book/content
نویسنده: خانم سمیرا اکبری
ناشر: انتشارات به نشر
تاریخ چاپ: ۱۴۰۳
تعداد صفحه: ۳۱۲
شابك:
۹۷۸۹۶۴۰۲۳۵۲۱۸
1403/12/09
معرفی کتاب «آخرین فرصت»

در مکتب غدیر

قصّه‌ی این زندگی، مثل همه‌ی قصه‌های دیگر، پر از شیرینی‌ها و تلخی‌هایی است که ممکن است در زندگی هر کسی اتفاق بیفتد، امّا آن‌ چیزی که مخاطب را پای کتاب می‌نشاند، تماشای سبک زندگی شهید است؛ سبکی از زندگی که در تمام جزئیّات رفتاری او، چیزی برای یاد گرفتن دارد. عشق به مولا امیرالمؤمنین (علیه السّلام) چنان در وجود حاج علی آقای کسایی رسوخ کرده که در همه‌ی ابعاد شخصیّتی‌اش به‌وضوح نمود دارد.

کتاب «آخرین فرصت» روایت زندگی پرفراز و ‌نشیب شهید علی کسایی از ازدواج تا شهادت اوست که با بیان شیرین همسر بزرگوار و همیشه همراهشان، سرکار خانم رفعت قافلان‌کوهی، و به قلم توانا و روان خانم سمیرا اکبری به رشته تحریر درآمده است. کتاب روایتی است داستانی که علاوه بر تعهّد به متن زندگی شهید و توجّه به مسئله‌ی تاریخ شفاهی، با اصول و آداب صحیح ادبیّات داستانی نگارش شده و خواننده را برای دانستن سرگذشت «شهیدِ غدیریِ ایران» مشتاق‌تر می‌کند‌.

رفعت‌خانم دختر خانواده‌ای بااصل‌ونسب از شیراز است که دلش با دیدن خواب عجیبی از استاد قرآن و نهج‌البلاغه‌اش، آقای کسایی، هوایی می‌شود و در کمال ناباوری، وقتی به خواستگاری‌اش می‌آید، علی‌رغم مخالفت‌های پدرش، عنوان می‌کند که اگر با او ازدواج نکند، دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.

بالاخره، در روز عید غدیر، وصلت آن‌ها در کمال عشق و سادگی انجام می‌شود. علی‌آقا سر سفره‌ی عقد از او می‌خواهد چون تولّد و ازدواجش در غدیر بوده، برایش دعا کند که شهادتش هم در همین تاریخ اتّفاق بیفتد! به همین خاطر، هر سال با نزدیک شدن عید غدیر، دل‌شوره‌ای به جان رفعت‌خانم می‌افتد و نگران از دست دادن مرد خود و پناه زندگی و استاد اخلاق خویش میشود.

قصّه‌ی این زندگی، مثل همه‌ی قصه‌های دیگر، پر از شیرینی‌ها و تلخی‌هایی است که ممکن است در زندگی هر کسی اتفاق بیفتد، امّا آن‌ چیزی که مخاطب را پای کتاب می‌نشاند، تماشای سبک زندگی شهید است؛ سبکی از زندگی که در تمام جزئیّات رفتاری او، چیزی برای یاد گرفتن دارد. عشق به مولا امیرالمؤمنین (علیه السّلام) چنان در وجود حاج علی آقای کسایی رسوخ کرده که در همه‌ی ابعاد شخصیّتی‌اش به‌وضوح نمود دارد: نوشته‌های روی آینه‌ی خانه، هدایایی که با تولّد هر فرزندش برای همسرش می‌خرد، بازی‌هایی که با فرزندانش می‌کند، پرستاری‌هایی که برای مادرش با جان و دل انجام می‌دهد و شلوغی کلاس‌های درسش، همه و همه گواهِ آن است که او در نقش همسری، پدری، فرزندی و معلّمی، در نوع خود بی‌نظیر است‌.

علی‌آقا در کودکی پدر خود را از دست داده است، اما به گفته‌ی خودش، تربیت صحیح مادر، رعایت لقمه‌ی حلال و حرام، و شاگردی و همنشینی با بزرگانی همچون شیخ حسین انصاریان و آیت‌الله دستغیب، مسیر زندگی‌اش را روشن کرده و به او کمک کرده تا راه خود را پیدا کند.

او که همیشه پرجوش‌وخروش برای رسیدن به اهدافش تلاش می‌کند، چه در جبهه و چه در پشت جبهه، به وظایف خطیر خود می‌پردازد و با بیان درس‌های نهج‌البلاغه، شاگردان مکتب مولایش را تربیت می‌کند. به‌گونه‌ای که وقتی در آخرین غدیر، در آخرین سال جنگ و در آخرین فرصتی که دارد، به وصال محبوب و مقصودش به شهادت می‌رسد، شهر شیراز در غم فقدانش می‌سوزد و این فقدان را با سوز و آه نظاره می‌کند.

چند صفحه‌ی اوّل کتاب را که می‌خوانی، تازه می‌فهمی چرا این کتاب به کتابی دیگر تقدیم شده است؛ کتابی با رنگ‌وبویی از نهج‌البلاغه. گویی شهید علی کسایی بعد از سال‌ها گمنامی، از گوشه‌ی جنوبی وطنمان، از شیراز پُرآوازه، سر بلند کرده و آمده تا ما را با انتخاب‌های زندگی‌ پُرفرازونشیب‌اش آشنا کند. شاید این کتاب بهانه‌ای شده است تا شهیدِ غدیریِ کشورمان به برخی ارزش‌های کم‌رنگ‌شده‌ رنگی نو بزند؛ اهمّیّت به لقمه‌ی حلال و بیت‌المال، مسئولیّت‌پذیری و پُر‌کاری، عفّت و حیا، ساده‌زیستی و حتّی یکی از دغدغه‌های امروز جامعه، یعنی فرزندآوری، از مفاهیمی است که در این کتاب دیده می‌شود. این تصویرسازی‌ها علی‌رغم اینکه مستند و به دور از تخیّل است، صرفاً یک بازنویسی ساده‌ی خاطرات هم نیست؛ سمیرا اکبری، نویسنده‌ی کتاب «آخرین فرصت»، نوشته‌ی ساده و روان خود را با خلّاقیّت‌‌های ادبی همراه کرده و به همین دلیل، خواندن کتاب لذّت‌بخش شده است.

با هم قسمتی از این کتاب را می‌خوانیم:
«دانه‌های درشت اشک، دیدم را تار کرده بود؛ با روسری‌ام، خیسیِ چشمانم را گرفتم؛ این امام بود که جلو می‌آمد. پیراهنی سفید تا نزدیک زانوانش بر تن داشت و شلواری به همان سفیدی، قدم‌هایش را همراهی می‌کرد؛ کلاه عرق‌چین مشکی روی سرش بود و ریش‌های بلندش در امتداد موهای کوتاهش، سیمای مسیحایی به او بخشیده بود. امام به‌آرامی روی صندلی نشست و پارچه‌ای را روی پاهایش انداخت. صدای تپش قلبم را به‌وضوح می‌شنیدم؛ باور نمی‌کردم تا این اندازه به امام خمینی نزدیک شده باشم؛ اگر کمی دستم را دراز می‌کردم، می‌توانستم دست‌هایش را بگیرم.
امام با مهربانی نگاهی به ما کرد و سرش را به سمت من پایین آورد و گفت: مهریّه‌ا‌ت چقدر است؟
به سختی توانستم زبانم را به حرکت دربیاورم؛ با صدای لرزان گفتم: مهریّه نمی‌خوام امام؛ فقط یک جلد قرآن.
سری تکان داد؛ نه، این‌جوری که نمیشه!
احساس می‌کردم امام، پدربزرگم شده است؛ مثل یک نوه‌ی حرف‌شنو، سرم را پایین انداختم: پس هرچی خودتون بفرمایین.
به‌سادگی نگاهی به اطراف انداخت و بدون تعلّل گفت: چهارده تا سکّه‌ی بهار آزادی.
سرش را دوباره به سمتم چرخاند: من وکیلت بشم؟
داشتم دیوانه می‌شدم؛ این خمینی کبیر بود که این‌طور متواضع و صمیمی از من سؤال می‌کرد! مثل همان خواب نیمه‌شب، مثل آن تخته‌سنگ معلّق در آسمان، همه چیز رؤیایی بود.»
در بخش دیگری از کتاب و در یکی از حسّاس‌ترین لحظات آغاز زندگی یک زوج جوان، شهید عزیز ما این‌گونه خود را و سرنوشت خود را به مخاطب معرّفی میکند:
«مقداری از غذا را با بی‌اشتهایی خوردم؛ احساس می‌کردم خیلی از علی عقب‌تر هستم؛ حتّی به ذهنم خطور نکرده بود روز عروسی‌ام روزه بگیرم. می‌خواستم بپرسم چرا این‌قدر برایش مهم بوده عروسی در روز عید غدیر باشد که پیش‌دستی کرد: عزیزم! می‌دونستی ما الان هر دعایی کنیم، مستجاب می‌شه؟
بلند شد و کنار پنجره‌ی بازِ اتاق ایستاد: من می‌خوام یه دعایی کنم تا عروس‌خانم، چشمای قشنگش رو ببنده و از ته دل آمین بگه.
ردّ نگاهش را که از قاب پنجره گذشت و به آسمان رسید دنبال کردم.
چه دعایی؟
مکثی کرد و بدون اینکه انحرافی به نگاهش دهد، گفت: به لطف خدا، تولّدم عید غدیر بوده، ازدواجم هم عید غدیر شد.
بغضِ صدایش توی اتاق پیچید: دعا می‌کنم خدا شهادتم رو هم روز عید غدیر قرار بده.
چیزی در قلبم سوخت؛ احساس کردم این دعا، مثل یک کبوتر سفید که با بال‌های آتش‌گرفته به طرفم پرواز می‌کند، از دل او بلند شد و روی دل من نشست. خیلی غافلگیر شده بودم؛ دوست نداشتم همچین روزی به این چیزها فکر کنم.
وای علی! حالا موقع این حرفاست؟
مظلومانه نگاهم کرد؛ بلند شدم و دست‌هایش را محکم توی دستم گرفتم: ان‌شاءاللّه شهید بشی ولی نه به این زودی‌ها؛ بشی هم‌سنّ آیت‌اللّه دستغیب، بعد.
خشکیِ لب‌های روزه‌دارش روی پیشانی‌ام نشست.»

صفحات آخر کتاب و قصّه‌ی پُرغصه‌ی رفعت‌خانم و چهار فرزندش در غم از دست دادن و نبود مرد خانه، محال است اشک را مهمان چشمان کسی نکند و خواننده را به عمقِ غمِ از دست دادنی بزرگ و جانکاه مهمان نکند؛ آنجا که نویسنده لحظات تدفین علی را این‌گونه روایت میکند:
«لحظه‌ی تدفین، اطراف علی خیلی شلوغ بود؛ نتوانستم کنار جسمش باشم، امّا روحش را تمام مدّت در کنارم احساس می‌کردم. از دور به تماشای رفتنش نشستم.
علی جان! خودم دیدم که ترکِش، گلویت رو دریده؛ همان گلویی که همیشه به دنبال فرصتی برای بوسیدنش بودم. این گلویی که نزدیک است از تنت جدا شود، همان گلویی‌ است که بیشترِ روزها از روزه‌داری خشک بود. همان گلویی که حنجره‌ات را نگهبان بود؛ حنجره‌ای که بیشتر از هر چیز تفسیر نهج‌البلاغه از آن بیرون آمد و صدای قرآن از آن شنیده شد. ببین با این گلوی پاک و حنجره‌ی دوست‌داشتنی چه کردی! موقع خداحافظی گفتی میرم و زود برمی‌گردم، امّا نگفتی با گلوی بریده ...»
 

لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :


پست الکترونیکی :


کدامنیتی : *اعدادي را که مي بینيد ، وارد کنید


نظر شما : *
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی
ایران همدل

شرکت در پویش ایران همدل

ورود به صفحه پرداخت