1370/08/29
بیانات در جلسه سیزدهم تفسیر سوره بقره
بسمالله الرحمن الرحیم
«و إذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض قالوا إنما نحن مصلحون، ألا إنهم هم المفسدون و لکن لایشعرون، وإذا قیل لهم آمنوا کما آمن الناس قالوا أنؤمن کما آمن السفهاء ألا إنهم هم السفهاء و لکن لایعلمون.»(1)
وچون به آنان گفته شود در زمین فساد مکنید گویند: ما همین اصلاح کنندهایم آگاه باشید که آنان همین مفسدند و لیکن نمیفهمند. و چون به آنان گفته شود ایمان آورید چنانکه مردم ایمان آوردهاند گویند: آیا ایمان آوریم چنانکه نابخردان ایمان آوردهاند، آگاه باشید آنان خود نابخردند و لیکن نمیفهمند.
مسألهی اصلی در این آیات، ترسیم چهرهی منافقین است. و عرض کردیم که مقصود عمده از منافقین، عبارتست از آن جریان نفاق در جامعهی اسلامی، یعنی سخن بر سر این نیست که کسی ظاهر و باطنش با هم یکی نیست. این البته یک بیماری است، اما این آن چیزی نیست که این آیات با این همه توجه و شدت به مقابله با آن برخاسته باشد، بلکه مقصود اینست که در جامعه یک جریان خصومت و دستگاه توطئهای زیر پوشش دین و زیر ظاهر ادعای ایمان وجود دارد، که این آیات، با آن جریان مقابله میکند و او را میخواهد افشاء کند، در حقیقت یک گروه دشمنی را میخواهد ترسیم و چهرهنگاری کند. ولذا آیات سیزده گانهای که اینجا هست، هر کدام از یک بعد بر شخصیت این مجموعهی زیانبخش خطرناک یک پرتوی از افشاگری میاندازد و میافشاند تا مؤمنین اشتباه نکنند و دشمن را بشناسد.
در آیهی اول که هفته گذشته خواندیم، صرفاً این خصوصیت ذکر شده است که اینها دروغزن و دورو هستند، تا این احساس را مؤمن پیدا کند که آن مجموعهی منافق که غالباً شناخته شده هم نیستند (اگر چه گاهی هم ممکن است جمعی از مؤمنین اینها را شناخته باشند) زیر بار نمیروند، دروغ میگویند و منافقند.
پس در آیه اول مقصود اینست که نشان بدهد این گروه به سخنشان و ظاهرشان اعتمادی نیست. نگاه نکنید که اینها میگویند ما ایمان آوردیم در دل آنها چیز دیگری هست و این خصوصیت محوری آنها که دوروئی و دروغزنی و نابرابر بودن ظاهر و باطن است و مورد اشاره قرار میگیرد.
و در آیه دوم: خدعهگری آنها و تصمیم آنها بر فریب مؤمنین و به تعبیر آیه، فریب خدا مورد توجه قرار میگیرد، فقط این نیست که ظاهر و باطنشان یکی نیست، بلکه درصدد فریبزنی و خدعه هم هستند، میخواهند با شما خدعه کنند و این خدعه چیزی ورای آن دروغزنی است. یک وقت یک کسی صرفاً دروغی به شما میگوید، اما یک وقت هست که پشت سر این دروغ یک فتنهای هست و میخواهد با خدعه و نیرنگ آن فتنه را تحقق ببخشد و این چیز بزرگتری است. البته اساس این خصوصیت دوم بر خصوصیت اول استوار است، یعنی دروغزنی آنها محور کار است، اما پشت سر این دروغزنی یک خدعهگری وجود دارد که این، هشیاری بیشتری را میطلبد، البته آن منافق فردی بعنوان یک خصوصیت فردی، این دومی را دیگر ندارد و همان ظاهر و باطنش یکی نیست.
اما جریان نفاق در جامعه، بعنوان یک جریان دشمن و مخاصم، مسألهاش این نیست که باطنش با ظاهرش یکی نیست، بلکه پشت سر این یکی نبودن یک خدعه و نیرنگ و یک مقصود باطل است که میخواهد اجرا شود و آیه دوم این را گفته است. البته در همین آیه دوم: مسأله را برای مؤمنین و برای همهی مردم روشن میکند که بدانید این خدعه بیفرجام است، یعنی با خودشان خدعه میکنند، نه با خدا، اگر چه ممکن است مؤمنین تا مدتی هم نفهمند که اینها درصدد چه هستند، اما آنکه در یک جامعهی ارزشی، ارزشها را نمیپذیرد و درصدد ضربه زدن به آن ارزشهاست این با کسی جز خودش خدعه نمیکند و خود اوست که خودش را از سفرهی رحمت الهی دور میکند و خود را از خیرات جامعهی اسلامی مبرّا و جدا میسازد و در حقیقت، منافق ضرر عمده را به خودش میزند. اما آیه سوم باز از بعد دیگری به مسألهی منافق نگاه میکند و میگوید که هرچه زمان بگذرد وضع این بیچاره بدتر میشود: «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»(2)
او یک بیاعتدالی و ناتندرستی از اول کار در خود دارد و یک مرضی در او هست که این مرض ممکن است معلول تربیتهای خانوادگی باشد، یا ممکن است محصول تسلط یک فرهنگی بر ذهن او باشد، و یا ممکن است محصول بعضی از معاشرتها و رفاقتها و آموزشها باشد و این بیماری موجب شد تا او در مقابل حق مقاومت بکند. البته ممکن است کسانی همین بیماری را داشته باشند، اما خودشان را نجات بدهند، چون فطرت صحیح انسانها اقتضا میکند که در مقابل دعوت حق تسلیم بشوند و وقتی چیزی درست است و سخن برحق است و آنگاه که حقیقتی به انسانها ارائه میشود، طبیعت فطرت سلیم حکم میکند که آن را بپذیرد و بعضیها که در همان ابتدای امر آنرا میپذیرند، اینها آن افراد سالمند، بعضی هم که بیمار دلی دارند و در اول یک مقاومتی میکنند و تعصبی بخرج میدهند، حسدی مانع میشود که آن حقیقت را قبول کنند تربیت خانوادگی آنها را از این حقیقت دورنگه میدارد، اما بالاخره بر آن بیماری فائق میآیند و در یک نقطه مرض را سرکوب میکنند، اینها همه نجات پیدا میکنند، لکن یک عده هستند که در مقابل این بیماری و در مقابل این اختلال درونی خود، هیچ حرکت نجات بخشی را برای خودشان بعهده نمیگیرند و خودشان را رها میکنند، عیناً مثل بیماریهای جسمی، گاهی یک بنیه، بنیه سالمی است، و گاهی هم این بنیه اختلال و بیماری و ناتندرستی دارد، انسان به طبیب مراجعه میکند و طبیب به او داروئی را ارائه میدهد و او آن دارو را مصرف میکند، در مقابل کار طبیب و درمان او مقاومت نمیکند، این هم خوب خواهد شد. اما آن کسی که این بیماری را دارد اگر به طبیب مراجعه بکند، و طبیب برای او چیزی تجویز بکند، وقتی او داروی شفابخش را مصرف نمیکند و پرهیز لازم را انجام نمیدهد، نتیجهاش عمیقتر شدن مرض و لاعلاج شدن یا صعب العلاج شدن مرض است و مشکل کار منافق اینجاست که به بیماری تن میدهد و تسلیم بیماری میشود.
در صدر اسلام کسانی بودند که وقتی دعوت اسلام آمد، به مجرد اینکه دعوت ارائه شد، اینها درخشش دعوت را و درخشش توحید را احساس کردند و بیقید و شرط تسلیم شدند و قبول کردند، اینها آن سالم مزاجها بودند و فطرتهای پاک و سالم غالب مسلمانهای مؤمن دوران مکه اینها هستند، اما یک عدهای بودند که سالها مقاومت کردند، پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) در مکه بود، آنها هم در مکه بودند، آیات را آنها هم مثل دیگران میشنیدند و تسلیم نمیشدند، اینها همان «فی قلوبهم مرض» بودند، حالا این بیماری چیست؟ مثلاً بیماری حسد: میگوید چرا من تسلیم حرف کسی بشوم که از قبیله بنیهاشم است؟ یا چرا این کسی که از فلان قشر است پیش برود و من پشت سر او بروم؟ چرا اینکه پدر و مادرش کسی نیستند، کسی بشود و من دنبالهرو او بشوم؟ یا چگونه از افکار پدر و مادر خودم دست بردارم، و چطور از دانستهها و شنیدهها رو برگردانم؟ این آن مرضهاست. طبیب دائم بر فعالیت خود میافزاید تا آنها را جذب کند و آن بیمار را متوجه نسخه شفابخش کند، بیمارها بتدریج شفا میآورند، در سال پنجم در سال ششم در سال هفتم در سال هشتم، سیزده سال پیغمبر در مکه بود و افرادی پیوسته در حال تسلیم شدن و پیوستن بودند اینها آن کسانی هستند که بیماری روح و قلبشان شفا پیدا میکند، که فکر میکنم جلسهی قبلی گفتیم: مقصود از قلب در اصطلاح قرآن این عضوی نیست که در سینه ما هست، بلکه قلب یک تعبیری است از شخصیت معنوی انسان، در قرآن قلب و روح به یک معنی است. پس آن حقیقت آدمی و آن قوه عاقله و تصمیمگیر انسان، که او را قلب میگویند، مقصود این قلبی که مریض میشود و تپش دارد و خون در آن جریان پیدا میکند نیست. بیماری قلب در آنها بود اما شفا پیدا کردند. یا در مدینه که وقتی پیغمبر کسانی فرستاد بسیاری در مقابل این دعوت مقاومت داشتند و اینطور نبود که اول ـ تسلیم بشوند بیماریهایی در دلهاشان بود که موجب امتناع آنها میشد و آنها را از تسلیم شدن باز میداشت. اما در مقابل طبیب و درمان او خاضع میشدند، تسلیم میشدند و شفا مییافتند، حالا آن کسی که در مقابل تحرک و تلاش مهربانانه طبیب از خود مقاومت نشان میدهد، این بیماری را در معرض شفا قرار نمیدهد و حرف او را حمل بر یک معنای غلط و هرسخن حق او را حمل بر یک خلاف میکند و چیزی را که باید بپذیرد او را نپذیرفت و قبول نکرد وابستگی خودش را به عوامل مخالفت با دعوت حق بیشتر میکند و آن تعصبات و احساسات غلط درونی را، در درون خودش بیشتر رشد میدهد نتیجه این میشود که: «فزادهم الله مرضا» وابستگیاش به مرض بیشتر خواهد شد و مرض در او ریشهدارتر میشود که ما عین همین قضیه را در انقلاب تجربه کردیم.
کسانی بودند که میدانستیم اینها در مقابل دعوت انقلاب و آن دعوتی که از سوی امام میشد و قدمبقدم این نهضت را و مبارزه را هدایت میکرد مقاومت دارند و امتناع میورزند و در یک راه دیگری حرکت میکنند و قدم میزنند، لذا حاضر نیستند او را قبول بکنند، یعنی عیناً همان مرضهایی را که در آن مردم جاهل بود، آدم در اینها مشاهده میکرد: که میگویند: سابقه مبارزه ما بیشتر است حالا بیائیم تسلیم این حرف جدید بشویم؟ ما مفاهیم سیاسی را روشنتر میدانیم، با مجلات خارجی آشنا هستیم، با کتابهای اروپایی آشنا هستیم، با مفاهیم فرهنگنو جهانی آشنا هستیم، حالا بیائیم تسلیم یک روحانی بشویم که از قم حرکت کرده زیر بار او برویم؟. این احساسات آنها بود!! و حقیقت قضیه لزوم یک حرکت انسانی و جذب نیروهای مردم و هدایت آنها بسوی یک فرد درست و یک اقدام صحیح بود که وقتی پیامآور این حقیقت در میدان ظاهر شد همه باید به او میپیوستند، لکن جاذبههای مخالف که در حقیقت دافعه نسبت به این حرکت بودند مانع میشوند که اینها به این حرکت بپیوندند. یعضی از اینها که در طول زمان گرما و نور این خورشید را میدیدند حقیقت است و باید به آن تسلیم شد، به او میپیوستند و با او یکی میشدند و حرکت را با او آغاز میکردند.
بعضی دیگر تا آنجا که میتوانستند خودشان را کنار میکشیدند آن وقتی هم که مجبور میشدند وارد میدان بشوند یک ورود صوری و ظاهری بود. دلشان در صحنه نبود، این افراد هرچه انقلاب جلوتر میرفت و هرچه آیات انقلاب روشنتر میشد، اینها دورتر و متنفرتر و رمیدهتر میشدند و کار این رمیدن و دور شدن و نفرت فی ما بین به آنجا کشید که در موارد عدیده، در مقابل انقلاب و در مقابل این حرکت صحیح همانطور ایستادند که یکروز دشمن مشترک میایستاد و یکروز دستگاههای طاغوتی میخواستند آنرا سرکوب کنند. اینها همان نقش را بعهده گرفتند، که اگر میتوانستند، انقلاب را سرکوب و رگهای انقلاب را قطع میکردند البته اگر ممکن بود خیلی کارها میکردند، لکن خدای متعال نگذاشت، این چهره نفاق است!! بیماری دراندرون او هست و میتواند علاج بشود اما درصدد علاج بر نمیآید ـ و آن نکته که ما باید خودمان را نجات بدهیم، این است که این امتحان در هرقدم سر راه ما هست.
کسی خیال نکند که مسألهی نفاق مربوط به صدر اسلام یا مربوط به اوج انقلاب بود، نه، همهی ما، من و شما در معرض این امتحان در تمام حالات هستیم، یک حقیقتی مطرح میشود که این حقیقت ممکن است با گوشهای از احساسات و دریافتهای ما ناسازگار باشد: یا با خود پرستی ما، یا با ادعاهای درونی ما، یا با علمی که برای خودمان قائلیم، یا برای سابقهای که برای خودمان میشناسیم، مثلاً با سابقهی مبارزه، یا با توقعی که نسبت به شخصیت خودمان داریم، این ناسازگار است، در مقابل این حقیقت چکار خواهیم کرد؟ هم میتوان پا گذاشت روی این احساس غلط و درک باطل و تسلیم شد و حرکت کرد و در راه این حقیقت رفت، و هم میتوان تسلیم نشد، بلکه تسلیم آن احساسات غلط درونی شد، که اگر این کار انجام گرفت آنوقت: «فزاد هم الله مرضا» دائم این حالت دومی یعنی نفرت وجدائی، ایجاد میشود و کار را بجاهای بسیار دشوار خواهد رساند، گاهی هم بصورت لاعلاج در خواهد آمد، واقعاً گاهی اوقات افرادی علاج نداشتند، مثلاً:
در صدر اسلام عبدالله بن اُبی که از جمله مسلمانها بود، منتها مسلمان منافق. ظاهراً تسلیم شده بود و ایمان آورده بود، علت نفاق او هم این بود که قبل از آمدن پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) به مدینه، دو قبیلهی بزرگ یثرب، یعنی اوس و خزرج، که با هم اختلافات زیادی هم داشتند، مورد استعمار یهودیان قرار میگرفتند، عقلایشان گفتند ما تا کی با هم دعوا کنیم بیائید مثل همهی قبایل که رئیس دارند، ما هم یک رئیسی برای خودمان معین کنیم، تا کی دو قبیله در کنار هم در کمال نفرت زندگی کنیم؟ نشستند، بحثهای زیادی کردند و در بین مردم یثرب آن کسی را که از همه آقاتر و عاقلتر و زرنگتر و مردمدارتر و پولدارتر و ریشهدارتر و قوم و قبیلهدارتر بود بنام عبدالله بن اُبی، او را برای خودشان انتخاب کردند و در گفتگوی انتخاب او به حکومت و عمارت و شاید سلطنت مدینه بودند. که زمزمهی اسلام پیچید، عدهای از یثربیها به مکه رفتند، آنجا دیدند که پیغمبری ظهور کرده و چند نفر مجذوب او شدند، آمدند آهسته بنا کردند تبلیغ کردن، سال بعد عدهی بزرگتری 80 - 70 نفر رفتند مکه با پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) بیعت کردند و به او گفتند حالا که اهل مکه تو را قبول ندارند به مدینه بیا، ما از تو پذیرائی میکنیم پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) هم به آنها قول داد، آنها به مدینه بازگشتند و عده بیشتری را بخودشان جذب کردند، و این در حالی بود که میخواست تاج امارت شهر یثرب، (دو قبیلهی اوس و خزرج) چیز به این شیرینی روی سر این آقا فرود آید که یک مزاحم بنام اسلام و پیغمبر اسلام پیدا شد (علت پیدایش آن مرض اینجاست). پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) هم در این بین، مخفیانه با آن شرحی که لابد شما میدانید، از مکه خارج شد و به مدینه آمد، مردم با شور و شوق فراوان به استقبال و هایوهوی البته نه در وضعیت پادشاهان بلکه در وضعیت بندگان خدا، یعنی وضع حکومت پیغمبر، وضعیت پادشاهی و آن تجمل و تشریفات نبود، اما تدبیر و اراده و اداره و همه چیز بود، حالا این آقا چکار باید کند؟ دید اگر ایمان نیاورد مردم به او میشوند، بعد از آمدن پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) اسم یثرب هم به مدینةالنبی یعنی شهر پیامبر تغییر کرد که بتدریج بعنوان مدینه (یعنی شهر) معروف شد، و اینطور شد که جوانهای پر هیجان حزباللهی علاقمند اوایل آمدن پیغمبر به مدینه میرفتند بت پرستهایی که هنوز در مدینه باقی مانده بودند، آنها را ـ اذیت میکردند، بتهایشان را در زباله میانداختند و مسخرهشان میکردند، یعنی آن حالت شور جوانی، حزباللهی فضا را بر مخالفین تنگ کرده بودند عبدالله بن ابی دید اگر بنا باشد، اسلام نیاورد و اگر اعلام ایمان نکند همین بلاها را سر او خواهند آورد، لذا مجبور شد بگوید من هم ایمان آوردم، به پیغمبر ایمان آورد اما باطن قضیه «فی قلوبهم مرض» بود که اگر عبدالله بن ابی، میتوانست بر آن روح ریاست طلبی وآن چیزی که برای او خیلی شیرین بود یعنی رئیس شدن، فائق بیاید و تسلیم این حقیقت میشد، وضعش فرق میکرد، یعنی «فی قلوبهم مرض» بود در قلبش، اما «فزادهم الله مرضا» نمیشد. حالا چه چیزی موجب شد که «فزادهم الله مرضا» بشود؟ انتخاب خود او بود که راه درست را انتخاب نکرد، تسلیم نشد و به احساس درونی نادرست و باطل خود تن در داد و مرض او افزایش پیدا کرد. این افزایش مرض را قرآن بخدا نسبت میدهد و همانطور که گفتیم همهی پدیدههای طبیعت و همهی عواملی که در سلسله علل و عوامل طبیعی و انسانی بوجود میآید، همه منتسب به خداست، همه مربوط به خدا و همه کار خداست، قرآن هم همهی پدیدههای آفرینش را بخدا نسبت میدهد و اینجا هم میگوید:
«فزادهم الله مرضا» خدا مرض آنها را زیاد کرد، همچنانیکه خدا همه چیز را زیاد میکند: حرارت را در تابستان و برودت را در زمستان و بقیه عوامل طبیعی را در همهی آنات تاریخ خدای متعال به آنها میدهد، این هم پدیدهای است که بخدا نسبت داده میشود، اما آنچه که میبینیم، اینست که او رفتار خودش و تسلیم شدنش در مقابل هوا و هوس، را به دام افزایش مرض انداخت. این هم آیه سوم بود که بر روی افزایش گرفتاری منافق هرچه میگذرد تکیه میکرد، و الان هم همینطور است.
البته جریان نفاق در جامعه ما یکجور نیست و به انواع گوناگونش از راست به چپ و مختلط، به اشکال مختلف وجود داشته، الان هم دارد و این کسانی که دردل ایمان نیاوردهاند به این حرکت و این راه و این هدفها و این نظام ارزشی، هر چه میگذرد اینها دورتر میشوند، چارهشان این است که تسلیم شوند و از آن علایق نفسانی و شهوانی که در وجود آنها مانع از پیوستن به این راه مقدس و نورانی شده است بکنند و به خودشان بیایند و به این گردونه عظیم که در تاریخ ملت ایران و ملتهای مسلمان، دارد حرکت میکند قدمی مردانه بگذارند و بپیوندند. این آیه سوم بود و آیه چهارمی که امروز خواندیم: «و اذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض قالوا انما نحن مصلحون»
در این آیه، سخن از این گفته میشود: که کسانی به منافقین میگویند فساد نکنید در زمین، اینجا قرآن با نفس بیان این مطلب اعلام میکند که منافقین دارند فساد میکنند، خود این که میگوید: «واذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض» وقتی که به ایشان گفته شود فساد نکنید، قبل از آنکه ما به جواب آنها بپردازیم، یک قضاوتی را از قرآن احساس میکنیم، قضاوت قرآنی این است که اینها دارند در زمین فساد میکنند، حقیقت قضیه هم این است، که کدام فساد بالاتر از خدعهی مؤمنین و کدام فساد بالاتر از خنجر در پشت پنهان کردن برای فرود آوردن ـ در کتف یک حرکت جوان پرشتاب نورانی به سمت ارزشها و هدفهای والاست؟ از این فسادی بالاتر نیست، در آن روز هم اینطور بود، امروز هم اینطور است، همیشه هم همینطور خواهد بود، وقتی یک ملتی با اتکاء به ایمان به سمت هدفهای والایی دارد حرکت میکند، طبیعی است که با زحمت دارد حرکت میکند، چون هرگز حرکت به سمت ارزشهای والای الهی آسان و بیدردسر نخواهد بود، و طبیعی است که عوامل گوناگون، چون گرگ و دزد و خار و سنگ و صخره و همه چیز سر راهش قرار میگیرد و او افتان و خیزان از همهی اینها با همت حرکت میکند و میرود و با دشواری دارد این حرکت را ادامه میدهد، که اگر این دشواریها و برخورد با مشکلات نبود و بروز توانائیهای والای انسان هم نبود، آنوقت یکی از پشت بیاید به این حرکت خنجر بزند، آیا هیچ فسادی از این بالاتر هست؟
در صدر اسلام، بین کفر و جاهلیت آنروز عالم، نور توحید و نور آزادی انسان و نور قطع رشتههای بردگی از گردن و دست و پای انسان داشت و از اسلام همهجا را منور میکرد و اسلام و پیغمبر اسلام داشتند حرکت میکردند به سمت تعالی که یک مشت آدمهای حقیر و خفاشان کوردل، خودشان را پنهان کردند تا به پیغمبر ضربه بزنند. ضربهها چگونه بود؟ ضربهها این بود، که در جاهای متعدد قرآن هست، مسخره میکردند تا شاید روحیه مسلمانها را ضعیف کنند، صبح ایمان میآوردند، شب از ایمان برمیگشتند شاید اینها را مردد کنند، مدینه آنروز اوایل کار، شاید ده پانزده هزار نفر جمعیت بیشتر نداشته آنوقت در این شرایط چند نفر بیایند اول صبح پیش پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) بگویند ما ایمان آوردیم بعد وقت غروب که میشود بیایند میان اجتماعات مردم بگویند این چه ایمانی است، این حرفها را بیندازید دور، برای اینکه روحیه مردم را ضعیف کنند و این در قرآن هست، که یکی از شیوههای منافقین بود، یا اینکه بروند توطئه کنند، با مرکز امپراطوری روم تماس بگیرند و به آنها چرا شما نمیآیید حمله کنید به مدینه، اگر شما بیائید ما هم از داخل به شما کمک میکنیم و بساط اسلام را از بین میبریم. فسادهای اینها اینجور کارها بود، که البته طبعاً این کارها به نتیجه مطلوب نمیرسید، کما اینکه در جامعه خود ما هم همینطور بود.
از اوایل انقلاب تا امروز با مسخره کردن با تضعیف روحیه و با استفاده کردن از امکاناتی که در اختیار آن ناباوران هست مثل امکانات مالی، امکانات عشیرهای که در آن اوایل که تفتین و القائات و تحریکات عشایری میکردند یا مثلاً: امکانات هنری و امکانات علمی، که یک نفری با اتکاء به دانشی که دارد و تحصیلاتی که کرده است، استفاده کند بر ضربه زدن به ایمان آن کسانی که در اختیار او قرار میگیرند یک هنرمندی و یا یک قصه نویسی، یک شاعری یک نقاشی، یک فیلمساز، یک هنرمندی از هر شکلش از هنر خودش برای ضربه زدن به روحیه مردم استفاده کند، که همهی اینها توطئه و فساد است، برای اینکه یک حرکت صحیح خوش یمن و خوش عاقبتی، بر مبنای توحید و بر مبنای ارزشگذاری بر روی انسان، براساس ارزشهای الهی و براساس یک نظام درست ارزشی یک حرکت را به سمت یک اهدافی آغاز کردهاند و اینها دارند با این ابزارهایی که گفته شد و با انگیزهای که قبلاً به آن اشاره شد مقابله میکنند، این فساد است، پس آیه قرآن از آغاز میگوید: «و اذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض» وقتی که به اینها گفته میشود در زمین فساد نکنید، قبل از اینکه ما بپردازیم که آنها چه جواب دارند و خدا چه قضاوت کرده است؟ قضاوت قرآن را از همین آیه میفهمیم که دارند فساد میکنند. آنها در جواب وقتی به ایشان گفته میشود در زمین فساد نکنید چه میگویند؟ اینست که: «قالوا انما نحن مصلحون» ما داریم اصلاح میکنیم و حالا، قبل از اینکه من بپردازم به تشریح پاسخ آنها که گفتند ما اصلاح میکنیم، چه اصلاحی مورد نظر آنهاست که ادعایش را میکنند، این نکته را عرض بکنم که این که، در آیه قرآن گفته میشود: «و اذا قیل لهم» و چون به آنها گفته شود، معلوم نیست که حالا حتماً این اتفاق افتاده باشد و اینرا کسانی به آنها گفته باشند «لا تفسدوا فی الارض» ممکن هم هست گفته باشند، اما این به آن معنی نیست که ما تصور کنیم در صدر اسلام که منافقین بودهاند، یک عدهای میرفتند به آنها میگفتند: «لا تفسدوا فی الارض» فساد نکنید در زمین، گرچه ممکن هم هست که کسانی چنین گفته باشند، که اگر چنین چیزی اتفاق افتاده باشد، یا از مسلمانهایی بودند که اینها را میشناختند میرفتند میگفتند چرا اینقدر فتنه راه میاندازید و این چه فسادی است که شماها راه انداختید؟ شما هم بیاید بین مردم و کار آنها را بکنید، یا اینطور بوده است، به اینها میگفتند اینقدر فساد نکنید، این چه کاری است که ما داریم با این مردم انجام میدهیم و با انواع و با اشکال توطئهها ذهن آنها را منحرف و خراب میکنیم؟ که کسی اینطور به اینها میگفته، یا ممکن است هیچکدام از اینها نباشد بلکه یک خطاب طبیعی است در تاریخ به اینها، یعنی اگر فرض کنید صاحب دانشی و خردی و وجدان بیداری پیدا شود به اینها بگوید شما چرا اینطور فساد میکنید؟ چه میخواهید از جان یک ملتی که دارد در یک راه درستی با این اخلاص و صفا حرکت میکند؟ چرا شما میخواهید برای خاطر قدرت خودتان که حکومت دست شما باشد یا برای خاطر آن سیاست مطلوب خودتان که میخواهید با فلان قطب، مثلاً: با روم آن روز دنیا، یا با آمریکای امروز میخواهید پیوند داشته باشید یا در آن دورانی که گروههای چپ در ایران نفاق میورزیدند و مخالفت میکردند، که میخواستند مثلاً فرض کنید با امپراطوری سوسیالیستی آنروز که از هم پاشیده و نابود شد، میخواهید با او پیوند داشته باشید، چرا بخاطر اینها میآیید فساد میکنید در میان این مردمی که حالا طبق میل شما حرکت نمیکنند؟ این خطابی است که همیشه ممکن است به یک عده منافق بشود، چه داعیهای دارید؟ چه مرضی دارید؟ چرا مردم را اذیت میکنید؟ چرا جلوی این ملتی که راهی را شناخته و فهمیده و دارد حرکت میکند، مانع میگذارید و فریبگری و اغواگری میکنید، داعیه شما چیست؟ چه انگیزهای دارید؟ چرا فساد میکنید؟ اگر این سؤال بشود آنوقت انها در جواب میگویند «قالوا انما نحن مصلحون» این فساد نیست که ما داریم میکنیم ما داریم اصلاح میکنیم و کارهای خراب را درست میکنیم. یعنی با همهی این خرابکاریها، داعیهی اصلاحگری هم دارند، که حالا انگیزهای این داعیه و متن معنای این داعیه را انشاءالله در هفته آینده عرض خواهم کرد.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
1) بقره : 11 – 13
2) همان : 10