1364/01/23
خطبههای نماز جمعه تهران
بسماللهالرّحمنالرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین احمده و استعینه و استغفره و اتوکّل علیه و اصلّی و اسلّم علی حبیبه و نجیبه و خیرته فی خلقه حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته بشیر رحمته و نذیر نقمته سیّدنا ابیالقاسم محمّد و علی اله الاطیبین الاطهرین المنتجبین المعصومین الهداة المهدیّین سیّما بقیّةالله فی الارضین. اللّهمّ و صلّ علی ائمّة المسلمین و حماة المستضعفین و هداة المؤمنین. قال الله الحکیم فی کتابه: یا ایّها الّذین امنوا اتّقوا الله و قولوا قولا سدیدا. (۱) فضای معنوی و روحانی همیشگی نماز جمعه که با انفاس مطهر و مقدس شما برادران و خواهران نمازگزار معطر است، امروز با حضور جمعی از برادران عزیز که از کنار مرقد مطهر حضرت ثامن الحجج (علیه الاف التّحیّة و السّلام) به عنوان ابراز همدلی و هماهنگی با شما برادران و خواهران نمازگزار تهرانی به اینجا آمدهاند، شکوه معنوی بیشتری یافته است. این یک نشانهای و نمونهای از فضای معنویای است که امروز بر سراسر جامعهی ما حکمفرماست. این همان چیزی است که روح همهی تبلیغات و تعلیمات و مجاهدتهای چندین هزار سالهی پیغمبران و صلحا آن را از بندگان خدا و از مردم خواسته است؛ دل بریدن از هویها و هوسها و خواستههای شخصی و مادی و دل بستن به انجام تکلیف الهی؛ لبیک گفتن به آن چیزی که زمان و لحظه از آدمی میطلبد. قرار گرفتن در شط خروشان نیروهای متکامل انسانی که به سوی خدا حرکت میکنند. بنده ضمن ابراز تشکر فراوان از این ابتکار برادران عزیزی که از شهر شهادت و از کنار مرقد امام بزرگوارمان به اینجا آمدهاند و ضمن تأکید براین مطلب که این روحیه، روحیهی عمومی مردم ما در سراسر کشور است، اعلام میکنم که اکثریت قاطع این ملت به برکت انقلاب و به برکت انفاس قدسیهی این عبد صالحِ ربانىِ الهی، این فرزند و سلالهی پیغمبران، این بازماندهی صالحان و شهیدان - امام عزیز و بزرگوارمان - در این حد و در این مرتبه و در این راه قرار دارند. همهی شما عزیزان را با استفاده از این فضای معنوی، دعوت میکنم به هرچه بیشتر دل بستن به هدفهای الهی و تمسک به تقوا. آنچه شما فهمیدهاید، آنچه شما عمل میکنید، آنچه شما امروز شعار آن را میدهید، همین درست است. باید پایههای تقوا را در دلمان و سپس در عملمان در هر جا که هستیم و به هر کاری که سرگرم هستیم، محکمتر و راسختر کنیم. این جلوهای که نماز جمعهی تهران بخصوص در این هفتههای اخیر از خود نشان میدهد، یکی از جلوههای تقواست. یعنی توجه به خدا، دل دادن به همان چیزی که خدا از بندگان خواسته است. اگر روح تقوا و عمل بر طبق تقوای الهی - همان طوری که جلوهها و نشانههای آن امروز در زندگی مردم ما بوضوح مشاهده میشود - گسترش و عمق بیشتری پیدا بکند، هدف پیغمبران و هدف مجاهدتهای مرارتبار و دشوار امامان بزرگوار ما تحقق پیدا کرده است و خدای متعال از ملت ما راضی خواهد بود و رحمت او بر ما نازل خواهد شد و هدفهای انقلاب بزرگ اسلامی ما به فضل الهی تحقق پیدا خواهد کرد. پروردگارا! ملت ما را، مرد و زن ما را، دلهای مشتاق این نمازگزاران را مورد لطف و تفضل خاص خود قرار بده و ما را بر تقوای الهی موفق بدار. بحثی که در خطبهی اول امروز در نظر است که عرض شود، بحثی در باب زندگی موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) است. اول قصدم این بود که این بحث را درخطبهی دوم به مناسبت نزدیکی وفات آن حضرت عرض کنم، بعد احساس کردم که این فرصت لازم است بیشتر مورد استفاده قرار بگیرد و جامعهی ما و ذهنیت مردم ما نسبت به زندگىِ همچنان مبهم و نگفته ماندهی ائمه(علیهم السّلام) بیش از پیش روشن بشود. حقیقت این است که علیرغم عشق و علاقهی وافری که مردم ما به ائمه (علیهم السّلام) دارند و ابراز میکنند، معرفت نسبت به زندگی ائمه و هدف جهاد و مبارزهی پیگیر آنها بسیار کمتر از آن چیزی است که باید باشد. امروز دربارهی تاریخ زندگی موسی بن جعفر حتی یک کتاب که بتوان گفت تشریح کنندهی زندگی سیاسی موسی بن جعفر است، ما نداریم و این واقعاً خسارت بزرگی است. کتابهای زیادی نوشته شده است، حرفهای زیادی زده شده است، منابع زیادی در باب زندگی ائمه از گذشته در اختیار ماست، اما حقاً و انصافاً زندگی ائمه و تلاش سیاسی آنها و حیات سیاسی آنها هنوز برای مردم ما روشن نیست و این خسارت است. ما امروز برآورندهی همان مقصودی هستیم که ائمه (علیهم السّلام) برای آن مبارزه کردند و به خاطر آن به شهادت رسیدند. ائمه (علیهم السّلام) مبارزهشان و تلاش بلند مدتشان برای این بود که حکومت اسلامی، یعنی حاکمیت اسلام در جامعه تأمین بشود. با توضیحی که امروز به اندازهی وقت یک خطبه مختصراً عرض خواهم کرد، این مطلب روشن خواهد شد. این مقصود در طول تاریخ اسلام بعد از صدر اول تا امروز برآورده نشده است. یعنی در هیچ دورانی از دورههای تاریخ اسلام بعد از صدر اسلام در هیچ کجای دنیا، آن جامعهای که منشأ و مبدأ احکام و قوانین و مناسبات اجتماعی و مقررات زندگی را قرآن کریم و تعالیم اسلام قرار داده باشد و صادقانه در پی آن باشد که اسلام را پیاده کند، تحقق پیدا نکرده و ائمهی ما برای این مبارزه میکردند. امروز ما توانستهایم اسکلت این جامعه را به وجود بیاوریم. تا این اسکلتِ کلی با همهی خصوصیات و ریزهکاریها یک جامعهی اسلامی بشود، راه زیادی در پیش است بلاشک؛ اما مهم این است که جامعهای و نظامی با این خصوصیات و با این چهارچوب در دنیا بنیانگذاری شد؛ این افتخار مال شماست، شما ملت ایران. پس ما برای اینکه قدر این نعمت را بدانیم و برای اینکه جهت و سمت صحیح حرکت خودمان را پیدا کنیم، باید بدانیم برای این هدف و مقصود چه مجاهدتهائی در طول تاریخ انجام گرفته، چه نفوس طیبهای قربانی شدند، چه تلاشهای زیادی در این باب انجام شده و یکی از این تلاشها، تلاش سی و پنج سالهی موسی بن جعفر(علیهالسّلام) است. سی و پنج سال مبارزه، مجاهدت، زندان رفتن، بارها تبعید شدن، در یک محیط رعب زندگی کردن، دوستان زیادی را با زحمت جمع کردن، احکام الهی را در زیر فشار اختناق دستگاه حاکم آن روز منتشر کردن و عمری را با این شیوه گذراندن. این یک خصوصیت از خصوصیات زندگی موسی بن جعفر است و من امروز اگر این را بحث نکنم و در نماز جمعهی تهران این حرف را نزنم، کی و کجا این حرفها گفته بشود؟ البته بنده از چند سال قبل از این در باب زندگی ائمه و زندگی موسی بن جعفر (علیهالسّلام) از جمله، بحثهائی کردم در دائرههای محدود و محیطهای کوچک، امروز ترجیح دادم که اینجا این بحث را بکنم. البته یادم هست که در سال گذشته برادر عزیز و دانشمند و فاضلمان جناب آقای هاشمی رفسنجانی در مثل چنین روزی با همین مناسبت بحث بسیار شیرین و جالبی را در زندگی موسی بن جعفر در همین تریبون انجام دادند که من از رادیو این بحث را میشنیدم، بحث بسیار خوبی بود. من امروز سعی میکنم که تکرار نکنم مطالبی را که ایشان بیان فرمودند. مجموع این بحثها باید یک شبحی و یک چهارچوبی از زندگی موسی بن جعفر را در اختیار ما بگذارد. اولاً یک مقدمهای را من عرض کنم که تا آن مقدمه معلوم نشود، زندگی هیچ یک از ائمه معلوم نخواهد شد. اینکه شما به کتابی که پانصد روایت، هزار روایت در باب زندگی موسی بن جعفر هست، مراجعه کنید، این زندگی موسی بن جعفر را به شما نشان نخواهد داد. باید اول معلوم بشود چهارچوب زندگی موسی بن جعفر چه بود. اصلاً ائمه (علیهم السّلام) آیا یک زندگی سیاسی داشتند یا نه؟ آیا زندگی ائمه (علیهم السّلام) فقط این بود که یک عده شاگرد، یک عده مرید، یک عده علاقهمند را دور خودشان جمع کنند احکام نماز و احکام زکات و احکام حج و اخلاقیات اسلامی و معارف و اصول دین و عرفان و این چیزها را به آنها بیان کنند و همین و بس؟ یا نه، غیر از این چیزهائی که گفته شد و روح آنچه که گفته شد، یک چهارچوب دیگری در زندگی ائمه است که آن همان زندگی سیاسی ائمه (علیهم السّلام) است؛ این یک مطلب بسیار مهمی است که باید روشن بشود. البته در فرصتهای کوتاه جای بحث استدلالی و مشروح نیست. من رئوس مطالب را عرض میکنم برای اینکه آن کسانی که شوق دارند، دنبال این مسئله بروند، با این چهارچوب یک بار دیگر روایات را نگاه کنند و کتب تاریخ را ببینند. آنوقت معلوم میشود که زندگی موسی بن جعفر یا ائمه دیگر ما (علیهم السّلام) چه حقیقتی است که امروز هم همچنان مبهم و ناگفته و ناشناخته است. ائمه (علیهم السّلام) بعد از آنیکه احساس کردند در محیط امامت و محیط اهل بیت هدف پیغمبر برآورده نشد، یعنی «یزکّیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة» (۲) انجام نگرفت، بعد از آنی که دیدند تشکیل یک نظام اسلامی، تشکیل یک دنیای اسلامی آنطوری که پیغمبران خواسته بودند، بعد از دوران صدر اول بکلی فرمواش شد و جای نبوت و امامت را سلطنت گرفت، کسریها و قیصرها و قلدرها و اسکندرها و دیگر نامداران ظالم و طاغی تاریخ در لباس جانشینی و خلافت با نام سلسلهی بنیامیه و بنیعباس روی کار آمدند و قرآن به آن شکلی که ارباب مُلک و قدرت میخواستند، تفسیر شد و ذهنهای مردم تحت تأثیر عملکرد خائنانهی آن عالمانی که سر در آخور مطامع و محبتهای مادىِ ارباب حکومت و مُلک داشتند قرار گرفت، یک نقشهی کلی در زندگی ائمه به وجود آمد. اینی که میگویم ائمه، یعنی همهی ائمه؛ از امیرالمؤمنین تا امام عسگری (علیهم السّلام). بنده بارها گفتهام زندگی ائمه (علیهم السّلام) را که دویست و پنجاه سال طول کشیده، زندگی یک انسان به حساب بیاورید؛ یک انسان دویست و پنجاه ساله؛ از هم جدا نیستند، «کلّهم نور واحد». هر کدام از اینها که یک حرفی زدند، این حرف در حقیقت از زبان آن دیگران هم هست. هر کدام از اینها که یک کاری انجام دادند، این در حقیقت کار آن دیگران هم هست. یک انسانی که دویست و پنجاه سال گوئی عمر کرده است. تمام کارهای ائمه در طول این دویست و پنجاه سال، کار یک انسان با یک هدف، با یک نیت و با تاکتیکهای مختلف است. ائمه (علیهم السّلام) وقتی که احساس کردند که اسلام رو به غربت افتاد و جامعهی اسلامی تشکیل نشد، چند هدف را اهداف اصولی خود قرار دادند: یکی تبیین اسلام به شکل درست. اسلام از نظر آن کسانی که در رأس قدرت در طول این سالیان طولانی و درازمدت قرار داشتند، یک چیز مزاحم بود. اسلام پیغمبر، اسلام قرآن، اسلام جنگ بدر و حنین، اسلام ضد تجملپرستی، اسلام ضد تبعیض، اسلام طرفدار مستضعفان، اسلام کوبندهی مستکبران، به درد آن کسانی نمیخورد که میخواستند با ماهیت فرعونی، لباس موسوی بپوشند؛ با ماهیت نمرودی، لباس ابراهیمی بپوشند؛ امکان نداشت، مجبور بودند اسلام را تحریف کنند. امکان نداشت که اسلام را از دل مردم، از ذهن مردم یکباره دور کنند؛ چون مردم مؤمن بودند؛ مجبور بودند اسلام را از روح و محتوا و ماهیت خودش عوض کنند و خالی کنند. عین همان کاری که شما یادتان هست و شاهد بودید در دوران رژیم گذشته نسبت به مظاهر اسلامی انجام میگرفت. در رژیم گذشته با تظاهرات اسلامی مخالفت نمیشد، اما با معنای اسلام و با روح اسلام چرا؛ با جهاد اسلام چرا؛ با امر به معروف و نهی از منکر اسلام چرا؛ با بیان حقایق اسلامی چرا؛ اما با ظواهر اسلامی که به گاو و گوسفند آنها صدمهای نزند، مخالفت نمیشد. این حالت در دوران خلافتهای اموی و عباسی هم وجود داشت. لذا برای اینکه اسلام را از روح و حقیقت خود خالی کنند، عدهای مزدور قلم به مزد و زبان به مزد داشتند. پول میدادند، حدیث درست میکردند؛ پول میدادند، منقبت برای آنها درست میکردند؛ پول میدادند، کتاب برای آنها مینوشتند. میگوید وقتی سلیمانبن عبدالملک از دنیا رفت، ما دیدیم کتابهای فلان عالم بزرگ - که اسمش را نمیآورم - بر حیوانات بار شد، بر استرها بار شد و از خزانهی سلیمانبن عبدالملک بیرون آمد. یعنی این کتابنویس، این محدث بزرگ، این عالم معروف که این همه نام او در کتابهای اسلامی وجود دارد، این برای سلیمانبن عبدالملک کتاب مینوشت! خب، کتابی که برای سلیمانبن عبدالملک نوشته بشود، شما توقع دارید در این کتاب چیزی باشد که سلیمانبن عبدالملک را ناخوش بیاید؟ خب سلیمانبن عبدالملکی که ظلم میکند، شراب میخورد، با کفار میسازد، مسلمین را زیر فشار قرار میدهد، بین مردم تبعیض قائل میشود، فقرا را رویشان فشار میآورد، اموال مردم را میگیرد، این چه جور اسلامی را میپسندد؟ این درد بزرگ جامعهی ما، جامعهی اسلامی در طول قرنهای اول بود. ائمه (علیهم السّلام) این را میدیدند، احساس میکردند که میراث ارزشمند پیغمبر - یعنی احکام اسلامی که باید برای طول تاریخ بماند و انسانها را در تمام ادوار تاریخ هدایت بکند - دستخوش تحریف شده. یکی از هدفهای ائمه که خیلی هم مهم بود، تبیین درست اسلام و تفسیر حقیقی قرآن و افشاگری تحریفها و تحریف کنندهها بود. نگاه کنید در کلمات ائمه (علیهم السّلام)، میبینید آنچه که گفته شده، در موارد بسیاری ناظر به آن چیزهائی است که به نام اسلام، علما و فقها و محدثین وابستهی به دستگاههای حکومت و دربارهای سلطنتی گفته بودند. ائمه آنها را رد میکردند و حقایق را بیان میکردند؛ این یک هدف اصلی و بزرگ برای ائمه، که تبیین احکام اسلامی بود؛ این یک. خب خود همین کار یک ماهیت سیاسی دارد. یعنی وقتی که ما میدانیم که تحریف با تحریک دستگاه سلطنت و خلافت انجام میگیرد و قلم به مزدها و مزدورهای علیالظاهر عالم، برای خاطر سلاطین و حکمرانان تحریف میکنند، طبیعی است که اگر کسی علیه آن تحریفها اقدام بکند، یقیناً کاری برخلاف سیاست آن حکام و سلاطین انجام داده. امروز که در بعضی از کشورهای اسلامی، بعضی از قلم به مزدها و نویسندگان مزدور و عالمان مأجور از طرف دستگاهها کتاب مینویسند تا ایجاد تفرقهی بین مسلمانها بکنند یا چهرهی برادران مسلمان خودشان را زشت نشان بدهند، اگر تو این کشورها یک نویسندهی آزادمنش پیدا بشود که کتابی بنویسد و دربارهی وحدت اسلامی و دربارهی برادری بین جماعات اسلامی در آن قلم فرسائی کند، این کار یک کار سیاسی است در حقیقت، ضد دستگاههای حاکم است. ائمه یکی از قلمهای درشت فعالیتشان این بود، احکام اسلامی را که بیان میکردند، معنایش این نبود که احکام اسلامی در آن روز در جامعهی اسلامی گفته نمیشد. چرا، در هر گوشه و کناری از دنیای اسلام کسانی بودند که قرآن میگفتند، حدیث میگفتند، از پیغمبر نقل میکردند، هزاران حدیث را بعضی از محدثین بلد بودند، مخصوص مکه و مدینه و کوفه و بغداد و اینها هم نبود؛ در تمام اقطار عالم اسلامی، شما نگاه کنید به تاریخ. در خراسان، فلان جوان دانشمند چندین هزار حدیث مثلاً تدوین میکند. در طبرستان فلان عالم بزرگ چندین هزار حدیث از پیغمبر و از صحابه نقل میکند. حدیث وجود داشت، حکم اسلامی بیان میشد. آنچه بیان نمیشد، تفسیر و تبیین درست اسلام در همهی شئون و امور جامعه اسلامی بود که ائمه (علیهمالسّلام) میخواستند جلو این را بگیرند؛ این یک کار از کارهای مهم ائمه (علیهم السّلام) بود. کار مهم دیگر تبیین مسئلهی امامت بود. امامت یعنی زمامداری جامعهی اسلامی. مسئلهی عمدهای که برای مسلمانها آن روز روشن نبود و عملاً و از لحاظ تئوری دچار تحریف شده بود، مسئلهی امامت بود. امامت جامعهی اسلامی با کیه؟ کار به جائی رسیده بود که کسانی که به اغلب احکام اسلامی عمل نمیکردند و بیشتر محرمات را علناً انجام میدادند، ادعا میکردند که جانشین پیغمبرند و مینشستند در مسند پیغمبر و خجالت هم نمیکشیدند. یعنی اینجور هم نبود که مردم ندانند. مردم میدیدند که یکی به نام خلیفه، مست و لایعقل به محل نماز جمعه میآید و پیشنماز مردم میشود و بهش هم اقتدا میکردند. مردم میدانستند که یزیدبن معاویه دچار بیماریهای بزرگ اخلاقی و عامل به گناهان بزرگ است، درعینحال وقتی بهشان گفته میشد که علیه یزید قیام کنید، میگفتند ما با یزید بیعت کردیم، نمیشود قیام کنیم! مسئلهی امامت بر مردم روشن نبود. مردم خیال میکردند که امام مسلمین و حاکم جامعهی اسلامی میتواند با این گناهان، با این خلافها، با این ظلمها، با این اعمالی که برخلاف صریح قرآن و اسلام هست، آمیخته و آلوده باشد؛ برای مردم مسئلهی مهمی نبود؛ این یک مشکل بزرگی بود که با توجه به اهمیت مسئلهی حکومت در یک جامعه و تأثیر حاکم در جهتگیری جامعه، بزرگترین خطر برای عالم اسلام بود. لذا ائمه (علیهم السّلام) لازم میدانستند دو چیز را به مردم بگویند: یکی اینکه بگویند امام دارای این شرایط است، حاکم اسلامی دارای این خصوصیات است. این عصمت، این تقوا، این علم، این معنویت، این رفتار با مردم، این عمل در مقابل خدا؛ خصوصیات امام یعنی حاکم اسلامی را برای مردم بیان کند؛ این یک و دوم مشخص کنند که آن کسی که دارای این خصوصیات هست، امروز کیه، که معرفی میکردند و خودشان را بیان میکردند؛ این هم یک کار بزرگ ائمه. و میبینید که این یکی از مهمترین کارهای سیاسی و تبلیغات و تعلیمات سیاسی است. اگر ائمه (علیهم السّلام) غیر از این دو تا کاری که گفتم هیچ کار دیگر نداشتند، کافی بود که ما بگوئیم زندگی ائمه از اول تا به آخر یک زندگی سیاسی است. آنجائی که تفسیر هم میگویند، بیان معارف اسلامی را هم میکنند، در حقیقت یک عمل سیاسی انجام میدادند. آنجائی هم که دربارهی خصوصیات امام حرف میزنند، باز یک عمل سیاسی دارند انجام میدهند. یعنی ائمه تعلیماتشان اگر در همین دو خصوصیت، دو عنوان و دو موضوعی که گفتم خلاصه هم میشد، باز ائمه زندگیشان یک زندگی سیاسی بود، اما به این هم اکتفا نمیکردند. علاوهی بر همهی اینها، ائمه (علیهم السّلام) حداقل از دوران امام حسن مجتبی به بعد، یک حرکت زیر زمینی همه جانبهی سیاسی و انقلابی را به قصد قبضه کردن حکومت شروع کرده بودند. هیچ شکی باقی نمیماند برای کاوشگر زندگی ائمه که ائمه (علیهم السّلام) این حرکت را داشتند. آنی که من عرض میکنم، ناشناخته است. این نکتهی قضیه است که متأسفانه در کتابهائی که در زندگی ائمه نوشته شده، دربارهی زندگی امام صادق، در زندگی موسی بن جعفر، در زندگی بسیار از ائمهی دیگر، این نکته معرفی نشده است. اینی که ائمه (علیهم السّلام) یک حرکت سیاسی تشکیلاتی وسیع و گسترده را انجام میدادند، با اینکه این همه شواهد وجود دارد، این ناگفته مانده و ذکر نشده و این مشکل عمدهی فهم زندگی ائمه (علیهم السّلام) است. حقیقت این است که ائمه این کار را شروع کردند. البته شواهد خیلی زیادی هست. ممکن است بعضی اشکال کنند که ائمه (علیهم السّلام) چطور برای قبضه کردن حکومت مبارزه میکردند، در حالی که با علم الهی خودشان میدانستند که به حکومت نخواهند رسید؟ خب معلوم است دیگر، زندگی ائمه (علیهم السّلام) نشان داد که اینها نتوانستند به حکومت دست پیدا کنند و جامعهی اسلامی را و نظام اسلامی را آنطوری که میلشان بود و وظیفهشان بود، آن را تشکیل بدهند. چطور ائمه با اینکه این را میدانستند و به الهام الهی از آن واقف بودند، این کار را انجام دادند؟ ممکن است این به ذهن بعضی برسد. در جواب این فکر باید بگویم دانستن اینکه به هدف نخواهند رسید، مانع از انجام وظیفه نمیشود. در زندگی پیغمبر شما نگاه کنید: پیغمبر اکرم میدانستند در جنگ احد شکست خواهند خورد. پیغمبر اکرم میدانستند آنهائی که در شکاف کوه نشاندند، آنها نخواهند نشست و به طمع غنیمت پایین خواهند آمد. پیغمبر آن روزی که به طائف رفت تا بنیثقیف را هدایت کند و از شر مکیها به طائفیها پناه برد، میدانست که طائفیها با پاره سنگ از او استقبال میکنند. اینقدر سنگ به او میزنند که ساق مبارکش خونی میشود و مجبور میشود برگردد؛ ائمه (علیهم السّلام) همهی اینها را میدانستند. آن کسی که علم ائمه (علیهم السّلام) و علم معصومین را میخواهد دلیل بگیرد بر اینکه اینها مبارزهی سیاسی نمیکردند، با علم پیغمبر چه میکند، که پیغمبر اکرم همهی اینها را میدانست. امیرالمؤمنین میدانست که در بیست و یکم ماه رمضان به شهادت خواهد رسید، اما در عین با اینکه میدانست، اندکی قبل از ماه رمضان یک اردوگاه وسیعی درست کرد در بیرون کوفه برای اینکه به ادامهی جنگ خود با معاویه بپردازد. اگر دانستن امیرالمؤمنین موجب میشود که او برطبق روال عادی و معمولی عمل نکند، چرا این اردوگاه را درست کرد، چرا این لشکرکشی را کرد؟ مردم را برد بیرون کوفه منتظر نگه داشت، چرا؟ چه فایدهای داشت؟ اینکه ائمه میدانستند که به حکومت نمیرسند، نباید موجب آن بشود که تلاش خودشان را نکنند. باید تلاش بکنند، مبارزه بکنند. آنجوری عمل کنند؛ مثل آن کسی که نمیداند، مثل آن کسی که اطلاع ندارد چه پیش خواهد آمد. تمام آن کارهائی را که یک آدمی که نمیداند چه پیش خواهد آمد، ائمه (علیهم السّلام) باید انجام بدهند. علاوهی براین در باب آنچه مقدر است و در تقدیر الهی است، حرفهای زیادی هست، که پروردگار عالم یک چیزهائی را تقدیر میکند و بعد بر اثر مصالحی آنها را عوض میکند، که در باب زندگی امام صادق (علیه السّلام) بنده این حدیث را گمان میکنم یا در اینجا یا در جای دیگری گفته باشم که یک حدیثی است که امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) فرمود که خداوند این امر را برای سال هفتاد معین کرده بود؛ یعنی قرار بود که حکومت اسلامی در سال هفتاد هجری به وسیلهی ائمه (علیهم السّلام) انجام بگیرد. «فلمّا قتل الحسین اشتدّ غضب الله علی اهل الارض» ، (۳) وقتی که واقعهی کربلا پیش آمد و حادثهی فجیع عاشورا پیش آمد، این مطلب تأخیر افتاد برای سال ۱۴۰؛ سال ۱۴۰ یعنی درست در اوج تلاش تبلیغاتی امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). آنجا هم باز یک حوادثی پیش آمد که این تقدیر الهی را به عقب انداخت که تو خود این روایت هست که شماها افشا کردید، شما شیعیانی که دور و بر ما هستید گفتید مطلب را، کتمان نکردید، این بود که مطلب باز تأخیر افتاد؛ باز تأخیر افتاد. بنابراین همان طور که ملاحظه میکنید، هیچ اشکالی ندارد که خدای متعال یک مقصودی را تقدیر فرموده باشد برای یک زمان معینی، بعد به خاطر پیش آمدن یک حوادثی آن را عقب بیندازد. پس تلاش ائمه برای گرفتن حکومت و ایجاد رژیم اسلامی و حاکمیت اسلامی یک تلاشی است که با دانستن آنها حقایق را و آینده را، هیچ منافاتی ندارد. خب پس این را به طور خلاصه همهی برادران و خواهران بدانند که ائمه (علیهم السّلام) همهیشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزهی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت. این تلاش سیاسی مثل همهی تلاشهائی است که آن کسانی که میخواهند یک نظامی را تشکیل بدهند، انجام میدهند و این کار را ائمه (علیهم السّلام) هم میکردند و امام موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) هم این کار را شروع کرد از سال ۱۴۸، یعنی سال وفات امام صادق (علیهالصّلاةوالسّلام) و ادامه پیدا کرد تا سال ۱۸۳، یعنی سال وفات موسی بن جعفر؛ سی و پنج سال تلاش موسی بن جعفر ادامه پیدا کرد؛ این به طور خلاصه. و اما زندگی موسی بن جعفر یک زندگی شگفتآور و عجیبی است. اولاً در زندگی خصوصی موسی بن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی بن جعفر برای چی دارد تلاش میکند و خود موسی بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزیای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛ حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی بن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی بن جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی بن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق» ؛ (۴) شمشیری را آویختند، معلق کردهاند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن. ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانهی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانههای یک آدم جنگی مکتبی مشاهده میشود. شمشیری هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان میدهد هدف این است؛ میخواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل، و این سختیها را هم تحمل کنیم. اما دشمنان حضرت هم این را حدس میزدند. اولاً زندگی موسی بن جعفر یعنی امامت موسی بن جعفر در سختترین دورانها شروع شد. هیچ دورانی به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختی دوران موسی بن جعفر نبود. موسی بن جعفر در سال ۱۴۸ به امامت رسیدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). سال ۱۴۸ اینجوری است اوضاع که بنیعباس بعد از درگیریهای اول، بعد از اختلافات داخلی، بعد از آن جنگهائی که بین خود بنیعباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردنکشان بزرگی که خلافت آنها را تهدید میکردند، مثل بنیالحسن، محمّدبن عبدالله حسن، ابراهیم بن عبدالله بن الحسن و بقیهی اولاد امام حسن که جزو مبارزین و شورشگران علیه بنیعباس بودند، فارغ شدند و همهی اینها را منکوب کردند، سرکوب کردند. تعداد بسیاری از سران و گردنکشان را بنیعباس کشتند که در آن مخزن و انباری که بعد از مرگ منصور عباسی باز شد، معلوم شد که تعداد زیادی از شخصیتها و افراد را کشته بود و جسدهایشان را در یک جائی گذاشته بود که اسکلتهای آنها در آنجا آشکار بود. اینقدر منصور از بنیالحسن و بنیهاشم، از خویشاوندان خودش، از کسانی که جزو نزدیکان خودش بودند، آدمهای سرشناس و معروف را از بین برده بود که یک انبار اسکلت درست شده بود. از همهی اینها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسید. امام صادق را هم با حیله مسموم کرد. در فضای زندگی سیاسی بنیعباس هیچ غباری دیگر وجود نداشت؛ در کمال قدرت. در یک چنین شرایطی که منصور در کمال قدرت و در اوج سلطهی ظاهری زندگی میکند، نوبت به خلافت موسی بن جعفر (علیهالصّلاةوالسّلام) رسید که یک جوانی است تازه سال و با آن همه مراقب، به طوری که کسانی که میخواهند بعد از امام صادق بفهمند که دیگر حالا به کی باید مراجعه کرد، با زحمت میتوانند راه پیدا کنند و موسی بن جعفر را پیدا کنند و موسی بن جعفر به آنها توصیه میکند که مواظب باشید اگر بدانند که از من حرف شنفتید و از من تعلیمات دیدید و با من ارتباط دارید، «الذبح»؛ کشتن هست، مراقب باشید. در یک چنین شرایطی، موسی بن جعفر به امامت میرسد و مبارزه را شروع میکند. حالا اگر شما سئوال کنید که خب موسی بن جعفر وقتی به امامت رسید چه جوری مبارزه را شروع کرد، چه کار کرد، کیها را جمع کرد، کجاها رفت، در این سی و پنج سال چه حوادثی برای موسی بن جعفر پیش آمد، متأسفانه بنده جواب روشنی ندارم و این همان چیزی است که یکی از غصههای آدمی است که در زندگی صدر اسلام تحقیق میکند، هیچی نداریم. یک زندگی مرتب و مدوّنی از این دوران سی و پنج ساله در اختیار هیچ کس نیست. اینکه عرض میکنم کتاب نوشته نشده، کار تحقیقاتی انجام نگرفته و باید بشود، به خاطر همین است. یک چیزهای پراکندهای هست که از مجموع اینها میتوان چیزهای زیادی فهمید. یکیاش این است که چهار خلیفه در دوران امامت موسی بن جعفر در این سی و پنج سال به خلافت رسیدند. یکی منصور عباسی است، که ده سال از دوران اول امامت موسی بن جعفر بر سر کار بود، بعد پسر او مهدی است که او هم ده سال خلافت کرد، بعد پسر مهدی هادی عباسی است که یکسال خلافت کرد، بعد از او هم هارون الرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند. هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتی و یک فشاری بر موسی بن جعفر وارد کردند. هم منصور حضرت را دعوت کرد، یعنی تبعید کرد، احضار اجباری کرد به بغداد؛ از مدینه آورد بغداد - البته اینهائی که عرض میکنم، بعضی از آن حوادث است. وقتی انسان نگاه میکند زندگی موسی بن جعفر را، میبیند که از این حوادث زیاد است - مدتی در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آنطور که در روایات به دست میآید، حضرت را در محذورات فراوانی قرار داده. این یک نوبت است؛ چقدر طول کشیده، معلوم نیست. یک نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به یک نقطهای در عراق به نام «ابجر» که مدتی در آنجا حضرت تبعید بوده، راوی میگوید من خدمت موسی بن جعفر رسیدم در آنجا در این حوادث، حضرت چنین فرمودند و چنین کردند. در زمان مهدی عباسی حداقل یک بار حضرت را از مدینه به بغداد آوردند. راوی میگوید من در «فی المقدمة الاولی»؛ در دفعهی اولی که حضرت را میبردند بغداد - معلوم میشود چند دفعه حضرت را برده بودند، که من احتمال میدهم دوبار، سه بار در زمان مهدی حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسیدم، اظهار تأسف کردم، اظهار ناراحتی کردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از این سفر سالم برمیگردم و در این سفر اینها نمیتوانند به من آسیب برسانند. این هم زمان مهدی. در زمان هادی عباسی باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن که یکی از فقهای دوروبر هادی عباسی ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را اینجور زیر فشار قرار میدهند، وساطت کرد، هادی عباسی منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهای مختلف زندان کردند و بعد هم در زندان سندیبن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند. شما ببینید در طول این سی و پنج سال، سی و چهار سال که موسی بن جعفر مشغول تبلیغ امامت و مشغول انجام وظیفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اینها، چندین بار خلفای زمان موسی بن جعفر حضرت را به قصد کشتن برایشان توطئه چیدند. مهدی عباسی پسر منصور، اولی که به خلافت رسید، به وزیر خودش یا به حاجب خودش - ربیع - گفت که باید یک ترتیبی بدهی که موسی بن جعفر را از بین ببری، نابود کنی؛ احساس میکرد که خطر عمده از طرف موسی بن جعفر است. هادی عباسی همان طوری که گفتم در اوایل خلافتش یا اول خلافتش تصمیم گرفت. حتی شعری سرود، گفت: گذشت آنوقتی که نسبت به بنیهاشم ما سهلانگاری میکردیم، من دیگر عازم و جازم هستم که از شماها کسی را باقی نگذارم و موسی بن جعفر اول کسی خواهد بود که از بین خواهم برد. بعد هم که هارون الرشید همین کار را میخواست بکند و کرد و این جنایت بزرگ را مرتکب شد. ببینید چه زندگی پرماجرائی زندگی موسی بن جعفر است. علاوه بر اینها یک نکات بسیار ریز و روشن نشدهای در زندگی موسی بن جعفر است. موسی بن جعفر یقیناً یک دورانی را در خفا زندگی میکرده است. اصلاً زندگی زیرزمینی که معلوم نبوده کجاست، که در آن زمان خلیفهی وقت افراد را میخواست، از آنها تحقیق میکرد که موسی بن جعفر را شما ندیدید؟ نمیدانید کجاست؟ و آنها اظهار میکردند که نه؛ حتی یکی از افراد را آنطور که در روایت هست، موسی بن جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند کرد که تو کجا دیدی موسی بن جعفر را، بکلی منکر بشو، بگو من ندیدم؛ همینجور هم شد. آن شخص زندانش کردند، بردند برای اینکه از او بپرسند موسی بن جعفر کجاست. شما ببینید زندگی یک انسان اینجوری، زندگی کیست. یک آدمی که فقط مسئله میگوید، معارف اسلامی بیان میکند، هیچ کاری به کار حکومت ندارد، مبارزهی سیاسی نمیکند، که زیر چنین فشارهائی قرار نمیگیرد. حتی در یک روایتی من دیدم که موسی بن جعفر (علیهالسّلام) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام میگشته: «وقع موسی بن جعفر فی بعض قری الشّام هاربا متنکرا فوقع فی غار» (۵) که توی حدیث هست، روایت هست، که موسی بن جعفر مدتی اصلاً در مدینه نبوده است؛ در روستاهای شام تحت تعقیب دستگاههای حاکم وقت و مورد تجسس جاسوسها، از این ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس که حضرت به یک غاری میرسند و در آن غار وارد میشوند و یک فرد نصرانی در آنجاست، حضرت با او بحث میکنند و در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهی خودشان که تبیین حقیقت هست، غافل نیستند؛ با آن نصرانی صحبت میکنند و نصرانی را مسلمان میکند. زندگی پرماجرای موسی بن جعفر یک چنین زندگی است که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانی است. ما امروز نگاه میکنیم موسی بن جعفر، خیال میکنیم یک آقای مظلوم بیسروصدای سربه زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس؛ قضیه این نبود. قضیه یک مبارزهی طولانی، یک مبارزهی تشکیلاتی، یک مبارزهای با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامی بود. موسی بن جعفر کسانی داشت که به او علاقهمند بودند. آنوقتی که پسر برادر ناخلف موسی بن جعفر که جزو افراد وابستهی به دستگاه بود، دربارهی موسی بن جعفر با هارون حرف میزد، تعبیرش این بود که «خلیفتان یجبی الیه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خیال نکن فقط تو هستی که خلیفه در روی زمین هستی در جامعهی اسلامی و مردم به تو خراج میدهند، مالیات میدهند. دو تا خلیفه هست؛ یکی توئی، یکی موسی بن جعفر. به تو هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند؛ به موسی بن جعفر هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت میگفت؛ او میخواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود؛ از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسی بن جعفر ارتباط داشتند، منتها این ارتباطها در حدی نبود که موسی بن جعفر بتواند به یک حرکت مبارزهی مسلحانهی آشکاری دست بزند که خود این یک بحث مفصلی دارد که جایش در بحث در زندگی امام صادق (علیهالسّلام) است، که اگر یک وقتی فرصت کنم، توفیق پیدا کنم در زندگی امام صادق صحبت کنم، آنجا باید گفته بشود که چرا ائمه (علیهم السّلام) و چرا مشخصاً امام صادق (علیه السّلام) که وضعش از این جهت بهتر از بقیه ائمه بود، به یک قیام مسلحانه دست نزد و حرکت نکرد که آن خودش یکی از بحثهای شنیدنی و بسیار مهم زندگی ائمه است؛ این وضع زندگی موسی بن جعفر بود. تا نوبت به هارون الرشید میرسد. وقتی نوبت به هارونالرشید رسید، اوقاتی است که اگر چه در جامعهی اسلامی دستگاه خلافت معارضی ندارد و تقریباً بیدردسر و بیدغدغه مشغول حکومت هست، اما با این حال وضع زندگی موسی بن جعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم جوری است که علاج این مطلب برای آنها اینقدر هم آسان نیست. و هارون یک خلیفهی سیاستمدار و بسیار با ذکاوتی بود. یکی از کارهائی که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبری مورخ معروف احتمال میدهد - درست الان یادم نیست، چون نتوانستم حالاها مراجعه کنم به این منابع، از دور در ذهنم هست - یا به طور یقین میگوید هارونالرشید حرکت کرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسی بن جعفر را ببیند چه جور موجودی است. ببیند این شخصیتی که این همه دربارهی او حرف هست، این همه دوستان دارد، حتی در بغداد کسانی از دوستان او هستند، این چه جور شخصیتی است؛ آیا باید از او ترسید یا نه؟ که آمد و چند ملاقات با موسی بن جعفر دارد که از آن ملاقاتهای فوقالعاده مهم و حساس است. یکی در مسجد الحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسی بن جعفر با هارون برخورد میکند و یک مذاکرات تندی بین آنها رد و بدل میشود و موسی بن جعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران میشکند؛ او آنجا موسی بن جعفر را نمیشناسد. بعد که میآید مدینه، چند ملاقات با موسی بن جعفر دارد که اینها ملاقاتهای مهمی است. البته اگر من بخواهم اینها را شرح بدهم و حتی همین ملاقاتها را بیان کنم که چه گذشته، وقت را زیادی خواهد گرفت. من همین قدر اشاره میکنم برای اینکه کسانی که اهل مطالعهاند، اهل تحقیقند و علاقهمند به این مسائل هستند - مظانش اینها است - بروند دنبالش پیدا کنند. از جمله اینکه حالا در این ملاقاتها هارونالرشید تمام آن کارهائی را که باید برای قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقی انجام داد، همه را انجام میدهد: تهدید، تطمیع، فریبکاری؛ همهی اینها را انجام میدهد. یکی از حرفهائی که آنجا با موسی بن جعفر میزند، این است که میگوید شما بنیهاشم از فدک محروم شدید، آلعلی. فدک را از شماها گرفتند، حالا من میخواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیه، تا من فدک را به شما برگردانم. خب معلوم است که این یک فریبی است که میخواهد فدک را برگرداند، به عنوان کسی که حق از دست رفتهی آل محمّد را میخواهد به آنها برگرداند، چهرهای برای خودش درست کند. حضرت میگوید بسیار خب، حالا میخواهی فدک را به بدهی، من حدود فدک را برای تو معین میکنم. بنا میکنند حدود فدک را معین کردن؛ آن حدودی که امام موسی بن جعفر برای فدک معین میکنند، تمام کشور اسلامی آن روز را در بر میگیرد؛ فدک یعنی این. یعنی اینکه تو خیال کنی که ما دعوامان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این سادهلوحانه است. مسئلهی ما آن روز هم مسئلهی چند تا نخلستان و باغستان فدک نبود، مسئلهی خلافت پیغمبر بود؛ مسئلهی حکومت اسلامی بود. منتها آن روز آن چیزی که فکر میشد ما را از این حق بکلی محروم خواهد کرد، گرفتن فدک بود. لذا ما در مقابل این مسئله پافشاری میکردیم. امروز آن چیزی که در مقابل ما تو غصب کردی، باغستان فدک نیست که ارزشی ندارد. آنچه که تو غصب کردی، جامعهی اسلامی است، کشور اسلامی است. حدود چهارگانهای را ذکر میکند موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام)، میگوید این فدک است. یا الله، حالا اگر میخواهی بدهی، این را بده. یعنی صریحاً مسئلهی داعیهی حاکمیت و خلافت را آنجا امام موسی بن جعفر مطرح میکند. آنوقتی که هارون الرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه - در همین سفر - میخواست در مقابل مسلمانهائی که دارند زیارت خلیفه را تماشا میکنند، یک تظاهری بکند و خویشاوندی خودش را به پیغمبر نشان بدهد، میرود نزدیک، وقتی میخواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، میگوید: «السّلام علیک یابن عمّ»؛ نمیگوید: «یا رسول الله»، ای پسر عمو سلام بر تو. یعنی من پسر عموی پیغمبر هستم. موسی بن جعفر بلافاصله میآیند در مقابل ضریح میایستند، میگویند: «السّلام علیک یا ابّ»؛ سلام بر تو ای پدر. یعنی اگر پسر عموی تو است، پدر من است. درست آن شیوهی تزویر او را در همان مجلس از بین میبرد. مردمی که دوروبر هارون الرشید بودند، آنها هم احساس میکردند که بزرگترین خطر برای دستگاه خلافت، وجود موسی بن جعفر است. یک مردی از دوستان دستگاه حکومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید که یک شخصی سوار بر یک درازگوشی آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینکه بر یک اسب قیمتی سوار شده باشد که حاکی باشد که جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز کردند - ظاهراً در همین سفر مدینه بوده، گمان میکنم - و او وارد شد. پرسید این کی بود که وقتی آمد اینطور همه در مقابلش خضوع کردند و اطرافیان خلیفه راه را باز کردند تا او وارد بشود. گفتند این موسی بن جعفر است. تا گفتند موسی بن جعفر است، گفت ای وای از حماقت این قوم - یعنی بنیعباس - کسی را که مرگ آنها را میخواهد و حکومت آنها را واژگون خواهد کرد، اینجور احترام میکنند؟ میدانستند. خطر موسی بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همهی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقهمندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آنطور بیمحابا حرف میزند و مطلب میگوید. یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشهای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسی بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحهدار نشود و نفهمند که موسی بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی بن جعفر را به کجا بردند. و موسی بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیهالسّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند. البته شخصیت موسی بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتی در سختترین شرایط، که ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شدید رژیم، دیدیم کسانی بودند در تبعید، در زندان زیر شکنجه، در شرایط سخت، بلکه در سختترین شرایط، اما در همان حال هم نه فقط نمیشکستند خودشان، بلکه دشمنشان را میشکستند. نه فقط تحت تأثیر قرار نمیگرفتند، بلکه زندانبانها را تحت تأثیر قرار میدادند و این همان کاری بود که موسی بن جعفر کرد که در اینباره داستانهای زیادی و روایات متعددی هست که یکی از جالبترین آنها این است که سندیبن شاهک معروف که شما میدانید که یک زندانبان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنیعباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، این زندانبان موسی بن جعفر بود و موسی بن جعفر را در خانهی خودش در یک زیرزمین بسیار سختی زندانی کرده بود. خانوادهی سندی بن شاهک گاهی اوقات از یک روزنهای زندان را نگاه میکردند، وضع زندگی موسی بن جعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهل بیت و علاقهمندی به اهل بیت در خانوادهی سندی بن شاهک پاشیده شد، یکی از فرزندان سندیبن شاهک به نام «کشاجم» از بزرگان و اعلام تشیع است. شاید دو نسل یا یک نسل بعد از سندیبن شاهک یکی از اولاد سندی بن شاهک، کشاجم است که از بزرگترین ادبا و شعرا و از اعلام تشیع در زمان خودش است که این را همه ذکر کردهاند؛ اسمش کشاجم السندی است. این وضع زندگی موسی بن جعفر است که در زندان، موسی بن جعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دلخوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهی و با اتکا به پروردگار و لطف الهی ایستادگی کرد و همان ایستادگی بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد. این را بدانید که استقامت ائمهی ما در مقابل آن جریانهای فساد موجب این شد که امروز ما میتوانیم اسلام حقیقی را پیدا کنیم. امروز نسلهای مسلمان و نسلهای بشری میتوانند چیزی به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پیغمبر در کتب پیدا کنند، اعم از کتب شیعه و حتی در کتب اهل تسنن. اگر این حرکت مبارزهجویانهی سرسخت ائمه (علیهم السّلام) در طول این دویست و پنجاه سال نبود، بدانید که قلم به مزدها و زبان به مزدهای دوران بنیامیه و بنیعباس اسلام را تدریجاً آنقدر عوض میکردند و میکردند که بعد از گذشتن یک دو قرن از اسلام هیچ چی باقی نمیماند؛ یا قرآنی نمیماند، یا قرآن تحریف شدهای میماند. این پرچمهای سرافراز، این مشعلههای نورافشان، این منارههای بلند بود که در تاریخ اسلام ایستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتو افکن کرد که تحریف کنندگان و کسانی که مایل بودند در محیط تاریک حقایق را قلب کنند، آن تاریکی را نتوانستند به دست بیاورند. شاگردان ائمه (علیهم السّلام) از همهی فرقههای اسلامی بودند، مخصوص شیعه نبودند؛ از کسانی که به آرمان تشیع - یعنی به امامت شیعی - اعتقاد نداشتند، کسان زیادی بودند که شاگردان ائمه بودند؛ تفسیر و قرآن و حدیث و سنت پیغمبر را از ائمه یاد میگرفتند. اسلام را همین مقاومتها بود که تا امروز نگه داشت. بالاخره موسی بن جعفر را در زندان مسموم کردند. یکی از تلخیهای تاریخ زندگی ائمه همین شهادت موسی بن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازی بکنند؛ در روزهای آخر سندیبن شاهک عدهای از سران و معاریف و بزرگان را که در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگیاش خوب است، مشکلی ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولی شما هم بدانید که اینها من را مسموم کردند. و حضرت را مسموم کردند با چند دانهی خرما و در زیربارسنگین غل و زنجیری که برگردن و بر دست و پای امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان روحش به ملکوت اعلی پیوست و به شهادت رسید. البته باز هم میترسیدند، از جنازهی امام موسی بن جعفر هم میترسیدند، از قبر موسی بن جعفر هم میترسیدند. این بود که وقتی که جنازهی موسی بن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند به عنوان اینکه این کسی است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینکه شخصیت موسی بن جعفر را تحتالشعاع قرار بدهند؛ آنقدر جوّ بغداد برای دستگاه جوّ نامطمئنی بود که یکی از عناصر خود دستگاه که سلیمانبن جعفر باشد - سلیمانبن جعفربن منصور عباسی، یعنی پسر عموی هارون که یکی از اشراف بنیعباس بود - دید به این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود، یک نقش دیگری را او به عهده گرفت و جنازهی موسی بن جعفر را آورد؛ کفن قیمتی برجنازهی آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجائی که امروز به عنوان کاظمیین معروف هست و مرقد مطهر موسی بن جعفر در نزدیکی بغداد، دفن کردند و موسی بن جعفر زندگی سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند. پروردگارا! درود و سلام فراوان و عمیق ما را به تربت پاک این امام بزرگوار نثار بفرما. ۱) احزاب: ۷۰ ۲) جمعه: ۲ ۳) بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۰۵ ۴) بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۱۰۰؛ «دخلت علی ابیالحسن الاوّل (علیه السّلام) فی بیته الّذی کان یصلّی فیه فاذا لیس فی البیت شیء الّا خصفة و سیف معلّق و مصحف» ۵) بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۱۰۵ لطفاً نظر خود را بنویسید:
کدامنیتی : *
*
در این
رابطه بخوانید :
جملههای برگزیده این دیدار
برگزیدهها
آخرینها
|