که بازیچه‌ی دست هواها و هوسها بشود، باقی ماند؛ اما در شکل نهضت باقی ماند. یعنی در زمان امام حسن(علیه الصّلاةوالسّلام)، تفکر انقلابیِ اسلامی - که دوره‌یی را طی کرده بود و به قدرت و حکومت رسیده بود - دوباره برگشت و یک نهضت شد. البته در این دوره، کار این نهضت، به مراتب مشکلتر از دوره‌ی خود پیامبر بود؛ زیرا شعارها در دست کسانی بود که لباس مذهب را بر تن کرده بودند؛ درحالی‌که از مذهب نبودند. مشکلیِ کار ائمه‌ی هدی‌(علیهم‌السّلام)، این‌جا بود.
البته من از مجموعه‌ی روایات و زندگی ائمه(علیهم‌السّلام) این‌طور استنباط کرده‌ام که این بزرگواران، از روز صلح امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) تا اواخر، دایماً درصدد بوده‌اند که این نهضت را مجدداً به شکل حکومت علوی و اسلامی در بیاورند و سر پا کنند. در این زمینه، روایاتی هم داریم. البته ممکن است بعضی دیگر، این نکته را این‌طور نبینند و طور دیگری ملاحظه بکنند؛ اما تشخیص من این است. ائمه می‌خواستند که نهضت، مجدداً به حکومت و جریان اصیل اسلامی تبدیل بشود و آن جریان اسلامی که از آغشته شدن و آمیخته شدن و آلوده شدن به آلودگیهای هواهای نفسانی دور است، روی کار بیاید؛ ولی این کار، کار مشکلی است.
در دوران دوم نهضت - یعنی دوران خلافت خلفای سفیانی و مروانی و عباسی - مهمترین چیزی که مردم احتیاج داشتند، این بود که اصالتهای اسلام و جرقه‌های اسلام اصیل و قرآنی را در لابلای حرفهای گوناگون و پراکنده ببینند و بشناسند و اشتباه نکنند. بی‌خود نیست که ادیان، این‌همه روی تعقل و تدبر تکیه کرده‌اند. بی‌خود نیست که در قرآن کریم، این‌همه روی تفکر و تعقل و تدبر انسانها تکیه شده است؛ آن هم درباره‌ی اصلیترین موضوعات دین، یعنی توحید.
توحید، فقط این نیست که بگوییم خدایی هست، آن هم یکی است و دو نیست. این، صورت توحید است. باطن توحید، اقیانوس بیکرانه‌یی است که اولیای خدا در آن غرق می‌شوند. توحید، وادی بسیار با عظمتی است؛ اما در چنین وادی با عظمتی، باز از مؤمنین و مسلمین و موحدین خواسته‌اند که با تکیه به تفکر و تدبر و تعقل، پیش بروند. واقعاً هم عقل و تفکر می‌تواند انسان را پیش ببرد. البته در مراحل مختلف، عقل به نور وحی و نور معرفت و آموزشهای اولیای خدا، تجهیز و تغذیه می‌شود؛ لیکن بالاخره آنچه که پیش می‌رود، عقل است. بدون عقل، نمی‌شود هیچ جا رفت.
ملت اسلامی، در تمام دوران چندصدساله‌یی که چیزی به نام خلافت، بر او حکومت می‌کرد، یعنی تا قرن هفتم که خلافت عباسی ادامه داشت (البته بعد از انقراض خلافت عباسی، باز در گوشه و کنار، چیزهایی به نام خلافت وجود داشت؛ مثل زمان ممالیک در مصر و تا مدتها بعد هم در بلاد عثمانی و جاهای دیگر) آن چیزی که مردم احتیاج داشتند بفهمند، این بوده که عقل را قاضی کنند، تا بدانند آیا نظر اسلام و قرآن و کتاب الهی و احادیث مسلّمه راجع به اولیای امور، با واقعیت موجود تطبیق می‌کند، یا نه. این، چیز خیلی مهمی است.
به نظر من، امروز هم مسلمانان همین را کم دارند. امروز، جوامع اسلامی و کسانی که گمان می‌کنند در نظامهایی که امروز در دنیا به نام اسلام وجود دارد، تعهدی دارند؛ مثل بسیاری از علما و متدینان، بسیاری از توده‌های مردم، مقدسان و غیرمقدسان - به آنهایی که لاابالیند و به فکر حاکمیت دین نیستند و تعهدی برای خودشان قایل نمی‌باشند، کاری نداریم و فعلاً در این بحث، وارد نیستند - اگر اینها فقط فکر کنند ببینند، آیا آن نظامی که اسلام خواسته، آن مدیریتی که اسلام برای نظام اسلامی خواسته - که این دومی آسانتر است - با آنچه که آنها با آن روبه‌رو هستند، تطبیق می‌کند یا نه، برایشان مسأله روشن خواهد شد.
دوران خلافت مروانی و سفیانی و عباسی، دورانی بود که ارزشهای اسلامی از محتوای واقعی خودشان خالی شدند. صورتهایی باقی ماند؛ ولی محتواها، به محتواهای جاهلی و شیطانی تبدیل شد. آن دستگاهی که می‌خواست انسانها را عاقل، متعبد، مؤمن، آزاد، دور از آلایشها، خاضعِ عنداللَّه و متکبر در مقابل متکبران تربیت کند و بسازد - که بهترینش، همان دستگاه مدیریت اسلامی در زمان پیامبر(ص) بود - به دستگاهی تبدیل شد که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و هوی‌ و شهوات و تملق و دوری از معنویات و انسانهای بی‌شخصیت و فاسق و فاسدی می‌ساخت و رشد می‌داد. متأسفانه، در تمام دوران خلافت اموی و عباسی، این‌طور بود.
در کتابهای تاریخ، چیزهایی نوشتند که اگر بخواهیم آنها را بگوییم، خیلی طول می‌کشد. از زمان خود معاویه هم شروع شد. معاویه را معروفش کردند؛ یعنی مورخان نوشتند که او آدمی حلیم و باظرفیت بوده و به مخالفانش اجازه می‌داده که در مقابلش حرف بزنند و هرچه می‌خواهند، بگویند. البته در برهه‌یی از زمان و در اوایل کارش، شاید همین‌طور هم بوده است؛ لیکن در کنار این بُعد، ابعاد دیگر شخصیت او را کمتر نوشته‌اند: این‌که او چه‌طور اشخاص و رؤسا و وجوه و رجال را وادار می‌کرد که از عقاید و ایمان خودشان دست بکشند و حتّی در راه مقابله‌ی با حق، تجهیز بشوند. اینها را خیلیها ننوشته‌اند. البته باز هم در تاریخ ثبت است و همینهایی را هم که ما الان می‌دانیم، باز یک عده نوشته‌اند.
مردمانی که در آن دستگاهها پرورش پیدا می‌کردند، عادت داده می‌شدند که هیچ‌چیزی را برخلاف میل و هوای خلیفه، بر زبان نیاورند. این، چه جامعه‌یی است؟! این، چه‌طور انسانی است؟! این، چه‌طور اراده‌ی الهی و اسلامی در انسانهاست که بخواهند مفاسد را اصلاح کنند و از بین ببرند و جامعه را جامعه‌یی الهی درست کنند؟ آیا چنین چیزی، ممکن است؟
«جاحظ» و یا شاید «ابوالفرج اصفهانی» نقل می‌کند که معاویه در دوران خلافتش، با اسب به مکه می‌رفت. یکی از رجالِ آن روز هم در کنار او بود. معاویه سرگرم صحبت با آن شخص بود. پشت سر اینها هم عده‌یی می‌آمدند. معاویه مفاخر اموی جاهلی خودش را نقل می‌کرد که در جاهلیت، این‌جا این‌طوری بود، آن‌طوری بود، پدر من - ابوسفیان - چنین کرد، چنان کرد. بچه‌ها هم در مسیر، بازی می‌کردند و ظاهراً سنگ می‌انداختند. در این بین، سنگی به پیشانی کسی که کنار معاویه اسب می‌راند و حرکت می‌کرد، خورد و خون جاری شد. او چیزی نگفت و حرف معاویه را قطع نکرد و تحمل کرد. خون، روی صورت و محاسنش ریخت. معاویه همین‌طور که سرگرم صحبت بود، ناگهان به طرف این مرد برگشت و دید خون روی صورت اوست. گفت: از پیشانی تو خون می‌ریزد. آن فرد، در جواب معاویه گفت: خون؟! از صورت من؟! کو؟ کجا؟ وانمود کرد که از بس مجذوب معاویه بوده، خوردن این سنگ و مجروح شدن پیشانی و ریختن خون را نفهمیده است! معاویه گفت: عجب، سنگ به پیشانیت خورده، ولی تو نفهمیدی؟! گفت: نه، من نفهمیدم. دست زد و گفت: عجب، خون؟! بعد به جان معاویه و یا به مقدسات قسم خورد که تا وقتی تو نگفتی، شیرینیِ کلام تو نگذاشت که بفهمم خون جاری شده است! معاویه پرسید: سهم عطیه‌ات در بیت‌المال، چه‌قدر است؟ مثلاً گفت: فلان قدر. معاویه گفت: به تو ظلم کرده‌اند، این را باید سه برابر کنند! این، فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت معاویه بود.
کسانی که در این دوران، تملق رؤسا و خلفا را می‌گفتند، کارها در دست آنها بود. کارها بر اساس صلاحیت و شایستگیشان واگذار نمی‌شد. اصولاً عرب، به اصل و نسب خیلی اهمیت می‌دهد. فلان کس، از کدام خانواده است؟ پدرانش، چه کسانی بودند؟ اینها حتّی رعایت اصل و نسب را هم نمی‌کردند. «خالدبن عبداللَّه قصری» که در زمان عبدالملک، مدتی حاکم عراق و کوفه بود و خیلی هم ظلم و سوء استفاده کرد، در کتابها نوشته‌اند که آدمِ بی‌سروپایی بود و کسی نبود که او را به خاطر اصل و نسبش به این کار گماشته باشند؛ اما صرفاً چون نزدیک بود، به این سمت رسیده بود.
درباره‌ی «خالدبن عبداللَّه قصری» نوشته‌اند که کسی بود که می‌گفت، خلافت از نبوت بالاتر است: «کان یفضل الخلافة علی النّبوّة»! استدلال هم می‌کرد و می‌گفت: وقتی شما به مسافرت بروید، کسی را به عنوان خلیفه و جانشین خودتان می‌گمارید که به کارهای خانه و دکانتان رسیدگی کند؛ این خلیفه است. بعد که به مسافرت رفتید، مثلاً کاغذی هم می‌فرستید و پیغامی هم به یک نفر می‌دهید که می‌آورد؛ آن رسول است. حالا کدام بالاتر است؟! کدام به شما نزدیکتر است؟! آن کس که شما در رأس خانواده‌تان گذاشتید، یا آن کس که یک کاغذ دادید، تا برای شما بیاورد؟! با این استدلال عوامانه‌ی ابلهانه، می‌خواست ثابت بکند که خلیفه از پیامبر بالاتر است! به چنین آدمی که چنین ایده‌یی را تبلیغ می‌کرد، پاداش می‌داد.
در زمان عبدالملک و بعضی پسرهای او، یک نفر به نام «یوسف‌بن عمر ثقفی» را مدتهای مدید بر عراق گماشتند. او سالها حاکم و والی عراق بود. این شخص، آدم عقده‌ییِ بدبختی بود که از عقده‌یی بودنش، چیزهایی نقل کرده‌اند. مرد کوچک‌جثه و کوچک اندامی بود که عقده‌ی کوچکیِ جثه‌ی خودش را داشت. وقتی که پارچه‌یی به خیاط می‌داد تا بدوزد، از خیاط سؤال می‌کرد که آیا این پارچه به اندازه‌ی تن من است؟ خیاط به این پارچه نگاه می‌کرد و اگر مثلاً می‌گفت این پارچه برای اندام شما اندازه است و بلکه زیاد هم می‌آید، فوراً پارچه را از این خیاط می‌گرفت و دستور می‌داد که او را مجازات هم بکنند! خیاطها این قضیه را فهمیده بودند. به همین خاطر، وقتی پارچه‌یی را به خیاط عرضه می‌کرد و می‌گفت برای من بس است یا نه، خیاط نگاه می‌کرد و می‌گفت نه، این پارچه ظاهراً برای هیکل و جثه‌ی شما کم بیاید و باید خیلی زحمت بکشیم، تا آن را مناسب تن شما در بیاوریم! او هم با این‌که می‌دانست خیاط دروغ می‌گوید، ولی خوشش می‌آمد؛ این‌قدر احمق بود! او همان کسی است که زیدبن‌علی(علیه‌الصّلاةوالسّلام) را در کوفه به شهادت رساند. چنین کسی، سالها بر جان و مال و عِرض مردم مسلط بود. نه یک اصل و نسب درستی، نه یک سواد درستی، نه یک فهم درستی داشت؛ ولی چون به رأس قدرت وابسته بود، به این سمت گماشته شده بود. اینها آفت است. اینها برای یک نظام، بزرگترین آفتهاست.
این جریان، همین‌طور ادامه پیدا کرد. در کنار این،جریان مسلمانیِ اصیل، جریان اسلام ارزشی، جریان اسلام قرآنی - که هیچ‌وقت با آن جریان حاکم، اما ضد ارزشها کنار نمی‌آمد - نیز ادامه پیدا کرد که مصداق بارز آن، ائمه‌ی هدی‌(علیهم‌الصّلاةو السّلام) و بسیاری از مسلمانانِ همراه آنان بودند. به برکت امام حسن مجتبی‌(علیه الصّلاةوالسّلام)، این جریان ارزشی نهضت اسلامی، اسلام را حفظ کرد. اگر امام مجتبی‌ این صلح را انجام نمی‌داد، آن اسلام ارزشیِ نهضتی باقی نمی‌ماند و از بین می‌رفت؛ چون معاویه بالاخره غلبه پیدا می‌کرد.
وضعیت، وضعیتی نبود که امکان داشته باشد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السّلام) غلبه پیدا کند. همه‌ی عوامل، در جهت عکس غلبه‌ی امام مجتبی‌(علیه‌السّلام) بود. معاویه غلبه پیدا می‌کرد؛ چون دستگاه تبلیغات در اختیار او بود. چهره‌ی او در اسلام، چهره‌یی نبود که نتوانند موجه کنند و نشان بدهند. اگر امام حسن(ع) صلح نمی‌کرد، تمام ارکان خاندان پیامبر(ص) را از بین می‌بردند و کسی را باقی نمی‌گذاشتند که حافظ نظام ارزشی اصیل اسلام باشد. همه چیز بکلی از بین می‌رفت و ذکر اسلام برمی‌افتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمی‌رسید.
اگر بنا بود امام مجتبی‌(علیه‌السّلام)، جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیامبر منتهی بشود، امام حسین(ع) هم باید در همین ماجرا کشته می‌شد، اصحاب برجسته هم باید کشته می‌شدند، «حجربن‌عدی»ها هم باید کشته می‌شدند، همه باید از بین می‌رفتند و کسی که بماند و بتواند از فرصتها استفاده بکند و اسلام را در شکل ارزشیِ خودش باز هم حفظ کند، دیگر باقی نمی‌ماند. این، حق عظیمی است که امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) بر بقای اسلام دارد.
این هم یک بُعد دیگر از زندگی امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) و صلح آن بزرگوار است که امیدواریم خداوند به همه‌ی ما بصیرتی عنایت کند، تا بتوانیم این بزرگوار را بشناسیم و نگذاریم پرده‌ی جهالت و غبار بدشناختی‌یی که تا مدتها بر چهره‌ی آن بزرگوار بوده، باقی بماند. یعنی حقیقت را باید همه بفهمند و بدانند که صلح امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام)، همان‌قدر ارزش داشت که شهادت برادر بزرگوارش، امام حسین(علیه‌الصّلاةوالسّلام) ارزش داشت. و همان‌قدر که آن شهادت به اسلام خدمت کرد، آن صلح هم همان‌قدر یا بیشتر به اسلام خدمت کرد.
1) شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابی‌الحدید، ج 9 ، ص 53
2) شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابی‌الحدید، ج 16 ، ص 15

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :مانع نبودن علم الهی ائمه (علیهم السّلام) از مبارزات سیاسی آنان
کلیدواژه(ها) : علم امام معصوم, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیه‌السلام, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, زندگی ائمه اطهار (علیهم السلام), سیره سیاسی اهل بیت علیهم السلام
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
ائمه (علیهم السّلام) حداقل از دوران امام حسن مجتبی به بعد، یک حرکت زیر زمینی همه جانبه‌ی سیاسی و انقلابی را به قصد قبضه کردن حکومت شروع کرده بودند. هیچ شکی باقی نمیماند برای کاوشگر زندگی ائمه که ائمه (علیهم السّلام) این حرکت را داشتند. آنی که من عرض میکنم، ناشناخته است. این نکته‌ی قضیه است که متأسفانه در کتابهائی که در زندگی ائمه نوشته شده، درباره‌ی زندگی امام صادق، در زندگی موسی‌بن جعفر، در زندگی بسیار از ائمه‌ی دیگر، این نکته معرفی نشده است. اینی که ائمه (علیهم السّلام) یک حرکت سیاسی تشکیلاتی وسیع و گسترده را انجام میدادند، با اینکه این همه شواهد وجود دارد، این ناگفته مانده و ذکر نشده و این مشکل عمده‌ی فهم زندگی ائمه (علیهم السّلام) است. حقیقت این است که ائمه این کار را شروع کردند. البته شواهد خیلی زیادی هست. ممکن است بعضی اشکال کنند که ائمه (علیهم السّلام) چطور برای قبضه کردن حکومت مبارزه میکردند، در حالی که با علم الهی خودشان میدانستند که به حکومت نخواهند رسید؟ خب معلوم است دیگر، زندگی ائمه (علیهم السّلام) نشان داد که اینها نتوانستند به حکومت دست پیدا کنند و جامعه‌ی اسلامی را و نظام اسلامی را آنطوری که میلشان بود و وظیفه‌شان بود، آن را تشکیل بدهند. چطور ائمه با اینکه این را میدانستند و به الهام الهی از آن واقف بودند، این کار را انجام دادند؟ ممکن است این به ذهن بعضی برسد. در جواب این فکر باید بگویم دانستن اینکه به هدف نخواهند رسید، مانع از انجام وظیفه نمیشود. در زندگی پیغمبر شما نگاه کنید: پیغمبر اکرم میدانستند در جنگ احد شکست خواهند خورد. پیغمبر اکرم میدانستند آنهائی که در شکاف کوه نشاندند، آنها نخواهند نشست و به طمع غنیمت پایین خواهند آمد. پیغمبر آن روزی که به طائف رفت تا بنی‌ثقیف را هدایت کند و از شر مکی‌ها به طائفی‌ها پناه برد، میدانست که طائفی‌ها با پاره سنگ از او استقبال میکنند. اینقدر سنگ به او میزنند که ساق مبارکش خونی میشود و مجبور میشود برگردد؛ ائمه (علیهم السّلام) همه‌ی اینها را میدانستند. آن کسی که علم ائمه (علیهم السّلام) و علم معصومین را میخواهد دلیل بگیرد بر اینکه اینها مبارزه‌ی سیاسی نمیکردند، با علم پیغمبر چه میکند، که پیغمبر اکرم همه‌ی اینها را میدانست. امیرالمؤمنین میدانست که در بیست و یکم ماه رمضان به شهادت خواهد رسید، اما در عین با اینکه میدانست، اندکی قبل از ماه رمضان یک اردوگاه وسیعی درست کرد در بیرون کوفه برای اینکه به ادامه‌ی جنگ خود با معاویه بپردازد. اگر دانستن امیرالمؤمنین موجب میشود که او برطبق روال عادی و معمولی عمل نکند، چرا این اردوگاه را درست کرد، چرا این لشکرکشی را کرد؟ مردم را برد بیرون کوفه منتظر نگه داشت، چرا؟ چه فایده‌ای داشت؟ اینکه ائمه میدانستند که به حکومت نمیرسند، نباید موجب آن بشود که تلاش خودشان را نکنند. باید تلاش بکنند، مبارزه بکنند. آنجوری عمل کنند؛ مثل آن کسی که نمیداند، مثل آن کسی که اطلاع ندارد چه پیش خواهد آمد. تمام آن کارهائی را که یک آدمی که نمیداند چه پیش خواهد آمد، ائمه (علیهم السّلام) باید انجام بدهند. علاوه‌ی براین در باب آنچه مقدر است و در تقدیر الهی است، حرفهای زیادی هست، که پروردگار عالم یک چیزهائی را تقدیر میکند و بعد بر اثر مصالحی آنها را عوض میکند، که در باب زندگی امام صادق (علیه السّلام) بنده این حدیث را گمان میکنم یا در اینجا یا در جای دیگری گفته باشم که یک حدیثی است که امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) فرمود که خداوند این امر را برای سال هفتاد معین کرده بود؛ یعنی قرار بود که حکومت اسلامی در سال هفتاد هجری به وسیله‌ی ائمه (علیهم السّلام) انجام بگیرد. »فلمّا قتل الحسین اشتدّ غضب اللَّه علی اهل الارض»، وقتی که واقعه‌ی کربلا پیش آمد و حادثه‌ی فجیع عاشورا پیش آمد، این مطلب تأخیر افتاد برای سال 140؛ سال 140 یعنی درست در اوج تلاش تبلیغاتی امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). آنجا هم باز یک حوادثی پیش آمد که این تقدیر الهی را به عقب انداخت که تو خود این روایت هست که شماها افشا کردید، شما شیعیانی که دور و بر ما هستید گفتید مطلب را، کتمان نکردید، این بود که مطلب باز تأخیر افتاد؛ باز تأخیر افتاد. بنابراین همان طور که ملاحظه میکنید، هیچ اشکالی ندارد که خدای متعال یک مقصودی را تقدیر فرموده باشد برای یک زمان معینی، بعد به خاطر پیش آمدن یک حوادثی آن را عقب بیندازد. پس تلاش ائمه برای گرفتن حکومت و ایجاد رژیم اسلامی و حاکمیت اسلامی یک تلاشی است که با دانستن آنها حقایق را و آینده را، هیچ منافاتی ندارد. خب پس این را به طور خلاصه همه‌ی برادران و خواهران بدانند که ائمه (علیهم السّلام) همه‌یشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزه‌ی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :تحلیل زندگی مبارزاتی حضرت موسی بن جعفر(ع)
کلیدواژه(ها) : حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ حکومتهای اموی و عباسی, خلفای بنی‌عباس, سیره سیاسی اهل بیت علیهم السلام, انسان ۲۵۰ ساله
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
همه‌ی برادران و خواهران بدانند که ائمه (علیهم السّلام) همه‌یشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزه‌ی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت. این تلاش سیاسی مثل همه‌ی تلاشهائی است که آن کسانی که میخواهند یک نظامی را تشکیل بدهند، انجام میدهند و این کار را ائمه (علیهم السّلام) هم میکردند و امام موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) هم این کار را شروع کرد از سال 148، یعنی سال وفات امام صادق (علیه‌الصّلاةوالسّلام) و ادامه پیدا کرد تا سال 183، یعنی سال وفات موسی‌بن جعفر؛ سی و پنج سال تلاش موسی‌بن جعفر ادامه پیدا کرد؛ این به طور خلاصه.
و اما زندگی موسی‌بن جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی است. اولاً در زندگی خصوصی موسی‌بن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی‌بن جعفر برای چی دارد تلاش میکند و خود موسی‌بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزی‌ای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛ حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی‌بن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی‌بن جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی‌بن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق»؛شمشیری را آویختند، معلق کرده‌اند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن. ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانه‌ی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانه‌های یک آدم جنگی مکتبی مشاهده میشود. شمشیری هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان میدهد هدف این است؛ میخواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل، و این سختی‌ها را هم تحمل کنیم. اما دشمنان حضرت هم این را حدس میزدند. اولاً زندگی موسی‌بن جعفر یعنی امامت موسی‌بن جعفر در سخت‌ترین دورانها شروع شد. هیچ دورانی به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختی دوران موسی‌بن جعفر نبود. موسی‌بن جعفر در سال 148 به امامت رسیدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). سال 148 اینجوری است اوضاع که بنی‌عباس بعد از درگیری‌های اول، بعد از اختلافات داخلی، بعد از آن جنگهائی که بین خود بنی‌عباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردن‌کشان بزرگی که خلافت آنها را تهدید میکردند، مثل بنی‌الحسن، محمّدبن عبداللَّه حسن، ابراهیم بن عبداللَّه بن الحسن و بقیه‌ی اولاد امام حسن که جزو مبارزین و شورشگران علیه بنی‌عباس بودند، فارغ شدند و همه‌ی اینها را منکوب کردند، سرکوب کردند. تعداد بسیاری از سران و گردن‌کشان را بنی‌عباس کشتند که در آن مخزن و انباری که بعد از مرگ منصور عباسی باز شد، معلوم شد که تعداد زیادی از شخصیتها و افراد را کشته بود و جسدهایشان را در یک جائی گذاشته بود که اسکلتهای آنها در آنجا آشکار بود. اینقدر منصور از بنی‌الحسن و بنی‌هاشم، از خویشاوندان خودش، از کسانی که جزو نزدیکان خودش بودند، آدمهای سرشناس و معروف را از بین برده بود که یک انبار اسکلت درست شده بود. از همه‌ی اینها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسید. امام صادق را هم با حیله مسموم کرد. در فضای زندگی سیاسی بنی‌عباس هیچ غباری دیگر وجود نداشت؛ در کمال قدرت. در یک چنین شرایطی که منصور در کمال قدرت و در اوج سلطه‌ی ظاهری زندگی میکند، نوبت به خلافت موسی‌بن جعفر (علیه‌الصّلاةوالسّلام) رسید که یک جوانی است تازه سال و با آن همه مراقب، به طوری که کسانی که میخواهند بعد از امام صادق بفهمند که دیگر حالا به کی باید مراجعه کرد، با زحمت میتوانند راه پیدا کنند و موسی‌بن جعفر را پیدا کنند و موسی‌بن جعفر به آنها توصیه میکند که مواظب باشید اگر بدانند که از من حرف شنفتید و از من تعلیمات دیدید و با من ارتباط دارید، «الذبح»؛ کشتن هست، مراقب باشید. در یک چنین شرایطی، موسی‌بن جعفر به امامت میرسد و مبارزه را شروع میکند. حالا اگر شما سئوال کنید که خب موسی‌بن جعفر وقتی به امامت رسید چه جوری مبارزه را شروع کرد، چه کار کرد، کی‌ها را جمع کرد، کجاها رفت، در این سی‌وپنج سال چه حوادثی برای موسی‌بن جعفر پیش آمد، متأسفانه بنده جواب روشنی ندارم و این همان چیزی است که یکی از غصه‌های آدمی است که در زندگی صدر اسلام تحقیق میکند، هیچی نداریم. یک زندگی مرتب و مدوّنی از این دوران سی‌وپنج ساله در اختیار هیچ کس نیست. اینکه عرض میکنم کتاب نوشته نشده، کار تحقیقاتی انجام نگرفته و باید بشود، به خاطر همین است. یک چیزهای پراکنده‌ای هست که از مجموع اینها میتوان چیزهای زیادی فهمید. یکی‌اش این است که چهار خلیفه در دوران امامت موسی‌بن جعفر در این سی‌وپنج سال به خلافت رسیدند. یکی منصور عباسی است، که ده سال از دوران اول امامت موسی‌بن جعفر بر سر کار بود، بعد پسر او مهدی است که او هم ده سال خلافت کرد، بعد پسر مهدی هادی عباسی است که یکسال خلافت کرد، بعد از او هم هارون الرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند. هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتی و یک فشاری بر موسی‌بن جعفر وارد کردند. هم منصور حضرت را دعوت کرد، یعنی تبعید کرد، احضار اجباری کرد به بغداد؛ از مدینه آورد بغداد - البته اینهائی که عرض میکنم، بعضی از آن حوادث است. وقتی انسان نگاه میکند زندگی موسی‌بن جعفر را، می‌بیند که از این حوادث زیاد است - مدتی در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آنطور که در روایات به دست می‌آید، حضرت را در محذورات فراوانی قرار داده. این یک نوبت است؛ چقدر طول کشیده، معلوم نیست. یک نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به یک نقطه‌ای در عراق به نام «ابجر» که مدتی در آنجا حضرت تبعید بوده، راوی میگوید من خدمت موسی‌بن جعفر رسیدم در آنجا در این حوادث، حضرت چنین فرمودند و چنین کردند. در زمان مهدی عباسی حداقل یک بار حضرت را از مدینه به بغداد آوردند. راوی میگوید من در «فی المقدمة الاولی»؛ در دفعه‌ی اولی که حضرت را میبردند بغداد - معلوم میشود چند دفعه حضرت را برده بودند، که من احتمال میدهم دوبار، سه بار در زمان مهدی حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسیدم، اظهار تأسف کردم، اظهار ناراحتی کردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از این سفر سالم برمیگردم و در این سفر اینها نمیتوانند به من آسیب برسانند. این هم زمان مهدی. در زمان هادی عباسی باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن که یکی از فقهای دوروبر هادی عباسی ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را اینجور زیر فشار قرار میدهند، وساطت کرد، هادی عباسی منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهای مختلف زندان کردند و بعد هم در زندان سندی‌بن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند. شما ببینید در طول این سی‌وپنج سال، سی‌وچهار سال که موسی‌بن جعفر مشغول تبلیغ امامت و مشغول انجام وظیفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اینها، چندین بار خلفای زمان موسی‌بن جعفر حضرت را به قصد کشتن برایشان توطئه چیدند. مهدی عباسی پسر منصور، اولی که به خلافت رسید، به وزیر خودش یا به حاجب خودش - ربیع - گفت که باید یک ترتیبی بدهی که موسی‌بن جعفر را از بین ببری، نابود کنی؛ احساس میکرد که خطر عمده از طرف موسی‌بن جعفر است. هادی عباسی همان طوری که گفتم در اوایل خلافتش یا اول خلافتش تصمیم گرفت. حتی شعری سرود،گفت: گذشت آنوقتی که نسبت به بنی‌هاشم ما سهل‌انگاری میکردیم، من دیگر عازم و جازم هستم که از شماها کسی را باقی نگذارم و موسی‌بن جعفر اول کسی خواهد بود که از بین خواهم برد. بعد هم که هارون الرشید همین کار را میخواست بکند و کرد و این جنایت بزرگ را مرتکب شد. ببینید چه زندگی پرماجرائی زندگی موسی‌بن جعفر است. علاوه بر اینها یک نکات بسیار ریز و روشن نشده‌ای در زندگی موسی‌بن جعفر است. موسی‌بن جعفر یقیناً یک دورانی را در خفا زندگی میکرده است. اصلاً زندگی زیرزمینی که معلوم نبوده کجاست، که در آن زمان خلیفه‌ی وقت افراد را میخواست، از آنها تحقیق میکرد که موسی‌بن جعفر را شما ندیدید؟ نمیدانید کجاست؟ و آنها اظهار میکردند که نه؛ حتی یکی از افراد را آنطور که در روایت هست، موسی‌بن جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند کرد که تو کجا دیدی موسی‌بن جعفر را، بکلی منکر بشو، بگو من ندیدم؛ همین‌جور هم شد. آن شخص زندانش کردند، بردند برای اینکه از او بپرسند موسی‌بن جعفر کجاست. شما ببینید زندگی یک انسان اینجوری، زندگی کیست. یک آدمی که فقط مسئله میگوید، معارف اسلامی بیان میکند، هیچ کاری به کار حکومت ندارد، مبارزه‌ی سیاسی نمیکند، که زیر چنین فشارهائی قرار نمیگیرد. حتی در یک روایتی من دیدم که موسی‌بن جعفر (علیه‌السّلام) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام میگشته: «وقع موسی‌بن جعفر فی بعض قری الشّام هاربا متنکرا فوقع فی غار» که توی حدیث هست، روایت هست، که موسی‌بن جعفر مدتی اصلاً در مدینه نبوده است؛ در روستاهای شام تحت تعقیب دستگاه‌های حاکم وقت و مورد تجسس جاسوسها، از این ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس که حضرت به یک غاری میرسند و در آن غار وارد میشوند و یک فرد نصرانی در آنجاست، حضرت با او بحث میکنند و در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهی خودشان که تبیین حقیقت هست، غافل نیستند؛ با آن نصرانی صحبت میکنند و نصرانی را مسلمان میکند. زندگی پرماجرای موسی‌بن جعفر یک چنین زندگی است که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانی است. ما امروز نگاه میکنیم موسی‌بن جعفر، خیال میکنیم یک آقای مظلوم بی‌سروصدای سربه زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس؛ قضیه این نبود. قضیه یک مبارزه‌ی طولانی، یک مبارزه‌ی تشکیلاتی، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامی بود. موسی‌بن جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند. آنوقتی که پسر برادر ناخلف موسی‌بن جعفر که جزو افراد وابسته‌ی به دستگاه بود، درباره‌ی موسی‌بن جعفر با هارون حرف میزد، تعبیرش این بود که «خلیفتان یجبی الیه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خیال نکن فقط تو هستی که خلیفه در روی زمین هستی در جامعه‌ی اسلامی و مردم به تو خراج میدهند، مالیات میدهند. دو تا خلیفه هست؛ یکی توئی، یکی موسی‌بن جعفر. به تو هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند؛ به موسی‌بن جعفر هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت میگفت؛ او میخواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود؛ از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسی‌بن جعفر ارتباط داشتند، منتها این ارتباطها در حدی نبود که موسی‌بن جعفر بتواند به یک حرکت مبارزه‌ی مسلحانه‌ی آشکاری دست بزند که خود این یک بحث مفصلی دارد که جایش در بحث در زندگی امام صادق (علیه‌السّلام) است، که اگر یک وقتی فرصت کنم، توفیق پیدا کنم در زندگی امام صادق صحبت کنم، آنجا باید گفته بشود که چرا ائمه (علیهم السّلام) و چرا مشخصاً امام صادق (علیه السّلام) که وضعش از این جهت بهتر از بقیه ائمه بود، به یک قیام مسلحانه دست نزد و حرکت نکرد که آن خودش یکی از بحثهای شنیدنی و بسیار مهم زندگی ائمه است؛ این وضع زندگی موسی‌بن جعفر بود.
تا نوبت به هارون الرشید میرسد. وقتی نوبت به هارون‌الرشید رسید، اوقاتی است که اگر چه در جامعه‌ی اسلامی دستگاه خلافت معارضی ندارد و تقریباً بی‌دردسر و بی‌دغدغه مشغول حکومت هست، اما با این حال وضع زندگی موسی‌بن جعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم جوری است که علاج این مطلب برای آنها اینقدر هم آسان نیست. و هارون یک خلیفه‌ی سیاستمدار و بسیار با ذکاوتی بود. یکی از کارهائی که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبری مورخ معروف احتمال میدهد - درست الان یادم نیست، چون نتوانستم حالاها مراجعه کنم به این منابع، از دور در ذهنم هست - یا به طور یقین میگوید هارون‌الرشید حرکت کرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسی‌بن جعفر را ببیند چه جور موجودی است. ببیند این شخصیتی که این همه درباره‌ی او حرف هست، این همه دوستان دارد، حتی در بغداد کسانی از دوستان او هستند، این چه جور شخصیتی است؛ آیا باید از او ترسید یا نه؟ که آمد و چند ملاقات با موسی‌بن جعفر دارد که از آن ملاقاتهای فوق‌العاده مهم و حساس است. یکی در مسجد الحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسی‌بن جعفر با هارون برخورد میکند و یک مذاکرات تندی بین آنها رد و بدل میشود و موسی‌بن جعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران میشکند؛ او آنجا موسی‌بن جعفر را نمیشناسد. بعد که می‌آید مدینه، چند ملاقات با موسی‌بن جعفر دارد که اینها ملاقاتهای مهمی است. البته اگر من بخواهم اینها را شرح بدهم و حتی همین ملاقاتها را بیان کنم که چه گذشته، وقت را زیادی خواهد گرفت. من همین قدر اشاره میکنم برای اینکه کسانی که اهل مطالعه‌اند، اهل تحقیقند و علاقه‌مند به این مسائل هستند - مظانش اینها است - بروند دنبالش پیدا کنند. از جمله اینکه حالا در این ملاقاتها هارون‌الرشید تمام آن کارهائی را که باید برای قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقی انجام داد، همه را انجام میدهد: تهدید، تطمیع، فریبکاری؛ همه‌ی اینها را انجام میدهد. یکی از حرفهائی که آنجا با موسی‌بن جعفر میزند، این است که میگوید شما بنی‌هاشم از فدک محروم شدید، آل‌علی. فدک را از شماها گرفتند، حالا من میخواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیه، تا من فدک را به شما برگردانم. خب معلوم است که این یک فریبی است که میخواهد فدک را برگرداند، به عنوان کسی که حق از دست رفته‌ی آل محمّد را میخواهد به آنها برگرداند، چهره‌ای برای خودش درست کند. حضرت میگوید بسیار خب، حالا میخواهی فدک را به بدهی، من حدود فدک را برای تو معین میکنم. بنا میکنند حدود فدک را معین کردن؛ آن حدودی که امام موسی‌بن جعفر برای فدک معین میکنند، تمام کشور اسلامی آن روز را در بر میگیرد؛ فدک یعنی این. یعنی اینکه تو خیال کنی که ما دعوامان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این ساده‌لوحانه است. مسئله‌ی ما آن روز هم مسئله‌ی چند تا نخلستان و باغستان فدک نبود، مسئله‌ی خلافت پیغمبر بود؛ مسئله‌ی حکومت اسلامی بود. منتها آن روز آن چیزی که فکر میشد ما را از این حق بکلی محروم خواهد کرد، گرفتن فدک بود. لذا ما در مقابل این مسئله پافشاری میکردیم. امروز آن چیزی که در مقابل ما تو غصب کردی، باغستان فدک نیست که ارزشی ندارد. آنچه که تو غصب کردی، جامعه‌ی اسلامی است، کشور اسلامی است. حدود چهارگانه‌ای را ذکر میکند موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام)، میگوید این فدک است. یا اللَّه، حالا اگر میخواهی بدهی، این را بده. یعنی صریحاً مسئله‌ی داعیه‌ی حاکمیت و خلافت را آنجا امام موسی‌بن جعفر مطرح میکند. آنوقتی که هارون الرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه - در همین سفر - میخواست در مقابل مسلمانهائی که دارند زیارت خلیفه را تماشا میکنند، یک تظاهری بکند و خویشاوندی خودش را به پیغمبر نشان بدهد، میرود نزدیک، وقتی میخواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، میگوید: «السّلام علیک یابن عمّ»؛ نمیگوید: «یا رسول اللَّه»، ای پسر عمو سلام بر تو. یعنی من پسر عموی پیغمبر هستم. موسی‌بن جعفر بلافاصله می‌آیند در مقابل ضریح می‌ایستند، میگویند: «السّلام علیک یا ابّ»؛ سلام بر تو ای پدر. یعنی اگر پسر عموی تو است، پدر من است. درست آن شیوه‌ی تزویر او را در همان مجلس از بین میبرد. مردمی که دوروبر هارون الرشید بودند، آنها هم احساس میکردند که بزرگترین خطر برای دستگاه خلافت، وجود موسی‌بن جعفر است. یک مردی از دوستان دستگاه حکومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید که یک شخصی سوار بر یک درازگوشی آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینکه بر یک اسب قیمتی سوار شده باشد که حاکی باشد که جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز کردند - ظاهراً در همین سفر مدینه بوده، گمان میکنم - و او وارد شد. پرسید این کی بود که وقتی آمد اینطور همه در مقابلش خضوع کردند و اطرافیان خلیفه راه را باز کردند تا او وارد بشود. گفتند این موسی‌بن جعفر است. تا گفتند موسی‌بن جعفر است، گفت ای وای از حماقت این قوم - یعنی بنی‌عباس - کسی را که مرگ آنها را میخواهد و حکومت آنها را واژگون خواهد کرد، اینجور احترام میکنند؟ میدانستند. خطر موسی‌بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همه‌ی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقه‌مندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آنطور بی‌محابا حرف میزند و مطلب میگوید. یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه‌ای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی‌بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسی‌بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحه‌دار نشود و نفهمند که موسی‌بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی‌بن جعفر را به کجا بردند. و موسی‌بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیه‌السّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند. البته شخصیت موسی‌بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتی در سخت‌ترین شرایط، که ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شدید رژیم، دیدیم کسانی بودند در تبعید، در زندان زیر شکنجه، در شرایط سخت، بلکه در سخت‌ترین شرایط، اما در همان حال هم نه فقط نمیشکستند خودشان، بلکه دشمنشان را میشکستند. نه فقط تحت تأثیر قرار نمیگرفتند، بلکه زندان‌بانها را تحت تأثیر قرار میدادند و این همان کاری بود که موسی‌بن جعفر کرد که در این‌باره داستانهای زیادی و روایات متعددی هست که یکی از جالبترین آنها این است که سندی‌بن شاهک معروف که شما میدانید که یک زندان‌بان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنی‌عباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، این زندانبان موسی‌بن جعفر بود و موسی‌بن جعفر را در خانه‌ی خودش در یک زیرزمین بسیار سختی زندانی کرده بود. خانواده‌ی سندی بن شاهک گاهی اوقات از یک روزنه‌ای زندان را نگاه میکردند، وضع زندگی موسی‌بن جعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهل بیت و علاقه‌مندی به اهل بیت در خانواده‌ی سندی بن شاهک پاشیده شد، یکی از فرزندان سندی‌بن شاهک به نام «کشاجم» از بزرگان و اعلام تشیع است. شاید دو نسل یا یک نسل بعد از سندی‌بن شاهک یکی از اولاد سندی بن شاهک، کشاجم است که از بزرگترین ادبا و شعرا و از اعلام تشیع در زمان خودش است که این را همه ذکر کرده‌اند؛ اسمش کشاجم السندی است. این وضع زندگی موسی‌بن جعفر است که در زندان، موسی‌بن جعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دلخوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهی و با اتکا به پروردگار و لطف الهی ایستادگی کرد و همان ایستادگی بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد.
این را بدانید که استقامت ائمه‌ی ما در مقابل آن جریانهای فساد موجب این شد که امروز ما میتوانیم اسلام حقیقی را پیدا کنیم. امروز نسلهای مسلمان و نسلهای بشری میتوانند چیزی به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پیغمبر در کتب پیدا کنند، اعم از کتب شیعه و حتی در کتب اهل تسنن. اگر این حرکت مبارزه‌جویانه‌ی سرسخت ائمه (علیهم السّلام) در طول این دویست و پنجاه سال نبود، بدانید که قلم به مزدها و زبان به مزدهای دوران بنی‌امیه و بنی‌عباس اسلام را تدریجاً آنقدر عوض میکردند و میکردند که بعد از گذشتن یک دو قرن از اسلام هیچ چی باقی نمیماند؛ یا قرآنی نمیماند، یا قرآن تحریف شده‌ای میماند. این پرچمهای سرافراز، این مشعله‌های نورافشان، این مناره‌های بلند بود که در تاریخ اسلام ایستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتو افکن کرد که تحریف کنندگان و کسانی که مایل بودند در محیط تاریک حقایق را قلب کنند، آن تاریکی را نتوانستند به دست بیاورند. شاگردان ائمه (علیهم السّلام) از همه‌ی فرقه‌های اسلامی بودند، مخصوص شیعه نبودند؛ از کسانی که به آرمان تشیع - یعنی به امامت شیعی - اعتقاد نداشتند، کسان زیادی بودند که شاگردان ائمه بودند؛ تفسیر و قرآن و حدیث و سنت پیغمبر را از ائمه یاد میگرفتند. اسلام را همین مقاومتها بود که تا امروز نگه داشت.
بالاخره موسی‌بن جعفر را در زندان مسموم کردند. یکی از تلخی‌های تاریخ زندگی ائمه همین شهادت موسی‌بن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازی بکنند؛ در روزهای آخر سندی‌بن شاهک عده‌ای از سران و معاریف و بزرگان را که در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگی‌اش خوب است، مشکلی ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولی شما هم بدانید که اینها من را مسموم کردند. و حضرت را مسموم کردند با چند دانه‌ی خرما و در زیربارسنگین غل و زنجیری که برگردن و بر دست و پای امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان روحش به ملکوت اعلی پیوست و به شهادت رسید. البته باز هم میترسیدند، از جنازه‌ی امام موسی‌بن جعفر هم می‌ترسیدند، از قبر موسی‌بن جعفر هم میترسیدند. این بود که وقتی که جنازه‌ی موسی‌بن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند به عنوان اینکه این کسی است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینکه شخصیت موسی‌بن جعفر را تحت‌الشعاع قرار بدهند؛ آنقدر جوّ بغداد برای دستگاه جوّ نامطمئنی بود که یکی از عناصر خود دستگاه که سلیمان‌بن جعفر باشد - سلیمان‌بن جعفربن منصور عباسی، یعنی پسر عموی هارون که یکی از اشراف بنی‌عباس بود - دید به این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود، یک نقش دیگری را او به عهده گرفت و جنازه‌ی موسی‌بن جعفر را آورد؛ کفن قیمتی برجنازه‌ی آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجائی که امروز به عنوان کاظمیین معروف هست و مرقد مطهر موسی‌بن جعفر در نزدیکی بغداد، دفن کردند و موسی‌بن جعفر زندگی سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :مقارن بودن شروع امامت موسی بن جعفر(ع) با اوج قدرت منصور
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام), خلفای بنی‌عباس, تاریخ نهضت‌های سیاسی و اجتماعی علیه امویان و عباسی, تاریخ حکومتهای اموی و عباسی
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
زندگی موسی‌بن جعفر یعنی امامت موسی‌بن جعفر در سخت‌ترین دورانها شروع شد. هیچ دورانی به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختی دوران موسی‌بن جعفر نبود. موسی‌بن جعفر در سال 148 به امامت رسیدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). سال 148 اینجوری است اوضاع که بنی‌عباس بعد از درگیری‌های اول، بعد از اختلافات داخلی، بعد از آن جنگهائی که بین خود بنی‌عباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردن‌کشان بزرگی که خلافت آنها را تهدید میکردند، مثل بنی‌الحسن، محمّدبن عبداللَّه حسن، ابراهیم بن عبداللَّه بن الحسن و بقیه‌ی اولاد امام حسن که جزو مبارزین و شورشگران علیه بنی‌عباس بودند، فارغ شدند و همه‌ی اینها را منکوب کردند، سرکوب کردند. تعداد بسیاری از سران و گردن‌کشان را بنی‌عباس کشتند که در آن مخزن و انباری که بعد از مرگ منصور عباسی باز شد، معلوم شد که تعداد زیادی از شخصیتها و افراد را کشته بود و جسدهایشان را در یک جائی گذاشته بود که اسکلتهای آنها در آنجا آشکار بود. اینقدر منصور از بنی‌الحسن و بنی‌هاشم، از خویشاوندان خودش، از کسانی که جزو نزدیکان خودش بودند، آدمهای سرشناس و معروف را از بین برده بود که یک انبار اسکلت درست شده بود. از همه‌ی اینها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسید. امام صادق را هم با حیله مسموم کرد. در فضای زندگی سیاسی بنی‌عباس هیچ غباری دیگر وجود نداشت؛ در کمال قدرت. در یک چنین شرایطی که منصور در کمال قدرت و در اوج سلطه‌ی ظاهری زندگی میکند، نوبت به خلافت موسی‌بن جعفر (علیه‌الصّلاةوالسّلام) رسید که یک جوانی است تازه سال و با آن همه مراقب، به طوری که کسانی که میخواهند بعد از امام صادق بفهمند که دیگر حالا به کی باید مراجعه کرد، با زحمت میتوانند راه پیدا کنند و موسی‌بن جعفر را پیدا کنند و موسی‌بن جعفر به آنها توصیه میکند که مواظب باشید اگر بدانند که از من حرف شنفتید و از من تعلیمات دیدید و با من ارتباط دارید، «الذبح»؛ کشتن هست، مراقب باشید. در یک چنین شرایطی، موسی‌بن جعفر به امامت میرسد و مبارزه را شروع میکند.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :تبیین آزار و اذیتهای خلفای عباسی بر حضرت موسی بن جعفر(ع)
کلیدواژه(ها) : خلفای بنی‌عباس, حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ حکومتهای اموی و عباسی
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
چهار خلیفه در دوران امامت موسی‌بن جعفر در این سی‌وپنج سال به خلافت رسیدند. یکی منصور عباسی است، که ده سال از دوران اول امامت موسی‌بن جعفر بر سر کار بود، بعد پسر او مهدی است که او هم ده سال خلافت کرد، بعد پسر مهدی هادی عباسی است که یکسال خلافت کرد، بعد از او هم هارون الرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند. هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتی و یک فشاری بر موسی‌بن جعفر وارد کردند. هم منصور حضرت را دعوت کرد، یعنی تبعید کرد، احضار اجباری کرد به بغداد؛ از مدینه آورد بغداد - البته اینهائی که عرض میکنم، بعضی از آن حوادث است. وقتی انسان نگاه میکند زندگی موسی‌بن جعفر را، می‌بیند که از این حوادث زیاد است - مدتی در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آنطور که در روایات به دست می‌آید، حضرت را در محذورات فراوانی قرار داده. این یک نوبت است؛ چقدر طول کشیده، معلوم نیست. یک نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به یک نقطه‌ای در عراق به نام «ابجر» که مدتی در آنجا حضرت تبعید بوده، راوی میگوید من خدمت موسی‌بن جعفر رسیدم در آنجا در این حوادث، حضرت چنین فرمودند و چنین کردند. در زمان مهدی عباسی حداقل یک بار حضرت را از مدینه به بغداد آوردند. راوی میگوید من در «فی المقدمة الاولی»؛ در دفعه‌ی اولی که حضرت را میبردند بغداد - معلوم میشود چند دفعه حضرت را برده بودند، که من احتمال میدهم دوبار، سه بار در زمان مهدی حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسیدم، اظهار تأسف کردم، اظهار ناراحتی کردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از این سفر سالم برمیگردم و در این سفر اینها نمیتوانند به من آسیب برسانند. این هم زمان مهدی. در زمان هادی عباسی باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن که یکی از فقهای دوروبر هادی عباسی ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را اینجور زیر فشار قرار میدهند، وساطت کرد، هادی عباسی منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهای مختلف زندان کردند و بعد هم در زندان سندی‌بن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند. شما ببینید در طول این سی‌وپنج سال، سی‌وچهار سال که موسی‌بن جعفر مشغول تبلیغ امامت و مشغول انجام وظیفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اینها، چندین بار خلفای زمان موسی‌بن جعفر حضرت را به قصد کشتن برایشان توطئه چیدند. مهدی عباسی پسر منصور، اولی که به خلافت رسید، به وزیر خودش یا به حاجب خودش - ربیع - گفت که باید یک ترتیبی بدهی که موسی‌بن جعفر را از بین ببری، نابود کنی؛ احساس میکرد که خطر عمده از طرف موسی‌بن جعفر است. هادی عباسی همان طوری که گفتم در اوایل خلافتش یا اول خلافتش تصمیم گرفت. حتی شعری سرود،گفت: گذشت آنوقتی که نسبت به بنی‌هاشم ما سهل‌انگاری میکردیم، من دیگر عازم و جازم هستم که از شماها کسی را باقی نگذارم و موسی‌بن جعفر اول کسی خواهد بود که از بین خواهم برد. بعد هم که هارون الرشید همین کار را میخواست بکند و کرد و این جنایت بزرگ را مرتکب شد. ببینید چه زندگی پرماجرائی زندگی موسی‌بن جعفر است.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :اختفا از حکومت ؛نکته روشن نشده‌ در زندگی موسی بن جعفر(ع)
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
یک نکات بسیار ریز و روشن نشده‌ای در زندگی موسی‌بن جعفر است. موسی‌بن جعفر یقیناً یک دورانی را در خفا زندگی میکرده است. اصلاً زندگی زیرزمینی که معلوم نبوده کجاست، که در آن زمان خلیفه‌ی وقت افراد را میخواست، از آنها تحقیق میکرد که موسی‌بن جعفر را شما ندیدید؟ نمیدانید کجاست؟ و آنها اظهار میکردند که نه؛ حتی یکی از افراد را آنطور که در روایت هست، موسی‌بن جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند کرد که تو کجا دیدی موسی‌بن جعفر را، بکلی منکر بشو، بگو من ندیدم؛ همین‌جور هم شد. آن شخص زندانش کردند، بردند برای اینکه از او بپرسند موسی‌بن جعفر کجاست. شما ببینید زندگی یک انسان اینجوری، زندگی کیست. یک آدمی که فقط مسئله میگوید، معارف اسلامی بیان میکند، هیچ کاری به کار حکومت ندارد، مبارزه‌ی سیاسی نمیکند، که زیر چنین فشارهائی قرار نمیگیرد. حتی در یک روایتی من دیدم که موسی‌بن جعفر (علیه‌السّلام) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام میگشته: «وقع موسی‌بن جعفر فی بعض قری الشّام هاربا متنکرا فوقع فی غار»که توی حدیث هست، روایت هست، که موسی‌بن جعفر مدتی اصلاً در مدینه نبوده است؛ در روستاهای شام تحت تعقیب دستگاه‌های حاکم وقت و مورد تجسس جاسوسها، از این ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس که حضرت به یک غاری میرسند و در آن غار وارد میشوند و یک فرد نصرانی در آنجاست، حضرت با او بحث میکنند و در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهی خودشان که تبیین حقیقت هست، غافل نیستند؛ با آن نصرانی صحبت میکنند و نصرانی را مسلمان میکند. زندگی پرماجرای موسی‌بن جعفر یک چنین زندگی است که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانی است.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :تبیین حیات موسی بن جعفر (ع) در دوران خلافت هارون الرشید
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, خلفای بنی‌عباس, تاریخ حکومتهای اموی و عباسی, حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
[هنگامی که به زندگی حضرت]موسی‌بن جعفر [نگاه می کنیم]، خیال میکنیم یک آقای مظلوم بی‌سروصدای سربه زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس؛ قضیه این نبود. قضیه یک مبارزه‌ی طولانی، یک مبارزه‌ی تشکیلاتی، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامی بود. موسی‌بن جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند. آنوقتی که پسر برادر ناخلف موسی‌بن جعفر که جزو افراد وابسته‌ی به دستگاه بود، درباره‌ی موسی‌بن جعفر با هارون حرف میزد، تعبیرش این بود که «خلیفتان یجبی الیه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خیال نکن فقط تو هستی که خلیفه در روی زمین هستی در جامعه‌ی اسلامی و مردم به تو خراج میدهند، مالیات میدهند. دو تا خلیفه هست؛ یکی توئی، یکی موسی‌بن جعفر. به تو هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند؛ به موسی‌بن جعفر هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت میگفت؛ او میخواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود؛ از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسی‌بن جعفر ارتباط داشتند، منتها این ارتباطها در حدی نبود که موسی‌بن جعفر بتواند به یک حرکت مبارزه‌ی مسلحانه‌ی آشکاری دست بزند که خود این یک بحث مفصلی دارد که جایش در بحث در زندگی امام صادق (علیه‌السّلام) است، که اگر یک وقتی فرصت کنم، توفیق پیدا کنم در زندگی امام صادق صحبت کنم، آنجا باید گفته بشود که چرا ائمه (علیهم السّلام) و چرا مشخصاً امام صادق (علیه السّلام) که وضعش از این جهت بهتر از بقیه ائمه بود، به یک قیام مسلحانه دست نزد و حرکت نکرد که آن خودش یکی از بحثهای شنیدنی و بسیار مهم زندگی ائمه است؛ این وضع زندگی موسی‌بن جعفر بود.
تا نوبت به هارون الرشید میرسد. وقتی نوبت به هارون‌الرشید رسید، اوقاتی است که اگر چه در جامعه‌ی اسلامی دستگاه خلافت معارضی ندارد و تقریباً بی‌دردسر و بی‌دغدغه مشغول حکومت هست، اما با این حال وضع زندگی موسی‌بن جعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم جوری است که علاج این مطلب برای آنها اینقدر هم آسان نیست. و هارون یک خلیفه‌ی سیاستمدار و بسیار با ذکاوتی بود. یکی از کارهائی که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبری مورخ معروف احتمال میدهد - درست الان یادم نیست، چون نتوانستم حالاها مراجعه کنم به این منابع، از دور در ذهنم هست - یا به طور یقین میگوید هارون‌الرشید حرکت کرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسی‌بن جعفر را ببیند چه جور موجودی است. ببیند این شخصیتی که این همه درباره‌ی او حرف هست، این همه دوستان دارد، حتی در بغداد کسانی از دوستان او هستند، این چه جور شخصیتی است؛ آیا باید از او ترسید یا نه؟ که آمد و چند ملاقات با موسی‌بن جعفر دارد که از آن ملاقاتهای فوق‌العاده مهم و حساس است. یکی در مسجد الحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسی‌بن جعفر با هارون برخورد میکند و یک مذاکرات تندی بین آنها رد و بدل میشود و موسی‌بن جعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران میشکند؛ او آنجا موسی‌بن جعفر را نمیشناسد. بعد که می‌آید مدینه، چند ملاقات با موسی‌بن جعفر دارد که اینها ملاقاتهای مهمی است. البته اگر من بخواهم اینها را شرح بدهم و حتی همین ملاقاتها را بیان کنم که چه گذشته، وقت را زیادی خواهد گرفت. من همین قدر اشاره میکنم برای اینکه کسانی که اهل مطالعه‌اند، اهل تحقیقند و علاقه‌مند به این مسائل هستند - مظانش اینها است - بروند دنبالش پیدا کنند. از جمله اینکه حالا در این ملاقاتها هارون‌الرشید تمام آن کارهائی را که باید برای قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقی انجام داد، همه را انجام میدهد: تهدید، تطمیع، فریبکاری؛ همه‌ی اینها را انجام میدهد. یکی از حرفهائی که آنجا با موسی‌بن جعفر میزند، این است که میگوید شما بنی‌هاشم از فدک محروم شدید، آل‌علی. فدک را از شماها گرفتند، حالا من میخواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیه، تا من فدک را به شما برگردانم. خب معلوم است که این یک فریبی است که میخواهد فدک را برگرداند، به عنوان کسی که حق از دست رفته‌ی آل محمّد را میخواهد به آنها برگرداند، چهره‌ای برای خودش درست کند. حضرت میگوید بسیار خب، حالا میخواهی فدک را به بدهی، من حدود فدک را برای تو معین میکنم. بنا میکنند حدود فدک را معین کردن؛ آن حدودی که امام موسی‌بن جعفر برای فدک معین میکنند، تمام کشور اسلامی آن روز را در بر میگیرد؛ فدک یعنی این. یعنی اینکه تو خیال کنی که ما دعوامان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این ساده‌لوحانه است. مسئله‌ی ما آن روز هم مسئله‌ی چند تا نخلستان و باغستان فدک نبود، مسئله‌ی خلافت پیغمبر بود؛ مسئله‌ی حکومت اسلامی بود. منتها آن روز آن چیزی که فکر میشد ما را از این حق بکلی محروم خواهد کرد، گرفتن فدک بود. لذا ما در مقابل این مسئله پافشاری میکردیم. امروز آن چیزی که در مقابل ما تو غصب کردی، باغستان فدک نیست که ارزشی ندارد. آنچه که تو غصب کردی، جامعه‌ی اسلامی است، کشور اسلامی است. حدود چهارگانه‌ای را ذکر میکند موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام)، میگوید این فدک است. یا اللَّه، حالا اگر میخواهی بدهی، این را بده. یعنی صریحاً مسئله‌ی داعیه‌ی حاکمیت و خلافت را آنجا امام موسی‌بن جعفر مطرح میکند. آنوقتی که هارون الرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه - در همین سفر - میخواست در مقابل مسلمانهائی که دارند زیارت خلیفه را تماشا میکنند، یک تظاهری بکند و خویشاوندی خودش را به پیغمبر نشان بدهد، میرود نزدیک، وقتی میخواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، میگوید: «السّلام علیک یابن عمّ»؛ نمیگوید: «یا رسول اللَّه»، ای پسر عمو سلام بر تو. یعنی من پسر عموی پیغمبر هستم. موسی‌بن جعفر بلافاصله می‌آیند در مقابل ضریح می‌ایستند، میگویند: «السّلام علیک یا ابّ»؛ سلام بر تو ای پدر. یعنی اگر پسر عموی تو است، پدر من است. درست آن شیوه‌ی تزویر او را در همان مجلس از بین میبرد. مردمی که دوروبر هارون الرشید بودند، آنها هم احساس میکردند که بزرگترین خطر برای دستگاه خلافت، وجود موسی‌بن جعفر است. یک مردی از دوستان دستگاه حکومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید که یک شخصی سوار بر یک درازگوشی آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینکه بر یک اسب قیمتی سوار شده باشد که حاکی باشد که جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز کردند - ظاهراً در همین سفر مدینه بوده، گمان میکنم - و او وارد شد. پرسید این کی بود که وقتی آمد اینطور همه در مقابلش خضوع کردند و اطرافیان خلیفه راه را باز کردند تا او وارد بشود. گفتند این موسی‌بن جعفر است. تا گفتند موسی‌بن جعفر است، گفت ای وای از حماقت این قوم - یعنی بنی‌عباس - کسی را که مرگ آنها را میخواهد و حکومت آنها را واژگون خواهد کرد، اینجور احترام میکنند؟ میدانستند. خطر موسی‌بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همه‌ی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقه‌مندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آنطور بی‌محابا حرف میزند و مطلب میگوید. یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه‌ای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی‌بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسی‌بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحه‌دار نشود و نفهمند که موسی‌بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی‌بن جعفر را به کجا بردند. و موسی‌بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیه‌السّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :تاثیرپذیری خانواده‌ی سندی بن شاهک از حضرت موسی بن جعفر(ع)
کلیدواژه(ها) : تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
شخصیت موسی‌بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتی در سخت‌ترین شرایط، که ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شدید رژیم، دیدیم کسانی بودند در تبعید، در زندان زیر شکنجه، در شرایط سخت، بلکه در سخت‌ترین شرایط، اما در همان حال هم نه فقط نمیشکستند خودشان، بلکه دشمنشان را میشکستند. نه فقط تحت تأثیر قرار نمیگرفتند، بلکه زندان‌بانها را تحت تأثیر قرار میدادند و این همان کاری بود که موسی‌بن جعفر کرد که در این‌باره داستانهای زیادی و روایات متعددی هست که یکی از جالبترین آنها این است که سندی‌بن شاهک معروف که شما میدانید که یک زندان‌بان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنی‌عباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، این زندانبان موسی‌بن جعفر بود و موسی‌بن جعفر را در خانه‌ی خودش در یک زیرزمین بسیار سختی زندانی کرده بود. خانواده‌ی سندی بن شاهک گاهی اوقات از یک روزنه‌ای زندان را نگاه میکردند، وضع زندگی موسی‌بن جعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهل بیت و علاقه‌مندی به اهل بیت در خانواده‌ی سندی بن شاهک پاشیده شد، یکی از فرزندان سندی‌بن شاهک به نام «کشاجم» از بزرگان و اعلام تشیع است. شاید دو نسل یا یک نسل بعد از سندی‌بن شاهک یکی از اولاد سندی بن شاهک، کشاجم است که از بزرگترین ادبا و شعرا و از اعلام تشیع در زمان خودش است که این را همه ذکر کرده‌اند؛ اسمش کشاجم السندی است. این وضع زندگی موسی‌بن جعفر است که در زندان، موسی‌بن جعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دلخوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهی و با اتکا به پروردگار و لطف الهی ایستادگی کرد و همان ایستادگی بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد.

مربوط به :خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران - 1364/01/23
عنوان فیش :شهادت امام کاظم (ع) واقدامات بنی عباس
کلیدواژه(ها) : حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام), تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
یکی از تلخی‌های تاریخ زندگی ائمه همین شهادت موسی‌بن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازی بکنند؛ در روزهای آخر سندی‌بن شاهک عده‌ای از سران و معاریف و بزرگان را که در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگی‌اش خوب است، مشکلی ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولی شما هم بدانید که اینها من را مسموم کردند. و حضرت را مسموم کردند با چند دانه‌ی خرما و در زیربارسنگین غل و زنجیری که برگردن و بر دست و پای امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان روحش به ملکوت اعلی پیوست و به شهادت رسید. البته باز هم میترسیدند، از جنازه‌ی امام موسی‌بن جعفر هم می‌ترسیدند، از قبر موسی‌بن جعفر هم میترسیدند. این بود که وقتی که جنازه‌ی موسی‌بن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند به عنوان اینکه این کسی است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینکه شخصیت موسی‌بن جعفر را تحت‌الشعاع قرار بدهند؛ آنقدر جوّ بغداد برای دستگاه جوّ نامطمئنی بود که یکی از عناصر خود دستگاه که سلیمان‌بن جعفر باشد - سلیمان‌بن جعفربن منصور عباسی، یعنی پسر عموی هارون که یکی از اشراف بنی‌عباس بود - دید به این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود، یک نقش دیگری را او به عهده گرفت و جنازه‌ی موسی‌بن جعفر را آورد؛ کفن قیمتی برجنازه‌ی آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجائی که امروز به عنوان کاظمیین معروف هست و مرقد مطهر موسی‌بن جعفر در نزدیکی بغداد، دفن کردند و موسی‌بن جعفر زندگی سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند.