news/content
نسخه قابل چاپ
1391/07/23

به رنگ پرچم

حاشیه‌های حضور رهبر معظم انقلاب در شهر اسفراین
محمد تقی خرسندی
رهبر انقلاب شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۱ به شهر اسفراین آمدند. برای همین مدتهاست که فضای شهر رنگ و بوی شادی به خودش گرفته. فضایی که در روزهای آخر به جشن‌های مردمی تبدیل شده. جشن‌هایی که جمعه شب انگار نمی‌خواهند تمام شوند. مراسم رسمی بعد از نماز مغرب و عشا بوده و ساعت ۸ هم تمام شده. اما جشن مردم نه. میدان امام خمینی(ره) که میدان اصلی شهر به حساب می‌آید، تا ساعت‌ها بعد هم از مردم خالی نمی‌شود. گروه‌های موتورسوار، پرچم به دست در شهر می‌چرخند و به این میدان بر می‌گردند. جوان‌های دوچرخه سوار در همان شلوغی تک چرخ می‌زنند. اغلب ماشین‌ها به رنگ پرچم رنگ‌آمیزی شده یا روی بدنه شان پر از شعار است. یک عده جوان که صورت و دست هایشان را به رنگ پرچم درآورده‌اند، سطل رنگ دستشان گرفته‌اند و داوطلبان را هم‌رنگ خودشان می‌کنند. خلاصه، هرکس هرجور که بلد است شادی‌اش را نشان می‌دهد.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
خیابان‌های اصلی شهر پر شده از پارچه نوشته‌های جملات آقا. کاری که به نظر مفیدتر از بنرهای تبلیغاتی می‌آید. کمی آن طرف تر از میدان امام، حوزه علمیه شهر نمایشگاه فرهنگی راه‌انداخته. از کتاب و سی‌دی گرفته تا مسابقه و دریافت نامه‌های مردمی، همه چیز تویش پیدا می‌شود. طوماری هم روی دیوار حوزه آویزان کرده‌اند خطاب به رهبر انقلاب و در اعتراض به توهین به رسول الله(ص). بیشتر از ۲۰ متر است و با امضاهای مردم رنگ‌آمیزی شده.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
ساعت ۷صبح شنبه به استادیوم تختی، محل برگزاری مراسم می‌روم. هوا نیمه ابری و زمین خیس است. البته نه به خاطر باران، دیشب خیابان‌ها را شسته‌اند و به خاطر سردی هوا، زمین هنوز خشک نشده. عده زیادی از همین الان خودشان را به ورزشگاه رسانده‌اند و تعدادشان به سرعت در حال افزایش است. جوان‌های دوچرخه سوار توی میدان جلوی ورزشگاه مانور می‌دهند. ایستگاه صلواتی توی میدان هنوز فرصت نکرده بساطش را برپا کند. در گوشه‌ای از میدان، در حال پخش کلاه آفتاب گیر هستند. چیزی که احتمالا یکی دو ساعت بعد خیلی به درد خواهد خورد. پس جلو می‌روم و یکی می‌گیرم.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
پیرمرد، عصا زنان و با کمک دخترش به میدان می‌رسد. اما ورودی برادران خیلی پایین تر از میدان است. درمانده‌اند که چه کنند. پسرش کمکش می‌کند؛ همان پسری که شهید شده. پیرمرد کارت خانواده شهیدش را نشان انتظامات می‌دهد. آنها هم راهنمایی‌اش می‌کنند به سمت ورودی میهمانان ویژه.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
ساعت ۷:۱۵ است و جوانی در وسط میدان با صدای بلند با تلفن همراهش صحبت می‌کند: «بدو. دیر شده. تازه میخای لباس عوض کنی؟ زود باش خودت رو برسون.»
ساعت ۱۱:۱۵ می‌بینمش. این بار با چند تا از رفقایش. مراسم تمام شده و دارند خاطرات چند ساعت گذشته شان را مرور می‌کنند. رفیقش می‌گوید: «همین که تلفن رو قطع کرد، ماشین دربست گرفتم و ده دقیقه‌ای خودم رو رسوندم استادیوم.»
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
پیرمرد نشسته روی پله‌های وسط میدان. هفتاد سال را رد کرده است. می‌گوید از روستاهای اطراف با پای پیاده آمده. ۲ ساعت توی راه بوده. تا ورزشگاه چیزی نمانده، ولی او اینجا نشسته تا خستگی در کند. توی این سرمای صبحگاهی عرق کرده. می‌گویم: «پدرجان! می‌نشستید توی خانه و از تلویزیون برنامه رو نگاه می‌کردین. چرا این همه سختی به خودتون دادین؟» نگاهی می‌کند و می‌گوید: «وظیفه مانه.» می‌گویم چطور می‌خواهی برگردی؟ جواب می‌دهد: «همون طور که اومدیم»
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
ساعت تازه ۷:۳۰ است. جوانی با ویلچرش آمده، روی ویلچر نوشته «جانم فدای رهبر». جوانی گوشه میدان لقمه نان و مربایش را یواشکی می‌خورد. پیرزنی به سختی راه می‌رود و ویلچر دختر میانسالش را هول می‌دهد. پدر و مادری بچه ۹ ماهه شان را توی این سرما آورده‌اند تا امامش را ببیند. چند نوجوان با دست و صورت رنگ کرده و شعار «این همه لشکر آمده...» به میدان می‌رسند. دانش آموزان دبیرستان دخترانه ریحانه شعری را خطاب به آقا همخوانی می‌کنند. بالاخره آسمان تصمیمش را می‌گیرد و باران شروع می‌شود. ساعت: هشت و پانزده دقیقه.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
از صبح زود آمده توی میدان نشسته و وارد ورزشگاه نمی‌شود. می‌خواهم سوالم را غافلگیرانه بپرسم. با دوربین از پشت سر نزدیکش می‌شوم و می‌پرسم: «ببخشید! شما چرا نمی‌رید توی استادیوم؟» برمی گردد و نگاهم می‌کند. هول می‌کند. بعد هم  چشم هایش گرد می‌شود و صورتش سرخ. تازه متوجه لقمه بزرگ توی دهانش می‌شوم. چند نفر به دادش می‌رسند تا نفسش برگردد. کلا بی خیال مصاحبه غافلگیرانه می‌شوم.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
گروهی سه نفره هستند که پیاده از روستایشان تا اینجا آمده‌اند. از «جوشقان» تا اینجا، چند ساعتی توی راه بوده‌اند. نشسته‌اند کمی خستگی در کنند. یکی شان می‌گوید: «همون خدایی که ما ر و تا اینجا آورد، ما رو برمی گردونه» به چهره‌های آفتاب سوخته شان که نگاه می‌کنم، امید تویش برق می‌زند. مثل تمام گروه‌های جوانانه دیگری که دیدم، ذوق و شوق دارند که امامشان را ببینند. فقط فرقشان با آنها حدود ۵۰ سال اختلاف سنی است.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
یک گروه هفت هشت نفری از جوانان دور هم جمع شده‌اند و بگو و بخندشان به راه است. به جز دست و صورت، موی سر و ریش شان را هم به رنگ پرچم ایران درآورده‌اند؟ کف دست و روی ساعدشان هم شعار نوشته‌اند. می‌پرسم: «فکر می‌کنید آقا اینها رو ببینن؟» جواب می‌دهند: «مهم اینه که ما عشقمون رو نشون بدیم.» می‌پرسم نگران نیستید رنگ‌ها زیر باران پاک شود؟ جواب می‌دهند: «فوقش رنگ پرچم توی صورتمون پخش میشه»
بعد از پایان مراسم، جوان‌های زیادی را می‌بینم که رنگ پرچم توی صورتشان پخش شده.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
توی دستش یک کبوتر سفید گرفته؛ با بال‌های سبز و قرمز. می‌خواهد آن را توی استادیوم پرواز دهد. می‌گویم: «مگه اجازه می‌دن ببریش داخل؟» می‌گوید: «اگر نشد، همان بیرون استادیوم آزادش می‌کنیم.»
وسط‌های سخنرانی آقا، کبوتری را می‌بینم که از وسط میدان پرواز می‌کند. از دور نمی‌توانم رنگ بالهایش را تشخیص بدهم.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
با یک دستش پرچم را گرفته و دست دیگرش را داده دست پدرش تا روی آن بنویسد: «جانم فدای رهبر». می‌گوید: «چون بابام خوش خط تره» خط پدر البته چندان تعریفی ندارد، اما چادر سر کردن دختر چرا. کلاس چهارم دبستان است و دارد آماده می‌شود تا با مادرش وارد استادیوم شوند. می‌پرسم: «مگه آقا این نوشته به این کوچیکی رو می‌بینن؟» با لحنی معصومانه می‌گوید: «نمی دونم» آنقدر امید در این «نمی‌دانم» موج می‌زند که از سوالم پشیمان می‌شوم.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
بلندگوی میدان مرتب اعلام می‌کند برنامه استقبالی در کار نیست و آقا فقط در ورزشگاه سخنرانی می‌کند. مدام از مردم می‌خواهد که وارد ورزشگاه شوند. اما خیلی‌ها گوش شان بدهکار این حرف‌ها نیست. می‌گویند ان شاء الله که آقا را می‌بینیم. سفت و سخت جایشان را توی میدان حفظ می‌کنند. به خصوص آنها که سرپناهی گیر آورده‌اند تا توی باران خیس نشوند.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
یک خبرنگار با پراید سفیدش از کنارمان رد می‌شود و می‌رود توی میدان. احتمالا کارش خیلی درست است که توانسته با اتومبیل وارد این منطقه بشود. یکی از انتظامات از او می‌خواهد تا پیرزنی را که اصلا توان راه رفتن ندارد، تا ورزشگاه ببرد و او هم قبول می‌کند. رسیدنش به ورزشگاه چند ثانیه طول می‌کشد. حسودی ما چند دقیقه. پس گرفتن پرایدش چند ساعت. چون پرایدش را که گوشه میدان پارک کرده بود، با جرثقیل از محوطه خارج می‌کنند. لابد قسمت پیرزن بوده که پیاده راه نرود.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
کلاه آفتاب‌گیر، به درد باران هم نخورد. تا گذاشتم روی سرم، پاره شد. با سرعت می‌دوم تا به زیر درختی برسم و بیشتر خیس نشوم که جلویم را می‌گیرد. از وسایلم فهمیده خبرنگارم. می‌پرسد: «پس آقا کی میاد؟» با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «پس این صدای سخنرانی کیه از بلندگو داره پخش میشه؟» بنده خدا تا حالا فکر می‌کرده مراسم استقبال از رهبر توی میدان برگزار می‌شود و بلندگو دارد سخنرانی‌های قدیمی آقا را پخش می‌کند. حالا می‌فهمم چرا یک نفر چند دقیقه پیش داشت به رفیقش می‌گفت: «مگه میشه نوار سخنرانی گذاشته باشن؟!» معلوم نیست چند نفر هنوز به هوای استقبال توی میدان ایستاده‌اند.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
چادرش را کشیده روی سر پسرش تا بیشتر سردش نشود. اضطراب دارد. کارت امانتش را گم کرده و حالا آمده توی اتوبوس تا کیف دستی‌اش را پیدا کند. کیفش که پیدا می‌شود، خوشحال خداحافظی می‌کند.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
جلوی اتوبوس التماس می‌کند کیف دستی‌اش را بگیرند. می‌گوید: «دو تا بچه دارم. دختر کوچیکم رو با مادربزرگش راهی کردم تو ورزشگاه. اما خودم معطل تحویل دادن کیف شدم.» وقتی می‌شنود برنامه تمام شده و دیگر چیزی امانت نمی‌گیرند، غم توی چهره‌اش می‌دود.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
رفته ایم «گود زینال خان» تا از محل کشتی «باچوخه» گزارش تهیه کنیم. گود را پیدا نمی‌کنیم. کنار نگهبانی یک کارخانه چند بار بوق می‌زنیم تا این که یک جوان بیرون می‌آید. موضوع را که می‌فهمد، همراهی مان می­کند تا گود. کلی هم از مراسم کشتی باچوخه برایمان می‌گوید. می‌گویم امروز استقبال آمده بودی؟ جواب می‌دهد: «نه. آخه من نگهبانم. البته راستش اومدم ها. اما تو میدون بسیج جلوی ماشین‌ها رو می‌گرفتن. منم باید زود برمی گشتم کارخونه. نشد بمونم.»
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif
برنامه تمام شده. ورزشگاه تخلیه می‌شود. میدان هم. خیابان‌ها هم. بازار عکس گرفتن داغ است. بازار خاطره گفتن هم. بازار خندیدن هم.

پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی