حضرت آیتالله خامنهای: «خانم مرضیه حدیدچی دباغ در دوران طاغوت در شمار مبارزان مؤمنی بود که زندان و شکنجههای شدید نتوانست او را از این راه دشوار منصرف کند و در دوران جمهوری اسلامی نیز در مسئولیّتهایی مانند فرماندهی سپاه پاسداران در همدان و نمایندگی مجلس شورای اسلامی و تدریس در دانشگاه و حضور در سازمانهای خدماتی انجام وظیفه کرد و مفتخر به عضویّت در هیئت اعزامی امام راحل برای رسانیدن نامهی معروف ایشان به سران شوروی سابق شد.» ۱۳۹۵/۰۸/۲۷
«ریحانه»؛ بخش زن، خانواده و سبک زندگی رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت ایامالله دهه فجر و پیروزی انقلاب اسلامی، به معرفی بانوان مجاهد و فعال در مبارزات انقلاب اسلامی میپردازد. به همین مناسبت در گفتاری از سرکار خانم منظر خیّر حبیباللهی، به بررسی زندگی و فعالیتهای مبارزاتی ایشان و خاطراتی از خانم مرضیه حدیدچی دباغ پرداخته است.
مادرم ما را عاشق قرآن کرد
من منظر خیّر حبیب اللهی، متولد ۱۳۲۷ هستم و ۷۵ سال دارم. مادرم به دلیل اینکه شاگرد شیخ العلمای صدوقی بودند، من را در مدرسهی اسلامی جامع تعلیمات ثبتنام کردند و تا کلاس نهم در جامع تعلیمات درس خواندم. ما دو برادر و یک خواهر هستیم. مادرم برایمان داستانهای قرآنی میگفت و این داستانها ما را عاشق قرآن کرد، به طوری که من وقتی دانشجو بودم با قرآن و نهجالبلاغه انس داشتم. در نهایت بعد از اتمام مدرسه، فکر نمیکردم که با چادر بتوانم به دانشگاه بروم، چون میگفتند نمیشود! ولی بالاخره اولش یک مانتوروسری جور کردیم و با آن رفتیم و بعد با چادر میرفتم.
چادر برایم مثل عصای موسی بود
در همین چادری شدن خیلی چیزها را به چشم دیدم. آن موقعی که مانتو و روسری میپوشیدم مثل بقیه باید در نوبت سؤال از استاد میایستادم. وقتی چادر سر کردم مثل عصای موسی راهها باز میشد. راه باز میشد سؤالم را میپرسیدم و برمیگشتم. چادر به من یک ابهت خاصی داده بود، چون تنها چادری دانشکدهی اقتصاد دانشگاه تهران بودم.
بر راه حق ثابت قدم باش!
زمانی که مدرسهی رفاه آمدم، آقای رجایی خیلی سختگیرانه ما را انتخاب کردند. کلی از ما امتحان گرفتند، فرض کنید در نقش شاگرد من نشستند و من درس دادم، تا بالاخره به من اجازهی تدریس دادند. ما نمیخواستیم تدریس ما علم لا ینفع باشد. میگفتیم که هدفدار باید کار کنیم. ریاضیات را با این سربرگی که «انسان باش، بیندیش، راه انتخاب کن و بر این راه ثابت قدم باش» تدریس میکردیم. این جمله را در ابتدای همه ورقههایمان نوشته بودیم. من یکی دو تا درس دیگر مثل ورزش و نقاشی هم داشتم. نقاشی را به سمت نقاشیهای مفهومی بردیم.
در آنجا همهی ما معلمها همین حالت را داشتیم. شهید محبوبهی افراز، آن موقع دکترایش را در ۲۱ سالگی با مقام شاگرد اولی گرفت و بسیار تیزهوش بود. ایشان فیزیک درس میداد، من ریاضی درس میدادم. آقای طالقانی تازه از زندان آزاد شده بود. گفتند که ده بیست جلسه آنجا بیایید و ما رفتیم. آقای طالقانی خودش همه چیز را هدفدار انتخاب میکرد. در حرفهایش هم ما را به سمت اینکه «هر کاری که انجام میدهید، فکر کنید»، سوق میداد.
شرح هفت شهر عشق
به خاطر سؤالهای متعددم، مادرم من را پیش بانو امین اصفهانی برد. ایشان آن موقع خیلی شناختهشده نبود. ما رفتیم و ایشان در دانشگاه سخنرانی کرد. یک خانم با چادر، در برابر دو هزار نفر جمعیت، هفت شهر عشق را شرح داد. بعد ما به خانهشان رفتیم و دیدم پاسبان دم در خانه ایشان ایستاده است. گفتم این خانم مگر چه کار کرده است؟ چرا باید از او بترسند؟ مگر هفت شهر عشق چه مشکلی برای اینها ایجاد میکند؟ پاسبان نگذاشت داخل منزل برویم. گفتیم سؤال داریم. گفت سریع بروید و برگردید. وقتی من با ایشان سؤالهایم را در میان گذاشتم، با یک محبت و لبخندی به من گفت: «تو به همه جوابهایت میرسی.» واقعاً با همین جمله به من خیلی چیزها را انتقال دادند. در هیچ چیز نشد که سؤال داشته باشم و یک آیتی جلویم در نیاید که جوابش را نگیرم. آنجاست که آدم «من طلبنی وجدنی» را میفهمد و «من وجدنی عشقنی». بعد که خلاصه عاشقش شدی بالاخره بلا به سراغت میآید.
کتاب خواندن جرم بود!
من در یک دورانی دستگیر و زندانی شدم. البته جرم خاصی نداشتم، چون مسلح نبودم و با گروهها هم نبودم. آن زمان خود همین «کتاب خواندن» جرم بود. «الله اکبر گفتن» جرم بود. البته ما اعلامیههای امام خمینی(ره) و نوارهایشان را داشتیم، ولی به دست اینها نیفتاد که بخواهند بهانه کنند. بهانهشان همین بود که این کتاب خوانده است.
چگونه با امام آشنا شدم
استاد مادرم، شیخ العلمای صدوقی، به مادرم گفته بودند که بعد از آقای بروجردی، آقای حکیم و بعد از آن، آقایی به نام سید روحالله خمینی میآید، شما پیرو ایشان بشوید. لذا ما از قبل میدانستیم. بعد که آن جریانات خرداد ۱۳۴۲ پیش آمد، ما دقیقاً میدانستیم که ایشان همان حقی است که باید دنبالش باشیم.
شکنجه وقتی برای عزیز آدم میشود بسیار سخت است!
دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران آن زمان مرکز اعتصابات و شلوغیها بود. فدائیان و مجاهدین هم فعال بودند و خطر این که جذب منحرفشدگان اینها بشویم، زیاد بود. اگر آن هدایتهای الهی نبود، بعید نبود که بالاخره کسی به طرف آنها بلغزد. برای افرادی که کار فرهنگی میکردند، این مدل کار سخت شد.
وقتی برای همان کتاب خواندن هم میگرفتند، سختگیریهای خاصی بود که از جمله یکیشان دستگیری خانم دباغ بود. ایشان شاگرد آیتالله سعیدی بودند. آیتالله سعیدی را با شکنجه شهید کردند. خانم دباغ را به همراه یکی از فرزندانشان، رضوانهی عزیز که شاگرد مدرسه رفاه بود، گرفتند و واقعاً جلادی کردند. کسانی که شکنجه شدند میگویند ما خودمان از جلد خودمان بیرون آمدیم، روحمان خارج شد، خودمان را میدیدیم. اما شکنجه وقتی برای دیگری میشود، برای عزیز آدم میشود، بسیار سخت است. آن هم فرزند نوجوان! من هر وقت فکر میکنم، میگویم خدایا تو قدرتش را دادی که این مادر توانست این مرحله را بگذراند.
شکنجه خانم دباغ در زندان قصر
من خانم دباغ را در زندان قصر دیدم. ایشان در زندان قصر به جهت شکنجهها، بیماری بسیار سختی پیدا کرد. اکثراً ناگزیر به استراحت بود. ساواک مخصوصاً این کار را کرده بود که توانش را از دست بدهد و دیگر چیزی از او نماند. من آزاد شدم اما خانم دباغ آنجا ماندند و اینقدر بیماریشان پیشرفت کرد که به بیمارستان منتقل شدند و از همان بیمارستان الحمدلله فرار کردند.
خانم دباغ به بازجوها گفته بود که من سواد ندارم. فقط گفتند سواد قرآنی دارم و با من قرآن میخواندند. به من گفت که تو بیا قرآن را از دیدگاه اقتصاد برایم بگو. ما هم در مقابل دیدگان با فضل و درایت ایشان، یک چیزهایی به ذهنمان میرسید و میگفتیم. به ایشان گفتم این مطالبی که میگویم مبادا تفسیر به رأی باشد؟ گفت خیالت راحت، بگو. ما تقریباً خیلی از قرآن را به همین صورت اقتصادی نگاه کردیم. ایشان شبها روی تخت مینشست و ما دورتادور ایشان مینشستیم و برایشان کتاب میخواندیم. کتابهای مختلف هم به زندان میفرستادند؛ مثلاً بخش زیادی از کتاب سفرنامهی ابن بطوطه را برایشان خواندیم.
اثرگذاری بر زندانیان کمونیست!
خانم دباغ به یکی از این کمونیستها گفت که بیا به من مثلاً درس بده تا مدرک بگیرم. همان جا در کنار این قضایا، خودشان به این خانم کلی مسائل مذهبی را گفته بود. یعنی با هوشیاری تمام روی آن خانم اثر الهی گذاشت. در آنجا با مهربانی در برنامههای مختلف شرکت میکرد و همهی بچهها، چه کمونیست چه خودی، هوای خانم دباغ را داشتند. کمونیستها با ملحفه یک لباس سراسری برایشان دوخته بودند که در آن راحت باشد.
اثرات زندان بر روحیه سازندگی انسان
در زندان هر چیز کوچکی به دردمان میخورد. جعبهی شیرینی تبدیل به یک تابلوی نقاشی میشد. اگر مثلاً داروهایی بود، از آن داروها خمیر ساخته میشد تا یک گلدان درست بشود. اگر کارتن میآمد، از آن یک چمدان درست میکردیم و وسایلمان را در آن میگذاشتیم. به نظرم زندان در همهی افراد این اثر را میگذارد. چون آن جایی که ما بودیم خیلی تنگ بود. پنجاه شصت نفر، در سه اتاق سه در چهار، با سه تخت سه طبقه بودیم. خود همین کمجایی، اثری روی شخص من گذاشته که الان احساس میکنم چقدر ما فضاهای زیادی داریم. وقتی من از زندان بیرون آمده بودم به مادرم میگفتم که شما سه چهار نفر در این منزل چقدر فضای زیادی دارید! میگفتم شما نمیدانید در یک ذره جا، آدمها چه کار میتوانند بکنند. برای همین الان هم واقعاً فکر میکنم که ما چقدر امکانات داریم.
نور ایمان ما را راهنمایی میکرد
در زندان یک چیز را خیلی واضح دیدیم، چون کنار کمونیستها زندگی کردیم، فرق آدمها آنجا بارز میشد. خود نماز نوری به آدم میدهد که به قول خدا «المؤمن ینظر بنورالله». نور خدا انگار یک راه روشنی جلوی آدم میگذارد و در خیلی از این بازجوییها کمک میرساند. گاهی به خواب، گاهی به بیداری، گاهی به شهود ما را راهنمایی میکرد.
فرض کنید یک نفر در شکنجههای بدنی بسیار سخت، طاقت آورده بود اما در مسائل عاطفی فریب خورده بود. در حالی که خانم دباغ، شما کتابشان را بخوانید، ببینید چقدر راحت در خیلی از مسائل اینها را گول زدهاند. این قدرت ایمان را میرساند. بالاخره قرآن حفظ بودیم و اینها در ما آثار خودش را ظاهر میکرد. فرض کنید روزه میگرفتیم، این فدائیان گفتند که ما میخواهیم همراه شما خودسازی کنیم. خلاصه با ما بلند شدند و همه سحری خوردیم و بعد اینها از صبح یکی معدهاش را گرفت، یکی غش کرد افتاد، یکی تا نزدیک چهار، پنج ساعت خودش را کشاند و افتاد. مواظب ما بودند که ما چه بلایی سرمان میآید. مخصوصاً سوسن حدادعادل که ۱۴ سالش بود. روزهاش را گرفته بود، ورزشش را میکرد، درسش را میخواند. این دختر با یک شادمانی زیبایی، مؤمنانه زندگی میکرد. اینها مرتب به او میگفتند معدهات ناراحت شده و میمیری. تا آخر ماه رمضان، یک نفر از اینها نتوانستند یک روز با ما همراهی کنند، ولی همین بچههای جوانی که آنجا بودند، همه کارهایشان را میکردند، روزه هم میگرفتند.
یکی از اینها از ما پرسید که چرا شما همه چیزتان در اوج است؟ همه باهوش هستید، همه خوشصدایید. ما قرآن را با صوت میخواندیم یا سرود میخواندیم. خیلی از همین بچههایی که در طرف مقابل ما رفتار میکردند، آدمهای خیلی خوبی بودند، خیلی بامحبّت بودند، معلوم بود حتی خانوادههایشان مذهبی بودند، ولی هر کدامشان به دلایلی بریده بودند. مثلاً یکی در ۱۷ سالگی نماز را کنار گذاشته بود، یکی در ۱۴ سالگی.
این فقط یک معجزه است
خانم دباغ در زندان یک نمونه بارز بود. آن جسمی که آنقدر در زندان فرسوده شد، بعد از آزادی، تعلیمات چریکی دید، سپس فرمانده سپاه همدان شد. در همان سپاه همدان خیلی چیزها از ایشان شنیدم. میگویند مثل چریکها توانمند بود. این فقط یک معجزه است. یعنی شما یک بخشی از فیلمش را میبینید، آن بخش کوچکی از توانمندیهای ایشان است. هم از لحاظ روحی در آدمهای دوروبرش نفوذ کند، هم اینکه در همسرداری نمونه باشد، مطیع ولایت باشد. در یک زمانی ایشان را با همان لباس سپاهی در کنار دفتر شهید باهنر دیدم. کاملاً مثل یک مرد جنگی لباس پوشیده بودند. امام به ایشان فرمودند در مراحل عادی با چادر باش، ولی در محل کارت با همین لباس جنگی باش. واقعاً میتوانم بگویم خانم دباغ نمونه یک زن مؤمن مسلمانی است که هیچ ادعای دانش و دانشگاهی و این مسائل را ندارند. اما با نور قرآن به جایی رسید که نماینده مردم تهران شد. بعد از آن با حال رنجور رانندگی میکرد تا به مردم مستضعفی که در کنارش بودند کمک کند.
خانم دباغ؛ نمونه زن مؤمن مسلمان
خانم دباغ بعد از اینکه نمایندگی را کنار گذاشت، رانندگی میکرد و با آن برای یک خانوادهی مستضعفی که میشناخت پول در میآورد. برای تمام بچههایشان مراقبتهای مختلف داشت. یعنی کاملاً حواسشان به تربیت بچهها و به اینکه مطیع همسر باشد بود. اصلاً به درخواست همسرشان رفتند شاگردی آیتالله سعیدی را کردند. آن زمانی هم که همسر ایشان یک کمی گفتند مثلاً حالا کجا داری میروی؟ میگفت هر چه شما بفرمایید. واقعاً یکی از قهرمانان کنارشان، همسرشان آقای میرزا دباغ است. خانم دباغ در داغ فرزندشان اصلاً خم به ابرو نیاورد. من برای تسلیت رفته بودم اما ایشان به من تسلیت گفت. بعد گفت پیمانه عمرش لبریز شده بود. امانتی بود و رفت.
مادری برای همه
یک نکته را هم من دوست دارم بگویم. یک خاطرهای را خانم دباغ در زندان برایم تعریف کرد. گفت یک روزی دیدم سر کوچه منزل ما یک پسر جوانی ایستاده است. حدس زدم که احتمالاً یکی از دخترهای من را در نظر گرفته است. رفتم با او صحبت کردم. گفتم پسرم اگر این حدس من درست است، مطمئن باش این دختر برای توست. اما برو درست را بخوان، اینجا وقتت را تلف نکن. ایشان آن پسر را هم بچه خودش میداند. او را یک روح شریف الهی میداند که در وجود این پسر است. بعد خیالش را راحت میکند، همان جوان هم دامادش شد. اینها نکتههایی است که در مادری ایشان به چشم میخورد و به دیگران هم توجه داشتند. بسیار مهربان بود. برای ما در همان زندان مادری کرد.
من خانم دباغ را یک معجزه الهی میدانم و تا همین اواخر هم با همین حالشان با عصا میآمد، یک جمعی را تشکیل داده بود تا به وضع زندگی زندانیهای سیاسی مسلمان رسیدگی بشود. تمام عمرشان را به نظر من برای همان عشقی که داشتند استفاده کرد. اگر داستان اولیهاش را بخوانید، خوابهایی دیده بودند. در آن خوابها نوید یک راه ویژه را به ایشان داده بودند. از همین جهت هم همسرشان کمکشان میکنند. ایشان خب هدایت شده بودند.
خانواده دباغ؛ نمونه یک خانواده اسلامی
اگر پای صحبت راضیه خانم دباغ و کوچکترهایشان بنشینید، میبینید اعضای خانواده خانم دباغ بسیار هوای همدیگر را دارند. آن مادر و آن پدر، اینچنین فرزندانی را تربیت کردند. اینها یک خانوادهی نوری هستند و اینگونه توانستند بدرخشند. در نبود مادر، غذا و لباس و همهی ملزومات برای همدیگر فراهم کردند. زمانی که مادر از زندان برگشت، با تمام وجود، نه فقط به بچههای خودش بلکه به دیگران هم میرسید. این خانواده، نمونه یک خانوادهی مسلمان است که این جوری عاشقانه و عارفانه زندگی میکنند. اینکه مردی، به خواستههای درونی و عرفانی همسرش توجه بکند. بعد بانویی که برایش هشت فرزند آورده و اینها در کنار آن پدر، تمام این کمبودها و کسریها را تحمل میکنند. به نظر من نمونهی یک بیت اسلامی را میبینید.
تو وقتی با خدا باشی، خدا کم و کاستیهای زندگیت را جبران میکند
وضع ایشان در زندان طوری بود که ایشان را در زندان بلند میکردیم و با سختی تا اتاق ملاقات راه میآمدند. در اتاق ملاقات میگفت من را دیگر رها کنید. بعد به شوهرش میگفت که تو چرا نمیروی کسی را بگیری زندگیات را تأمین کنی؟ شوهرش هم میگفت باز شروع کردی! به بچههایشان با شوخی و خنده میگفتند که خب تو چه کار کردی؟ تو یکی چه خبر؟ خب بچهها گریه میکردند، بالاخره مادرشان را میدیدند اما ایشان تمام مدت با حالت خوشحالی و شادی بود. بعد که از ملاقات برمیگشتند، دیگر میافتاد؛ یعنی آن مختصر انرژی را صرف خانواده میکرد. وقتی انسان نگاه میکند میگوید این زن این انرژی را از کجا میآورد؟ این توان و انرژی جز این نبود که خدا القا کند. شما رزمندهها را در جبههها میبینید، طرف دست و پایش میلرزد ولی تیراندازی میکند «وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ»، خدا به هدف میزند. تو وقتی تسلیم باشی، خدا با تو کارش را انجام میدهد و کم و کاستیهای زندگیت را جبران میکند.
همراهی و صبوری همسر خانم دباغ
قرآن میگوید «وَ الَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا» وقتی آدم آن جهاد در راه خدا را پیشه کند، خدا حتماً هدایت میکند. اینکه چرا همسرشان میگویند که تو باید مثلاً درس حوزه را بخوانی. در او این استعداد را میبینند و کمک هم میکنند. وقتی که در یک زمانی کار برایشان با هشت بچه سخت شده بود، ایشان گفتند که حالا مثلاً میشود درس را رها کنم. آیتالله سعیدی دنبالشان میفرستند، میگویند چرا ایشان نیامدند. ایشان یک استعداد خاصی هستند. استاد دنبال شاگرد رفته بود و آقای میرزا دباغ هم خودشان را مسئول دیدند که ایشان را یاری کنند.
خدا برای انسان کافی است
الان یکی از چیزهایی که با آن مواجه هستید، فرزندآوری است. ضمن اینکه فرزند میآورید، تربیت فرزند وظیفهتان است. اگر درس میخوانید، درستان را هدفدار باید بخوانید. اینها ظاهراً پنهان است ولی واقعیتش این است که شما دارید یک راهی را میروید که در یک زمانی -حالا یا خودتان یا فرزندتان- مصدر یکسری کارها میشوید. اصل قضیه هم این است که میگوید «وَ مَنْ یَتَّقِ اللَهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا، وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»، خدا کافی است. شما وقتی آن تقوا را جستجو میکنید، اگر سادهاش را بخواهید خدا میگوید ترک محرمات، قیام به واجبات و وقوف در شبهات و اخلاص داشتن. وقتی آدم پاک زندگی میکند، این پاکی دریچهای به سوی همان نور باز میکند. وقتی انسان واجبات را انجام میدهد، این قدر هست که او را به سمت نوافل بکشاند. قرب نوافل، یک عشقی میآورد و این عشق در غذاهایش، در کار خانهاش، در برکات وقتش، در اینکه دو کلمه حرف بزند کسی را هدایت بکند، اینکه دائم احساس کند که دائم در کار است، در صحنه است، اثر میگذارد.
نقش بانوان در شرایط تاریخی
من همین قدر بگویم که در آن زمان تحصیلکردهی دانشگاهی بسیار کم بود و به ما گفتند چون دانشگاه درس خواندی پس باید حتماً در مدرسه باشی و درس بدهی. خب ما هم بالاخره زندگی خودمان را داشتیم، من چهار فرزند دارم. با تمام این مسائل ناگزیر بودیم که بار این نبودها را جبران کنیم.
شما الان نگاه کنید ماشاءالله چقدر نیرو هست. خب زمان طاغوت چنین چیزی نبود. بعضی افراد در زمان طاغوت میگفتند اگر دختر دانشگاه برود، فاسد میشود و تقریباً هم همینطور بود. بعد از انقلاب شما ببینید که متخصصین خانم با فضیلت چقدر زیاد شدند، چه کشفیات و چه اختراعاتی این خانمها انجام دادند. دلیلش، همان سلامت فضا بود. بانوان در تخصصهای مختلف، چه در سطح جهان چه در داخل کشور درخشیدند. ما الان بانوان استاد دانشگاه فراوان داریم و در مسائل علمی زنها پیشرفت کردند و در مسائل اجتماعی هم همینطور. به قول امام، پیشتاز خیلی از راهپیماییها زنها بودند. چون مردها خیلی اوقات یک خوفی داشتند که مثلاً اگر وارد این کار بشوند، شاید خانوادههایشان را اذیّت کنند. وقتی زنهایشان راهپیمایی رفتند، اینها خیالشان راحت شد و خودشان هم وارد شدند. اینکه امام فرمودند ما مرهون زحمات شما خانمها هستیم، همینجوری بود.
خدا را مهربانتر از آن یافتم که فکر میکردم
یک حوض سیاه وسط کمیته مشترک بود. هر انسانی را آنجا شکنجه میکردند، همه شکنجه میشدند. چون در این ساختمان، چاه مانند اکو میشد و صدا در تمام سلولها میپیچید. صدای جیغ، مخصوصاً شبها بیشتر بود. وحشیگریشان شبها بیشتر بود. به قول خودشان میگفتند که ما شبها شکار انسان میرویم و اسلحهها را برمیداشتند. ما صداهایشان را میشنیدیم. یک عدهای را آورده بودند و با شدت تمام میزدند تا بیهوش میشدند. آن حوض را الان مسطح کردند. یک حوض گود با آب سیاه بود. سرشان را در آب میکردند تا مثلاً بیهوشی افراد از بین برود.
درکنار همهی این جریانات، خب همه بازجوها مست بودند. فریادهای مستانه میکشیدند، فحشهای ناجور میدادند. این اتفاقات حالت کلی آنجا بود. دیگر هر کسی هم که آنجا میرفت، نگران این بود که حرفی نزند که دیگران به مشکل بیفتند. در همین جریانها، یکی از این خانمهایی که کمونیست بود، اصلاً هیچچیز در پروندهاش نبود، ولی اینقدر خودش را باخته بود، خیلی چیزها را گردن گرفته بود. بعداً فهمیدیم اصلاً جزوهای در کار نبوده، یک کسی اسمی داده بوده، همه را گردن گرفته است. بعد البته آن مسلمان شد، شروع کرد به نماز خواندن و آن هم باز با جریان لطف اهلبیت بود. وقتی از آخرین لحظهی حضرت اباالفضل
علیهالسلام شنید، منقلب شد. من را از آن سلول برای بازجویی بردند ولی این خانم شروع به نماز خواندن کرد. بعد هم که او را در زندان قصر دیدم، گفت که ببین من فکر کردم سرم را به مهر بگذارم اصلاً نابود میشوم ولی خدا را مهربانتر از آن یافتم که فکر میکردم.
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
اگر بنا باشد که بچهها غرق همهجور نعمت و خدمت باشند، خب این بچهها واقعاً کمکم یک موجودات متوقع میشوند. الان شما غزه را نگاه کنید! همه چیز قطع است ولی دارند مقاومت و زندگی میکنند بلایی نیست که سرشان نیامده باشد اما چرا مقاومت میکنند؟ چه چیزی در آنها شکوفا شده؟ در راههای زیرزمینی فکر میکنید تنعم هست که این جوری مقاومت میکنند؟ در تمام دنیا باعث افتخار شدند.
ما فرمول خودسازی امام را داشتیم. امام میفرمودند که شما روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشته باشید، نمازهایتان را اول وقت بخوانید، مراقبت کنید، از خودتان حساب بکشید، تمام کتابهای زندهی دنیا را بخوانید، تمام اخبار دنیا را پیگیری کنید. بعد فنون مختلف را یاد بگیرید، رانندگی حتماً بلد باشید. یعنی ذوفنون باشید. ما به سراغ اینها میرفتیم. نمیگفتیم این حرفهی پسرانه است. مثلاً سیمکشی برق یاد گرفتیم. بچه را باید با سختیها عادت بدهند، بچه را سختکوش بار بیاورند. مثلاً فرض کنید که زبانهای مختلف را بیاموزد به بچه بگویند عربیات را تکمیل کن، انگلیسیات را تکمیل کن، تو باید بتوانی یک فرد جهانی باشی. به دنبال یکسری هنرها بروی. واقعاً تجوید قرآن بلد باشد، قرآن را قشنگ بتواند بخواند، قرآن حفظ بکند، در قرآن تدبر بکند، کتابهای مختلفی را که مخصوص اهلبیت است بخواند. اینها همه کم کم آدم را به آن سمتی که باید، میبرد.
ملاقات با خواهر طاهره
بعد از اینکه آزاد شدم، ازدواج کردم. دیگر دو تا بچه وقت من را گرفته بود. بعد از انقلاب یک روز برادرم گفت که خواهر طاهره میخواهد تو را ببیند. گفتم خواهر طاهره چه کسی هست؟ گفت او تو را میشناسد. رفتیم و دیدیم خانم دباغ خودمان است. خانم دباغ با یک گروهی کار میکردند که برادر من هم با ایشان بودند و به نام خواهر طاهره با هم همکاری داشتند. بعد از آن چند باری همدیگر را دیدیم و در همان جریان گروهی هم که تشکیل داده بودند میرفتیم.
قدر این انقلاب را بدانید
قدر این انقلاب را بدانید. ما در برههی زمانی و مکانی بسیار خاص قرار گرفتیم. قدر این امنیت الهی را که داریم بدانید. نعمتها را هدر ندهید. مراقب ذرات آب و غذا باشید، «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ، وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ» سعی کنید از هر چه دارید بهترین استفاده را بکنید. مصرف کننده نباشید، تولیدکننده باشید. انسان در اول زندگیاش فقط مصرفکننده است، هر چه جلوتر میآید از میزان مصرفکنندگیاش باید کم بشود و تولیدکننده بشود. این آن چیزی است که من از اقتصاد یاد گرفتم. تا میتوانید مفید باشید، تا میتوانید خدمت کنید و در این جریان حد یقف نشناسید، بیمنّت و بیانتظار. دست هر افتادهای را که میتوانید به هر صورت ممکن، به حرف، به کلام، به کمک مالی بگیرید؛ چون از تمام این لحظهها سؤال خواهد شد.