اکنون بالأخره پس از مدتها ابهام، ما مفهومی داریم که به خوبی میتواند تحولی بنیانی در رابطه استعمارگر و استعمار شده را بیان کند. با اینکه حداقل از یک دهه پیش کمابیش تشخیص داده میشد که جهان وارد عصر تازهای از استعمارگری شده است، به دلایل مختلفی تا به حال امکان اینکه تعبیر و درکی متناسب برای این مرحله صورتبندی شود، به وجود نیامده است. و جمعی از این دلایل به قابلیتهای علوم اجتماعی غرب در نظریهپردازی برمیگردد. از آن جا که در جهان کانون مستقلی برای نظریهپردازی اجتماعی وجود ندارد و غربیها همچنان در صدور و انتشار گسترده دیدگاههای خود به جهان دست برتر را دارند، ما به جای داشتن تصویر درستی از اوضاع جهان طی این سالها با مجموعهای از نظریات روبرو بودیم که در بهترین حالت توضیح ناقص و ناروشنی از امور و روابط میان استعمارگران غربی و کشورهای غیرغربی یا استعمارزده میدادند.
از این مجموعه نظریات، نظریههای ما بعدتجددگرایی، ما بعداستعمارگرایی ـ Post colonialism ـ و جهانی شدن بیشترین سهم را در خطای دید ما نسبت به ماهیت و حقیقت رفتار غربیها درباره غیر غربیها موجب شدهاند. این نظریات به طرق مختلف با تمرکز بر وجوهی خاص از تمایز اوضاع و احوال جدید جهان با دورههای استعمارگری نو و کهنه، این تلقی خطا یا توهم را به وجود آوردهاند که گویی روابط نامتقارن یا سلطهآمیز گذشته میان غرب و غیر غرب جای خود را به وضعیتی متقارن یا غیرسلطهآمیز داده است. از این نظریات به ویژه دو نظریه مابعداستعمارگرایی و جهانیشدن که بیش از اولی ذهن ما را تسخیر کرده، از همان آغاز با عنوان منحرف کنندهای که برگزیدهاند از پایان و گذر از دوره استعمار و یک کاسهشدن تمامی ملتها و کشورها به واسطه ورود همه آنها به عرصه واحد و پیوستهای از روابط هم ارز و هم عرض سخن گفته و در این زمینه ابهام آفرین بودهاند.
البته بخشی از دلایل به کمکاریها و ضعفهای خود ما و دانشگاهیان بر میگردد؛ زیرا حتی همین نظریات موجود نیز قابلیت این را داشته و دارند که با اتخاذ منظر درست، تحلیلی برای بیان حقایق اوضاع به کار گرفته شود. البته در این زمینه بایستی انحراف عامدانه و آگاهانهای را که بعضی از روشنفکران در این زمینه موجب شدهاند، کنار گذارد چون این عملکرد بخشی از ویژگیهای شرایط استعمار فرامدرن یا مابعدتجددی است که در دنباله به توضیح آن خواهیم پرداخت.
اما بخش دیگری از دلایل موجود بر سر راه رسیدن به یک تعبیر و اصطلاح روشنگر برای اوضاع جدید به دانش یا آگاهی پیشین ما در این زمینه بر میگردد. از آنجائی که پیش از این برای درک ویژگیهای استعمارگری پس از دوره اشغالگری و امپریالیزم ما نظریات و تعبیرات استعمار نو یا امپریالیزم نو و استعمار فرهنگی را داشتیم، دچار این ابهام بودیم که این مرحله را چگونه فهم کنیم. مطابق فهم قبلی پس از دوره اشغالگری، دوره امپریالیزم قرار میگرفت که به جای قدرت نظامی عمدتا بر سیاست اتکا میکرد و از طریق ایجاد دولتهای دست نشانده، رابطه استعمارگری را تداوم میبخشید. در مرحله استعمار نو ویژگی استعمارگری اتکای آن بر ایجاد و تقویت پیوندها و روابط سلطهآمیز و نامتقارن اقتصادی قرار داشت که بیش از امپریالیزم سیاسی رابطه استعمارگرایانه نامرئی و دور از دسترس میساخت. با توجه به اینکه این ویژگی در مرحله امپریالیزم فرهنگی به حد نهایی خود میرسید، در بهترین حالت صاحبنظران دوره جدید را تداوم امپریالیزم فرهنگی قلمداد میکنند زیرا با توجه به خط تحلیلی موجود ظاهرا مرحلهای پس از این مرحله قابل تصور نیست.
اما برکنار از دلایل متعددی که امکان و مجال طرح همه آنها در اینجا نیست ما اکنون اصطلاح استعمار فرانو [1] یا استعمار مابعدتجددی را داریم که میبایستی در جهت درک مفاد و محتوای آن بکوشیم. سؤال این است که استعمار فرانو چه ویژگیهایی داشته و تمایز آن با مراحل پیشین استعمار چیست؟همان طور که پیشتر آمد، استعمار مابعدتجددی در تمایز با مراحل قبلی به معنایی آنچنان نامرئی میشود که اساساً وجود آن نفی میشود تا این حد که گویی دیگر استعماری وجود ندارد. در واقع همین وضع است که زمینه طرح یا قبول نظریاتی مثل مابعداستعمارگرایی یا جهانی شدن را به وجود آورده است. استعمار فرانو گرچه در مواردی مثل افغانستان یا عراق و یا حتی کل خاورمیانه بدون ابهام بازگشتی به دوران اولیه استعمار یعنی اشغالگری نظامی دارد، اما نباید تنها به این اعتبار آن را استعمار مابعدتجددی دانست. البته از جهتی مطابق درکی که ما از مابعدتجددگرایی داریم، برگشت به رویههای سنتی اشغالگری و تلاش برای احیای امپراطوریهای کهن، وجهی مابعدتجددی دارد. اما بدون توجه به بعد دیگری از این تحول آن را نمیتوان استعمار مابعدتجددی دانست. زیرا هر وضع مابعدتجددی ترکیبی از سنت و تجدد را در خود جای داده است. برای درک این بعد جدید توجه دقیق به نحوه عملکرد غربیها در اقدامات اشغالگرانه در افغانستان، عراق یا یوگسلاوی ضروری است.
آنچه رویه اشغالگران در این رخدادها را خصیصهای متفاوت با اشغالگری ابتدایی میبخشد کلیت ساختاری است که در آن اشغالگری انجام میگیرد. این ساختار است که علی رغم وجود اشغالگری و قتل و کشتارهای فجیع و غیرانسانی مداوم، به آن ظاهری مشروع بخشیده و امکان انجام، تداوم، استقرار و حتی توفیق آن را فراهم میسازد. البته اینکه اشغالگری جدید در پوشش حقوق بشر، دفع دیکتاتوری و سرکوب یا استقرار آزادی و دموکراسی انجام میگیرد، تا حدی وجه جدید آن را میرساند. اما اگر توجه کنیم که تمامی متجاوزان از اشغالگران قدیمی تا استعمارگران جدید تجاوزات خود را در پوشش ظاهری درست نظیر آبادانی و استعمار قرار میدادهاند، معلوم خواهد شد که از این حیث نیز چندان وجه جدیدی در استعمار وجود ندارد، اما واقعا چه تحولی رخ داده که علیرغم این همه کشتار، تجاوز و نامردمی در افغانستان یا عراق باز هم آمریکاییها و غربیها امکان این را مییابند که به کمک نیروهای افغانی یا عراقی، ساختارهای سیاسی مناسب با منافع خود را در این کشورها، مستقر ساخته و علیرغم حیلهها و تقلبهای آشکار و پنهان به آن صورتی قانونی و مردمی بخشند؟ جواب این سؤال -که پاسخ ما در مورد یکی از مهمترین ویژگیهای استعمار مابعدتجددی است- از طریق تأمل در باب آنچه اشغالگری با ظاهر انسانی را فراهم آورد، قابل دریافت است.
تا همین اواخر و شاید مشخصاً قبل از اشغال افغانستان توسط شوروی و ورود آمریکا به صحنه تجهیز نیروهای ضدشوروی در افغانستان یا برانگیختن ضدانقلابیون کنترا علیه انقلابیون نیکاراگوئه هر نوع اقدام غربیها در جهان توسط مردم جهان با عنوان و ماهیت واقعی آن یعنی تجاوز، اشغالگری و مداخله امپریالیستی یا استعمارگرایانه فهمیده میشد. اما پس از این تحولات تدریجاً روشن شد که آمریکا و غربیها میتوانند بر روی لایهای از نیروهای کامل سرسپرده و وابسته به غرب به عنوان نیروهای مشروعیت بخش و کمک کننده به سلطه و کنترل خود حساب کنند. نکته اساسی در این تحول یکی این است که دیگر این نیروها نظیر ابتدای اشغالگری غربیها محدود به گروهی محدود از روشنفکران یا سیاسیون نمیشود که به خانوادههای اشرافی، درباری یا حاکم کشورهای غیرغربی تعلق دارند، بلکه گروه کمابیش گستردهای از مدیران، متخصصین، دانشگاهیان و کل روشنفکرانی را شامل میشوند که به لایهها، قشرها و طبقات مختلف اجتماعی وابستهاند. به علاوه بستگی اینها به غرب صرفا از باب منافع یا به دلایل سیاسی- اقتصادی صرف نیست، بلکه ماهیتی فرهنگی دارد زیرا آنها هویت خود را بر پایه ارزشهای غربی تعریف و تعیین میکنند. و فراتر از اینها به اعتبار پیوندها و بستگیهای اجتماعی این گروههای روشنفکر، آنها واجد عمقی ولو ضعیف در درون جوامع خود شده و نظیر وابستگان و سرسپردگان اولیه از جامعه خود منزوی، مطرود و معزول نیستند. آنها نه تنها به اعتبار ظاهر بومی خود بلکه به اعتبار بستگی به این لایههای اجتماعی به نیرویی تعیینکننده در استعمارگری بدون ظاهر متعهدانه بدل میشوند.
دقیقاً وجود این روشنفکران-که به تعبیر ادوارد سعید در نقش کاکاسیاههای سفیدپوستان ظاهر شدهاند-امکان این را فراهم آورده که اشغال عراق یا آمریکا نتواند در صورت واقعی خود ظاهر شود و فرایند دموکراسیسازی یعنی تثبیت و استقرار ساختار سیاسی مناسب با منافع و اهداف اشغالگران به شکلی ظاهرا قانونی و مردمی ادامه پیدا کند. اما آنچه این وضع را به مراتب پیچیدهتر و به همان اندازه بدیع میسازد این است که این مجموعه نخبگان و روشنفکران فراخوانده شده از متروپولها یا مستقر در کشور مستعمره برخلاف آنچه ممکن است از تعبیر ادوارد سعید برآید، کاکاسیاه به معنای معمول نیستند. آنها بخشی از طبقه جدید جهانی را میسازند که علی رغم موقعیت فرودستشان نسبت به اعضای غربی طبقه جدید جهانی کمابیش موقع و نقشی ماهوی و اصیل دارند. آنها به اعتبار اینکه کار ایجاد اتصال پایدار و دایمی رابطه سلطه میان جوامع خود و نظامهای غربی را به عهده دارند، توسط غربیها به عنوان اعضای کمابیش برابر طبقه جدید پذیرفته میشوند و در چارچوب نقش احاله شده به خود یعنی کمک به ایجاد نظمی جهانی استقلال دارند.
بر این اساس استعمار مابعدتجددی استعماری است که به یک معنا قطب و مرکز ندارد چون ظاهرا برپایه نقش، موقعیت و حضور دایمی قطبهای غربی سلطه شکل نمیگیرد بلکه بر پایه شبکهای از روابط سلطه که در هر جای جهان نیروهای بومی خود را دارد، استقرار مییابد. نه تنها این استعمارگری فرانوین قطب ندارد، بلکه اتفاقا غرب یا طبقه جدید حاکم غربی است که حتی تصور قطب داشتن برای این مرحله از سلطه را نیز رفع و دفع کند. استعمارگری مابعدتجددی خواهان آن نیست که جهان بتواند بر پایه مرزبندیهای سنتی میان استعمارگر و استعمارشده خط فاصل مکانی جغرافیایی ایجاد کند. این استعمارگری کل جهان را در هیئت یکپارچه آن زیر سلطه میخواهد از این جهت نه تنها به این سمت میرود که حاکمان غیرغربی بومی غربخواه را به عنوان اعضای طبقه جدید جهانی در کنار حاکمان غربی قرار دهد، بلکه مردم زیر سلطه جهان غیرغربی را در کنار مردم زیرسلطه جهان غرب قرار داده و به صورت یک کاسه با آنها برخورد کند. استعمارگری فرانوین به این معنا استعمارگری دوره مابعد دولت-ملتهاست و مرزبندیهای ملی را در نهایت چندان مرتبط با طرح خود نمی بیند گرچه تا دستیابی به وضع نهایی از این چارچوبها هم چنان استفاده خواهد برد.
استعمارگری فرانو از وجهی به اعتبار یک تحول عمیق ساختاری در جهان، ممکن شده و با آن مشخص میگردد. غرب پس از حدود 300، 400 سال کار بیوقفه از طریق تجاوز ، حیلهگری، ارعاب و فریب به مدد ایجاد دولتهای دست نشانده و یا استمرار روابط سلطه سیاسی- اقتصادی توانست کلیه جوامع غربی را به میزان زیادی تخریب کند. اما اینکه در این کار توفیق یافته یا نه در اینجا مسئله ما نیست. آنچه به یقین میتوان گفت این است که در پایان این تحول و در وقتی که تمدن غربی رو به افول میرود، ما در جهان شاهد جاگیر شدن اجتماعی-فرهنگی نیروهایی هستیم که محصول این کار چندصدساله است. از منظری استعمارگری فرانوین صرفا به این اعتبار ممکن شده است که روشنفکران غیرغربی یا کاکاسیاههای سفیدپوستان اکنون تبدیل به نیروهای جاگیر و کمابیش گستردهای در کشورهای تحت استعمار شدهاند. اما مهمتر این است که این روشنفکران و نیروهای اجتماعی وابسته به آنها خود را کاکاسیاه نمیدانند، بلکه آنچنان به هویت غربی وابسته شدهاند که خود را جزئی از تجدد و تمدن غربی دانسته و آشکارا و صریحا ارزشهای لیبرال دموکراسی را تبلیغ کرده و به دنبال آنند. آنها فراتر از این به عنوان متخصص، اقتصاددان یا سیاستمدار برای ادغام در نظم جهانی و پرهیز از رویارویی با استعمار، اعلامیه صادر میکنند، به ملتهای خود میگویند که تنها راه نجات آنها و دستیابی به رفاه ادغام در نظم و تجارت جهانی است. آنها برعکس گذشته به جای نفی وابستگی و استعمار در نظریات خود از توسعه وابسته یعنی از طریق تبدیل شدن به زایدهای در نظام جهانی و ریزهخواری از خوان یغمای سلطه غرب سخن میگویند و در برنامههای توسعه آن را محور اقدامات راهبردی پیشنهادی قرار میدهند.
استعمارگری فرانوین به اعتبار بکارگیری زور و قدرت نظامی که در پرتو تکنیکهای جدید نیروی فوقالعادهای یافته است، جدید نیست، بلکه به اعتبار اتکا بر تمایل ملتهای جهان سومی به رفاه و ارزشهای مصرفی، جدید است چون ملتها را بدون آنکه مخالفتی ابراز کنند یا بخواهند ابراز کنند در نظام سلطه جهانی قرار میدهد. اما حلقه واسطی که ملتها را بدون اشعار به واقعیت سلطه در این فرایند قرار دهد، وجود مجموعهای از نخبگان و روشنفکران وابسته است که عمیقا به غرب به عنوان پایان تاریخ نگاه میکنند و پیوند خود با غرب را نه سرسپردگی بلکه تعلق خاطر به ارزشهای انسانی و فراجهانی تجدد میدانند.
استعمارگری فرانوین از وجهی نیز ماهیتی فرهنگی دارد اما صرفا از قسم امپریالیزم فرهنگی نیست. در واقع استعمارگری مابعدتجددی تمامی اشکال استعمارگریهای گذشته را دارد ضمن این که صرفا به آنها محدود نمیشود. از این جهت قطعا امپریالیزم فرهنگی همچنان در این مرحله از استعمارگری نقش ایفا خواهد کرد. اما آنچه این امپریالیزم فرهنگی را متفاوت میسازد این است که این بار محصولات فرهنگی غرب فقط توسط برادران وارنر یا یهودی پخش نمیشود بلکه رسانهها و شبکههای تولید و توزیع ایرانی در اینجا و آنجا، لسآنجلس یا لندن نقش اصلی را در آن ایفا میکنند. دقیقا از همین جهت که این بار خودی با چهرهای آراسته، ظاهری موجه و از منظری بومی کار استعمار را دنبال میکند، استعمار ماهیتی کامل دشوار و به یک معنا غیرقابل گریز مییابد. اما شاید آنچه مسئله را صورتی کامل جدیدتر و ماهیتی پیچیده و دشوارتر میبخشد این است که امپریالیزم فرهنگی گوش و دلی نیز در نزد استعمارزده یا استعمارشده یافته است. به این معنا در اینجا نیز مسئله پیدایی استعمارخواهی یا غربطلبی و تجددخواهی است که استعمارگرایی مابعدتجددی را از مراحل قبلی آن کاملا متمایز ساخته است زیرا در این حالت، استعمار کسانی را در کشورها و جوامع مقصد یافته که به جای تعارض و رد استعمار-بر اثر تغییر علایق- خود در جست وجو و طلب بردگی و سرسپردگی هستند.
بنابراین میتوان گفت که استعمارگرایی فرانوین استعماری است که مرز و محدوده مشخصی ندارد. در این نوع استعمارگری بدلیل آنچه جهانی شدن خوانده شده، امکان تفکیک دشمن بر پایه مشخصههای معمول مثل ایرانی بودن یا خارجی بودن وجود ندارد. دشمن در همه جا حضور دارد و عجیبتر اینکه در ظاهری کامل خودی، دوست و همراهی که میکوشد ملت خود را به رفاه و تنعم برساند، در کنار ماست. استعمارگری مابعدتجددی به همین دلایل نامرئی است چه در هیئت فرهنگی آن، همچون ماهواره، مجله یا روزنامه ایرانی است که حرفهای وی را میزند و چه در هیئت سیاسی آن، این یا آن سیاستمدار و حزب ایرانی است که برنامههای دموکراتخواهانه استعمار را به عنوان برنامهای برای سعادت ملت عرضه میکند. به اعتبار همین ویژگیهاست که گذر از گردنه استعمارگری فرانوین بسیار دشوار و بعضا ناممکن مینماید-گرچه واقعیت وجود مقاومت در جهان نشان میدهد که چنین نیست- بیتردید وزن اساسی مبارزه در این مرحله در قلمرو فرهنگ قرار دارد که حوزه اندیشه و رسانهها بویژه اهل فکر و دانشگاهیان است.
نزاع این بار نه نزاع نظامی، سیاسی یا اقتصادی بلکه نبردی هویتی است که درگیری تمام نیروهای سهیم و ذینقش در شکلگیری هویتها را میطلبد. اما باید دانست که نزاع هویتی صرفا جدالی فرهنگی نیست بلکه نزاع یک زندگی و یک گونه بودن با گونههای دیگر از زندگی و بودن است. این به معنای آن است که ما بایستی بکوشیم و تمام سعی خود را به کار گیریم تا مردم ما از آن گونه که زندگی میکنند و هستند آنچنان خشنود باشند که طلب غیر نکنند.
کلید فتح این مبارزه و گذر از این مرحله اثبات این نکته به مردم است که نیکبختی ایران و افزایش مداوم این سعادت، جز با اتکا به هویت اسلامی-ایرانی تحقق یافتنی نیست.