news/content
نسخه قابل چاپ
1403/09/12
روایتی از دیدار راوی کتاب عایده با رهبر معظم انقلاب

مهمانی از قلب ضاحیه

حسینیه امام خمینی(ره) امسال در آخرین شب مراسم فاطمیه، میزبان بانویی از اهالی ضاحیه‌ی لبنان بود. خانم «عایده سرور» مادر شهیدی که پیش‌تر برای مراسم رونمایی از کتاب «عایده» که روایتی از زندگی شهید هفده ساله خود بود، به ایران آمده بود، در این مراسم حضور پیدا کرد و در حاشیه این دیدار با رهبر انقلاب دیدار کرد. متن حاضر روایتی است از دیدار ایشان با رهبر معظم انقلاب.
رسانه‌ی «ریحانه» KHAMENEI.IR به همین مناسبت به روایت این دیدار پرداخته است.

 
 ریحان شریف
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif علی در بغل من خوابیده، زهرا بغل خانم رضوی‌نیا و فاطمه هم کنار دست خودم. بال و پرِ عایده و دخترش زینب را خالی کرده‌ایم که راحت بتوانند از برنامه حسینیه استفاده کنند. راحت بتوانند روی دو کُنده زانو نیم‌خیز شوند و گاهی سرک بکشند و نگاهی کنند. راحت بتوانند گریه کنند، راحت بتوانند عکس شهیدشان را بالا بگیرند و راحت بتوانند نفس بکشند در این فضای معطر.

علی بیهوشِ بیهوش است. هرچه سرش به چپ و راست می‌افتد، بیدار نمی‌شود. لباس گرمش را درمی‌آورم. به زینبِ‌عروس می‌گویم لباس سفید فاطمه را هم دربیاورد. بچه‌ها لباس‌هایشان را همین امروز صبح خریده‌اند و از ذوقشان، تا وقتی که بیدار بودند، نمی‌گذاشتند از تنشان دربیاوریم.

علی خواب است و من خیره شده‌ام به صورتش. دست‌های کوچکش را بارها و بارها می‌بوسم. دست می‌کشم لای موهای بورش. به جزء‌جزء چهره‌اش دقت می‌کنم که ببینم کدامش شبیه پدرش است. تشخیص شباهت فاطمه هم که دقت نمی‌خواهد. جابه‌جا شبیه پدرش است. و شبیه‌تر از همه، حالت لب و بینی‌اش.

در این یکی دو روز گذشته، علی حسابی به همسرِ خواهرم وابسته شده است، و لحظه‌ای از بغل او جدا نمی‌شود. عایده می‌گوید که علی به او گفته است مثل پدرم بغلم می‌کند. امروز هم تا رسیدیم سرِ کشوردوست و علی چشمش به دامادمان افتاد، به سمت او دوید و خودش را در بغل او انداخت. صورت دامادمان را در دست‌های کوچکش گرفت، و هی نوازشش کرد و بوسید و تا خودِ حسینیه از بغلش پایین نیامد. این‌طور که خودشان می‌گویند، علی حسابی درونی است، و این حرکات از او عجیب است. با خودم می‌گویم شاید چون هردو خانواده شهید هستند، این‌طور محبتشان در دل هم افتاده.

گوشم به مراسم است و نگاهم به آقا. یک چشم به صورتِ مثل ماهِ علی و چشم دیگرم به خانمی است که سپرده تا هروقت اشاره کرد، گروه را جمع کنم و بیرون برویم.

مهدی رسولی روضه‌اش را شروع کرده است. اسم‌ها را یکی‌یکی دارد می‌شمارد؛ اسم سردار ما را، سید را، هنیئه را، سنوار را...

* از حضرت ام‌البنین(س) خجالت می‌کشم
عایده‌ی امروز، اما عایده‌ی هر روزی نیست. امروز خنده ندارد. چهره‌اش گرفته است، غم دارد. با بالا رفتن صدای روضه، سرش را می‌گذارد روی زانو، و دستش را روی سرش، و شانه‌هایش بی‌وقفه می‌لرزد. در این مدت، گریه عایده را ندیده بودم. فقط زمانی که می‌گفت از حضرت‌زهرا(س) و از حضرت ام‌البنین(س) خجالت می‌کشیدم که تنها یک پسر داده‌ام، فقط در آنجا گریه عایده را دیده بودم، آن هم نه اینجور که شانه‌هایش بلرزد. مداح فارسی می‌خواند، اما مدام اسم لبنان را می‌آورد و اسم سیدمان را. نیاز نیست عایده معنی را بفهمد؛ لابد سوز صدا را با اسم‌هایی که می‌شنود، تلفیق می‌کند که شانه‌هایش این‌طور ممتد می‌لرزد.

وسط روضه است که خانم مسئول اشاره می‌کند بلند بشویم. بیدار کردن بچه‌ها در این میان مکافات است. علی گریه‌ی ریزی می‌کند و زود تمام می‌شود، اما گریه‌ی زهرا را نمی‌توانیم بند بیاوریم. خانم‌های بغل‌دستی‌مان هم در بیدار کردن بچه‌ها کمکمان می‌کنند. به هر شکلی که می‌توانیم، دوباره لبا‌س‌ها را تن بچه‌ها می‌کنیم و وسط روضه راه می‌افتیم به سمت بیرون. خانم مسئول با سر و صورت اشاره میکند که چرا نمی‌جُنبم؟ دیر می‌شود! خوابِ بچه‌ها را می‌گویم. از در بغل حسینیه بیرون می‌رویم.

گریه‌ی زهرا قوز بالا قوز شده است. بچه تازه از خواب بیدار شده و بی‌قراری می‌کند. مسئولین خانم و آقا، هرکدام بیسکویتی، شکلاتی، چیزی به دستش می‌دهند. بچه اما فقط آغوش مادرش را می‌خواهد. بالاخره زرق ‌و برق یکی از شکلات‌ها کارساز می‌شود و می‌‌تواند زهرا را آرام کند.

قدری منتظر می‌مانیم تا آقای مسئول می‌آید. اسم من را صدا می‌کند. می‌گوید نفراتم را یکی‌یکی تأیید کنم تا از در خارج بشوند. در فهرست هفت‌نفره‌مان،‌ اسم من مسئول گروه است، و در اصطلاح خودشان، مؤیّدِ گروه. من یک گروه هفت‌نفره دارم. آقای مسئول از در ردّمان می‌کند و وارد محوطه بعدی می‌شویم. مجلس که تمام بشود، آقا قرار است از این در خارج بشوند. ما و یک صف طویل از آقایانی که روبه‌رویمان ایستاده‌اند. همگی چشممان به در است. در انتهای گروه هفت‌نفره‌مان ایستاده‌ام. دل توی دلمان نیست. لحظه‌شماری می‌کنیم برای این دیدار. این بار مردی دیگر می‌آید و اسمم را صدا می‌زند. می‌گوید در ابتدای گروهم بایستم که وقتی آقا تشریف آوردند، اعضا را من به ایشان معرفی کنم. می‌آیم ابتدای صف و در کنار عایده می‌ایستم. نمی‌دانم چه در دل او می‌گذرد که امروز این‌طور در خودش فرورفته است. نمی‌دانم این غم چشم‌ها، امروز چه می‌گویند که نمی‌گذارد آن لبخند دوست‌داشتنی به لبش بیاید.

* الحمدلله...
یک چشمم به عایده و طرز در دست‌گرفتن عکس بچه‌هایش است، و چشم دیگرم به در. بالاخره آقا وارد می‌شوند. مطمئنم که چشم‌هایم دارند برق می‌زنند. با ذوقی که تمام وجودم را فراگرفته آقا را به عایده نشان می‌دهم. با وجودِ غم چشم‌هایش، لبخندی جاندار به لبش می‌آید. مدام صلوات می‌فرستد. و الحمدلله می‌گوید.

همان‌طور که کنار عایده ایستاده‌ام و نگاه همه‌مان به آقاست، خوابِ دوست صمیمی‌ام را در ذهنم مرور می‌کنم. همین چندوقت پیش بود که در پیغام صوتی مفصلی خوابش را برایم تعریف کرده بود. زمانی که نه عایده‌ای آمده بود، و نه رونمایی کتابی در کار بود. در پیغام صوتی‌اش گفته بود که من و او در منزل یکی از شهدای لبنانی مهمان بودیم و آقا به‌طور سرزده، همراه خیل زیادی از رزمندگان لبنانی و ایرانی، به منزل آن شهید آمدند. می‌گفت وقتی با تک‌تکمان احوال‌پرسی می‌کردند، من تو را معرفی کردم و گفتم ایشان ریحان شریف است. در صفحه‌اش یک میلیارد تومان برای لبنان جمع کرده است. و آقا با شنیدن این حرف، بسیار خوشحال شده‌ بودند و چندین بار آفرین گفته‌ بودند. پرستو در خوابش گفته است که من کنار آقا بایستم تا او از ما عکس دونفره بگیرد و وقتی دیده است که من خجالت می‌کشم،‌ به شوخی گفته است مگر نه اینکه در صفحه‌ات به تو می‌گویند دختر آقا هستی؟ پس چرا خجالت می‌کشی کنارشان بایستی؟
و گویا پرستو در انتهای خوابِ مفصلش، به آقا اصرار می‌کند که برای شهادتِ هر دوی ما دعا کنند.

و حالا من در کنار مادرشهیدی از دیار لبنان ایستاده‌ام و در انتظار رسیدن آقا به سمتمان هستم. و مدام با خودم زمزمه می‌کنم: من کجا هستم؟ اینجا کجاست و این زن کیست که من باید او را به آقا معرفی کنم؟ اگر هم خواب باشد، چه خواب شیرینی است!

آقا همان ابتدای ورود، در گوش نوزاد گروه لبنانی دیگری، اذان می‌گویند. سپس یکی‌یکی با مهمان‌ها احوال‌پرسی می‌کنند و جلوتر می‌آیند. دوربین‌ها و همراهان، جلوی دیدمان را گرفته‌اند. فقط می‌توانم ببینم که آقا دارند به گروه ما نزدیکتر می‌شوند.

حالِ آرامم برایم عجیب است. از خودم این حجم از آرامش، در چنین شرایط و موقعیتی را انتظار ندارم. نه دلهره دارم، نه قلبم می‌لرزد، نه صدایم، و نه استرسی در خودم می‌بینم. محو چهره تابان آقا هستم. محو این سیمای نورانی! برای این قامت و هیبت، تمامِ‌ وجودم لاحول ولا قوة الا بالله است!

دندان روی جگر می‌گذارم که زودتر سلام ندهم تا حق نفر قبلی ضایع نشود. بالاخره آقاجانمان می‌رسند و چشم‌درچشم می‌شویم. ایشان پیش‌دستی می‌کنند در احوالپرسی. چند کلمه‌ای بینمان ردوبدل می‌شود و شروع می‌کنم عایده را معرفی کردن. می‌گویم خانم عایده سرور هستند. از لبنان آمده‌اند. عایده خودش هم همراه من اسمش را تکرار می‌کند. با دست، عکس بچه‌هایش را از روی قاب عکسی که در دستان عایده است، نشان آقا می‌دهم و یکی‌یکی توضیح می‌دهم. می‌گویم پسر اولش ده سال پیش در سوریه شهید شده. در سن هفده‌سالگی. توضیح می‌دهم عایده به‌خاطر رونمایی کتاب همان شهیده آمده بود ایران، که پنج روز پیش در ایران به او خبر شهادت پسر بزرگش را هم داده‌اند. گویی آقا انتظار چنین خبری را نداشتند. می‌گویند:‌ عجب! عجب! برای عایده آرزوی صبر و اجر می‌کنند. عایده به آقا می‌گوید خدا خودش گفته است که: «حَتی تُنفِقوا مِمّا تُحِبّون»، ... و چند کلمه‌ای حرف می‌زند، و آقا هم در انتها، خیلی کوتاه، به عربی به او پاسخ می‌دهند.

این بار زینب و بچه‌ها را معرفی می‌کنم. که همسرِ همین پسری است که تازه شهید شده؛ و این‌ها فرزندانش هستند. سن بچه‌ها را می‌گویم؛ هفت، پنج، و سه‌ساله. آقا بادقت گوش می‌کنند، احوال بچه‌ها را می‌پرسند، دست بر روی سرشان می‌کشند و تفقدی می‌کنند. عایده از آقا می‌خواهد دست بکشد بر روی سر علی و دعایش کند. می‌خواهد نوه‌هایش را دعا کند. و آقا بر روی سر علی سفارشی دست می‌کشند و دعا می‌کنند.

معرفی خانم رضوی‌نیا در مقامِ نویسنده کتابِ «عایده» هم تمام می‌شود، آقا می‌خواهند به سمت نفرات روبه‌رویی تشریف ببرند، که خانم رضوی‌نیا می‌گوید: آقا، بهشان هدیه‌ای، تبرکی، چیزی نمی‌دهید؟ آقا نگاهی به نفراتِ کناردستی‌شان می‌کنند و می‌فرمایند انگشتر بدهند. و مردِ کناردستی آقا، دست در جیب کتش می‌کند و نفری یک انگشتر به همه می‌دهد.

دلمان نمی‌خواهد از فضایی که آقا در آنجاست دل بکنیم اما چاره‌ای نیست و فرصت تمام است.

بیرون از فضا که می‌آییم، عایده، سیدی بلندقد را نشانم می‌دهد و می‌پرسد: ابن‌القائد؟ می‌گویم: لا، لا. همین که می‌گویم او پسر آقا نیست، درجا یکی از آقازاده‌های آقا را می‌بینیم که با همان زوج لبنانی که بچه داشتند صحبت می‌کنند و در گوش بچه چیزی می‌خوانند.

عایده دلش می‌خواهد با پسر آقا هم صحبت کند. همانجا در انتظار می‌ایستیم تا بالاخره آقازاده آقا به سمتمان می‌آیند. این بار عایده فرصتی بیشتر برای صحبت دارد. آقازاده در جریانِ کتاب نیستند، قرار می‌شود در اولین فرصت یک جلد تقدیمشان بشود. عایده از ایشان هم می‌خواهد برای بچه‌ها دعا بخوانند. ایشان هم دست بر روی سر علی می‌گذارند و یک دعای طولانی می‌خوانند، همین‌طور برای دخترها. و می‌فرمایند هر روز از جانب بچه‌ها برای امام زمان(عج) و دوستدارانشان صدقه بدهند، و برای صاحبانِ اسمشان، هدیه بدهند؛ برای حضرت امیرالمومنین(ع) و برای حضرت فاطمه زهرا(س).

با دستی پر، و دلی مملو از شوق از حسینیه خارج می‌شویم. عایده هم انگار آرام‌تر شده است. علی انگشترش را در هوا می‌گیرد و نشانمان می‌دهد. می‌گوید شبیه انگشتر پدرش است.

اعضای گروه ساعت ده پرواز دارند به سمت مشهد. فرصت زیادی برای جمع و جور کردن کارها نداریم.

تا آن‌ها از محوطه خارج بشوند، خودم را به بیرون می‌رسانم که کیف‌ها و گوشی‌ها را زودتر تحویل بگیرم. دامادمان را در مسیر می‌بینم و خواهش می‌کنم آن‌ها را به فرودگاه برساند. در آن ترافیکِ اطرافِ بیت، بهترین کار همین است.

با بغض، و علی‌رغم میلم با دوستانِ عزیزم خداحافظی می‌کنم. دوستانی که به‌ظاهر چند روز است با هم آشنا شده‌ایم، اما به قول عایده انگار سال‌های سال است که ما همدیگر را می‌شناسیم. برای آخرین بار سرم را از شیشه ماشین می‌کنم داخل، و صورت نورانی عایده را بارها و بارها می‌بوسم. دلم نمی‌خواهد از او جدا بشوم،‌ اما چاره نیست.

ماشین راه می‌افتد و مع‌السلامه آخر در بینمان رد و بدل می‌شود.

به خانه که می‌آیم، اولین کارم، زنگ زدن به همان دوست صمیمی‌ام است؛ که تعبیر قسمت اول خوابش را برایش تعریف کنم. حرف‌ها که تمام می‌شود،‌ هردو با هم می‌گوییم: یعنی می‌شود قسمت دومش هم تعبیر بشود؟!!!

از اتاق می‌آیم بیرون. دامادمان برگشته است. با چشم‌های کاسه خون شده‌.
باتعجب می‌پرسم: علی سخت جدا شد؟
می‌گوید: ‌فاطمه! فاطمه! فاطمه!
می‌پرسم: بچه‌ها گریه می‌کردند؟
می‌گوید: من بودم که گریه می‌کردم.‌ من نمی‌توانستم جدا بشوم. من دل نمی‌کَندم،...
 

لطفاً نظر خود را بنویسید:

کدامنیتی : *
اعدادي را که مي بینيد ، وارد کنید
*
در این رابطه بخوانید :
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی