ساخته شدن مجسمهی آزادی آمریکا توسط مهندس فرانسوی [شما نخبگان]مرعوب غرب هم نشوید. درست است که امروز غربیها از لحاظ علم و فنّاوری از ما خیلی جلوترند امّا شما مرعوب این جلوتر بودن نشوید. چرا؟ برای اینکه شما از آنها بالاتر هستید. آنکه شما میبینید امروز فنّاوری پیشرفته دارد و صنایع و اختراعات و مانند اینها دارد، ۲۰۰ سال است شروع کرده؛ شما ۳۵ سال است شروع کردهاید؛ انقلاب شما ۳۵ ساله است؛ شما در طول ۳۵ سال توانستهاید این همه راه بروید و این شتاب را در پیشرفتها پیدا کنید. آنها در طول ۳۵ سال اوّل استقلالهایشان [خیلی عقب بودند]؛ مثلاً کشور آمریکا؛ ۳۵ سال بعد از تاریخ استقلال از زیر یوغ انگلیسها آمریکا هیچ چیز نبود. آمریکای ۳۵ سال یا ۴۰ سال بعد از استقلال، با ایران ۳۵ سال بعد از پیروزی انقلاب، زمین تا آسمان فرق دارد؛ شما بمراتب از آنها جلوترید. عمر تمدّن مادّی آنها بمراتب کمتر خواهد بود برای شما که بخواهید به این رتبهی از تمدّن مادّی برسید؛ حالا جدای از معنویّات. مرعوب آنها نشوید. ۱۰۰ سال بعد از پیروزی آمریکاییها بر ارتش انگلیس و استقلال آمریکا، این مجسمهی آزادی معروف آمریکا ساخته شده. این مجسمه را آمریکاییها نساختند -اگر حافظهی من خطا نکرده باشد، قدیم دیدم- این مجسمه را یک مهندس فرانسوی از فرانسه آمد ساخت. یعنی صد سال بعد از استقلال، آمریکاییها هنوز از لحاظ علمی و فنّی و صنعتی به آنجایی نرسیده بودند که بتوانند این مجسمهی آزادی را بسازند؛ یک مهندسی از فرانسه آمد، این را طرّاحی کرد و ساخت. شما خیلی جلوترید؛ مرعوب نشوید. تواناییهای شما بمراتب بهصورت بالقوّه بیشتر از آنها است؛ پیش بروید، حرکت کنید.1394/07/22
محل اشکال بودن حذف بردگی در آمریکا جزو وظایف جمهوری اسلامی این است که در جامعه امنیت ایجاد کند. امنیت اخلاقی، امنیت اجتماعی - همانطور که شرح دادید - جزو وظایف ما است؛ جزو وظایف جمهوری اسلامی است؛ نمیتوانیم اینها را رها کنیم. مظهر این امنیت و عامل وسطِ میدانِ این امنیت عبارت است از نیروی انتظامی؛ بنابراین بایستی اقتدار داشته باشید؛ باید بتوانید مقتدرانه عمل کنید؛ باید بتوانید با قاطعیّت عمل کنید. منتها نکتهی کار این است که اقتدار را با ظلم نباید اشتباه کرد؛ اقتدار را با حدومرز نشناختن و بیمهار حرکت کردن نباید اشتباه کرد. مثلاً فرض کنید در بعضی از کشورها - فرضاً در آمریکا - پلیس خیلی مقتدر است؛ آدمهای عضلانی را هم پشت دوربینها و مانند اینها نشان میدهند که اینها بهعنوان پلیس آمدهاند وسط میدان و دارند قبضوبسط میکنند؛ خب بله؛ لکن میزنند بیگناهها را میکُشند؛ کسی را بهعنوان اینکه مثلاً میخواسته اسلحه بکِشد، پانزده شانزده گلوله میزنند و پدرش را درمیآورند، نابودش میکنند - این اقتدار اقتدار مطلوبی نیست؛ اقتدار همراه با ظلم است؛ این اقتداری است که درنهایت، ایجاد امنیت نمیکند، ایجاد ناامنی میکند؛ خود این، عامل ناامنی میشود - بعد هم که میروند دادگاه، دادگاهها هم اینها را تبرئه میکنند که میشنوید. این قضایا امروز متأسّفانه در دنیای بیاعتنای به ارزشهای معنوی خیلی زیاد است که مشاهده میکنید. حالا بامزه اینجا است که در آمریکا که بهاصطلاح رئیسجمهور هم یک سیاهپوست است، درعینحال نسبت به سیاهپوستان این حالات و این کارها دارد انجام میگیرد .بهمناسبت اینکه یک روزی بردهداری را یک شخصی، یک رئیس جمهوری حذف کرده است، جشن میگیرند - که آن هم محلّ اشکال است؛ آن هم محلّ ایراد اساسی است؛ یعنی آبراهام لینکلن که میگویند این را حذف کرده است، بر حسب دقّتهای تاریخیای که کسانی کردهاند، واقعیّت قضیّه این نیست؛ مسئله مسئلهی حذف بردگی نیست؛ مسئله مسئلهی شمال و جنوب بود و جنگهای دامنهدار و ریشهدار چندسالهی شمال و جنوب آمریکا و بحث دعوای بین زمینداری و کشاورزی از یک طرف و صنعت از یک طرف؛ دعوا سر این حرفها بود؛ بحث این نبود که واقعاً بهخاطر احساسات انساندوستانه [باشد] - امّا در همان حال، سیاهها مورد ظلم قرار میگیرند، مورد بیاعتنایی قرار میگیرند، مورد تحقیر قرار میگیرند؛ بعد هم که جانشان [در خطر است]. اینجور اقتداری درمورد پلیس، مطلوب اسلام و مطلوب ما نیست؛1394/02/06
جنایت به ملتها؛ شاخص استکبار یكی از شاخصهای دیگر استعمار و استكبار این است كه جنایت را نسبت به ملّتها و نسبت به آحاد بشر مجاز میشمرند و اهمّیّت نمیدهند. این یكی از بلایای بزرگ استكبار در دوران جدید است؛ دوران جدید یعنی دوران پیشرفت علم، پدید آمدن سلاحهای خطرناك، كه این سلاحها هم [از وقتی به] دست مستكبرین رسید، بلای جان ملّتهای عالم شد؛ برای جان انسانها - هر انسانی كه با آنها همراه نباشد، تسلیم آنها نباشد، تابع آنها نباشد - هیچ ارزشی قائل نیستند؛ مثالها، الیماشاءالله [وجود دارد]. یك مثال، برخورد مستكبرین با بومیان آمریكا است؛ همین كشوری كه امروز منابع مالی آن، امكانات آن، موقعیّت جغرافیایی آن، همهچیز آن در اختیار غیربومیان آن منطقه است. خب اینجا مردم بومیای وجود داشتند؛ برخورد با آنها به قدری خشن، به قدری مشمئزكننده است كه یكی از نقاط تاریك تاریخ آمریكای جدید است؛ خودشان دربارهی آن، چیزها نوشتهاند؛ كشتارهایی كه كردند، فشارهایی كه آوردند. عین همین قضیّه بهوسیلهی انگلیسیها در استرالیا اتّفاق افتاد. انگلیسیها در استرالیا مردم بومی را مثل حیوانات، مثل كانگورو بهعنوان تفریح شكار میكردند؛ آنها برای جان انسانها هیچ ارزشی قائل نبودند. این یك نمونه است؛ [ البتّه] صدها مثال دارد كه در كتابهای خودشان، در تواریخ خودشان اینها آمده است. یك نمونهی [دیگر] بمباران سال ۱۹۴۵ میلادی - یعنی سال ۱۳۲۴ شمسی - است كه دو شهر ژاپن را آمریكاییها با بمب اتمی نابود كردند؛ صدها هزار آدم كشته شدند، چندین برابر اینها در طول زمان تا امروز بر اثر اشعهی اتمیای كه وجود داشته، معیوب و ناقصالخلقه و دچار بیماریهای گوناگون شدند كه تا امروز مشكلات آن باقی است؛ هیچ استدلال درستی هم برای این كار نداشتند، كه من حالا بعد اشاره خواهم كرد؛ راحت بمب اتم انداختند. در دنیا تا حالا دوبار بمب اتم استعمال شده است، هر دوبار هم بهوسیلهی آمریكاییها كه امروز خودشان را متولّی مسئلهی اتمی در دنیا میدانند! دلشان هم میخواهد كه این قضیّه فراموش بشود [امّا] فراموششدنی نیست. اینهمه جان انسانها از بین رفت، برایشان ارزشی نداشت. جان انسانها بیارزش میشود؛ جنایت برای دستگاههای استكباری آسان میشود. در ویتنام، آدم كشی كردند؛ در عراق دستگاههای امنیّتی و شركتهای مزدور امنیّتی آنها مثل بلك واتر - كه من آن سال اشاره كردم - جنایت كردند؛ در پاكستان با هواپیماهای بدون سرنشین هنوز دارند جنایت میكنند؛ در افغانستان بمباران میكنند و جنایت میكنند؛ هر جایی كه دستشان برسد و منافعشان اقتضا كند، ایجاب كند، از جنایت اِبا ندارند؛ جنایت با قتل، جنایت با شكنجه؛ زندان گوانتانامو كه مال آمریكاییها است، هنوز زندانی دارد. الان ده یازده سال است در این زندان یك عدّهای را كه به اتّهام از جاهای مختلف دنیا گرفتند و بردند آنجا، بدون محاكمه [و] با شرایط بسیار سخت و همراه با شكنجه نگه داشتند! در عراق، زندان ابوغُریب یكی از زندانهای آمریكاییها بود، سگ به جان زندانی میانداختند و او را شكنجه میكردند. غارت منابع حیاتی ملّتها برایشان آسان است. ربودن و اسیر كردن سیاهان، یكی از ماجراهای گریهآور تاریخ [است] كه نظام سلطهی آمریكا و امثال آن دوست ندارند این داستان احیا بشود، [كه یك نمونهاش] همین مسئلهی غلام و كنیز گرفتن مردم آفریقا است؛ كشتیها را از اقیانوس اطلس میآوردند، در سواحل كشورهای غرب آفریقا مثل گامبیا و امثال اینها نگه میداشتند، بعد میرفتند با تفنگ و سلاحهایی كه دست مردمِ آن روز از این سلاحها خالی بود، صدها و هزارها پیر و جوان و مرد و زن را میگرفتند، با شرایط بسیار سختی با این كشتیها برای بردگی به آمریكا میبردند. انسان آزاد را كه در خانهی خودش زندگی میكرد، در شهر خودش زندگی میكرد، به اسارت میگرفتند؛ الان سیاهانی كه در آمریكا هستند، از نسل آنهایند. چند قرن آمریكاییها این فشار عجیب را آوردند كه [در این زمینه] كتابها نوشتهاند كه این كتاب "ریشهها" كتاب مغتنمی است برای نشان دادن گوشهای از این فجایع. انسانِ امروز چطور میتواند اینها را فراموش كند؟ با همهی این حرفها هنوز هم در آمریكا بین سیاه و سفید تبعیض هست.1392/08/29
بردگی مردم آفریقا توسط نظام سلطه آمریکا یكی از ماجراهای گریهآور تاریخ كه نظام سلطهی آمریكا و امثال آن دوست ندارند این داستان احیا بشود، [كه یك نمونهاش] همین مسئلهی غلام و كنیز گرفتن مردم آفریقا است؛ كشتیها را از اقیانوس اطلس میآوردند، در سواحل كشورهای غرب آفریقا مثل گامبیا و امثال اینها نگه میداشتند، بعد میرفتند با تفنگ و سلاحهایی كه دست مردمِ آن روز از این سلاحها خالی بود، صدها و هزارها پیر و جوان و مرد و زن را میگرفتند، با شرایط بسیار سختی با این كشتیها برای بردگی به آمریكا میبردند. انسان آزاد را كه در خانهی خودش زندگی میكرد، در شهر خودش زندگی میكرد، به اسارت میگرفتند؛ الان سیاهانی كه در آمریكا هستند، از نسل آنهایند. چند قرن آمریكاییها این فشار عجیب را آوردند كه [در این زمینه] كتابها نوشتهاند كه این كتاب "ریشهها" كتاب مغتنمی است برای نشان دادن گوشهای از این فجایع. انسانِ امروز چطور میتواند اینها را فراموش كند؟ با همهی این حرفها هنوز هم در آمریكا بین سیاه و سفید تبعیض هست.1392/08/29
پيشرفت غرب با ظلم و غارت كشورهای ديگر ما اگر دنبال پیشرفت هستیم و پیشرفت علمی را شرط لازم پیشرفت عمومی كشور میدانیم، توجه داشته باشیم كه مراد ما از پیشرفت، پیشرفت با الگوی غربی نیست. دستور كار قطعی نظام جمهوری اسلامی، دنبال كردن الگوی پیشرفت ایرانی - اسلامی است. ما پیشرفت را به شكلی كه غرب دنبال كرد و پیش رفت، نمیخواهیم؛ پیشرفت غربی هیچ جاذبهای برای انسان آگاهِ امروز ندارد. پیشرفت كشورهای پیشرفتهی غربی نتوانست فقر را از بین ببرد، نتوانست تبعیض را از بین ببرد، نتوانست عدالت را در جامعه مستقر كند، نتوانست اخلاق انسانی را مستقر كند. اولاً آن پیشرفت بر پایهی ظلم و استعمار و غارت كشورهای دیگر بنا شد. شما ببینید همین حالا یكی از آقایان راجع به حملهی پرتغال به ایران مطالبی گفتند. خب، فقط ایران نبود. در این منطقهی شرق آسیا، جاهای مختلفی پرتغالیها رفتند، هلندیها رفتند. مگر هلند چه اندازه عرض و طول جغرافیائی و تاریخی و ارزش علمی دارد؟ یا پرتغال یا اسپانیا یا انگلیس همین جور؟ تمام این قارهی عظیم آسیا را، قارهی آفریقا را اینها در مشت گرفتند و فشردند؛ اینها مراكز ثروت بود. نگاه كنید به نوشتهی نهرو در «نگاهی به تاریخ جهان»؛ او تشریح میكند پیشرفتهای علمی و فنی موجود در هند را پیش از ورود انگلیسها. بنده تا قبل از اینكه این مطلب را از نگاه آدم مطلعی مثل نهرو - كه آن روز این را نوشته بود - بخوانم، از چنین مسئلهای مطلع نبودم. یك كشوری در مسیر علمیِ معقول و صحیحی حركت میكند، بعد میآیند به كمك علم و به كمك سلاح این كشور را تصرف میكنند، بیدریغ انسانها را میكُشند، منابع ثروت او را از بین میبرند و خودشان را بر او تحمیل میكنند. ثروت را از هند بیرون میكشند، میروند در كشور خودشان سرمایهگذاری میكنند، ذخیره درست میكنند. انگلیسها آمریكا را با پولی كه از هند به دست آوردند، گرفتند. تا قبل از سالهای استقلال آمریكا كه انگلیسها بر كشور آمریكا مسلط بودند، عمدهی درآمد تجار انگلیسی از تجارتی بود كه از هند به سواحل آمریكا میكردند؛ كه بعد با مقابلهی ساكنان آمریكا - البته نه ساكنان بومی، بلكه باز هم همان مهاجرین انگلیسی و اسپانیائی و دیگران - و جنگی كه انجام گرفت و سپس استقلال آمریكا، دوران تسلط انگلیس تمام شد. بههرحال اینها پایهی تمدن خودشان را با مكیدن خون ملتها شروع كردند؛ بعد هم با پیشرفتهای گوناگون، نه ظلم را در كشورهای خودشان برطرف كردند، نه تبعیض را برطرف كردند، نه جوامع فقیر را توانستند به بینیازی برسانند؛ میبینید امروز هم وضع اقتصاد در این كشورها چه جوری است، وضع اجتماعی چه جوری است، وضع اخلاقی چه جوری است؛ این انحطاط اخلاقی، این لجنزار اخلاق جنسی در غرب. پیشرفت تمدن غربی، یك چنین پیشرفتی است با این خصوصیات؛ این را ما بههیچوجه نمیپسندیم. ما دنبال الگوی مطلوب و آرمانیِ خودمان هستیم، كه یك الگوی اسلامی و ایرانی است؛ از هدایت اسلام سرچشمه میگیرد، از نیازها و سنتهای ایرانی بهره میبرد؛ یك الگوی مستقل.1392/05/15
استمرار در آرمانها و جهتگیری؛ وجه ممیزه انقلاب اسلامی با سایر انقلابها ثبات و استمرار و استقرار نظام جمهورى اسلامى از جملهى مهمترین عواملى بوده است که ملتهاى منطقه و ملتهاى مسلمان را امیدوار کرده و میتوان گفت نقش مؤثرى در ایجاد این حرکت عظیم اسلامى منطقه و آزادى و بیدارى ایفاء کرده. امروز میخواهم یک مقدارى راجع به ثبات و استمرار و استقرار انقلاب مطلبى را عرض کنم؛ یک مقدارى آن را باز کنم.
تحولات بزرگى در جامعه رخ میدهد، که نمونهى بارزش انقلابهاى سیاسى و اجتماعى است. این تحول را کى به وجود مىآورد؟ یک نسلى به وجود مىآورد؛ که البته معلول شرائطى است که براى آن نسل پیش آمده، اما براى نسل قبل و نسلهاى قبل پیش نیامده بود؛ مثل انقلاب اسلامى. یکى از دو حال پیش خواهد آمد: یا این است که وقتى این تحول به وسیلهى این نسل به وجود آمد، نسلهاى بعدى این را پى میگیرند، دنبال میکنند، تکمیل میکنند، ادامه میدهند. در این صورت، این یک جریان ماندگارى خواهد شد؛ «و امّا ما ینفع النّاس فیمکث فى الأرض»(1) خواهد شد؛ یعنى جایگزین میشود، مستقر میشود. یا این است که نه، نسلهاى بعد - حالا نسلهاى بعد که میگوئیم، نه لزوماً نسل سنى؛ یعنى کسانى که از آن گروه اول تحویل میگیرند، که ممکن است خودشان هم جزو همان نسل سنىِ آن گروه اول باشند - تحت تأثیر عوامل گوناگون، کار را دنبال نمیکنند؛ دچار رکود میشوند، دچار انحراف میشوند، دچار زاویه میشوند. در این صورت، آن تحول فوائدش را براى مردم از دست میدهد و خسارتهائى که بالاخره در یک تحول پیش مىآید، براى مردم میماند و جبران هم نمیشود. کلىِ مسئله این است.
در تحولاتى که در طول دو سه قرن اخیر، که قرن انقلابهاى بزرگ است، اتفاق افتاده، هرچه من نگاه کردم - حالا شما مطالعه کنید، شاید مواردى را شما پیدا کنید - موردى را پیدا نکردم که مثل انقلاب اسلامى، تحولى که در دورهى اول پدید آمد، در دورههاى بعد یا دهههاى بعد، با همان شکل، با همان هدفها، به سوى همان آرمانها و با همان جهتگیرىها ادامه پیدا کند. یا اصلاً ادامه پیدا نکرده، مثل انقلاب شوروى؛ یا ادامه پیدا کرده، منتها با یک فترتى، با یک فاصلهى طولانى زمانى، همراه با مرارتها و محنتها و سختىهاى فراوان، مثل انقلاب کبیر فرانسه، مثل استقلال آمریکا؛ حالا تعبیر کنیم به انقلاب یا هرچه. آن اهداف اولیه در نهایت به یک شکلى تأمین شد، اما با زحمات زیاد و با یک فاصلهى طولانى. مثلاً در همین انقلاب کبیر فرانسه، «کبیر» که میگویند، به خاطر این است که بعد از این انقلاب، دو سه تا انقلاب دیگر در طول پنجاه شصت سال در فرانسه اتفاق افتاد؛ منتها آن انقلاب اول، انقلاب مهمتر و مؤثرترى بود که در سال 1789 - براى اینکه یادتان بماند: هزار، بعد هفت، هشت، نُه! این، سال انقلاب کبیر فرانسه است - علیه حکومت سلطنتى فرانسه به وقوع پیوست؛ یعنى همین کارى که در ایران انجام گرفت. البته آن خانوادهى سلطنتى که آن وقت در فرانسه حکومت میکردند، خیلى ریشهدارتر و مقتدرتر بودند از این خانوادهى پیزُرى پهلوى ما! خانوادهى بوربنها بودند، چند صد سال بود که اینها بر فرانسه حکومت میکردند، در میانشان پادشاهان بسیار مقتدرى از همین سلسله وجود داشتند. این انقلاب در این سالى که گفتم - 1789 میلادى - اتفاق افتاد.
خب، انقلاب، یک انقلاب مردمى به تمام معنا بود؛ یعنى واقعاً مردم حضور داشتند - مثل انقلاب خود ما - رهبران هم رهبران صددرصد مردمى و داراى افکار نو و به دنبال ایجاد یک جامعهى مردمى. البته آنچه که مورد نظرشان بود، ایدئولوژیک نبود، اعتقادى نبود؛ اما میخواستند یک حکومت مردمى داشته باشند، میخواستند یک حکومت مردمسالار داشته باشند. خب، این انقلاب در این سال اتفاق افتاد. به فاصلهى سه چهار سال، آن گروه اوّلى که انقلاب را انجام داده بودند، به وسیلهى گروه تندروِ افراطىِ شدید کنار زده شدند؛ بعضىشان اعدام شدند و این گروه افراطى سر کار آمدند. چهار پنج سال این گروه افراطى سر کار بودند؛ بعد بر اثر شدت عملى که با مردم به خرج میدادند، از طرف مردم مورد عکسالعمل قرار گرفتند و کنار زده شدند. عدهاى از آنها اعدام شدند و یک گروه سومى سر کار آمدند. یعنى در ظرف حدود یازده، دوازده سال - تا سال 1800 - سه گروه سر کار آمدند که هر کدام آن گروه قبلىِ خودشان را قلع و قمع و نابود کردند. در همین ده یازده سال اول، شخصیتهاى معروف سیاسىاى از گروههاى انقلابى اعدام شدند. بعد هم این هرج و مرجى که به وجود آمد - در یک کشورى با این خصوصیات، بدیهى است که هرج و مرج به وجود مىآید - مردم را خسته کرد؛ تا اینکه یک گروه سه نفره تشکیل شد، که ناپلئون جزو این گروه سه نفره بود؛ یک افسر جوانى بود که فتوحاتى هم در مصر کرده بود - که حالا داستانهایش فراوان و مفصل است - عنوانى پیدا کرد و آمد بر این گروه سه نفره حاکم شد و بعد هم پادشاه و امپراتور شد. همین کشورى که با آن همه خسارت، پادشاهى را کنار گذاشته بود و لوئى شانزدهم و زنش را اعدام کرده بود، دوباره تبدیل شد به پادشاهى و روى کار آمدن ناپلئون. البته ناپلئون شخصیت نظامىِ مقتدرِ فعالى بود و براى فرانسه هم کارهاى بزرگى انجام داد. او کارهاى غیر نظامى هم دارد، منتها عمدتاً کارهاى او نظامى است. چند تا از کشورهاى اروپائى را به فرانسه ملحق کرد؛ ایتالیا را، اسپانیا را، سوئیس را جزو فرانسه کرد. چند تا کشور اروپائى به وسیلهى او فتح شدند و جزو فرانسه شدند؛ که البته بعد از رفتن ناپلئون، یکى یکى از فرانسه جدا شدند؛ یعنى این فتوحات، ناپایدار بود. اما کشورى که با آن همه خسارت انقلاب کرده بود، به حکومت مردمى رسیده بود، بهآسانى دوباره تبدیل شد به حکومت پادشاهى. بعد از تبعید و مرگ ناپلئون - یعنى حدود 1815 - تقریباً حدود پنجاه سال حکومت پادشاهى در فرانسه استقرار داشت؛ البته با تحولات بسیار سخت و رقتبار و مرارتبار؛ که شما اگر رمانهاى قرن نوزده فرانسه را بخوانید، کاملاً نشانهى این انقلابها و این مرارتها و این محنتها و این تلخىها براى مردم فرانسه را در این کتابها خواهید دید؛ از جمله کتابهاى ویکتورهوگو و بالزاک و دیگران.
البته بعد در سال هزار و هشتصد و شصت و خردهاى، مجدداً باز یک انقلاب دیگرى به وقوع پیوست و آن پادشاهى که از قوم و خویشهاى ناپلئون هم بود - ناپلئون سوم - کنار زده شد و حکومت جمهورى سر کار آمد؛ که حالا جمهورىها هم تغییر پیدا کرد: جمهورى اول، جمهورى دوم، جمهورى سوم، تا رسید به اینجائى که امروز شما کشور فرانسه را ملاحظه میکنید، که یک حکومت مردمسالار و دموکراسى است. انقلاب فرانسه با این مرارتها مواجه بود؛ یعنى در آغاز پیدایشِ خود این توان و ظرفیت و تمکن را نداشت که خودش را در بین مردم خودش جایگزین کند، مستقر کند و ادامه و استمرار پیدا کند. تقریباً در همهى تحولاتى که در این دورهى طولانى دویست ساله و صد و پنجاه ساله و صد ساله در دنیا اتفاق افتاده، این وجود دارد.
عین همین قضیه در آمریکا اتفاق افتاده. انقلاب آمریکا - یعنى به اصطلاح آزادى آمریکا از دست دولت انگلیس - پنج سال، شش سال قبل از انقلاب فرانسه است؛ یعنى حدود سال 1782. البته آن وقت آمریکا جمعیت چهار پنج میلیونىاى بیشتر نداشته. یک حرکتى کردند، یک دولتى تشکیل دادند، شخصیتهائى سر کار آمدند - مثل همین شخصیت معروف جورج واشنگتن و دیگران و دیگران - لیکن اینها هم همین طور. بعد از آن حرکت اولیهاى که اینها انجام دادند، ملت آمریکا محنتها کشیدند و جنگهاى داخلىِ عجیب و غریبى را پشت سر گذاشتند، که در یکى از جنگهاى داخلى - که مهمترین جنگ داخلى بین شمال و جنوب است؛ یعنى در واقع شمال شرقى و جنوب شرقى؛ چون آن وقت غرب آمریکا تازه هنوز در اختیار این کشور و این دولت قرار گرفته بود - در طول چهار سال اقلاً یک میلیون نفر کشته شدند. البته آن وقت آمار هم وجود نداشته؛ آن کسانى که نوشتند و حرف زدند، این را میگویند. تا بالاخره بتدریج بعد از گذشت تقریباً صد سال از استقلال آمریکا، دولت یک استقرارى پیدا کرده و توانسته حرکت خودش را در همان بسترهاى قبلى ادامه بدهد.
البته ماجراى جنایتهائى که اتفاق افتاده، فاجعههائى که به وسیلهى همان حاکمان و اطرافیان و ارتششان اتفاق افتاده، داستان غمانگیز طولانى عجیبى است: حملهى به کشورهاى همسایه، تعرض به شهروندان اصلى - یعنى سرخپوستها - قلع و قمع قبائل سرخپوست. من تأسف میخورم که جوانهاى ما این قضایا را نمیدانند. وقتى انسان بداند که آنچه امروز از تمدن و از پیشرفت و از ثروت در بعضى از این کشورها وجود دارد، محصول چقدر خرابکارى و بدعملى و سنگدلى و بىانصافى است، آن وقت نسبت به کارى که باید انجام بگیرد، نسبت به وظیفهاى که انسان دارد، یک افق دید دیگرى پیدا میکند.
در شوروى هم یک جور دیگر اتفاق افتاد. در شوروى هدفهائى که ترسیم شده بود - که هدفهاى آن، عقیدتى و ایدئولوژیک بود - تحقق پیدا نکرد. اصلاً ادعا شده بود که حکومت شوروى یک حکومت مردمى است، حکومت تودهاى است، سوسیالیست است؛ حکومت تودهاىِ مردمىِ متکى به حرکت مردم و متعهد به نیازهاى مردم؛ این از همان سالهاى اول نقض شد. بعد از 1917 که سال انقلاب شوروى است، پنج شش سالى که گذشته بود، راه عوض شد؛ مردم از محاسبات دولت به معناى حقیقى کلمه حذف شدند؛ یک حزب کمونیست با چند میلیون عضو حاکم شد و در حزب کمونیست هم حاکم، همان چند نفرى بودند که در هر دورهاى در رأس بودند. حالا در دورهاى مثل دورهى استالین، حاکم یک نفر بیشتر نبود؛ اما در دورههاى بعد، آن هیئت اصلى حزب کمونیست، همهکارهى کشور بودند. چه فشارهائى به مردم وارد آمد، چه محدودیتهائى ایجاد شد، مردم چه محنتى کشیدند. در آن دورهها نوشتههائى از درون شوروى درز میکرد، بیرون میرفت؛ بعضىهایش هم به فارسى ترجمه میشد، ما هم مطالعه میکردیم. تا قبل از سقوط شوروى، خیلى از این زوایاى دشوار و تلخ پنهان بود؛ بعد از سقوط شوروى بود که خیلى چیزها معلوم شد، که چه کارهائى میکردند، چه محدودیتهائى بوده. ادبیاتى که آفریده شد، نشاندهندهى سختى زندگى مردم در دوران حکومت شوروى بوده. یعنى انقلاب بکل از اول زاویه پیدا کرد؛ نه اینکه استمرار پیدا نکرد، اصلاً به وعدههاى اولیه عمل نشد.
خب، اینها انقلابهاست. حالا یک شبهانقلابهائى هم در منطقهى خاورمیانه و عمدتاً شمال آفریقا و آمریکاى لاتین داریم که در واقع انقلاب نبود؛ غالباً کودتا بود. در اواخر دههى 50 و اوائل دههى 60 در کشورهاى شمال آفریقا - یعنى مصر و لیبى و سودان و تونس - یک حرکتهاى انقلابى با گرایش چپ اتفاق افتاد. همهى این کشورها، کشورهاى انقلابى بودند؛ اما جز استثناهاى معدودى، همان کسانى که خودشان عوامل انقلاب بودند، از انقلاب منحرف شدند. انقلابها، انقلابهاى چپ بود، ضد آمریکائى بود، ضد انگلیسى یا ضد فرانسوى بود؛ مردم را اینجورى توى میدان آورده بودند؛ اما همان کسانى که خودشان در رأس این انقلابها قرار داشتند، عملاً منحرف شدند و به سمت همان نیروهاى استعمارگر غلتیدند! یکىاش همین بورقیبهى تونس بود. خب، بورقیبه رهبر انقلاب تونس بود؛ اصلاً انقلاب تونس را او به وجود آورده بود؛ اما خودش تبدیل شد به یک عنصر دستنشاندهى غرب و فرانسه؛ رفت در آن جهت، که بعد هم بنعلى بود که دنبال او آمد. یا در مصر، انورسادات جزو یاران جمال عبدالناصر بود؛ جزو کسانى بود که کودتا یا به قول خودشان انقلاب افسران آزاد را به وجود آورده بودند؛ اصلاً حرکت افسران آزاد در زمان جمال عبدالناصر، با شعار «نجات فلسطین» بود؛ اما کارشان به آنجا رسید که با غاصب فلسطین آشتى کردند، علیه مردم فلسطین توطئه کردند، و در این اواخر کار به جائى رسید که حتّى با صهیونیستها همکارى کردند براى محاصرهى فلسطین، براى محاصرهى غزه، براى نابودى مردم فلسطین! یعنى صد و هشتاد درجه جهت آن حرکت اولیه عوض شد.
یا در سودان. به نظرم شماها یادتان نیست از نُمیرى. ما از روى کار آمدن نُمیرى هم یادمان هست. نُمیرى یک افسر انقلابى بود که در واقع سودان را از دست غرب نجات داد؛ اما همین نُمیرى بتدریج رفت به سمت غرب، تبدیل شد به یک عامل غرب؛ که این انقلابیون بعدى که امروز در سودان سر کار هستند، علیه او قیام کردند و کشور را از دست او بیرون آوردند. جعفر نُمیرى از یک عنصر ضد غربى که علیه حکومت غربى کودتا میکند، بتدریج تبدیل میشود به یک عنصر غربىِ مستخدم غرب و کارگزار غرب و مزدور غرب! بقیه هم همین جورند. من یادم هست که در سالهاى دههى 40 شمسى در مشهد، ما رادیوى صوتالعرب مصر را - که زمان عبدالناصر بود - میگرفتیم و میشنیدیم. جمال عبدالناصر به لیبى رفته بود و به اتفاق همین قذافى - که آن وقت یک جوان بیست و هشت نُه سالهاى بود که کودتا کرده بود - و همان جعفر نُمیرى، هر سه در رادیوى صوتالعرب مصر سخنرانى میکردند. آنها با همدیگر اجتماع داشتند و حرفهاى انقلابى و تند میزدند. همین قذافى شعارهائى میداد که ما آن وقت به هیجان مىآمدیم. ماها غالباً در عین مبارزه بودیم. گرفتن این رادیو هم خلاف قانون بود. ما با بعضى از رفقا - که یکىمان رادیو داشت - شب میرفتیم در یک خانهاى مىنشستیم و رادیوى صوتالعرب را گوش میکردیم.
حرکتها اینجورى بوده. یعنى انقلابها بر اثر عوامل گوناگون، یا از همان اول منحرف شدند، یا بعد از اندکى منحرف شدند. گاهى این انحراف، دهها سال هم طول کشیده. در کشورى مثل فرانسه، این انحراف هفتاد و چند سال به طول انجامید، تا اینکه توانست بتدریج پارهاى از اهداف را - آن هم نه همهى اهداف را - تحقق ببخشد.
انقلاب اسلامى یک استثناء است. انقلاب اسلامى حرکتى بود که با اهداف مشخصى - ولو آن اهداف که مشخص هم بود، در یک جاهائى کلى بود؛ بتدریج خرد شد، روشن شد، مصادیقش معلوم شد؛ اما اهداف، اهداف روشنى بود - به وجود آمد. هدف اسلامخواهى، هدف استکبارستیزى، هدف حفظ استقلال کشور، هدف کرامتبخشى به انسان، هدف دفاع از مظلوم، هدف پیشرفت و اعتلاى علمى و فنى و اقتصادى کشور؛ اینها اهداف انقلاب بوده. انسان وقتى در فرمایشات امام (رضوان اللَّه علیه) و در اسناد اصلى انقلاب اینها را نگاه میکند، مىبیند که همهى اینها در متون اسلامى هم ریشه دارد. مردمى بودن، متکى به ایمان مردم، عقاید مردم و انگیزههاى مردمى و عواطف مردمى، جزو پایههاى اصلى انقلاب است. این خط ادامه پیدا کرده؛ این خط انحراف پیدا نکرده، این خط زاویه نخورده. امروز سى و دو سال از انقلاب میگذرد؛ این خیلى حادثهى مهمى است.
این ثبات انقلاب و استقرار انقلاب که ما میگوئیم، یعنى این. ما یک حرفى را زدهایم: «انّ الّذین قالوا ربّنا اللَّه ثمّ استقاموا».(2) ملت ایران «ربّنا اللَّه» را گفت، پایش ایستاد. این ایستادن پاى این سخن، از نسلى به نسل دیگر منتقل شد. امروز شما جوانهائى که این بیانات پرنشاط و شاداب و صادقانه و پرتپش را اینجا مطرح کردید، احتمالاً هیچکدامتان در آغاز انقلاب در این دنیا نبودید، دورهى انقلاب را ندیدید، دورهى جنگ را ندیدید، زمان امام را درک نکردید؛ اما خط، همان خط است؛ راه، همان راه است؛ هدف، همان هدفهاست؛ مطالبى که گفته میشود، درست همان مطالبى است که آن روز اگر میخواستیم بگوئیم، میگفتیم. من هفتهاى یک بار دانشگاه تهران مىآمدم و آنجا با دانشجوها جلسه داشتیم و نماز میخواندیم؛ بعد از نماز هم پاسخ به سؤالات و سخنرانى بود که مدتها ادامه داشت. همان حرفهائى که آن وقت ما آنجا میگفتیم و دانشجوها میگفتند، همان حرفهاست؛ البته امروز پختهتر است، سنجیدهتر است، کارشناسانهتر است. احساسات به همان اندازه وجود دارد، اما در مطالبى که امروز توى محیط دانشجوئى گفته میشود، عقلانیت، بیشتر از آن زمان است؛ این خیلى باارزش است.
خب، این تا حالا تحقق پیدا کرده؛ از حالا به بعد چى؟ آنچه که من میخواهم بگویم، همین یک جمله است: از حالا به بعد تکلیف نسل جوان کنونى و عمدتاً دانشجوئى همین است که این خط را در همان جهتگیرى، به سوى تکاملِ بیشتر ادامه بدهد و پیش ببرد. این مشخص میکند که در محیط دانشجوئى تکلیف ما چیست. کار مال شماست. این نسلى که ماها در آن حضور داشتیم و فعال بودیم و نیروى جوانى داشتیم و جوانىمان را مصرف کردیم، رو به اضمحلال است؛ مثل همهى چیزهاى عالم، رو به فنا و زوال است. نسلى که امروز این حقیقت را تحویل میگیرد، شما هستید؛ جوانهاى امروز، دانشجوهاى امروز هستند. در آینده مسئولیتهاى کشور با شماست. طراحان کشور، تصمیمگیران و تصمیمسازان، شماها خواهید بود. میتوانید همین راه را ادامه بدهید، آن را به تکامل برسانید، از ظرفیتهاى استفاده نشده استفاده کنید، خلأها را پر کنید و همین چیزهائى را که هى شما میگوئید این اشکال هست، این اشکال هست، این اشکال هست، انتقاد، انتقاد، انتقاد - که درست هم هست - برطرف کنید؛ میتوانید هم این کار را نکنید. نسل جوانِ امروز میتواند تصمیم بگیرد بر بىعملى. البته چنین تصمیمى نخواهد گرفت؛ من شک ندارم. نسل جوان به خاطر ریشهى دینىِ این حرکت و پایهى مستحکم اعتقادىِ این حرکت، این راه را ادامه خواهد داد. براى اولین بار در تاریخ انقلابهاى گوناگون در دنیا، انقلابى به وجود آمده است و خودش را به دنیا عرضه خواهد کرد و حرف اول و اصول و ارزشهاى اولیهى خودش را با همهى وجود، بدون انقطاع استمرار بخشیده و انشاءاللَّه آن را به هدفهاى نهائى خودش میرساند.1390/05/19
تحلیلی از فراز و نشیبهای انقلاب آمریکا انقلاب آمریکا - یعنى به اصطلاح آزادى آمریکا از دست دولت انگلیس - پنج سال، شش سال قبل از انقلاب فرانسه است؛ یعنى حدود سال 1782. البته آن وقت آمریکا جمعیت چهار پنج میلیونىاى بیشتر نداشته. یک حرکتى کردند، یک دولتى تشکیل دادند، شخصیتهائى سر کار آمدند - مثل همین شخصیت معروف جورج واشنگتن و دیگران و دیگران - لیکن اینها هم همین طور. بعد از آن حرکت اولیهاى که اینها انجام دادند، ملت آمریکا محنتها کشیدند و جنگهاى داخلىِ عجیب و غریبى را پشت سر گذاشتند، که در یکى از جنگهاى داخلى - که مهمترین جنگ داخلى بین شمال و جنوب است؛ یعنى در واقع شمال شرقى و جنوب شرقى؛ چون آن وقت غرب آمریکا تازه هنوز در اختیار این کشور و این دولت قرار گرفته بود - در طول چهار سال اقلاً یک میلیون نفر کشته شدند. البته آن وقت آمار هم وجود نداشته؛ آن کسانى که نوشتند و حرف زدند، این را میگویند. تا بالاخره بتدریج بعد از گذشت تقریباً صد سال از استقلال آمریکا، دولت یک استقرارى پیدا کرده و توانسته حرکت خودش را در همان بسترهاى قبلى ادامه بدهد.
البته ماجراى جنایتهائى که اتفاق افتاده، فاجعههائى که به وسیلهى همان حاکمان و اطرافیان و ارتششان اتفاق افتاده، داستان غمانگیز طولانى عجیبى است: حملهى به کشورهاى همسایه، تعرض به شهروندان اصلى - یعنى سرخپوستها - قلع و قمع قبائل سرخپوست. من تأسف میخورم که جوانهاى ما این قضایا را نمیدانند. وقتى انسان بداند که آنچه امروز از تمدن و از پیشرفت و از ثروت در بعضى از این کشورها وجود دارد، محصول چقدر خرابکارى و بدعملى و سنگدلى و بىانصافى است، آن وقت نسبت به کارى که باید انجام بگیرد، نسبت به وظیفهاى که انسان دارد، یک افق دید دیگرى پیدا میکند.1390/05/19
ریشههای تاریخی و جامعهشناسانه اصالت ثروت و مالکیت خصوصی در آمریکا مبانی معرفتی در نوع پیشرفت مطلوب یا نامطلوب تأثیر دارد. هر جامعه و هر ملتی، مبانی معرفتی، مبانی فلسفی و مبانی اخلاقیای دارد كه آن مبانی تعیین كننده است و به ما میگوید چه نوع پیشرفتی مطلوب است، چه نوع پیشرفتی نامطلوب است... مبانی معرفتی ما به ما میگوید این پیشرفت مشروع است یا نامشروع؛ مطلوب است یا نامطلوب؛ عادلانه است یا غیرعادلانه. فرض بفرمائید در یك جامعهای تفكر سودمحور مطرح است؛ یعنی همهی پدیدههای عالم با پول محك زده میشوند و اندازهگیری میشوند: هر چیزی قیمت پولیاش و سود مادیاش چقدر است. امروز در یك بخش بزرگی از دنیا مسئله این است: همه چیز با پول سنجیده میشود! در این جامعه ممكن است برخی از كارها ارزشی باشد - برای خاطر اینكه آنها را به پول میرساند - اما در یك جامعهای كه در آن پول و سود، محور قضاوت نیست، همان كار ممكن است ضدارزش محسوب بشود. یا در یك جامعه و در یك نظام اخلاقیای، پول احترام مطلق دارد؛ از كجا آمده؟ مهم نیست. ممكن است از راه استثمار بدست آمده باشد، ممكن است از راه استعمار بدست آمده باشد، ممكن است از راه غارت بدست آمده باشد؛ فرقی نمیكند، پول است. البته امروز این چیزها اگر صریحاً گفته بشود - در آن جوامعی كه به آنها مبتلایند - ممكن است انكار بشود؛ اما تاریخشان را كه نگاه میكنید قضیه روشن میشود. در آمریكا، ریشهی این مسئلهی آزادی فردی و این لیبرالیسمی كه به آن افتخار میكردند و میكنند و یكی از ارزشهای آمریكائی بحساب میآورند، عبارت است از حفظ ثروت شخصی. یعنی محیطی كه آمریكا در آن محیط بوجود آمد و با آن مردمی كه آن روز در آمریكا جمع شده بودند، حفظ فعالیت و تلاش مادی، نیاز به این داشت كه به ثروت شخصی افراد یك ارزش مطلقی داده بشود. البته این از نگاه جامعه شناختی و با نگاه واقعی - متنی به جامعهی آمریكائی، داستان خیلی مفصلی دارد. آن روزی كه منطقهی آمریكا - نه نظام سیاسی آمریكا - به عنوان محلی برای كسب درآمد با آن زمینهی طبیعی پرسود تبدیل شد، آن كسانی كه در آمریكا جمع شده بودند، بیشتر ماجراجویانی بودند كه از اروپا راه افتاده بودند، توانسته بودند عرض اقیانوس متلاطم اطلس را بپیمایند و خودشان را به سرزمین اتازونی برسانند؛ هر كسی نمیآمد. آن كسی كه در اروپا زندگی داشت، كار داشت، خانواده داشت، اصالت داشت، او كه نمیآمد؛ افرادی میآمدند كه یا از لحاظ مالی استیصال داشتند، یا تحت تعقیب جزائی بودند، یا ماجراجو بودند. میدانید، اقیانوس اطلس، متلاطمترین دریاهای دنیاست؛ از عرض این اقیانوس عبور كردن و خود را از اروپا به سرزمین آمریكا رساندن، خودش یك ماجراجوئی میخواست. مجموعهای از این ماجراجوها، عمدتاً - نمیگویم عموماً - مردم اولیهی آمریكا را تشكیل دادند. اگر بنا بود اینها بتوانند با هم و در كنار هم زندگی بكنند و ثروت تولید بكنند، باید به ثروت شخصی یك ارزش مطلق داده میشد. و داده شد. توی این فیلمهای كابوئی - البته اینها نه اینكه صددرصد واقعیت داشته باشد، به هر حال فیلم است، داستان است؛ اما نشانههای واقعیت كاملاً در آنها وجود دارد - شما میبینید برای خاطر یك گاوی كه كسی از گلهی یك گلهدار دزدیده، قاضی مینشیند قضاوت میكند، حكم اعدام به او میدهد، بعد هم به دارش میزنند! این بخاطر این است كه ثروت شخصی و مالكیت خصوصی، یك ارزش مطلق پیدا میكند. خب، در یك چنین جامعهای دیگر مهم نیست این پول از كجا آمده باشد. در جوامع غربی - تقریباً به طور عموم - از راه استعمار آمده است. ثروتی كه انگلستان در قرن هجدهم و نوزدهم بدست آورد و توانست به وسیلهی آن ثروت و پول نقد و طلای نقد، سیاست خودش را بر كل اروپا و مناطق دیگر سیطره بدهد، بخاطر پولی بود كه انگلیسیها از استعمار كشورهای شرقی و عمدتاً شبه قارهی هند بدست آورده بودند؛ شبه قارهی هند و كشور سیام سابق و بقیهی كشورهای آن منطقه را غارت كردند! شما به تاریخ مراجعه كنید، مطالعه كنید؛ واقعاً در یكی دو كلمه نمیشود گفت كه اینها با هند چه كردند؛ انگلیسیها ثروت هند را و ثروت آن منطقه را - كه منطقهی بسیار پرثروتی بود - مثل یك انار آبلمبوئی فشردند و همه رفت توی خزانهی دولت انگلیس و كشور انگیس تبدیل شد به یك ثروتمند! دیگر سؤال نمیشود این ثروت از كجا آمد. این ثروت احترام دارد! خب پیشرفت در این كشور یك معنا پیدا میكند؛ اما در كشوری كه استعمار را حرام میداند، استثمار را گناه میداند، غارت را ممنوع میداند، غصب را حرام میداند، تجاوز به حقوق دیگران و گرفتن مال دیگران را ممنوع میداند، پیشرفت یك معنای دیگری پیدا خواهد كرد. بنابراین مبانی معرفتی، مبانی اخلاقی و تفكرات اصولی و فلسفی، در تعریف پیشرفت در یك كشور تعیین كننده است.1388/02/27
سیاهان امروز آمریکا؛ فرزندان فقرا اسیرشده کشورهای آفریقایی مشكل اصلی دنیای دوران علم، دنیای متجدد و مدرن، این بود كه علم در این دنیا در خدمت فساد، در خدمت طغیان، در خدمت تجاوز قرار گرفت. دانش یك موهبت خدائی است. بزرگترین ناسپاسی در قبال این موهبت بزرگ این است كه دانش را یك نسلی، یك ملتی، یك مجموعهای در برههای از زمان در خدمت ظلم و طغیان و تعدی و سركوب كردن ارزشهای انسانی قرار بدهند. و این اتفاق در دو سه قرن اخیر بخصوص و در دهها سال گذشته در دنیا افتاد. ملتهائی به دانش دست پیدا كردند؛ این طبیعی است. دانش در طول تاریخ در میان ملتها دست به دست میگردد. یكوقتی مركز دانش، مناطق شرقی جهان بود، یكوقتی هم مركز دانش، مناطق غربی جهان شد. این ملتها وقتی به دانش دست پیدا كردند، دانش را در خدمت استعمار به كار بردند، در خدمت سركوب ملتها به كار بردند. كشورهای زیادی با ملتهای بسیار انبوهی در شرق و غرب عالم- در آفریقا، در آسیا- به واسطهی دانش كشورهای غربی سركوب شدند؛ به استعمار كشیده شدند؛ نسلهای انسانی به اسارت گرفته شدند. سیاهانِ امروز آمریكا، فرزندان همان مستمندانی هستند كه به وسیلهی استعمارگران غربی از كشورهای آفریقائی به اسارت گرفته شدند؛ از میان خانه و زندگی و مزرعه و زیستگاه خودشان اینها را مثل حیوانات صید كردند و به كار سخت گماشتند و آواره كردند. این كار در سرتاسر دنیا، در شبه قارهی هند، در منتهاالیه آسیا، در دورانهای سیاه هم اتفاق افتاد. با علم خود، با دانشی كه به دست آورده بودند و موهبت الهی بود، بندگان خدا و خلق خدا را به ذلت كشیدند؛ به ستم دچار كردند؛ زندگیهای آنها را برای دورانهای طولانی تباه كردند. بعد هم از همین دانشهائی كه در اختیار گرفتند- و هر دانشی مثل پلهای است از یك مجموعهی پلكان. وقتی انسان یك پله بالا رفت، فرصت و امكان پیدا میكند كه به پلهی بعد و پلههای بعد هم دست پیدا كند؛ این هم طبیعی است- با بالا رفتن از پلكان علم، بمب اتم ساخته شد؛ سلاحهای شیمیائی ساخته شد؛ نسلهائی نابود شدند؛ انسانهائی به ماتم عزیزان خود نشستند؛ و دنیا آن چیزی شد كه شما در جغرافیای سیاسی عالم مشاهده میكنید: تقسیم عالم به دو جناحِ زورگو و زورپذیر؛ ستمگر و ستمپذیر؛ آن هم با فاصلهی بسیار زیاد. این جغرافیای سیاسی عالم، جغرافیای فرهنگی عالم در دورانهای اخیرِ این قرنهای سیاه به این شكل رسید.1388/01/26
احتیاج آمریکایها به ابزارهای جنگی در جنگهای انفصال بنده در یکی از همین ملاقاتها به دانشجوها گفتم شما برای پنجاه سال آینده برنامهریزی کنید؛ توقع ما این است. منظورم در زمینهی علم است. هدف را این قرار بدهیم که پنجاه سال بعد، کشور شما یکی از مراجع عمده و درجهی اول علمی دنیا باشد؛ به طوری که اگر کسی خواست با تازههای دانش آشنا شود، مجبور بشود زبان ملی شما را یاد بگیرد؛ همچنانی که این دختر عزیزمان گفتند که ما مجبوریم زبان بینالمللی را یاد بگیریم؛ راست هم میگوید. انگلیسیها با زرنگی زبان خودشان را زبان علم و زبان بینالمللی کردهاند و هر چه شما میخواهید یاد بگیرید و هر چه میخواهید بخوانید، مجبورید زبان آنها را یاد بگیرید. شما کاری کنید که در پنجاه سال آینده، همین نیاز به زبان فارسی شما باشد. این، یک آرزوست؛ یک قله است؛ مثل قلهی دماوند، مثل قلهی توچال، که نگاه کردن به آن، هیجانانگیز است؛ شوق رسیدن به آن، در دل همه به وجود میآید؛ اما چه کسانی میرسند؟ باید کفش و کلاهش را آماده کنید؛ بیشتر از آن، باید همتش را آماده کنید و راه بیفتید. من در نسل جوان کشورمان، این استعداد را میبینم. من نمیخواهم گزافه بگویم، شعار هم نیست؛ هیچ کس از ما توقع نکرده که بیاییم این حرفها را بزنیم؛ اینها واقعیت است. جوان ایرانی در استعدادهای گوناگون، یک ظرفیت سطح بالا را داراست. اگر ما مسئولان نشناسیم، گناه ماست؛ اگر خودِ او این ظرفیت را نشناسد، گناه اوست. گناه هم نتیجهی خودش را دارد؛ از راه ماندن و به مقصود نرسیدن است. اما اگر چشم را باز کنیم، راه را پیدا کنیم، همت بگماریم و هدف را گم نکنیم، بدون تردید خواهیم رسید.آنهایی که امروز در قلهی دانشند، همیشه اینطور نبودهاند. همین امریکا که امروز از لحاظ علمی از همهی مراکز علمی و کشورهای دنیا جلوتر است، صد سال پیش برای ابزارهای عادی جنگیِ خودش، محتاج انگلیس و فرانسه و ایتالیا بود. تاریخ را بخوانید! در جنگهای داخلی امریکا - به جنگهای انفصال معروف است؛ جنگ بین شمال و جنوب امریکا. جنوبیها میخواستند جدا شوند؛ اما شمالیها میجنگیدند و نمیگذاشتند که آنها جدا شوند؛ جنگ چهارساله که در حدود سالهای هزار و هشتصد و شصت تقریباً، صد و پنجاه سال پیش اتفاق افتاد - دو طرف موفقیت خودشان را در این میدانستند که بتوانند مثلاً یک کشتی جنگی یا یک توپِ از فلان نوع را از انگلیس بخرند، از اقیانوس اطلس عبور بدهند و برسانند به این طرف. آن زمان، امکانات نداشتند؛ اما امروز در قلهی علمند؛ چون تلاش کردند. تلاش به دین و ایمان و کفر و اسلام، ارتباطی ندارد؛ قرآن این را میگوید. من بارها این آیه را گفته و خواندهام: «کلاًّ نمدّ هؤلاء و هؤلاء»؛ ما به همه کمک میکنیم؛ این سنت الهی است. هر کس در راه یک مقصودی تلاش کرد، خدای متعال این سنت را قرار داده است که این تلاش به نتیجه خواهد رسید. مشکل کسی که عاری از معنویت است، جای دیگر است؛ مشکل او یک بعدی بودن، تهیدست بودن از یک ثروت لازم دیگر است و همت را فقط متوجه یک بخش کردن است، که آن وقت ضررهایش را هم دارند میبینند. امروز جامعهی امریکایی تا خرخره در گنداب این ضررها دست و پا میزند و بدتر هم خواهد شد؛ همینها روی سرشان را هم خواهد گرفت. این حوادث تاریخی، ظرف یک سال و پنج سال و ده سال به وجود نمیآید؛ بلکه در ظرف صد سال، صد و پنجاه سال به وجود میآید؛ اینها به آن اواخرش رسیدهاند و مشکلات جدیای دارند، که حالا بحث ما در آنباره نیست. پس، باید کار و تلاش کرد. من این استعداد را در شما میبینم.1385/08/18
نوشته شدن بیش از صدهزار عنوان کتاب برای جنگ انفصال در ایالت متحده آمریکا در مقولهی خاطرات و تاریخ جنگ، من میخواهم تكیه و تأكید كنم. ما همهی این حجم كاری كه انجام دادیم، در مقابل آنچه كه باید انجام بگیرد، بسیار كم است. بااینكه الآن، هم سپاه، هم ارتش، هم حوزهی هنری، هم بخشهای مختلف مردمی، هم ستاد كلّ و آن قسمت تاریخ جنگ مشغول كار هستند، در عین حال، فرآوردههای مجموع اینها، هم از لحاظ كمیت، بسیار كمتر از آن چیزی است كه باید باشد، هم از لحاظ كیفیت- اگرچه بعضی از كیفیات آنها واقعاً خوب است- اما در مجموع، آن كیفیتی كه باید نشاندهندهی زیباییها، ظرافتها، لطفها، برجستگیها و درخشندگیهای این دوران عجیب باشد، نیست و هنوز خیلی جا برای حرف زدن هست؛ خیلی. ببینید! وقتی گفته میشود كه مثلًا ما ششصد یا هزار عنوان كتاب در بارهی دفاع مقدس نوشتهایم، بعضیها خیال میكنند كه این خیلی زیاد است؛ نه، این خیلی كم است. جنگ یكی از مقاطع حساس تاریخ برای همهی ملتهاست؛ چه در آن جنگ شكست بخورند، چه پیروز بشوند؛ بررسی این حادثه برای آن ملتها، سرشار از درس است. نه اینكه فقط افتخار كنیم؛ افتخار كردن، یكی از بخشهای قضیه است؛ اطلاعات فراوان، آگاهیهای گوناگون، نشان دادن وضعیتهایی كه وجود داشته است و وضعیتهایی كه میتواند در آینده وجود داشته باشد، از بخشهای دیگر قضیه است. در دنیا روی جنگهایی كه اتفاق میافتد، خیلی كار میكنند؛ من نمیدانم شما دوستان یا دوستانی كه در این مقولهها مشغول كارند، چقدر اطلاع دارند كه بر روی جنگهای گوناگون در كشورهای مختلف، چقدر كار شده است. من فقط این یك رقم را عرض بكنم: این جنگهای داخلی امریكا- كه معروف به جنگهای انفصال است كه تقریباً از سال هزار و هشتصد و شصت شروع شده و چهار سال هم طول كشیده؛ و در سال هزار و هشتصد و شصت و چهار یا شصت و پنج هم تمام شده است؛ من حالا دقیق یادم نیست- جنگ بین شمال و جنوب و جنگ بین ایالات مختلف در یك كشور بود و تقریباً حدود هشتاد یا نود سال بعد از تشكیل دولت ایالات متحدهی امریكا، دو بخش از این كشور با همدیگر جنگ كردند. یك نویسندهی امریكایی- كه ظاهراً معاصر ماست- میگوید: در بارهی این جنگها بیش از صد هزار عنوان كتاب نوشته شده است! برای چهار سال جنگ، آن هم جنگ بیافتخار- جنگ دو بخش از یك ملت با همدیگر افتخاری ندارد- بیش از صد هزار عنوان كتاب نوشته شده است. این را این نویسندهی امریكایی- كه نویسندهی معتبری هم هست- میگوید. البته بعضی از این تبلیغاتچیهای امریكا، این جنگ انفصال را میگویند: جنگ برای لغو بردهداری؛ كه این هم دروغ است، اینطوری نیست. البته همان زمان آبراهام لینكلن بوده و بردهداری لغو شده؛ اما این جنگها برای آن نیست. كسی تاریخ این جنگها را بخواند، درست میفهمد. در بارهی جنگ داخلیِ بیافتخارِ سرتاسر شكست و پُرخسارت- كه بالاخره بخش شمال بر بخش جنوب كه تجزیهطلب بود، پیروز شد و دوباره حكومت ایالات متحده را برقرار كردند؛ در واقع كشور امریكا شكست خورد؛ اگرچه كه یك بخش بر بخش دیگر پیروز شد؛ آن چیزی كه نقل میشود، حدود ششصد، هفتصد هزار نفر در این چند سال كشته دادند؛ یعنی چند برابر مجموع شهدای ما در جنگ تحمیلی و دفاع مقدس!- برای چهار سال، آن همه كتاب نوشته اند .دفاع مقدس، جنگِ سرتاپا افتخار است؛ از همان روزی كه رژیم صدام به تهران حمله كرد و فرودگاه را زد، و تا روزی كه امام قطعنامه را قبول كردند و تا بعد از آنكه صدام دوباره حمله كرد و باز مردم مبارز و مجاهد ما ریختند و تمام صحرای این منطقه را پُر كردند و جوانان بسیجی از سرتاسر كشور كه نمایش عجیبی نشان دادند و عراق را در این نوبت دوم، مجبور به عقبنشینی كردند، سرتاسر این دوران، دوران افتخار است. جا دارد كه كار هنری بشود، ثبت و ضبط بشود و كار تخصصی انجام بگیرد. الآن مراكزی هست و دوستانی كارهای حرفهای و تخصصی خوبی انجام میدهند. در آنِ واحد دو كار: هم كار حرفهای و تخصصی و مدیریت مطلع و عالمانهی بر جمعآوری خاطرات، هم در كنار آن، استفادهی از عموم كسانی كه در جاهای مختلف خاطراتی از جنگ دارند و منحصر نكردن آن به یك كانال خاص كه موجب محدودیت نشود.1385/07/29
تحت فشار بودن گروههای چپ در گذشته آمریکا همهی مطبوعات باید توجّه داشته باشند كه خطّ قرمزی وجود دارد و از این خطّ قرمز، هیچ كس نباید عبور كند. نه اینكه ما اجازه نمیدهیم؛ در هیچ جای دنیا اجازه نمیدهند. در به اصطلاح دمكراتیكترین كشورها هم اجازه نمیدهند. شما ببینید آن وقتها كه در امریكا خبری از موج چپ بود - حالا كه دیگر این خبرها نیست - چپهای امریكا -اعم از گروههای كمونیست یا سوسیالیست - و اجتماعاتشان تحت چه شرایطی زندگی میكردند! شما رمانهایی را كه بعضی از نویسندگان دارای گرایش به چپ، مثل «هواردفاست» نوشتهاند - چند رمان او به فارسی هم ترجمه شده و بنده دیدهام - بخوانید و ببینید دربارهی چپها چه مطالب تكاندهندهای آوردهاند! همین كتاب معروف «خوشههای خشم» اثر «جان اشتاین بك» یا دیگر كتابش را كه الان در ذهنم نیست، بخوانید و ببینید راجع به وضع چپها و برخورد سردمداران مركزِ به اصطلاح دمكراسی با آنها، چه نوشته است! بخوانید و بدانید كه مركزِ به اصطلاح دمكراسی و قبلهی كسانی كه صاحب چنین قلمهای بد و زشتی در ایرانند، حتّی حاضر نبودند چپها را تحمّل كنند؛ چون معتقد بودند، ماركسیسم، نظام سرمایه داری امریكا را زیر سؤال میبرد. خوب؛ اگر چپها را تحمّل میكردند، به معنای موافقت با عبور آنها از خطّ قرمز بود. اگر امروز مجموعهای در امریكا پیدا شود كه بنویسد، بگوید و شعار بدهد «امریكا باید تجزیه گردد»، یا شعار بدهد «امریكا باید به چهل و نه ایالت تقسیم شود»، چگونه با آن رفتار میكنند؟ اگر امروز كسی در امریكا قد عَلَم كند و بگوید «چون چهل، پنجاه میلیون سیاه در ایالات متّحده زندگی میكنند، باید كشور جداگانهای داشته باشند و بخشی از امریكا را به آنها بدهید تا حكومت تشكیل دهند»، دولت امریكا با وی چه برخوردی خواهد داشت؟ آیا همان كاری را كه با فرقهی داوودیها كردند و همه را در ساختمانی به آتش كشیدند، با او نخواهند كرد؟ اینها خطوط قرمز یك ملت است. شما، انقلاب را زیر سؤال ببری، اصل انقلاب را نفی كنی و در نفی نظام جمهوری اسلامی بكوشی؟! خوب؛ این خطّ قرمز است و قابل تحمّل نیست.1375/02/13