داستان سیستان
نخواستیم فقط پرچم شیعه را بلند کنیم
سرتاسر کتاب پُر است از مشاهدات نویسنده از مناسبات و پدیدههایی که او در جریان این سفر ۱۰ روزه از منش و سلوک شخصی رهبری و کنش و واکنشهای بین ایشان و مردم در موقعیتهای متعدد این سفر مشاهده کرده است. منتها نکته در اینجاست که روایت او از این مشاهدات، به هیچ وجه شبیه گزارشهای رسمی خبرگزاریها از سفر رهبر معظم انقلاب نیست.
سنت سفرنامهنویسی، از سنتهای قدیمی در ادبیات فارسی است. این سنت به حدی در میان ایرانیان طرفدار داشته که حتی به کشورهای همسایه هم سرایت کرده و یکی از قدیمیترین منابعی که دربارهی تاریخ ایران به جا مانده، سفرنامهای است که یک جنگجوی یونانی در سپاه هخامنشیان (گزنفون) در قرن پنجم پیش از میلاد نوشته است (آناباسیس). سفرنامهها علاوه بر ارزش ادبی و روایی، یک ویژگی مهم دیگر هم دارد. اینکه سفرنامههای یکی از ابزارهای کار محققان و پژوهندگان تاریخ است. معمولاً مورخان آن قدر موضوع برای روایت کردن دارند که جایی برای جزئیات نمیماند و محقق باید برای دست یافتن به جزئیاتی دربارهی زندگی اجتماعی یا خصوصیات شخصی چهرههای تاریخی، به روایتهای غیررسمی نظیر همین سفرنامهها مراجعه کند.
این مقدمه کوتاه را از این بابت آوردیم که موضوع کتاب «داستان سیستان» هم یکی از همین روایتهای غیررسمی از یک اتفاق رسمی است. رهبر معظم انقلاب در اسفند ۱۳۸۱ سفری به استان سیستان و بلوچستان داشتند. اهمیت این سفر در آن شرایط خاص سیاسی که تنها مدت کمی بعد از جنگ افغانستان و شکست طالبان صورت میگرفت، به حدی بود که نه تنها رسانههای داخلی که همهی خبرگزاریهای جهانی هم به گزارش اخبار این سفر پرداختند. منتها مسأله همان موضوع کثرت موضوعات مهم برای نقل در اخبار است. در اخبار رسمی جایی برای جزئیات نیست. خود خبر آنقدر مهم است که دیگر جایی برای چیزهای دیگر نمیماند. کسی که اطلاعاتش را از اخبار رسمی میگیرد، چیزی از اینکه رهبر معظم انقلاب در بالا رفتن از تپهی نورالشهداء زاهدان سریعتر از همه محافظها حرکت میکردهاند، پیدا نمیکند و دربارهی اینکه سران قبایل بلوچ، اسلحه ماکارانوفشان را مثل کیف سامسونت همراه خودشان این طرف و آن طرف میبرند نخواهد خواند. این چیزها را فقط میشود در یک سفرنامه سراغ کرد؛ سفرنامهای پر از جزئیات و اطلاعات ریز که نویسنده از این سفر و در واقع از حواشی این سفر نوشته است.
«داستان سیستان» داستان همراهی ۱۰ روزهی رضا امیرخانی با تیم همراه رهبری در سفر سال ۸۱ ایشان به سیستان و بلوچستان است. امیرخانی که در این کتاب هم با استفاده از تسلطش بر زبان فارسی و البته حس طنز توانسته سفرنامهای خواندنی به دست بدهد که در آن چهرههای آشنای بسیاری حضور دارند: از خبرنگاران تلویزیونی تا مسئولان مختلف. نویسنده متوجه حواشی بوده و اخبار رسمی دیدارهای رهبر انقلاب را به رسانههای دیگر واگذار کرده است: از پلو مرغهای سفر، از دقتهای تیم محافظت، از شور و شوق مردم، از آدمهایی که سعی میکردند به هر دیداری برسند و خودشان را توی هر دسته و گروهی که دیدار دارند جا بکنند و حتی از چانه زدن فرزندان رهبر معظم انقلاب در هنگام خرید!
«بهمن ۵۷، ساواکی شدهای!» این جمله، شروع کتاب است که ملامت یکی از دوستان نویسنده است به او که چرا موقعیتسنج نیست و درست وقتی که آمریکا دارد در دو طرف ایران (عراق و افغانستان) عملیات نظامی میکند، تازه رگ ولایتش جنبیده! باقی کتاب در واقع جواب نویسنده است به آن دوست که چرا نباید ترسی از دشمن داشت و چرا رگ ولایتش میجنبد!
سرتاسر کتاب پُر است از مشاهدات نویسنده از مناسبات و پدیدههایی که او در جریان این سفر ۱۰ روزه از منش و سلوک شخصی رهبری و کنش و واکنشهای بین ایشان و مردم در موقعیتهای متعدد این سفر مشاهده کرده است. منتها نکته در اینجاست که روایت او از این مشاهدات، به هیچ وجه شبیه گزارشهای رسمی خبرگزاریها از سفر رهبر معظم انقلاب نیست. گزارشهای مطبوعاتی معمولاً به اقتضای حرفهی ایشان، لحنی جدی، رسمی و مستقیم دارد. در حالی که در این کتاب ما با زبانی ساده و سرراست و صمیمی طرف هستیم که در آن حتی شیطنتها و کلک زدنهای نویسنده برای دستیابی به مقاصدش هم بیرودربایستی روایت میشود. اینکه چطور خودش را جای عکاس جا میزند تا محافظها را فریب بدهد، چطور از اسمهای دیگران استفاده میکند و کارهایی نظیر این. حتی در روایت دیدارهای رسمی هم حواس نویسنده بیشتر پی ماجراهای حاشیهای است: «میانه صحبت رهبر ناگهان یکی فریاد میکشد: برای سلامتی دشمنان آمریکا صلوات!! بعضی اتوماتیک صلوات میفرستند. بعضی مشغول محاسبهاند، بعضی گیج میخورند، خود آقا هم لبخند میزند. مثلاً صدام جزو کدام گروه است؟»
نویسنده در جریان سفر، به تدریج بیشتر و بیشتر به تصویر نهایی مورد نظرش نزدیک میشود. ما این تغییر را همراه با او حس میکنیم. حتی چیزهایی مثل فشردگی سفر و حجم بالای برنامهها هم نه از نوشته که از خود لحن و روایت پیداست. (فقط ۴ روز اول کتاب ۱۵۴ صفحه شده و ۶ روز بعدی روی هم از این کمتر است. کل کتاب ۳۰۰ صفحه حجم دارد.) همینطور است تغییرهای دیگر در حس نویسنده و البته در متن. چنان که در اواخر کتاب، روایت سختگیریهای تیم حفاظت به جملاتی نظیر این تبدیل میشود که وقتی محافظان رهبر انقلاب با هجوم مردم مشتاق مواجه میشوند، نویسنده میگوید به نظرش رسیده که «هر گروه میخواستند آقا را از دست دیگری نجات بدهد»!
یکی از ویژگیهای قابل توجه این کتاب، پرداخت مناسب به موضوع قومیتگرایی و نیز موضوع شیعه و سنی است. در بخشی از این کتاب آمده است: «شاید یکی از بهترین صحبتهای رهبر که درهیچ رسانهای منتشر نشد، صحبت در همین جلسه بود. آقا اول صحبت تأکید میکند که «خداوند دلهای ما را به هم نزدیک کرده است، الله الّف بین قلوبنا...»
بعد از تلاش برای این نزدیکی به عنوانِ یک وظیفه میگوید. آقا در پرده میگوید: «محرم نزدیک است. برای من بسیار مهم است که در این محرم آینده در پاکستان خونِ شیعه و سنی سرِ این تعصباتِ کور ریخته نشود، حتا یک نفر...»
بعد آقا راجع به حکومتِ اسلامی صحبت میکند و تعبیرِ یدخلون فی دینالله افواجا را برای توصیفِ اوایلِ انقلاب به کار میبرد که بسیار جذاب است:
«از همان ابتدای انقلاب، ما نخواستیم فقط پرچمِ شیعه را بلند کنیم، ما پرچم اسلام را بلند کردیم تا همه دورِ هم جمع شوند. امروز کتابهای ضدِ شیعه، تحریفِ تاریخِ شیعه، زیاد چاپ میشود، نه مثلِ قدیمها و آن چاپهای بدِ پاکستانی. در شکلهای نو و جذاب. ما هم میتوانیم جوابشان را بدهیم. توانش را هم داریم. اما این کار را صلاح نمی دانیم، این کار را نمیکنیم. در جوانی که در مسجد بینِ مغرب و عشا منبر میرفتم، کارم این بود که معارفِ عمیقِ اسلامی را منتقل کنم. از همان زمان تأکید داشتم بر وحدت. البته خیلیها مرا متهم میکردند به سنیگری، اما من میگفتم که فرصتِ جواب دادن به اینها را ندارم.»
این مقدمه کوتاه را از این بابت آوردیم که موضوع کتاب «داستان سیستان» هم یکی از همین روایتهای غیررسمی از یک اتفاق رسمی است. رهبر معظم انقلاب در اسفند ۱۳۸۱ سفری به استان سیستان و بلوچستان داشتند. اهمیت این سفر در آن شرایط خاص سیاسی که تنها مدت کمی بعد از جنگ افغانستان و شکست طالبان صورت میگرفت، به حدی بود که نه تنها رسانههای داخلی که همهی خبرگزاریهای جهانی هم به گزارش اخبار این سفر پرداختند. منتها مسأله همان موضوع کثرت موضوعات مهم برای نقل در اخبار است. در اخبار رسمی جایی برای جزئیات نیست. خود خبر آنقدر مهم است که دیگر جایی برای چیزهای دیگر نمیماند. کسی که اطلاعاتش را از اخبار رسمی میگیرد، چیزی از اینکه رهبر معظم انقلاب در بالا رفتن از تپهی نورالشهداء زاهدان سریعتر از همه محافظها حرکت میکردهاند، پیدا نمیکند و دربارهی اینکه سران قبایل بلوچ، اسلحه ماکارانوفشان را مثل کیف سامسونت همراه خودشان این طرف و آن طرف میبرند نخواهد خواند. این چیزها را فقط میشود در یک سفرنامه سراغ کرد؛ سفرنامهای پر از جزئیات و اطلاعات ریز که نویسنده از این سفر و در واقع از حواشی این سفر نوشته است.
«داستان سیستان» داستان همراهی ۱۰ روزهی رضا امیرخانی با تیم همراه رهبری در سفر سال ۸۱ ایشان به سیستان و بلوچستان است. امیرخانی که در این کتاب هم با استفاده از تسلطش بر زبان فارسی و البته حس طنز توانسته سفرنامهای خواندنی به دست بدهد که در آن چهرههای آشنای بسیاری حضور دارند: از خبرنگاران تلویزیونی تا مسئولان مختلف. نویسنده متوجه حواشی بوده و اخبار رسمی دیدارهای رهبر انقلاب را به رسانههای دیگر واگذار کرده است: از پلو مرغهای سفر، از دقتهای تیم محافظت، از شور و شوق مردم، از آدمهایی که سعی میکردند به هر دیداری برسند و خودشان را توی هر دسته و گروهی که دیدار دارند جا بکنند و حتی از چانه زدن فرزندان رهبر معظم انقلاب در هنگام خرید!
«بهمن ۵۷، ساواکی شدهای!» این جمله، شروع کتاب است که ملامت یکی از دوستان نویسنده است به او که چرا موقعیتسنج نیست و درست وقتی که آمریکا دارد در دو طرف ایران (عراق و افغانستان) عملیات نظامی میکند، تازه رگ ولایتش جنبیده! باقی کتاب در واقع جواب نویسنده است به آن دوست که چرا نباید ترسی از دشمن داشت و چرا رگ ولایتش میجنبد!
سرتاسر کتاب پُر است از مشاهدات نویسنده از مناسبات و پدیدههایی که او در جریان این سفر ۱۰ روزه از منش و سلوک شخصی رهبری و کنش و واکنشهای بین ایشان و مردم در موقعیتهای متعدد این سفر مشاهده کرده است. منتها نکته در اینجاست که روایت او از این مشاهدات، به هیچ وجه شبیه گزارشهای رسمی خبرگزاریها از سفر رهبر معظم انقلاب نیست. گزارشهای مطبوعاتی معمولاً به اقتضای حرفهی ایشان، لحنی جدی، رسمی و مستقیم دارد. در حالی که در این کتاب ما با زبانی ساده و سرراست و صمیمی طرف هستیم که در آن حتی شیطنتها و کلک زدنهای نویسنده برای دستیابی به مقاصدش هم بیرودربایستی روایت میشود. اینکه چطور خودش را جای عکاس جا میزند تا محافظها را فریب بدهد، چطور از اسمهای دیگران استفاده میکند و کارهایی نظیر این. حتی در روایت دیدارهای رسمی هم حواس نویسنده بیشتر پی ماجراهای حاشیهای است: «میانه صحبت رهبر ناگهان یکی فریاد میکشد: برای سلامتی دشمنان آمریکا صلوات!! بعضی اتوماتیک صلوات میفرستند. بعضی مشغول محاسبهاند، بعضی گیج میخورند، خود آقا هم لبخند میزند. مثلاً صدام جزو کدام گروه است؟»
نویسنده در جریان سفر، به تدریج بیشتر و بیشتر به تصویر نهایی مورد نظرش نزدیک میشود. ما این تغییر را همراه با او حس میکنیم. حتی چیزهایی مثل فشردگی سفر و حجم بالای برنامهها هم نه از نوشته که از خود لحن و روایت پیداست. (فقط ۴ روز اول کتاب ۱۵۴ صفحه شده و ۶ روز بعدی روی هم از این کمتر است. کل کتاب ۳۰۰ صفحه حجم دارد.) همینطور است تغییرهای دیگر در حس نویسنده و البته در متن. چنان که در اواخر کتاب، روایت سختگیریهای تیم حفاظت به جملاتی نظیر این تبدیل میشود که وقتی محافظان رهبر انقلاب با هجوم مردم مشتاق مواجه میشوند، نویسنده میگوید به نظرش رسیده که «هر گروه میخواستند آقا را از دست دیگری نجات بدهد»!
یکی از ویژگیهای قابل توجه این کتاب، پرداخت مناسب به موضوع قومیتگرایی و نیز موضوع شیعه و سنی است. در بخشی از این کتاب آمده است: «شاید یکی از بهترین صحبتهای رهبر که درهیچ رسانهای منتشر نشد، صحبت در همین جلسه بود. آقا اول صحبت تأکید میکند که «خداوند دلهای ما را به هم نزدیک کرده است، الله الّف بین قلوبنا...»
بعد از تلاش برای این نزدیکی به عنوانِ یک وظیفه میگوید. آقا در پرده میگوید: «محرم نزدیک است. برای من بسیار مهم است که در این محرم آینده در پاکستان خونِ شیعه و سنی سرِ این تعصباتِ کور ریخته نشود، حتا یک نفر...»
بعد آقا راجع به حکومتِ اسلامی صحبت میکند و تعبیرِ یدخلون فی دینالله افواجا را برای توصیفِ اوایلِ انقلاب به کار میبرد که بسیار جذاب است:
«از همان ابتدای انقلاب، ما نخواستیم فقط پرچمِ شیعه را بلند کنیم، ما پرچم اسلام را بلند کردیم تا همه دورِ هم جمع شوند. امروز کتابهای ضدِ شیعه، تحریفِ تاریخِ شیعه، زیاد چاپ میشود، نه مثلِ قدیمها و آن چاپهای بدِ پاکستانی. در شکلهای نو و جذاب. ما هم میتوانیم جوابشان را بدهیم. توانش را هم داریم. اما این کار را صلاح نمی دانیم، این کار را نمیکنیم. در جوانی که در مسجد بینِ مغرب و عشا منبر میرفتم، کارم این بود که معارفِ عمیقِ اسلامی را منتقل کنم. از همان زمان تأکید داشتم بر وحدت. البته خیلیها مرا متهم میکردند به سنیگری، اما من میگفتم که فرصتِ جواب دادن به اینها را ندارم.»