از همان موقعی که رفتنم قطعی شد، مطمئن بودم که این دیدار متفاوت است. آنهم بخاطر صاحب مجلس. مگر میشود، کسی که به مهمان نوازی مشهور است و در خانهاش همیشه به روی دیگران باز بوده، برای آنهایی که وعده گرفته، سنگ تمام نگذارد؟ تا آخر این روایت را بخوانید و خودتان قضاوت کنید دیدار اینبار با رهبر انقلاب، که به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی برگزار شده بود، چقدر متفاوت و صمیمی و خالصانه بود. مثل خود حاج قاسم.
حسینیه مملو از جمعیت بود. مرد و زن و پیر و جوان، در گوشه و کنار نشسته بودند. در یک سو، مردانی با سربندهای زرد و صلابتی مانند سرو و زنانی با روسری لبنانی و دلی به وسعت مدیترانه، از تبار سید مقاومت، به چشم میخوردند و در سویی دیگر، مردانی با دستهای ورزیده و به خونگرمی کویر و زنانی به مهربانی آفتاب و خوش رویی پسته، از دیار سردار دلها به چشمم آمدند. بوی سیب لبنانی، من را به ساحل بیتهای بیروت تو و بیروت من نزار قبانی کشاند و عطر کماچ و کلمپه چنان در فضا پیچیده بود که توصیفش، زیره به کرمان بردن است.
از کنار خانمی رد شدم که دختر کوچولویی را بغل گرفته بود. قربان صدقهی چادر و روسری خوشگلش رفتم که خانم گفت: «جانباز است.» باورم نمی شد دختر بچه را میگوید. پرسیدم: «چه کسی جانباز است؟» دختر را که در آغوشش بود نشان داد و گفت: «سال قبل در ماجرای بمب گذاری مزار حاج قاسم، دو ساله بود، مادر و مادربزرگش شهید شدند. خودش هم یک ترکش در کمرش دارد که فعلا دکترها گفتهاند بهتر است به آن دست نزنیم.» دست دختر کوچولو را بوسیدم و اشکهایم را پشت لبخندم پنهان کردم.
همانطور که محو عطرها و رنگها و طعمها بودم، به هر ترفندی بود، خودم را تا میلههای منتهی به صف اول رساندم و در تنها جای خالی که پیدا کردم، نشستم. چند دقیقه بعد، گرم همصحبتی با بانویی شدم که همسرش، حجتالاسلام علی شیرازی، نمایندهی رهبر انقلاب در سپاه قدس بود و سالها با حاج قاسم همکار و همراه بودند. در میانهی صحبت، حاج خانم از توجه زیاد حاج قاسم به دخترشان گفت:
«دختری به نام فاطمه داریم که حاج قاسم به او بسیار محبت داشت و مثل یک عموی مهربان، به او توجه میکرد. بعدها فهمیدیم که حجم مهربانی زیاد او، بخاطر اسم دخترم است. او به فاطمهها نگاه دیگری داشت و به آنها بیشتر از دیگران محبت میکرد.»
همسر حجتالاسلام شیرازی، در ادامه به نکتهی جالبی اشاره کرد که دید جدید و متفاوتی به من داد:
«حاج قاسم روی خودش خیلی کار کرده بود. او شخصیت بسیار بزرگی داشت و صرفا یک فرد نظامی نبود، بلکه عالم هم بود. اما عمق شخصیت ایشان هنوز شناخته شده نیست، سالها طول میکشد تا مردم ایشان را بشناسند، تا الان ما فقط شمهای از ظواهر را دربارهی ایشان فهمیدهایم. او بسیار اهل مطالعه بود، کتابهای تاریخی و تفسیری میخواند و بر روی قرآن و نهج البلاغهای که داشت، حاشیه میزد و دریافتهای خودش را مینوشت. او با وجود حجم بالای مشغلهای که داشت، مدام به خانوادهی شهدا، رسیدگی میکرد و این کار را وظیفهی خود میدانست.»
بعد از اتمام صحبتم با حاج خانم، توجهم به دختری لبنانی که سمت راستم نشسته بود، جلب شد. دختری آرام و کم حرف و سر به زیر. زیاد فارسی نمیدانست اما حرفش را دست و پا شکسته به من فهماند. همسرش از رزمندگان حزبالله بود و فقط شش ماه از ازدواجشان گذشته بوده که او به شهادت رسید. هرچند هم زبان نبودیم اما چشمهایش حرفهای زیادی برای گفتن داشت. حرفهایی که فراتر از مرزهای جغرافیایی و زبانهای زندهی دنیا، میان ما رد و بدل میشد. حرفهایی از جنس لطافت زنانه. هنوز چشمهایمان، حرف برای گفتن داشت که طنین حیدر حیدر حضار، چشمهایمان را به سمت دیگری کشاند. جایی که پدری مهربان، با صلابتی مثال زدنی، به میان جمعیت آمدند و لبخندشان را به فرزندانشان هدیه دادند. همین حوالی بود که جوانی عرب زبان شاید از عراق، از سوریه یا لبنان، از میان جمعیت مردها برخاست، با صدایی بلند رجز خواند و سید و مولایش را خطاب قرار داد که: «والله ما ترکناک یا خامنهای!»
بعد از این رجز خوانی طوفانی، همه سراپا گوش بودند تا حرف های پدر را بشنوند. آقا سخنانشان را با ذکر فضائل و برکات ماه رجب شروع کردند و در ادامه، برخی ویژگیهای شهید سلیمانی را بازگو کردند. اما جایی در میانهی صحبت، نکتهی مهمی گفتند:
«در همهی مراحل این مبارزهی بزرگی که این برادر عزیز ما و رفیق صمیمی عزیز ما داشت، دفاع از حریمهای مقدّس برای او یک اصل بود؛ از عتبات عالیات باید دفاع میکرد، از زینبیّه باید دفاع میکرد، از مرقدهای صحابهی امیرالمؤمنین ــ که عدّهایشان در شام و عدّهای در عراق مدفون هستند ــ باید دفاع میکرد، از مسجدالاقصیٰ باید دفاع میکرد که مسجدالاقصیٰ حرم بزرگ عالم اسلام است؛ برای همین هم بود که آن رهبر فلسطینی، اینجا در سخنرانی پیش از نماز، شهید سلیمانی را گفت «شهیدالقدس»؛ از آن حرم دفاع میکرد. ایران را هم حرم اطلاق میکرد، از ایران هم به عنوان حرم دفاع میکرد. ببینید! این منطق دفاع از حریمهای مقدّس، از حرمهای مقدّس، یک منطق بسیار مهم است.»
با شنیدن این حرفها، چهرهی مدافعان حرم، در ذهنم ترسیم میشد و با خودم فکر میکردم این روزها که عدهای به واسطهی حوادث سوریه، دربارهی جانفشانیهای آنها به تردید افتادهاند، چقدر این حرفها و تاکید کردن بر روی چنین اصلی، میتواند برایشان مهم و راهگشا باشد.
حالا حضرت آقا داشتند میگفتند که: «انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی سرزنده است، باطراوت است، درخت ثمربخش است.» و جوانانی از دهههای مختلف را مثال زدند که حاضر بودند برای دفاع از اسلام، جان خود را فدا کنند. سر چرخاندم و به جوانانی که دور و اطرافم بودند نگاه کردم. برق شادی در چشمهایشان و طرح لبخند بر روی لبهایشان نشسته بود. جوانانی از ایران، لبنان و قطعا بعد از شنیدن این صحبتها، از جای جای جهان.
در انتهای صحبت، آقا مثل پدری مهربان، که حواسشان به تمام فرزندانشان بود، هوای فرزندان لبنانی و یمنی خودشان را هم داشتند و به آنها، امیدی برای ادامهی مسیر مقاومت و بشارتی برای پیرزوی دادند:
«لبنان نماد مقاومت است. لبنان ضربه خورده، لکن خم نشده، به زانو درنیامده. دشمن ضربه میزند، امّا «فَاِنَّهُم یَألَمونَ کَما تَألَمون»؛ خودش هم ضربه میخورد. و آن که در نهایت پیروز است، قدرت ایمان است و صاحبان ایمانند. لبنان نماد مقاومت است و پیروز خواهد شد؛ یمن هم نماد مقاومت است و پیروز خواهد شد. و انشاءالله دشمن و متجاوزین، در رأس همهی آنها آمریکای طمّاع و جنایتکار، مجبور خواهند شد دست از سر مردم منطقه و ملّتهای منطقه بردارند و با ذلّت از این منطقه انشاءالله خارج بشوند.»
حالا تمام حسینیه به خصوص فرزندان لبنانی، که از ظلم زمانه به آغوش گرم پدرشان پناه آورده بودند، یکپارچه شور و تکبیر شدند و با این حرفها، خونی که از چشمها و دستهای مجروحان حادثهی پیجرها رفته بود و خونی که از پیکرهای شهیدان حزبالله بر زمین ضاحیه جاری شده بود، دوباره به رگهای مقاومت بازمیگشت.
«والسّلام علیکم و رحمة الله و برکاته» که بر زبان پدر جاری شد، جمعیت یکپارچه به خروش آمد و با شعار و تکبیر، ایشان را بدرقه کرد.
اما انگار هیچکس پای رفتن و دل کندن از حسینیه را نداشت. همه دل دل میکردند تا کمی بیشتر بمانند. شاید بتوانند برای لحظهای، دوباره آقا را ببینند. اما میزبانی حاج قاسم، هنوز به اتمام نرسیده بود. حالا دختران و پسران او به نیابت از پدرشان، به میهمانان خوشآمد میگفتند. لحظات زیبا و ماندگاری رقم خورد. خانوادهی شهدای تشییع سردار و شهدای حادثهی تروریستی گلزار شهدای کرمان، در آغوش دختران حاج قاسم اشک میریختند و داغ دل سبک میکردند. هر چه باشد همولایتی بودند. از دیار مردمان صبور و غیور کرمان.
و خانوادههای شهیدان لبنانی و زنان و دخترانی که در کنار دختران حاج قاسم، عکسی به یادگار برمیداشتند برای ثبت این روز خاطره انگیز و فراموش نشدنی در حسینیهی امام خمینی (ره).
جزو آخرین نفراتی بودم که از حسینیه بیرون آمدم، اما هنوز هم چشمهایم به دنبال روایت آدمهایی بود که امروز اینجا جمع شده بودند. ناگهان چهرهی آشنایی را دیدم. چشمهایم خطا نمیکرد. خودش بود. سردار قاآنی، فرمانده سپاه قدس که به همراه سردار سلامی، فرماندهی سپاه پاسداران، در میان حلقهای از مردها، محصور شده بودند. انگار میزبانی حاج قاسم، تمامی نداشت.
در گوشهای ایستادم. دو دل بودم جلو بروم یا نه، که خود سردار قاآنی، مثل پدری که دخترش را میبیند، با اشارهی یک دست، من را صدا کرد و با دست دیگر، مردها را کنار زد تا به سمتم بیاید. آنقدر گرم سلام و احوالپرسی کرد و متواضعانه حرفهایم را شنید و با مهربانی پاسخم را داد، که هرکس ما را میدید، گمان میکرد حتما سردار من را میشناسد. سردار سلامی هم با مهربانی و لبخند جلو آمد و سلام و احوال پرسی کرد. طولی نکشید که خانوادههای شهدا، در اطراف این دو سردار نامآشنا حلقه زدند و درد و دلهایشان را مطرح کردند.
یاد حرف آقا و اشارهی ایشان به مکتب شهید سلیمانی افتادم. الحق که سردار قاآنی، جانشین خلف سردار عزیز ما بود. و سردار سلامی، پیرو مکتب این شهید بزرگ. در آخر سردار قاآنی، برایم دعای خیری کرد و من هم با آیت الکرسی، بدرقهشان کردم.
کوچههای منتهی به خیابان جمهوری، پر از زنان و مردان و کودکانی بود که چفیهها و سربندها و عکسهای توی دستشان گواهی میداد از دیدار با پدر بازگشتهاند. هنوز هم چشمهایم به دنبال روایت کسانی بود که امروز اینجا جمع شده بودند. ناگهان سرداری را دیدم که، سرش را به زیر انداخته بود و تنها و بدون محافظ داشت به سمت خیابان میرفت. قدم تند کردم و خودم را به او رساندم. درخواست کردم برایم خاطرهای از سردار بگوید. انگار میزبانی حاج قاسم هنوز هم تمام نشده بود و داشت برای من سنگ تمام میگذاشت. چرا که سردار حسین معروفی را در مسیرم قرار داده بود. سرداری کرمانی، که رفاقتی سی ساله با حاج قاسم داشت و سینهاش گنجینهی خاطرات فراوانی از او بود. کسی که خودش در زمان حیات حاج قاسم، کتاب «بچههای حاج قاسم» را در مورد او نوشته بود. سردار یک خاطرهی جذاب برایم تعریف کرد. خاطرهاش برای بیست و هشت سال پیش بود. زمانی که یک شب را میهمان خانهی حاج قاسم بوده و حاجی به او گفته:
«من از خدا دو چیز خواستم. اگر بخواهم برای اسلام و انقلاب کار کنم، باید خودم را وقف کنم.»
سردار معروفی ادامه داد:
سپس حاج قاسم، انگشت اشارهاش را بر روی شقیقهاش گذاشت و گفت: «دوم هم اینکه خدا اینقدر به من مشغله بدهد که حتی نتوانم فکر گناه کنم، چه برسد گناهی مرتکب شوم.»
من هنوز داشتم به عمق خواستههای حاج قاسم از خدا فکر میکردم که سردار معروفی از من خداحافظی کرد، سوار ماشین شد و رفت.
حالا من درست در وسط خیابان کشوردوست ایستاده بودم. جایی که بارها و بارها حاج قاسم از آن گذشته بود و به دیدار رهبر انقلاب رفته بود. مردی که کشورش را و مردم کشورش را دوست داشت و خودش را وقف آنها کرد و زمانی که شهید شد، یک کشور دوستش داشتند و به احترامش قیام کردند. یاد جمله امروز آقا افتادم که گفتند: ««مکتب سلیمانی» [که همان] مکتب اسلام است، مکتب قرآن است و او به این مکتب پایبند بود و به آن عمل میکرد. شد شاخص، شد محور، شد مرکز. ما هم اگر همان ایمان را، همان عمل را، همان عمل صالح را داشته باشیم، میشویم سلیمانی.»
فکر میکنم ایکاش همانقدر که حاج قاسم را دوست داریم، به مکتبش پایبند باشیم تا هر کداممان بتوانیم در هر شغل و موقعیتی که هستیم، مثل او بشویم.