book/content
نویسنده: محمدحسین علی‌جان‌زاده
ناشر: شهید کاظمی
موضوع كتاب: ادبیات
تاریخ چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحه: ۳۴۴
شابك:
۹۷۸-۶۰۰۸۸۵۷۸۴۶
1402/10/20
معرفی کتاب «حاج احمد»

سرداری که با تمنا به وصل رسید و روسفید شد

کتاب «حاج احمد» روایتی مستند از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی به قلم محمدحسین علی جان‌زاده است. کتاب از خاطرات دوران کودکی حاج احمد کاظمی آغاز می‌شود، سپس به حوادث و اتفاقات دوران پیش از انقلاب و مبارزات با رژیم پهلوی می‌پردازد، در ادامه نیز آموزش‌های چریکی در سوریه و لبنان را شرح می‌دهد که آغازگر بخش‌های بسیار جذابی در کتاب است.

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif «حاج احمد» روایتی است از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی به قلم محمدحسین علی جان‌زاده. کتاب از خاطرات دوران کودکی حاج احمد کاظمی آغاز می‌شود، سپس به حوادث و اتفاقات دوران پیش از انقلاب و مبارزات با رژیم پهلوی می‌پردازد، در ادامه نیز آموزش‌های چریکی در سوریه و لبنان را شرح می‌دهد که آغازگر بخش‌های بسیار جذابی در کتاب است. رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت ایام سالگرد شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی در ادامه به معرفی کتاب «حاج احمد» پرداخته است.

کتاب «حاج احمد» روایتی مستند از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی به قلم محمد حسین علی جان‌زاده است.

چگونگی عزیمت به خوزستان و تشکیل تیپ هشت نجف اشرف، حضور در عملیات‌های مختلف و در نهایت اتفاقات بعد از جنگ روایت‌هایی بسیار نفس‌گیر و جذاب از کتاب است که با قلمی شیوا و روان به تحریر درآمده است.

یکی از ویژگی‌های اصلی این کتاب اما ارتباط‌گیری بسیار خوب با نسل جوان است. نسلی که شاید تنها نامی از شهید احمد کاظمی شنیده‌ است ولی میتواند با خواندن این کتاب با ابعاد شخصیتی این شهید بزرگوار آشنا و آن را سرلوحه زندگی خویش قرار دهد.

از دیگر نقاط برجسته کتاب می‌توان به فضاسازی مناسب، شخصیت‌پردازی درست، نثرِ دلنشین، گفتگوهای جذاب و روایت پرکشش اشاره کرد که باعث می‌شود نسل جوان با در دست گرفتن کتاب، علاوه بر آشنایی با ابعاد شخصیتی شهید کاظمی، بخش های مهمی از تاریخ معاصر را نیز مطالعه و شناخت خوبی از حوادث انقلاب اسلامی به دست آورد.

رهبر انقلاب در مراسم تشییع پیکرهای فرماندهان سپاه درباره این شهید عزیز می‌فرمایند: «دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشم‌هاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءالله خبر من را هم بهتان بدهند! فاصله‌ بین مرگ و زندگى، فاصله‌ بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءالله دارند. همه خدا را ملاقات مى‌کنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضى‌ها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مى‌کنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند. ما باید سعى‌مان این باشد که روسفید خدا را ملاقات کنیم؛ چون از حالا تا یک لحظه‌ى دیگر، اصلاً نمى‌دانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه؛ احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبتِ به ما برسد که از این مرز عبور کنیم. از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگى باشد که خود آن مرگ هم ان‌شاءالله مایه‌ روسفیدى ما باشد. ان‌شاءالله خدا شماها را حفظ کند.» ۱۳۸۴/۱۰/۲۱

در ادامه بخشی از کتاب را میخوانیم:
روز پنجم، همت و چند نفر دیگر از فرماندهان به جزیره اضافه شدند؛ دیگر در طلاییه کاری از دست کسی بر نمی‌آمد. دیگر مسلّم بود که عراقی‌ها می‌خواهند هر طور شده جزیره را به چنگ بیاورند. احمد در سنگر لشکر عاشورا و در کنار مهدی بود. خبر رسید که حمید تحت فشار است. مهدی ‌‌سریعاً یاغچیان را برای کمکش فرستاد. هنوز 200 متر از سنگر دور نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. احمد رو به مهدی کرد و گفت‌: «این‌طور فایده نداره... باید یکی از ما بره پیش حمید» بعد گفت‌: «من می‌رم پیش حمید!»

فاصله تا حمید زیاد نبود؛ اما آتش آن‌قدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمی‌توانست خودش را سالم به خط برساند. حمید تا احمد را دید، خندید.

احمد گفت‌: نه خبر؟ قارداش!

حمید نگران احمد بود که در خط تلاقی با عراقی‌ها آمده است. برای همین سعی بر پنهان کردن احمد داشت تا از تیر و ترکش‌ها در امان باشد.

احمد با صدای بلند گفت‌: لازم نیست، حمید! اومدم پیش شما باشم.

حمید آمد کنارش نشست و گفت‌: «احمدجان! شما نباید اینجا باشی.»

احمد اطمینان داد که مشکلی پیش نمی‌آید. نیرو‌ها داشتند با چنگ و دندان از خط دفاع می‌کردند. فاصله آن‌قدر کم شده بود که اگر سنگی به سمت عراقی‌ها می پراندند، به سر و کلۀ آنها می‌خورد.

یک وانت تویوتا پر از نیرو به سمت خط می آمد. احمد رو به حمید کرد و گفت‌: «بیا قارداش اینم کمک... هنوز حرف احمد تمام نشده بود که گلوله‌ای به وانت خورد و نیروهایش به شهادت رسیدند. حمید از این صحنه شوکه شد.

احمد بغضی گلویش را فشرد و گفت‌: «حتماً خیری در کار است.»

تصمیم بر این شد که یک خاکریز عقب‌تر احداث شود و این خاکریز را ول کنند و یک قدم عقب بنشینند. احمد به مهدی بی سیم زد وگفت‌: «هرچی لودرچی ‌داری بفرست برای خاکریز زدن. وقت تنگه.»

در همین حین، خمپاره شصتی کنار سنگر کوچکشان نشست. گردوغباری بلند شد. احمد صورت خاک‌آلود حمید را دید که آغشته به خونی که از سرش روی صورتش جاری بود، خضاب شده بودو به گوشه ای افتاده بود. ترکشی هم به گلویش خورده بود که همچون اربابش شهید شده بود.

آن‌قدر مبهوت شهادت حمید شد که از ترکشی که به دست‌های خودش خورده بود، غفلت کرد...»
 
سردارشهید حاج قاسم سلیمانی نیز در زمان حیاتش بیش از چندین بار از ارادت ویژه اش به شهیدکاظمی و فراق و دوری حاج احمد سخن گفته بودند:

«وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی‌مان را می‌کرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد می‌دیدیم، خرازی را در احمد می‌دیدیم. زین‌الدین را در احمد می‌دیدیم. همت را در احمد می‌دیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه می‌دیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاری‌هایت است، یادگار همه دلبستگی‌هایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست می‌دهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد. خب. مدت ها از زمان جنگ گذشته بود، دلخوشی‌مان به هم بود، نه اینکه پشتوانه خاصی برای همدیگر باشیم، قوت قلب معنوی برای هم بودیم. در بیان کردن موضوعات، نصیحت کردن هم و سطوح مختلف دیگری با هم رودربایستی نداشتیم. من همیشه به احمد می‌گفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم». اصطلاح من بود نسبت به احمد، می‌گفتم: «دورت بگردم.» آنچه که مکنونات قلبی‌ام است، از خدا می‌خواهم، خدا هر چه سریع‌تر مرا به او ملحق بکند و خودم را مستحق این عنایت خدا می‌دانم و به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: «مرا ببر. ما را تنها نگذار.» این را خواهم گفت.»

در بخشی از کتاب می خوانیم:
سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا(س): «تویی که عشق حسین(علیه‌السلام) داری! از خدا برای من هم بخواه! احمد! قرارمون که یادت نرفته؟! احمد! مَرده و قولش، منتظر خبرت می‌مونم. قول می‌دم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»
 

لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :


پست الکترونیکی :


کدامنیتی : *اعدادي را که مي بینيد ، وارد کنید


نظر شما : *
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی