خدا را با توجه بخوانید تا اجابتان کند!
مفاهیم و معارفی که در صحیفه سجّادیه است، به قدری زیباست که! انسان گاهی اوقات حیرت میکند این چه ذهنی است، چه مغزی است که اینها را توانسته است کنار هم بنشاند و چنین تعبیراتی را درست کند! لذا من توصیه میکنم که ارتباطات بچهها با خدا، ارتباطاتِ با توجّه و با حالی باشد؛ بخصوص نمازها را با حال بخوانند. دعا که میخوانند، با حال و با توجّه بخوانند و بدانند با چه وجودی حرف میزنند و چه میخواهند و بدانند این خواست، پاسخ دارد. در قرآن، به ما گفته شده است: «ادعونی استجب لکم»(1)؛ مرا بخوانید تا به شما پاسخ دهم. یک جا دارد: «واسئلوا اللَّه من فضله»(2)؛ از فضل خدا طلب کنید و بخواهید. اینها وعدههای الهی است و وعدههای الهی، صادقترین وعدههاست و حتماً چنانچه از خدا بخواهید، خدا به شما پاسخ خواهد داد. اگر اُنس پیدا کنید، خواهید دید که خیلی از پاسخها همانی است که در همان لحظه به شما داده میشود؛ یعنی آدم نباید خیال کند که پاسخ دعا حتماً همان پولی است که از خدا خواسته است و باید برسد! گاهی اوقات پاسخ، همانی است که در آن لحظه به شما میدهند. آنچنان نورانیتّی در دل شما به وجود میآید که میبینید اصلاً پاسختان را همان ساعت گرفتهاید. آن حالتی را که انسان در دعا پیدا میکند، گاهی احساس میکند که دیگر غیر از آن، هیچ چیز نمیخواهد. وقتی یاد پروردگار در دل انسان، زنده باشد، اینگونه است.1376/11/14
1 )
سوره مبارکه غافر آیه 60
وَقالَ رَبُّكُمُ ادعوني أَستَجِب لَكُم ۚ إِنَّ الَّذينَ يَستَكبِرونَ عَن عِبادَتي سَيَدخُلونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ
ترجمه:
پروردگار شما گفته است: «مرا بخوانید تا (دعای) شما را بپذیرم! کسانی که از عبادت من تکبّر میورزند به زودی با ذلّت وارد دوزخ میشوند!»
2 )
سوره مبارکه النساء آیه 32
وَلا تَتَمَنَّوا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعضَكُم عَلىٰ بَعضٍ ۚ لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكتَسَبوا ۖ وَلِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكتَسَبنَ ۚ وَاسأَلُوا اللَّهَ مِن فَضلِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيءٍ عَليمًا
ترجمه:
برتریهایی را که خداوند برای بعضی از شما بر بعضی دیگر قرار داده آرزو نکنید! (این تفاوتهای طبیعی و حقوقی، برای حفظ نظام زندگی شما، و بر طبق عدالت است. ولی با این حال،) مردان نصیبی از آنچه به دست میآورند دارند، و زنان نیز نصیبی؛ (و نباید حقوق هیچیک پایمال گردد). و از فضل (و رحمت و برکت) خدا، برای رفع تنگناها طلب کنید! و خداوند به هر چیز داناست.
لینک ثابت
من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نوّاب صفوی» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوی برای من، خیلی جاذبه داشت و به کلّی مرا مجذوب خودش کرد. هرکسی هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب نوّاب صفوی میشد؛ از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود. من میتوانم بگویم که آنجا به طور جدّی به مسائل مبارزاتی و به آنچه که به آن مبارزه سیاسی میگوییم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چیزهایی میدانستم. زمان نوجوانیِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من یادم است در سال 1329 وقتیکه مصدّق تازه روی کار آمده بود و مرحوم «آیتاللَّه کاشانی» با او همکاری میکردند مرحوم آیتاللَّه کاشانی نقش زیادی در توجّه مردم به شعارهای سیاسی دکتر مصدّق داشتند لذا کسانی را به شهرهای مختلف میفرستادند که برای مردم سخنرانی کنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانی میآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانیهایشان را کاملًا یادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شدیم و بعد، مصدّق سقوط کرد.
در سال 1332 که قضیه 28 مرداد پیشامد کرد، من کاملًا در جریان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ یعنی من خوب یادم است که اوباش و اراذل، در مجامع حزبی که به دولت دکتر مصدّق ارتباط داشتند، ریخته بودند و آنجاها را غارت میکردند. این مناظر، کاملًا جلوِ چشمم است!
بنابراین من مقولههای سیاسی را کاملًا میشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسی به معنای حقیقی، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایی در دلهای جوانانی که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقیقت سوابق کار مبارزاتی ما به این دوران برمیگردد؛ یعنی به سالهای 1333 و 34 به بعد.1376/11/14
لینک ثابت
نکته خیلی مهمّی که امروز شاید شما واقعاً نتوانید آن را درست تصوّر کنید، این است که آن دوران، مسائل کشور سیاست و دولت مطلقاً برای مردم مطرح نبود. امروز مردم ما در کشور، وزرا را میشناسند، رئیسجمهور را میشناسند، آن وقتیکه نخستوزیر بود، او را میشناختند، کارهای عمده را میدانند، در مبارزات سیاسی خیلی چیزها را خبر دارند که دولت، امروز چه اقدامی کرده و چه تصمیمی گرفته است؛ ولی آن زمان، دولتها میآمدند و میرفتند و اصلًا مردم نمیفهمیدند! یک نخستوزیر میرفت، یک نخستوزیر دیگر میآمد، کابینه عوض میشد، انتخابات میشد و اصلًا مردم خبر نمیشدند! توجّه میکنید؟! به کلّ نسبت به مسائل دولت، بیتفاوت بودند. دولت برای خودش کارهایی میکرد، مردم راه خودشان را میرفتند، دولت راه خودش را میرفت، فشار روی مردم، خیلی زیاد بود و آزادی اصلًا نبود.
من یادم است که دوستی از دوستان ما از پاکستان آمده بود، برای ما نقل میکرد که بله، من در داخل پارک، فلانکس را دیدم که اعلامیهای را به فلانی داد؛ من تعجّب کردم که مگر در پارک کسی میتواند به کسی اعلامیه بدهد! او از تعجّب من تعجّب کرد و گفت: چرا نشود؟! پارک است دیگر، انسان اعلامیه را درمیآورد و به آن طرف میدهد. گفتم: چنین چیزی میشود؟! این مربوط به دوران مبارزات ما بود که من دوره نوجوانی را هم گذرانده بودم؛ یعنی اختناق در ایران آنقدر زیاد بود که اصلًا تصوّر نمیکردیم ممکن است کسی بتواند به زبان صریح، روشن، روز روشن، جلوِ چشم مردم، حرف سیاسی به کسی یا به دوستی بزند، یا کاغذی را به او بدهد، یا کاغذی را از او بگیرد! از بس فشار و خفقان بود. به کوچکترین سوءظن، افراد را میگرفتند و به خانههای مردم میریختند!1376/11/14
لینک ثابت
شما عزیزان بدانید این حرفی که «تمدّن و تدیّن باهم تطبیق نمیکنند» جزو آن حرفهایی است که خیلی کهنه و قدیمی است و اصلًا حرف امروز نیست. زمانی اروپاییها با دینی که داشتند دین مسیحیتِ تحریف شده کلیسای قرون وسطی با نشانههای تمدّن مواجه شدند؛ بدیهی است که آن تدیّن، اصلًا با آن تمدّن تطبیق نمیکرد. آن تدیّن، تدیّنی بود که اگر کسی «گالیله» میشد، حتماً باید سوزانده شود! اگر کسی یک کشف جدید میکرد، حتماً بایستی نابود و تکفیر میشد!
اصلًا بحث تدیّن و تمدّن که باهم تطبیق نمیکند، مربوط به آن دوره است، آن هم مربوط به اروپا؛ منتها همچنان که اروپاییها همه چیز خودشان را البته چیزهای زیاد و بد، نه چیزهای خیلی خوب عمداً به کشورهای تحت سلطه استعماری منتقل میکردند، این فکر را هم بتدریج با شیوههای خیلی موذیانه، به داخل جامعه ما منتقل کردند. در داخل جامعه هم کسانی بودند که دوست میداشتند این افکار را ترویج کنند؛ بقایای افکار آنها را ترویج کردند، که آن هم مربوط به دوره چهل، پنجاه سال قبل است و گاهی تا این زمانها در گوشه و کنار مانده است و کسانی مطرح میکنند، و الّا این حرف، حرفِ امروز نیست. تدیّن و تمدّن، چرا باید باهم منافاتی داشته باشند؟ تمدّن، یعنی زندگی توأم با نظم علمی، با تجربیات خوب زندگی، استفاده از پیشرفتهای زندگی، و تدیّن یعنی جهت درست در زندگی داشتن جهت عدل، انصاف، صفا، صداقت و رو به طرف خدا اینها باهم چه منافاتی دارند؟! انسان میتواند با این جهتگیری، آنطور زندگی کند؛ کمااینکه خیلی از دانشمندان و متفکّرین ما متدیّن بودند؛ خیلی از پیشروان همین تمدّن کنونی اروپا هم البته عمدتاً در دورههای بعدی متدیّن بودند.
تمدّن اسلامی در زمان خودش جزو تمدّنهای درخشان تاریخ بود که امروز هم نشانههایش وجود دارد. امروز هم بحمد اللَّه خیلی از ملتهای مسلمان بخصوص ملت ما از مدنیّت روز بهرهمند میشوند، از دانش روز استفاده و در تحصیل آن کوشش میکنند. در هرجایی که کوشش کنند، پیشرفتهای بسیاری هم به دست میآورند؛ متدیّن هم هستند، منافاتی هم ندارد.1376/11/14
لینک ثابت
مفاهیم و معارفی که در صحیفه سجّادیه است، به قدری زیباست که! انسان گاهی اوقات حیرت میکند این چه ذهنی است، چه مغزی است که اینها را توانسته است کنار هم بنشاند و چنین تعبیراتی را درست کند! لذا من توصیه میکنم که ارتباطات بچهها با خدا، ارتباطاتِ با توجّه و باحالی باشد؛ بخصوص نمازها را با حال بخوانند. دعا که میخوانند، با حال و با توجّه بخوانند و بدانند با چه وجودی حرف میزنند و چه میخواهند و بدانند این خواست، پاسخ دارد. در قرآن، به ما گفته شده است: «ادعونی أستجب لکم»؛ مرا بخوانید تا به شما پاسخ دهم. یکجا دارد: «و اسئلوا اللَّه من فضله»؛ از فضل خدا طلب کنید و بخواهید. اینها وعدههای الهی است و وعدههای الهی، صادقترین وعدههاست و حتماً چنانچه از خدا بخواهید، خدا به شما پاسخ خواهد داد. اگر انس پیدا کنید، خواهید دید که خیلی از پاسخها همانی است که در همان لحظه به شما داده میشود؛ یعنی آدم نباید خیال کند که پاسخ دعا حتماً همان پولی است که از خدا خواسته است و باید برسد! گاهی اوقات پاسخ، همانی است که در آن لحظه به شما میدهند. آنچنان نورانیّتی در دل شما به وجود میآید که میبینید اصلًا پاسختان را همان ساعت گرفتهاید. آن حالتی را که انسان در دعا پیدا میکند، گاهی احساس میکند که دیگر غیر از آن، هیچچیز نمیخواهد. وقتی یاد پروردگار در دل انسان، زنده باشد، اینگونه است.1376/11/14
لینک ثابت
من بارها بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند؛ یکبار هم زندان بردند، یکبار هم تبعید شدم. مجموعاً این دورانها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگی ما در آن زمانها، برای ایرانیها دوران بسیار بدی بود.
اوّلًا نکته خیلی مهمّی که امروز شاید شما واقعاً نتوانید آن را درست تصوّر کنید، این است که آن دوران، مسائل کشور سیاست و دولت مطلقاً برای مردم مطرح نبود. امروز مردم ما در کشور، وزرا را میشناسند، رئیسجمهور را میشناسند، آن وقتیکه نخستوزیر بود، او را میشناختند، کارهای عمده را میدانند، در مبارزات سیاسی خیلی چیزها را خبر دارند که دولت، امروز چه اقدامی کرده و چه تصمیمی گرفته است؛ ولی آن زمان، دولتها میآمدند و میرفتند و اصلًا مردم نمیفهمیدند! یک نخستوزیر میرفت، یک نخستوزیر دیگر میآمد، کابینه عوض میشد، انتخابات میشد و اصلًا مردم خبر نمیشدند! توجّه میکنید؟! به کلّ نسبت به مسائل دولت، بیتفاوت بودند. دولت برای خودش کارهایی میکرد، مردم راه خودشان را میرفتند، دولت راه خودش را میرفت، فشار روی مردم، خیلی زیاد بود و آزادی اصلًا نبود.1376/11/14
لینک ثابت
من نمیخواهم به بچهها خیلی کتاب و رمان معرفی کنم؛ حالا ممکن است اسم مؤلّفینش را بگویم. مثلًا یک نویسنده معروف فرانسوی هست به نام «میشل زواکو» که کتابهای زیادی دارد. من اغلب رمانهای او را در آن دوره خواندم. یا نویسنده معروف فرانسوی «ویکتور هوگو» من کتاب «بینوایان» او را اوّلین بار در همان دوره نوجوانی از کتابخانه آستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداریش را خواندم. یکی دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم.1376/11/14
لینک ثابت
من نمیخواهم به بچهها خیلی کتاب و رمان معرفی کنم؛ حالا ممکن است اسم مؤلّفینش را بگویم. مثلًا یک نویسنده معروف فرانسوی هست به نام «میشل زواکو» که کتابهای زیادی دارد. من اغلب رمانهای او را در آن دوره خواندم. یا نویسنده معروف فرانسوی «ویکتور هوگو» من کتاب «بینوایان» او را اوّلین بار در همان دوره نوجوانی از کتابخانه آستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداریش را خواندم. یکی دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم.1376/11/14
لینک ثابت
بنابراین من مقولههای سیاسی را کاملًا میشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسی به معنای حقیقی، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایی در دلهای جوانانی که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود.1376/11/14
لینک ثابت
علّت اینكه مقام شهادت، اینقدر بالا و والاست، همین است كه شهید در واقع همه زندگی خودش را به او میدهد؛ برای آن هدف و مقصودی كه خدای متعال، آفرینش انسان را برای آن انجام داده است؛ یعنی اقامه عدل، اقامه زندگی سعادتمندانه برای انسانها، نزدیك شدن انسانها به خدا و اقامه احكام الهی در جامعه. هدفها اینهاست دیگر؛ حیات طیّبه! كسی كه در راه خدا شهید میشود، به این معناست كه در این راه، مجاهدت و تلاش كرده و سرانجام در این راه، جان خودش را از دست داده است. البته چنانچه در این راه، به مرگ طبیعی هم بمیرد، آن هم خیلی ارزش دارد؛ ولی اگر در این راه كشته شود یعنی همان شهادت طبعاً ارزش بسیار والاتر و بیشتری دارد. لذاست كه این مقامش بالاست؛ به خاطر اینكه همه زندگی را یكجا تقدیم این راه كرده است.
باید برنامهریزی را اینطور بكنید. شما نگاه كنید، اگر میخواهید در جامعه خودتان، در كشور خودتان برنامهریزی كنید، ببینید كدام یك از كارهایی كه در جامعه وجود دارد، یا ممكن است در آینده باشد یا هست، یا ممكن است باشد. ممكن است كاری الآن نباشد، ولی بتوان آن را ایجاد كرد و به وجود آورد و كدام یك از این سرگرمیها و اشتغالها میتواند جامعه و انسانها را به اهداف والای الهی و اسلامی نزدیك كند. ببینید آن كدام است، آن را انتخاب كنید. اگر آن را انتخاب كردید و البته كار كردید، میتواند همین هدف شما یعنی این برنامهریزی برای خود شما هم زندگی راحتی را به وجود آورد. یعنی وقتی ما میگوییم هدف خدایی انتخاب كنیم، معنایش این نیست كه باید در مدت عمرمان گرسنگی بكشیم و زندگیِ بد بگذرانیم؛ نخیر، كاملًا میتواند جهتگیریِ خدایی باشد، در عین حال تأمینكننده نیازهای زندگی انسان هم باشد. شما در جامعه، هر شغلی انتخاب كنید كه به نفع مردم باشد، لا بد درآمدی هم دارد، لا بد زندگی مناسبی هم همراه آن هست؛ اما وقتی شما این را انتخاب كردید كه به جامعه خدمت كنید، برای اینكه امر الهی و دستور دینی را عمل نمایید، خودتان را به آن هدف، نزدیك كردهاید.1376/11/14
لینک ثابت
بنابراین من مقولههای سیاسی را كاملًا میشناختم و دیده بودم؛ لیكن به مبارزه سیاسی به معنای حقیقی، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنكه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نكشید كه شهید شد. شهادت او هم غوغایی در دلهای جوانانی كه او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود.1376/11/14
لینک ثابت
خصوصیات پدر ومادر حضرت آیت الله خامنه ای
ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم؛ یعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگرى - که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچههاى این خانم دوم، پنج نفر بودیم؛ چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومى بودم. البته در این بین، دو بچه هم از بین رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مىشوم؛ اما چون واسطهها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خیلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم، پدر و مادر خیلى خوبى بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس که مىگویم، نه به معناى علمى و اینها، به معناى مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.
ما وقتى بچه بودیم، همه مىنشستیم و مادرم قرآن مىخواند؛ خیلى هم قرآن را شیرین و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایى را که در مورد زندگى پیامبران است، مىگفت. من خودم اوّلین بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهیم و بعضى پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآن که مىخواند، به آیاتى که نام پیامبران در آن است مىرسید، بنا مىکرد به شرح دادن.
بعضى از شعرهاى حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگى - یادم است، از شعرهایى است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
***
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
غرض؛ خانمى بود خیلى مهربان، خیلى فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مىداشت و رعایت آنها را مىکرد. پدرم عالِم دینى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم که خیلى گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساکت، آرام و کم حرف مىنمود؛ که این تأثیرات دوران طولانى طلبگى و تنهایى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزى هستیم؛ یعنى پدرم اهل خامنه تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان ترکى آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبى بود. البته محیط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل کوچکى بود. شرایط زندگى، شرایط باز و راحتى نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر مىگذاشت.1376/11/14
لینک ثابت
در مورد بازى کردن [در دوران کودکی] پرسیدید؟ بله؛ بازى هم مىکردیم. منتها در کوچه بازى مىکردیم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتیم و بازیهاى آن وقت بچهها فرق مىکرد. یک مقدار هم بازیهاى ورزشى بود؛ مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازى مىکردیم. من آن موقع در کوچه، با بچهها والیبال بازى مىکردم؛ خیلى هم والیبال را دوست مىداشتم. الان هم اگر گاهى بخواهیم ورزش دستجمعى بکنیم - البته با بچههاى خودم - به والیبال رو مىآوریم که ورزش خیلى خوبى است.
بازیهاى غیر ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایى بود که در آنها خیلى معنا و مفهومى نبود؛ یعنى اگر فرض کنیم که بعضى از بازیها ممکن است براى بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفکّر آنها را انتخاب کند، این بازیهایى که الان در ذهن من هست، واقعاً این خصوصیت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود.
چیزى که حتماً مىدانم براى شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلى که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان که مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپیچید. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپیچید و به مدرسه مىرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکى با قباى بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمایى و اینها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران مىکردیم و نمىگذاشتیم که در این زمینهها خیلى سخت بگذرد.
بههرحال، بازى در کوچه بود. البته خاطراتى هم در این زمینه دارم که اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازى ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به بازى مىرسیدیم.1376/11/14
لینک ثابت
خاطرات مکتب خانه و دبستان حضرت آیت الله خامنه ای
باید بگویم اوّلین مرکز درسى که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از مرا - که از من، سه سال و نیم بزرگتر بود - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقیه شاگردان، دختر بودند. البته من خیلى کوچک بودم.
تجربهاى که از آن زمان مىتوانم به یاد بیاورم این است که بچه را در سنین چهار، پنج سالگى اصلاً نباید به مدرسه و مکتب و غیر آن گذاشت؛ براى اینکه هیچ فایدهاى ندارد. من به نظرم مىرسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم. طبعاً ما را به مکتب فرستاده بودند تا قرآن یاد بگیریم؛ چون در مکتبها معمولاً قرآن درس مىدادند. آن زمان در مدرسهها قرآن معمول نبود و درس نمىدادند.
بد نیست بدانید که من متولد سال ۱۳۱۸ هستم. این دورانى که مىگویم، مربوط به سالهاى ۱۳۲۳ و ۱۳۲۴ است - اوایل مکتب رفتن ما - بنابراین یک دوره آن است؛ که اوّلین روز مکتب اوّل را یادم نیست. پس از مدتى - یکى دو ماه - که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسّنى بود. شاید شما در داستانهاى قدیمى، «ملّا مکتبى» خوانده باشید. درست همان ملّامکتبىِ تصویر شده در داستانها و در قصّههاى قدیمى به ما درس مىداد.
من کوچکترین شاگرد آن مکتب بودم - شاید آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خیلى کوچک بودم، هم سیّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامکتبى»، صبحها مرا کنار دست خودش مىنشاند و پول کمى، مثلاً اسکناس پنج قرانى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و دو تومانى بود. شما ندیدهاید - یا دو تومانى از جیب خود بیرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مىکرد به اینکه به این ترتیب - مثلاً - پولش برکت پیدا کند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند.
روز اوّلى که ما را به آن مکتب بردند، به یاد دارم که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى کرد که به نظرم خیلى وسیع مىآمد. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکىِ آن روز من، جاى خیلى وسیعى مىآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم.
لیکن روز اوّلى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىکردند، ما هم بازى مىکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ کودکى من - و عدّه بچههاى کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که فکر مىکنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچههاى کلاس اوّل بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم؛ فقط مىفهمیدم که چیزهایى را درست نمىبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتى که من عینکى شدم - گمان مىکنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اوّل مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمىدیدم، تخته سیاه را که روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىدیدم و این، مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مىآورد.
حالا خوشبختانه بچهها در کودکى، فوراً شناسایى مىشوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک مىگیرند و رسیدگى مىکنند. آن زمان اصلاً این چیزها در مدرسهاى معمول نبود.
البته مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیر دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دینى بود که معلّمین و مدیرانش از افراد بسیار متدّین انتخاب شده بودند و با برنامههاى اندکى دینىتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مىشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامه دینى درستى نداشتند و کسى توجّهى و اعتنایى به آن نمىکرد.
در مورد معلّمین اوّل ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقاى «تدّین» بود که تا چند سال پیش هم زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم. مشهد که مىرفتم به دیدن ما مىآمد. پیرمرد شده بود. یک معلّم دیگر داشتیم که اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمىدانم کجاست. عدّهاى از معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلى از معلّمین را دورادور مىشناختم. متأسفانه الان هیچ کدام را نمىدانم کجا هستند. اصلاً زندهاند، نیستند و چه مىکنند؛ لیکن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم.1376/11/14
لینک ثابت
دروس مورد علاقه رهبری در دوران دبستان
در اواخر دوره دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم. خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکّههایى از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ مىکردم.
در همان دوره آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از رادیو پخش مىکردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را - در بچگى - مىکردم و به همان سبک، آن بخشهاى کتاب دینى را با صدا بلندى و خیلى شمرده، پشت سر هم مىخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مىآمد؛ مرا تشویق مىکردند. بله؛ این درسهایى بود که آن زمان دوست مىداشتم.1376/11/14
لینک ثابت
شروع درس طلبگى رهبری از کلاس پنجم دبستان
اینکه درآینده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب کنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم. این چیزى بود که پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنى هیچ بىعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را که رضاخان به زور مىگوید، بپوشیم. مىدانید که رضاخان، لباس فعلى مردم را که آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشیدند. او اجبار کرد که بایستى اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمىداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم.
معلّمى داشتیم که خودش طلبه بود و سالهاى پنجم یا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم کلاس ما بود. او پیشنهاد کرد که به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد. مىدید که من و یکى، دو نفر از بچهها علاقهمندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم.
«جامعالمقّدمات» اوّلین کتابى است که طلبهها مىخواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعهاى از جزوات، یعنى چند کتاب کوچک است. من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم؛ بعد هم که بیرون آمدم، به شدّت و با جدّیت و علاقه دنبال کردم.
من بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم؛ یعنى دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مىخواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا - بودم؛ یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه شوم.
البته طلبگى و لباس طلبگى، بههیچوجه مانع از کارهاى کودکانه آن زمان نبود؛ یعنى هم عمامه سرمان مىگذاشتیم، هم وقتى مىخواستیم بازى کنیم، عمامه را در خانه مىگذاشتیم، به کوچه مىآمدیم و با همان قبا مىدویدیم و بازى مىکردیم - کارهایى که بچهها مىکنند - وقتى مىخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان مىگذاشتیم و عبا را به دوش مىانداختیم و با همان وضع و حال و چهره کودکانه به مدرسه مىرفتیم و مىآمدیم.1376/11/14
لینک ثابت