تاریخ فعالیتها و مبارزات آیت الله خامنه ای قبل از
در مورد بازى کردن [در دوران کودکی] پرسیدید؟ بله؛ بازى هم مىکردیم. منتها در کوچه بازى مىکردیم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتیم و بازیهاى آن وقت بچهها فرق مىکرد. یک مقدار هم بازیهاى ورزشى بود؛ مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازى مىکردیم. من آن موقع در کوچه، با بچهها والیبال بازى مىکردم؛ خیلى هم والیبال را دوست مىداشتم. الان هم اگر گاهى بخواهیم ورزش دستجمعى بکنیم - البته با بچههاى خودم - به والیبال رو مىآوریم که ورزش خیلى خوبى است.
بازیهاى غیر ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایى بود که در آنها خیلى معنا و مفهومى نبود؛ یعنى اگر فرض کنیم که بعضى از بازیها ممکن است براى بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفکّر آنها را انتخاب کند، این بازیهایى که الان در ذهن من هست، واقعاً این خصوصیت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود.
چیزى که حتماً مىدانم براى شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلى که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان که مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپیچید. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپیچید و به مدرسه مىرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکى با قباى بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمایى و اینها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران مىکردیم و نمىگذاشتیم که در این زمینهها خیلى سخت بگذرد.
بههرحال، بازى در کوچه بود. البته خاطراتى هم در این زمینه دارم که اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازى ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به بازى مىرسیدیم.1376/11/14
لینک ثابت
خاطرات مکتب خانه و دبستان حضرت آیت الله خامنه ای
باید بگویم اوّلین مرکز درسى که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از مرا - که از من، سه سال و نیم بزرگتر بود - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقیه شاگردان، دختر بودند. البته من خیلى کوچک بودم.
تجربهاى که از آن زمان مىتوانم به یاد بیاورم این است که بچه را در سنین چهار، پنج سالگى اصلاً نباید به مدرسه و مکتب و غیر آن گذاشت؛ براى اینکه هیچ فایدهاى ندارد. من به نظرم مىرسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم. طبعاً ما را به مکتب فرستاده بودند تا قرآن یاد بگیریم؛ چون در مکتبها معمولاً قرآن درس مىدادند. آن زمان در مدرسهها قرآن معمول نبود و درس نمىدادند.
بد نیست بدانید که من متولد سال ۱۳۱۸ هستم. این دورانى که مىگویم، مربوط به سالهاى ۱۳۲۳ و ۱۳۲۴ است - اوایل مکتب رفتن ما - بنابراین یک دوره آن است؛ که اوّلین روز مکتب اوّل را یادم نیست. پس از مدتى - یکى دو ماه - که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسّنى بود. شاید شما در داستانهاى قدیمى، «ملّا مکتبى» خوانده باشید. درست همان ملّامکتبىِ تصویر شده در داستانها و در قصّههاى قدیمى به ما درس مىداد.
من کوچکترین شاگرد آن مکتب بودم - شاید آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خیلى کوچک بودم، هم سیّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامکتبى»، صبحها مرا کنار دست خودش مىنشاند و پول کمى، مثلاً اسکناس پنج قرانى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و دو تومانى بود. شما ندیدهاید - یا دو تومانى از جیب خود بیرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مىکرد به اینکه به این ترتیب - مثلاً - پولش برکت پیدا کند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند.
روز اوّلى که ما را به آن مکتب بردند، به یاد دارم که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى کرد که به نظرم خیلى وسیع مىآمد. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکىِ آن روز من، جاى خیلى وسیعى مىآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم.
لیکن روز اوّلى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىکردند، ما هم بازى مىکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ کودکى من - و عدّه بچههاى کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که فکر مىکنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچههاى کلاس اوّل بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم؛ فقط مىفهمیدم که چیزهایى را درست نمىبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتى که من عینکى شدم - گمان مىکنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اوّل مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمىدیدم، تخته سیاه را که روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىدیدم و این، مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مىآورد.
حالا خوشبختانه بچهها در کودکى، فوراً شناسایى مىشوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک مىگیرند و رسیدگى مىکنند. آن زمان اصلاً این چیزها در مدرسهاى معمول نبود.
البته مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیر دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دینى بود که معلّمین و مدیرانش از افراد بسیار متدّین انتخاب شده بودند و با برنامههاى اندکى دینىتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مىشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامه دینى درستى نداشتند و کسى توجّهى و اعتنایى به آن نمىکرد.
در مورد معلّمین اوّل ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقاى «تدّین» بود که تا چند سال پیش هم زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم. مشهد که مىرفتم به دیدن ما مىآمد. پیرمرد شده بود. یک معلّم دیگر داشتیم که اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمىدانم کجاست. عدّهاى از معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلى از معلّمین را دورادور مىشناختم. متأسفانه الان هیچ کدام را نمىدانم کجا هستند. اصلاً زندهاند، نیستند و چه مىکنند؛ لیکن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم.1376/11/14
لینک ثابت
دروس مورد علاقه رهبری در دوران دبستان
در اواخر دوره دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم. خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکّههایى از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ مىکردم.
در همان دوره آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از رادیو پخش مىکردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را - در بچگى - مىکردم و به همان سبک، آن بخشهاى کتاب دینى را با صدا بلندى و خیلى شمرده، پشت سر هم مىخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مىآمد؛ مرا تشویق مىکردند. بله؛ این درسهایى بود که آن زمان دوست مىداشتم.1376/11/14
لینک ثابت
کتب مورد علاقه رهبری در دوران نوجوانی
من در دوران جوانى زیاد مطالعه مىکردم. غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مىکردم و مىخواندم، کتاب تاریخ، کتاب ادبیات، کتاب شعر و کتاب قصّه و رمان هم مىخواندم. به کتاب قصّه خیلى علاقه داشتم و خیلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم. شعر هم مىخواندم. من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم. به کتاب تاریخ علاقه داشتم و چون درس عربى مىخواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حدیث هم علاقه داشتم.
الان احادیثى یادم است که آنها را در دوره نوجوانى خواندم و یادداشت کردم؛ دفتر کوچکى داشتم که یادداشت مىکردم. احادیثى را که دیروز، یا همین هفته نگاه کرده باشم، یادم نمىماند، مگر اینکه یادآورى وجود داشته باشد؛ اما آنهایى را که در آن دوره خواندم، کاملاً یادم است. شما هم واقعاً باید قدر بدانید؛ هرچه امروز مطالعه مىکنید، برایتان مىماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمىشود. دوره نوجوانى براى مطالعه و یاد گرفتن، دوره خیلى خوبى است؛ واقعاً یک دوره طلایى است و با هیچ دوران دیگرى قابل مقایسه نیست.
من خیلى کتاب نگاه مىکردم؛ منزل ما هم کتاب زیاد بود. پدرم کتابخانه خوبى داشت و خیلى از کتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ما هم کتاب داشتیم، کرایه هم مىکردیم. نزدیک منزل ما کتابفروشى کوچکى بود که کتاب، کرایه مىداد. من رمان و اینها که مىخواندم، معمولاً از آنجا کرایه مىکردم.
الان یادم افتاد که به کتابخانه آستان قدس هم مراجعه مىکردم. آستان قدس هم در مشهد، کتابخانه خیلى خوبى دارد. در دوره اوایل طلبگى - در همان سنین پانزده، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مىکردم. گاهى روزها آنجا مىرفتم - نزدیک آستان قدس است - و مشغول مطالعه مىشدم؛ صداى اذان با بلندگو پخش مىشد، به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمىشنیدم! خیلى نزدیک بود و صدا خیلى شدید داخل قرائتخانه مىآمد و ظهر مىگذشت، بعد از مدتى مىفهمیدیم که ظهر شده است! با کتاب اُنس داشتم. البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگى هستم - همانطور که گفتید بعضى از شما جاى فرزند من هستید و بعضى مثل نوه من مىمانید - از خیلى از نوجوانان بیشتر مطالعه مىکنم؛ این را هم بدانید.1376/11/14
لینک ثابت
رمانهای مطالعه شده توسط رهبری
من نمىخواهم به بچهها خیلى کتاب و رمان معرفى کنم؛ حالا ممکن است اسم مؤلّفینش را بگویم. مثلاً یک نویسنده معروف فرانسوى هست به نام «میشل زواکو» که کتابهاى زیادى دارد. من اغلب رمانهاى او را در آن دوره خواندم. یا نویسنده معروف فرانسوى «ویکتور هوگو» من کتاب «بینوایان» او را اوّلین بار در همان دوره نوجوانى از کتابخانه آستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداریش را خواندم. یکى دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم.1376/11/14
لینک ثابت
سرگرمی ها و تفریحات رهبری در دوران جوانی
ما متأسّفانه سرگرمیهاى خیلى کمى [در سنین جوانی] داشتیم؛ اینطور سرگرمیها آن وقت نبود. البته پارک بود، ولى کم و خیلى محدود. مثلاً در مشهد، فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهاى خیلى بدى بود. ما هم عضو خانوادههایى بودیم که پدرها و مادرها مقیّد بودند؛ اصلاً نمىتوانستیم برویم. براى امثال من در دوره جوانى، امکان اینکه بتوانند از این مراکز عمومىِ تفریحى استفاده کنند، وجود نداشت؛ به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبى نبود، غالباً مراکز آلودهاى بود. دستگاههاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند که مراکز عمومى را آلوده به شهوات و فساد کنند! این کار، تعمّداً و طبعاً با برنامهریزى انجام مىشد. آن زمانها این را حدس مىزدیم؛ ولى بعدها که قرائن و اطّلاعات بیشترى پیدا کردیم، معلوم شد که واقعاً همینطور بوده است؛ یعنى با برنامهریزى، محیطهاى عمومى را فاسد مىکردند! لذا ما نمىتوانستیم برویم. بنابراین تفریحات آن وقت ما از این قبیل نبود.
تفریح من در محیط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبهها بود. به مدرسه خودمان - مدرسهاى داشتیم به نام مدرسه نوّاب - مىرفتیم؛ جوّ طلبهها براى ما جوّ شیرینى بود. طلبهها دور هم جمع مىشدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطّلاعات مىکردند و حرف مىزدند. محیط مدرسه براى خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب مىشد؛ در وقت بىکارى آنجا دور هم جمع مىشدند. علاوه بر این در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلى خوبى بود. آنجا هم افراد متدیّن، طلّاب، روحانیون و علما مىآمدند، مىنشستند و با هم بحث علمى مىکردند. بعضى هم صحبتهاى دوستانه مىکردند. تفریحات ما اینها بود.
البته من آن زمان ورزش مىکردم؛ الان هم ورزش مىکنم. متأسّفانه مىبینم جوانان ما در ورزش سستى مىکنند که این خیلى خطاست. آن زمان ما کوه مىرفتیم و پیادهرویهاى طولانى مىکردیم. من با دوستان خودم، چند بار از کوههاى اطراف مشهد، همینطور کوه به کوه و روستا به روستا، چند شبانه روز حرکت کردیم و راه رفتیم. از اینگونه ورزشها داشتیم. البته اینها تفریحات سرگرم کنندهاى بود که خارج از محیط شهر محسوب مىشد.
حالا در تهران، این دامنه زیباى البرز و ارتفاعات به این قشنگى و خوب هست؛ من خودم هفتهاى چند بار به این ارتفاعات مىروم. متأسفانه مىبینم نسبت به جمعیت تهران، تعداد کسانى که آنجا مىآیند و از این محیط بسیار خوب و پاک استفاده مىکنند، خیلى کم است! تأسف مىخورم که چرا جوانان ما از این محیط طبیعى و زیبا استفاده نمىکنند! اگر آن زمان در مشهدِ ما چنین کوههاى نزدیکى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، کوههاى به این خوبى و به این نزدیکى نداشتیم - ما بیشتر هم استفاده مىکردیم.1376/11/14
لینک ثابت
سابقه شاعری رهبری از دوران جوانی
من در دوره جوانى شعر گفتن را شروع کردم و گاهى شعر مىگفتم؛ منتها به دلایلى تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - که آن وقت در مشهد تشکیل مىشد و من هم شرکت مىکردم - نمىخواندم. حالا عیبى ندارد آن دلیلى را که گفتم به آن دلیل نمىخواندم، بگویم.
علّت این بود که من سابقه زیادى با شعر داشتم، شعر را مىشناختم؛ یعنى خوب و بد شعر را مىشناختم. در آن انجمن، وقتى که شعرى خوانده مىشد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند - که بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شدهاند - نقدى که من نسبت به شعر انجام مىدادم، نقدى بود که غالباً مورد تأیید و تصدیق حضّار - از جمله خود سراینده شعر - قرار مىگرفت. وقتى که شعر خودم را، با دید یک نقّاد نگاه مىکردم، مىدیدم این شعر، مرا را راضى نمىکند؛ لذا نمىخواستم شعرم را بخوانم.
یعنى اگر شعرى بود که از شعر آن روز بهتر بود، حتماً مىخواندم؛ لیکن مىنشستم، فکر مىکردم، شعر را مىگفتم، مىنوشتم و پاکنویس مىکردم؛ اما در آن انجمن نمىخواندم. چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همین نقدهایى که مىشد - از جمله خود من زیاد نقد مىکردم - بالاتر از این شعر بود. شاید شعرهایى خوانده مىشد که از سطح آن شعر بالاتر نبود؛ اما مورد نقد قرار مىگرفت. بههرحال، مىتوانم اینطور بگویم که آن شعر، مرا به عنوان یک ناقد، راضى نمىکرد. اتّفاق افتاده بود که در غیر از آن انجمن - انجمنهاى دیگرى در بعضى از شهرهاى دیگر؛ یک شهر از شهرهاى معروفِ شعرخیز ایران که حالا نمىخواهم اسم بیاورم - شرکت کرده بودم و آنجا دیدم سطح آن انجمن، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد؛ از من شعر خواستند، لذا من خواندم - همان سالهاى قدیم.- اینکه مىگویم، مربوط به سالهاى ۱۳۳۶ و ۳۷ و آن وقتهاست که در حدود سنین بیست، بیستویک ساله، یا حداکثر بیستودو ساله بودم. البته این تا سالهاى ۱۳۴۲ و ۱۳۴۴ - تا آن وقتها - ادامه داشت که بعد دیگر غرق شدنِ در کارهاى مبارزات، ما را از کار شعر به کلّى دور کرد؛ انجمن هم دیگر نمىرفتم.
بههرحال، آن زمان شعر مىگفتم؛ بعد شعر گفتن را رها کردم و نمىگفتم، تا چند سال قبل از اینکه تصادفاً یک طورى شد که دوباره احساس کردم مایلم گاهى چیزى بر زبان، یا بر ذهن، یا روى کاغذ بیاورم.1376/11/14
لینک ثابت
همراهی نوجوانی و جوانی رهبری با معنویت و دعا
من در دوره نوجوانى - یعنى همان دورانى که تازه از دبستان بیرون آمده و طلبه شده بودم - به دعا و توجّه و توسّل خیلى اهتمام مىورزیدم؛ اما این را که چه تصوّرى از خدا داشتم، الان نمىتوانم چیزى به یاد بیاورم که دربارهى خدا چگونه فکر مىکردم، کمااینکه انسان درباره ذات مقدّس پروردگار هم نباید خیلى فکر کند و راجع به ذات مقدّس پروردگار، در فکر فرو برود.
وجود خداى متعال، یک وجود بدیهى و روشن و واضحى است که همه وجود یک انسان، به او گواهى مىدهد؛ یعنى اگر انسان دچار وسوسه نشود و خودش را در وسوسهها غرق نکند، ذهن انسان، دل و جان انسان به وجود خدا گواهى مىدهد. واقعاً وجود خدا حتّى به برهان و استدلال، احتیاج ندارد؛ اگر چه برهان و استدلال زیادى هم در مورد وجود پروردگار هست.
آنچه که آن وقت براى من مطرح بود و عملاً وجود داشت، این بود که اهل دعا و ذکر و دعاهاى مأثور و اعمالى که وارد شده بود، بودم. مثلاً یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را بجا آوردم. اعمال آن روز، طولانى هم هست - لابد آشنا هستید؛ خیلى از جوانان با آن اعمال آشنا هستند - چند ساعت طول مىکشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع مىشود و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شاید تا نزدیک غروب - روزهاى نه چندان بلند - به طول مىانجامد.
آن وقت من یادم است که با مادرم - چون مادرم هم خیلى اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّى بود - مىرفتیم یک گوشه حیاط که سایه بود - منزل ما حیاط کوچکى داشت - آنجا فرش پهن مىکردیم - چون مستحب است که زیر آسمان باشد - هوا گرم بود؛ آن سالهایى که الان در ذهنم مانده، یا تابستان بود، یا شاید پاییز بود، روزها نسبتاً بلند بود. در آن سایه مىنشستیم و ساعتهاى متمادى، اعمال روز عرفه را انجام مىدادیم. هم دعا داشت، هم ذکر و هم نماز. مادرم مىخواند، من و بعضى از برادر و خواهرها هم بودند، مىخواندیم. دوره جوانى و نوجوانى من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.
البته ما آن وقت از یک امتیاز برخوردار بودیم که اگر آن امتیاز، امروز در جوانى باشد، دعا و ذکر و نماز براى او شیرین خواهد بود و مطلقاً خسته کننده نخواهد شد؛ و آن توجّه به معانى است. ببینید؛ هر کس که از نماز خسته مىشود، یا معناى نماز را نمىداند، یا توجّه نمىکند، والّا اگر کسى معناى نماز را بداند و به نماز هم توجّه کند، امکان ندارد از نماز خسته شود؛ اصلاً امکان ندارد.1376/11/14
لینک ثابت
علاقه مند شدن رهبری به مسائل سیاسی بوسیله شهید نواب صفوی
من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نوّاب صفوى» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خیلى جاذبه داشت و به کّلى مرا مجذوب خودش کرد. هر کسى هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود. من مىتوانم بگویم که آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه که به آن مبارزه سیاسى مىگوییم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چیزهایى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من یادم است در سال ۱۳۲۹ وقتى که مصدّق تازه روى کار آمده بود و مرحوم «آیةاللَّه کاشانى» با او همکارى مىکردند - مرحوم آیةاللَّه کاشانى نقش زیادى در توجّه مردم به شعارهاى سیاسى دکتر مصدّق داشتند - لذا کسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند که براى مردم سخنرانى کنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانیهایشان را کاملاً یادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شدیم و بعد، مصدّق سقوط کرد.
در سال ۱۳۳۲ که قضیه ۲۸ مرداد پیشامد کرد، من کاملاً در جریان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ یعنى من خوب یادم است که اوباش و اراذل، در مجامع حزبى که به دولت دکتر مصدّق ارتباط داشتند، ریخته بودند و آنجاها را غارت مىکردند. این مناظر، کاملاً جلوِ چشمم است!
بنابراین من مقولههاى سیاسى را کاملاً مىشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسى به معناى حقیقى، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایى در دلهاى جوانانى که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقیقت سوابق کار مبارزاتى ما به این دوران برمىگردد؛ یعنى به سالهاى ۱۳۳۳ و ۳۴ به بعد.1376/11/14
لینک ثابت
اختناق و خفقان شدید در پهلوی
من بارها [در طول مبارزات] بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند؛ یک بار هم زندان بردند، یک بار هم تبعید شدم. مجموعاً این دورانها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگى ما در آن زمانها، براى ایرانیها دوران بسیار بدى بود. اوّلاً نکته خیلى مهمّى که امروز شاید شما واقعاً نتوانید آن را درست تصوّر کنید، این است که آن دوران، مسائل کشور - سیاست و دولت - مطلقاً براى مردم مطرح نبود. امروز مردم ما در کشور، وزرا را مىشناسند، رئیس جمهور را مىشناسند، آن وقتى که نخستوزیر بود، او را مىشناختند، کارهاى عمده را مىدانند، در مبارزات سیاسى خیلى چیزها را خبر دارند که دولت، امروز چه اقدامى کرده و چه تصمیمى گرفته است؛ ولى آن زمان، دولتها مىآمدند و مىرفتند و اصلاً مردم نمىفهمیدند! یک نخستوزیر مىرفت، یک نخستوزیر دیگر مىآمد، کابینه عوض مىشد، انتخابات مىشد و اصلاً مردم خبر نمىشدند! توجّه مىکنید؟! به کل نسبت به مسائل دولت، بىتفاوت بودند. دولت براى خودش کارهایى مىکرد، مردم راه خودشان را مىرفتند، دولت راه خودش را مىرفت، فشار روى مردم، خیلى زیاد بود و آزادى اصلاً نبود.
من یادم است که دوستى از دوستان ما از پاکستان آمده بود، براى ما نقل مىکرد که بله، من در داخل پارک، فلان کس را دیدم که اعلامیهاى را به فلانى داد؛ من تعجّب کردم که مگر در پارک کسى مىتواند به کسى اعلامیه بدهد! او از تعجّب من تعجّب کرد و گفت: چرا نشود؟! پارک است دیگر، انسان اعلامیه را درمىآورد و به آن طرف مىدهد. گفتم: چنین چیزى مىشود؟! این مربوط به دوران مبارزات ما بود که من دوره نوجوانى را هم گذرانده بودم؛ یعنى اختناق در ایران آنقدر زیاد بود که اصلاً تصوّر نمىکردیم ممکن است کسى بتواند به زبان صریح، روشن، روز روشن، جلوِ چشم مردم، حرف سیاسى به کسى یا به دوستى بزند، یا کاغذى را به او بدهد، یا کاغذى را از او بگیرد! از بس فشار و خفقان بود. به کوچکترین سوءظن، افراد را مىگرفتند و به خانههاى مردم مىریختند!
بارها به منزل ما ریختند و منزل ما را گشتند - منزل پدرم، منزل خودم - کاغذها و نوشتههاى مرا بارها بردند! خیلى از نوشتهها و یادداشتهاى علمى و غیر علمى من از بین رفته و غارت شده است؛ بردند، جمع کردند و بعد دیگر ندادند! یا وقتى دادند، همهاش را ندادند!
زندگى از لحاظ سیاسى، زندگى سختى بود؛ یعنى زندگى سیاسى بسیار زندگى سختى بود. خفقان بود و آزادى نبود. من در دوره مبارزات، براى جوانان و دانشجویان در مشهد، مدّتها درس تفسیر مىگفتم. یک وقت به بخشى از قرآن رسیدیم که راجع به قضایاى «بنىاسرائیل» بود؛ قهراً راجع به بنىاسرائیل هم تفسیر قرآن مىگفتیم. یک مقدار راجع به بنىاسرائیل و یهود صحبت کردم؛ بعد از مدّت کمى مرا بازداشت کردند! البته نه به آن بهانه، به جهت و به عنوان دیگرى بازداشت کردند و به زندان بردند. جزو بازجوییهایى که از من مىکردند، این بود که شما علیه اسرائیل و علیه یهود حرف زدهاید! توجّه مىکنید؟ یعنى اگر کسى آیه قرآنى را که راجع به بنىاسرائیل حرف زده بود، تفسیر مىکرد و درباره آن حرف مىزد، بعد باید جواب مىداد که چرا این آیه قرآن را مطرح کرده است! چرا این حرفها را زده و چرا راجع به بنىاسرائیل، بدگویى کرده است! یعنى وضع سیاسى، اینگونه وضع سخت و دشوارى بود و سیاسها اینقدر ضدّ مردمى و وابسته به خواست اربابها بود!
البته با این دو سه کلمه نمىشود اوضاع و احوال دوران اختناق را بیان کرد. من این را به شما بگویم که حقّاً و انصافاً اگر ده جلد کتاب هم نوشته شود و همه آنها تشریح و توصیف آن دوران باشد، باز هم نمىشود بیان کرد! البته بعضى از حرفها هست که اصلاً نمىشود با زبانِ معمول بیان کرد؛ بعضى از تصوّرات هست که جز با زبان ادب و هنر بیان نمىشود. در شعر مىشود بیان کرد، در کارهاى ادبى و هنرى مىشود بیان کرد؛ اما خیلى از آنها را در زبان معمولى نمىشود گفت.1376/11/14
لینک ثابت
ناپدید شدن امام (ره) بعد از سخنرانی در بهشت زهرا
[از دوران انقلاب و به طور اخص، در رابطه با امام (ره)]خیلى خاطره هست؛ یعنى همه محفوظات ما به یک معنا خاطره است. یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلىکوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلىکوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواست جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مىریختند و اصلاً اجازه نمىدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مىخواستند دور امام را بگیرند.
هلىکوپتر در نقطهاى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلى امام را سوار کرد. همین آقاى «ناطق نورى» اتومبیلى داشتند، امام را سوار مىکنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مىگویند: مرا به خیابان ولىعصر ببرید؛ آنجا منزل یکى از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مىروند و سراغ به سراغ، آدرس مىگیرند، بالاخره پیدا مىکنند - منزل یکى از خویشاوندان امام - بىخبر، امام وارد منزل آنها مىشوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ایشان آمدند - ساعت حدود نه و خردهاى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آنجا مىروند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. دیگر تماس با کسى نمىگیرند؛ یعنى آنجا که مىروند، با کسى تماس نمىگیرند. حالا کسانى که در این ستادهاى عملیاتى نشسته بودند - ماها بودیم که نشسته بودیم - چقدر نگران مىشوند! این دیگر بماند. چند ساعت، هیچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مىآیند، کسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آنجا در یک قسمت، کارهایى را که من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مىکردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهاى آنجا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مىدادیم.
آخر شب - حدود ساعت نهونیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مىکردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مىآید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مىآید؛ مثل اینکه کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مىآیند! براى من خیلى جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را مىبینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند.
براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامى مىدارند - به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مىکردیم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمىآید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است.1376/11/14
لینک ثابت