news/content
نسخه قابل چاپ
1402/08/08
روایتی از دیدار دانش‌آموزان با رهبر انقلاب

مثل ستون‌ حنانه

سمیه فتحی
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif صبح زود است. همراه با فاطمه که یکی از بچه‌های دانش‌آموز گروه نویسندگی‌ام است به سمت حسینیه راه می‌افتیم. او هم با من است تا روایتگری کند. در دلم برایش آیه «رب اشرح لی...» می‌خوانم تا یخش آب شود برای گپ‌و‌گفت. مسیر رسیدن به بازرسی را پیاده می‌رویم و منی که امروز روز کاری‌ام نیست و نباید مدرسه باشم با صحنه‌هایی مواجه می‌شوم که ایمان می‌آورم مدرسه با تمام قوا دویده و خودش را به من رسانده تا یادم نرود من در هر صورت باید معلم باشم و از دیدن دانش‌آموزان لذت ببرم حتی خارج از مدرسه.

خیابان فلسطین، شبیه حیاط بزرگ مدرسه‌ای در زنگ تفریح شده است. یکی، دوستانش علی و محمد را بلند صدا می‌زند تا از صف جا نمانند، آن یکی‌ها دارند چفیه‌هایشان را ردیف می‌کنند و با هم عکس می‌گیرند و بعضی در این میان دارند ظلمی را که در حق صبحانه‌های نخورده کرده‌اند، جبران می‌کنند. اما اگر فکر کرده‌اید اینجا هم مثل مدرسه، همه با لباس فرم ظاهر شده‌اند، سخت در اشتباهید. «گواهی بخواهید اینک گواه»

دامن‌های رنگی پرچین با روسری‌های بلند گلدار را که می‌بینم، مکان‌یاب ذهنم استان گلستان را ثبت می‌کند. سنشان به دبیرستان می‌خورد. با هم که حرف می‌زنند، مطمئن می‌شوم مکان‌یاب، کارش را درست انجام داده. ‌خوش‌وبشی می‌کنم و می‌پرسم: از بچه‌های اهل سنتمون‌اید؟ (معلمی‌ام نمی‌گذارد محدوده‌ای برای دانش‌آموزانم بگذارم) ثمینه نگاهم می‌کند و با چشم‌هایی که شادابی نوجوانی از آنها لبریز کرده می‌گوید: بله، خانم. خانم را برای این می‌گوید که با این صحبت، بینشان رفته‌ام: اینجا هم معلم‌ها دست از سرتون بر نمی‌دارند؛ یکیش خود من! فقط می‌رسم بپرسم: چه حالی داری الان؟ عالی عالی را تحویلم می‌دهد و تندی می‌رود تا از دوستانش جا نماند. آن‌طرف پسران گلستانی را هم می‌بینم. کلاه‌های ترکمنی با لباس‌های بلند قرمز، نشانه‌های خوبی‌اند برای شناسایی.


لباس‌های زرق و برق‌دار بلند کردها، لباس‌های دست‌دوز سیستانی، روسری سربندهای لری، چفیه‌های فلسطینی رنگ‌رنگ زیر یا روی چادرهای مشکی و روسری‌های رنگی گلدار مطمئنم می‌کند که بچه‌ها با حال‌وهوای مهمانی آمده‌اند اینجا، نه مدرسه. سراغ همراه‌ترین ابزار معلمی‌ام می‌روم؛ دعا، که وقت دیدن خوشی‌ها و ناخوشی‌های شاگردانم، دستم را پر می‌کند. از خدا می‌خواهم این مهمانی را یکی از بهترین مهمانی‌های عمرشان قرار دهد.



میان همهمه‌های نوجوانانه که گوش‌هایم را به بازی می‌گیرند، دست فاطمه را می‌گیرم و ایستگاه‌های متعدد بازرسی را رد می‌کنیم. بازرسی یکی مانده به آخر را که رد می‌کنیم، فاطمه یک خانم جوان و دختر کوچکش را نشانم می‌دهد و دم گوشم می‌گوید: گمونم اینا فلسطینی‌اند.

چشم‌هایم برق می‌زند و گره بقچه‌ی حرف را باز می‌کنم. امل، دانشجوست. این را که می‌گوید تازه حواسم جمع می‌شود که این دیدار بین دانش‌آموزان و دانشجویان، مشترک است و معمای حضور بزرگسالان در حیاط برایم حل می‌شود. تقویم ذهنم را بازیابی می‌کنم تا مناسبت تسخیر لانه جاسوسی توسط دانشجویان را هم پررنگ کند. اینجا درس می‌خواند، چهار سالی است که به ایران آمده، متولد لبنان است و به فلسطین سر می‌زند. یُسری دختر کوچکش، فلسطین را ندیده است. امل می‌رود تا دست نوچش را بشوید و یسرای ۴ ساله را نی‌ به دهان، چند دقیقه‌ای به ما می‌سپارد. از مهدکودک و دوستانش که حرف می‌زنم قطره‌های شیر در نی، با لبخندش شیرین‌تر می‌شوند. نقشه‌ی روی لباس یسری را نشانش می‌دهم و می‌پرسم:
* اینجا کجاست؟ ‌
با تعجبی که پر است از «چطور نمی‌دانی؟!» می‌گوید:
* فلسطین!
و بعد با زبانی که شکر از واژه‌هایش چک‌چک می‌کند، توضیح می‌دهد چقدر جایی که این نقشه را روی لباسش زده دور بوده و مادر و پدرش چه کار سختی برایش انجام داده‌‌اند.

این نقشه، روی لباس مشکی یسرای فلسطین‌ندیده، یکی از خطوط فرهنگی انتقال معارف است. حالا آن بخش مادرانه‌ی ذهنم جان می‌گیرد. به لباس‌های ایرانی‌ خوش‌نقشه‌ای فکر می‌کنم که وقتی پسرک، بچه‌تر بود برایش می‌خریدیم و بزرگتر که شد دیگر لباس‌هایی مزین به آن نقشه‌ها نبود که برایش بخریم؛ در صورتیکه حالا که فصل فهمیدنهایش است باید باشند و نقاط روشنی در ذهنش بسازند. راه‌های رساندن این نیاز را به گوش دوستانی که دستی در تولید دارند در ذهنم بالا و پایین می‌کنم تا بعد از مهمانی امروز، بروم سراغشان. خط انتقال معارف برای یک کشور مستقل هم مهم است تا حماسه یادشان نرود.

امل که لبخند به لب می‌آید و تشکر می‌کند، بغلش می‌کنم و دم گوشهایش می‌گویم که دیدنش امروز روزی‌ام بوده. برای کشورشان دعا می‌کنم و از خودش خداحافظی. داریم می‌رویم در صف بازرسی آخر که عطر لهجه‌ی پسر و دختر کوچکی می‌دود زیر بینی‌ام. بوی برنج طارم شمال می‌دهد. بهشری‌اند، دوقلو هستند، هر دو کلاس چهارم. مادرشان که عکس شهید را دست هردویشان می‌دهد می‌فهمم بچه‌های شهید مشتاقی هستند، از شهدای مدافع حرم. می‌بوسمشان و می‌گویم خوشحالم که اینجا هم هم‌زبان دیده‌ام.

کم کم راهی حسینیه می‌شوم. ستون‌ها، لباس رزم پوشیده‌اند، چفیه‌های فلسطینی چاپ‌شده، دور تا دور کمر ستون‌ها را گرفته‌اند. کسی چه می‌داند شاید اگر وظیفه‌شان، بند بودن به این زمین نبود، در فلسطین بودند و سنگ‌های انتفاضه می‌شدند.


قصه‌ی ستون حنانه در ذهنم جان می‌گیرد؛ همان نخلی که روزی تکیه‌گاه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در مسجد النبی مدینه بود و بعد از به منبر رفتن رسول خدا از فراق ناله سر داد. با خودم فکر می‌کنم این ستون‌ها چه خاطراتی که با خود ندارند. دوباره همان معلم ادبیات فارسی هستم که آرایه‌ی انسان‌نمایی پدیده‌ها را برای خودش هجی می‌کند.

پاهایم که زیلوهای آبی و سفید حسینیه را حس می‌کنند، حرکت فرهنگی، اقتصادی و تولیدی آقا را در حق زیلوبافان میبُد تحسین می‌کنم و یاد حرف پیرمرد زیلوباف میبدی می‌افتم که می‌گفت:
* کاش همه‌ی مسئولان مثل ایشان، از همین زیلوهای دست‌بافت به جای موکت استفاده کنند تا هم بیشتر شناخته شود و هم کمکی به کسب‌وکار تولیدی ما شود.

زیلوها و ستون‌ها را به خدایشان می‌سپارم و وارد فرآیند خودکاریابی می‌شوم. همان زیلوها و ستون‌ها شاهدند که من شش بار بین مسئولان برگزاری دیدار جلو و عقب و بیرون، رفتم و آمدم تا بالاخره یکی دلش سوخت و خودکاری در دستم گذاشت تا لنگ نمانم.

حسینیه هنوز خلوت است و می‌شود همه‌جا را دید زد. ردپای مبارزه را از ستون‌ها دنبال می‌کنم و می‌رسم به دیوار بالای جایگاه، روی زمینه‌‌ای چفیه‌پوش، کلام حضرت امیر علیه‌السلام برق می‌زند:

* کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا.

تا جایی که می‌شود و وقت اجازه می‌دهد ظالمان و مظلومان ابتدای تاریخ تا همین حالا را در ذهنم مرور می‌کنم و یکی‌یکی شهادت می‌دهم که من با دسته اول دشمن و با دسته دوم، دوستم. چقدر حال‌وهوای حدیث شبیه صف‌بندی‌های تاریخ و در رأس همه آنها عاشوراست. سنگرمعلوم‌کن و تکلیف‌روشن‌کن! کم‌کم حسینیه پر می‌شود و بچه‌ها روی غلتک شعاردادن می‌افتند: ما همه سرباز توایم خامنه‌ای، گوش به فرمان توایم خامنه‌ای! آمریکا در چه فکریه؟ ایران پر از بسیجیه. دارم وارد شور شعارها می‌شوم که سر می‌چرخانم به سمت طبقه بالای حسینیه و چشم‌هایم قلاب می‌شوند به این متن:

* "ما، شعار مرگ بر آمریکا را در عمل جوانان پرشور و قهرمان و مسلمان در تسخیر لانه‌ی فساد و جاسوسی آمریکا تماشا کرده‌ایم." امام خمینی(ره)

بادکنک تمام شعارهای قبلی‌ام پیسی می‌کند و خالی می‌شود. حرفهایم تا به عمل نرسند، همان بادکنک وا رفته‌اند با صدای پیس رسواکننده‌ای.


چشم می‌گردانم‌ میان جمعیتی که دارند بیشتر و بیشتر می‌شوند، چادر عربی‌هایی را می‌بینم که با شال‌های پرچم فلسطین نشسته‌اند میان جمعیت. خودم را بهشان می‌رسانم و جاگیر می‌شوم:

* سلام! نگو که تو هم از فلسطین اومدی! زن جوان عرب که باید هم سن‌وسال خودم باشد، از این شروع بی‌مقدمه‌ام خنده‌اش می‌گیرد و بعد از جواب سلام، سرش را به تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
* از غزه!

دستش را محکم فشار می‌دهم و قبل از آن پلک‌هایم را روی هم، تا حرف‌هایم کمتر خیس شوند. نسیم و سلما، بچه‌های دانشگاه فرهنگیان کردستان که پشت سرمان نشسته‌اند با شنیدن جواب دختر عرب، جلوتر می‌آیند و خانم کناری چند بار با چشم و بینی قرمز شده می‌پرسد:
* واقعاً؟! جدی از غزه اومدید؟! می‌دونید شما روی سر ما جا دارید؟!

لهجه‌ی شمالی‌اش حواسم را جمع می‌کند و مهمان‌نوازی‌اش قلبم را گرم. خودم را جمع‌وجور می‌کنم تا بتوانم حرف بزنم. به سلما و نسیم که چشم‌هایشان خیس است می‌گویم:
* هرگونه پرش در وسط حرفهایمان به انواع شیوه‌ها ممنوع، خانم معلم‌ها! اجازه بدید بفهمیم اوضاع از چه قراره.

دختر جوان که اسمش فاطره است برایمان از خودش می‌گوید: این که دانشجوی پزشکی است و هفت سالی است که به ایران آمده و یکی‌یکی خواهران و مادرش را که در اطرافش نشسته‌اند معرفی می‌کند. فارسی را خیلی خوب و مسلط حرف می‌زند در حدی که برای تبدیل اصطلاحات و کنایه‌های فارسی هم به مشکل نمی‌خوریم. خواهرانش اما چون دیرتر آمده‌اند، هنوز تسلط کافی ندارند. از ایران حرف می‌زند و از مزیت بزرگش. می‌گوید:
* آقا داشتن خیلی خوب است؛ این را مایی می‌فهمیم که بی رهبر در غزه و فلسطین بوده‌ایم و حرکاتمان منسجم نبود. شهید می‌دادیم اما در راه‌های جداجدا و نه در یک راه که رهبرمان برایمان مشخص کرده باشد و این درد بود و هنوز هم هست. آنقدر درد را غلیظ تلفظ می‌کند که روحم زخم برمیدارد وقتی به نبودن و نداشتن این نعمت فکر می‌کنم.

مجری دارد سرود دسته‌جمعی را با جمعیت تمرین می‌کند:
یاد امام و یاد شهیدان، اسباب پارسایی
شوق شهادت هرگز نمیرد در هر دل خدایی

فاطره ادامه می‌دهد:
* تصور زندگی‌کردن در زندان برای شما راحت نیست. اون هم زندانی که هرماه احتمال خراب‌کردن خونه‌ات توش هست. هر ماه حداقل یه بمباران رو داری.

و بعد، از این حرف می‌زند که آنها از یک جایی به بعد دیگر تصمیم گرفتند خانه نخرند و اجاره‌نشین شوند تا هزینه ساخت چندباره خانه به دوششان نیفتد. از نفوذ داعش در سال‌های قبل به خاک فلسطین می‌گوید و ترور خانواده‌های نزدیکشان؛ از اینکه خودش تجربه زندگی‌کردن در سه جنگ قبلی در فلسطین را داشته. از خاله و عمو و پدربزرگش که الان در غزه هستند و در آخرین ارتباطشان، خاله گفته:
* ما اگر از بمباران نمیریم، از گرسنگی می‌میریم. یک تکه غذا برای ۱۵۰ نفر در یک ساختمان عملاً یعنی هیچ.

از اینکه کمک‌ها و پول‌ها هست اما راه رساندن به فلسطین خیلی سخت است. صدای فین‌فین نسیم که اوج می‌گیرد، برمیگردم سمتش و می‌گویم:
* نسیم یادت می‌مونه اینا رو برای شاگردای کلاست تعریف کنی؟!
نسیم سرش را تکان می‌دهد.

فاطره از مصیبتی که در غزه به خانواده مادرش وارد شده می‌گوید. از شهادت خانوادگی عموها و عمه‌های مادرش. دست مادرش را که زن محکمی به نظر می‌آید محکم می‌گیرم و تسلیت می‌گویم و بعد دعا می‌کنم که این مصیبت‌ها به بهترین فتح‌ها، ختم شود. فاطره برای مادر ترجمه می‌کند و زن تشکر می‌کند. فاطره را به خدای همه‌ی این سال‌های فلسطین و جهان می‌سپارم هرچند شماره‌اش را می‌گیرم تا بعدتر بیشتر حرف بزنیم. هرچه باشد، ما زن‌ها حرف‌های زیادی داریم که باید در جاهای غیر رسمی میان خودمان ردوبدل کنیم.

دارم از جایم بلند می‌شوم که یکی از مسئولان برگزاری دیدار می‌گوید:
* لباس‌محلی‌ها، بیان جلو.

دخترهای دامن‌چین‌چینی را می‌بینم که از کنار میله دوان‌دوان جلو می‌روند. خدیجه که از سمنان آمده و دهم انسانی است دستش را می‌گذارد روی شانه‌ی رفیقش و می‌گوید:
* کاش ما هم لباس محلی می‌پوشیدیم.
می‌پرم وسط حرفشان:
* شما هم لباس محلی دارید مگه؟
جواب می‌دهد:
* روستاهامون دارن، ما خواستیم شهری‌بازی درآریم از جلو رفتن محروم شدیم، آدم باید اصالتش رو حفظ کنه.

از اینکه در این مهمانی به چنین نتیجه‌ی نابی رسیده برایش خوشحالم حالا به هر بهانه و دلیلی.

جمعیت هر بار که پرده‌ی جایگاه تکان کوچکی می‌خورد، مثل موج از جایشان بلند می‌شوند و می‌نشینند. مجری همچنان دارد شعرهای مختلف را پشت بلندگو می‌خواند:
می‌رسد روز مرگ آمریکا
می‌رسد روز مرگ ... جمعیت یکصدا فریاد می‌زنند: اسرائیل و همزمان دست می‌زنند برای تحقق این رجزخوانی.


دارم شعر را روی کاغذ می‌نویسم که یکی بلند می‌گوید:
* پیدا کردم، پیدا کردم! بچه‌ها بیاید اینجا!

و من با چشم‌های گردشده، وقتی دستانشان را می‌بینم که یکی‌یکی به سمت من جلو می‌آیند، می‌فهمم درست در همان لحظه که دخترک فریاد کشید، به‌عنوان عضو افتخاری خطاطان بیت استخدام شده‌ام. خودکار داشتن در این میدان، یکی از غنیمت‌های جنگی بزرگ محسوب می‌شود! شروع می‌کنم به نوشتن و همینطور که دارم دستهایشان را فوت می‌کنم تا خیس نشوند - که خودکار زهوار دررفته هم روی دستشان رنگ بدهد - با آنها خوش‌وبشی می‌کنم.


زهرا از کرمان آمده، از بافت، کم‌صحبت است و خجالتی. دهم انسانی است. می‌گویم:
*  راستش را بگو چند روز را پیچاندی؟
هول می‌شود. می‌گوید:
* به‌خدا خانم، بین بچه‌های ممتاز قرعه‌کشی کردن اسم ما در اومد، خود آموزش‌وپرورش ما را آورد، دوازده ساعت هم در راه بودیم با اتوبوس.

نگاهش می‌کنم؛ صورت آفتاب‌سوخته‌اش را دوست دارم. لبخند می‌زنم و می‌گویم:
* می‌دونم بابا! حالا بگو حاج قاسم ما، خوبه زهرا؟
می‌خندد:
* بله؛ گمونم سلام هم می‌رسونن!
جانم فدای رهبر را برایش می‌نویسم و یک قلب و نقطه زیرش را به جای علامت عاطفی انتهایش می‌گذارم.

سمانه، اهل پاکستان است، دانشجوست. خودش دستش را مدام فوت می‌کند تا من بتوانم بنویسم. طراحی دوخت می‌خواند. با خواهرش ۴ سالی است که اینجا زندگی می‌کنند. امنیت اینجا را دوست دارد. از انفجار شهر مرزی شیعه‌نشین کشورش که حرف می‌زند بغضش می‌ترکد. حادثه برای همین چند روز پیش بود. بعد اضافه می‌کند:
* خیلی جنگ‌های داخلی بد است.

دارم روی دست فاطمه که کرمانی است می‌نویسم جانم فدای رهبر که می‌گوید ادامه‌اش هم بنویسید:
* فرزندم نذر راهت!
می‌خندم و می‌گویم:
* فاطمه‌جان، یه کف دسته عزیزم! دفتر ۱۰۰ برگ که نیست!
ولی باز دلم طاقت نمی‌آورد و می‌پرسم:
* حالا کو فرزندت؟
دستش را می‌گذارد روی دلش و می‌گوید:
* ایناهاش!

آنقدر ذوق می‌کنم برای بچه‌ی چهارماهه‌اش که نمی‌دانم چطور سطح کاربری یک کف دست را به دفتری ۱۰۰ برگ بدل می‌کنم و حرفش را زیرش جا می‌دهم. روان‌شناسی می‌خواند. با همسرش فرزاد با هم آمده‌اند. هر دو دانشجو هستند.

شعارها دارند اوج می‌گیرند و این یعنی زمان آمدن نزدیک است. تندتند می‌نویسم. حین همین نوشتن‌ها سلام، دختر لبنانی را می‌بینم که با همسرش از قزوین آمده. جفتشان دکترای ریاضی می‌خوانند. می‌گوید: سه تا بچه ۸، ۶ و ۴ ساله را گذاشته قزوین و آمده‌اند. می‌گوید:
* باورم نمی‌شود الان اینجایم ولی کاش دیدار خصوصی بود. آقا برای شما ایرانی‌ها همیشه هست ولی ما که همیشه نمی‌توانیم ببینیمشان...
به عمق محبتش غبطه می‌خورم و دعا می‌کنم بتواند از نزدیک ببیندشان.

صدای جمعیت که اوج می‌گیرد و به سمت جلو موج برمیداریم باورم می‌شود که پرده این بار واقعا کنار رفته و آقا آمده‌اند. می‌ایستند و به ابراز علاقه و در واقع همهمه‌ی صداهای پرشوق که کم‌کم تبدیل به شعار می‌شود، پاسخ میدهند. وقتی می‌نشینند، برنامه رسماً شروع می‌شود. بعد از قرآن، دو سه تا از دانش‌آموزان و دانشجویان پشت تریبون می‌روند و حرف می‌زنند که اولی یکی از دانش‌آموزان دختر است به اسم شِکرلب. رسا و بلیغ حرف می‌زند و از عهدی می‌گوید که آمده‌اند تا با رهبر انقلاب ببندند و لزوم توجه به استعدادهای قشر نوجوان.

 

یکی از دانشجویان فلسطینی هم که بعدتر از فاطره آمارش را درمی‌آورم که در سوریه زندگی می‌کند پشت تریبون می‌رود و متن غرایی ارائه می‌دهد.


بساط چفیه‌گیری و چفیه‌دهی‌ها هم آن جلو به راه است. فقط آقا برای حفظ زمان جلسه موکولش می‌کنند به بعد از اتمام صحبتها. سرود دسته‌جمعی که از دستاوردهای مهم در این دیدارها به‌حساب می‌آید هم خوانده می‌شود. هم‌خوانی‌اش جاهایی می‌لنگد اما همه این قسمت را درست و درشت تکرار می‌کنند:

* الله اکبر الله اکبر، جئنا من فتح خیبر
* الله اکبر الله اکبر، جئنا من فتح خیبر


خشم و کینه از اسرائیل، زبان مشترکمان شده و این عین کاری است که حماسه می‌کند؛ یعنی وحدت‌آفرینی!

آقا بعد از اتمام سرود، صحبت را شروع می‌کنند. اول ۳ مناسبت ۱۳ آبان را یک دسته‌بندی کلی می‌کنند. دو تا ضربه آمریکا به ما بوده و یکی ضربه‌ی ما به آمریکا؛ تبعید امام در سال ۴۳ و کشتار دانش‌آموزان ضربه آمریکا به ما و تسخیر لانه جلسوسی، ضربه‌ی ایران به آنها.

و بعد سر حوصله کلاف حرف را باز می‌کنند و از دلایل دشمنی آمریکا با ملت ایران می‌گویند. اینکه از کجا شروع شد؛ اینکه شروعش خلاف چیزی که خود آمریکایی‌ها می‌گویند، از تصاحب سفارت نبوده و نیست.

از اقدامات استعمارگرانه آمریکا گفتند و از اینکه قصدش اشاعه‌ی فحشا بوده تا جوانان ما را بیعار کند و به درد جامعه نخورند. از وضعیت اقتصادی و از اصل چهارم ترومن گفتند که وسیله‌ی نفوذ آنها بوده و بعد یکی‌یکی همه‌شان را برایمان دانه انداخت تا لباس تحلیلمان را از حوادث خوب ببافیم و درست.

از غزه حرف زدند که تکرار همان اعمال آمریکاست با مردم ایران قبل از انقلاب و من حکمت تابلوهای روی بوم کنار جایگاه را بیشتر و بهتر فهمیدم. یک طرف جایگاه، تابلویی بود از دانش آموزان و دانشجویان ایرانی که با سرنگونی مجسمه‌ی شاه، دیوار جلویشان که پرچم آمریکا بود فروریخته بود و یک طرف تصویر مسجدالاقصی بود با مبارزان فلسطینی که دیوار جلویشان که پرچم اسرائیل بود جلوی پاهایشان ریخته بود.

این وسط آقا باب شوخی را هم با بچه‌هایشان باز کردند و از بسیج لندن و پاریس حرف زدند. ادبیاتی نزدیک به درک جوانان.

هرچه به انتهای صحبت نزدیکتر می‌شدیم سخنرانی بیشتر حالت گفت‌وگو می‌گرفت. آقا یک جمله می‌گفتند و بچه‌ها در تأیید، شعار متناسب می‌دادند. جمله‌ی بعدی که به سه تا می‌رسید باز شعاری دیگر و باز بیشتر و بیشتر. و آقا صبور بودند برای شنیدن گفت‌وگوهای جمعی دوطرفه بین خودشان و جوانانشان و همین جمعیت را به ادامه کار تشویق می‌کرد. وعده‌ی پیروزی را که در انتهای صحبت به مردم فلسطین دادند، دیگر شعارها تمامی نداشت. بلند شدند و ایستادند برای تشکر.


رفته بودم انتهای حسینیه و می‌دیدم هنوز ایستاده‌اند تا دل جوانانشان را گرم کنند به همین بودن‌های پدرانه.

وقتی رفتند مثل ستون حنانه، صدای فراغی بود که داشت در سرم می‌پیچید.

لطفاً نظر خود را بنویسید:

کدامنیتی : *
اعدادي را که مي بینيد ، وارد کنید
*
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی