مهمانِ خجالتی
داخل حسینیه امام خمینی(ره) نشسته بودیم و منتظر آمدن آقا بودیم. حسینیه در قرق ما زنها بود. زیلوهای زیر پایمان پر از نگین و اکلیل شده بود. زن بغل دستیام همین دیروز برای دیدار از سنندج آمده بود تهران. پیراهن مخمل اناری پوشیده بود. خودش چادر نداشت ولی چادر من و چند نفر دیگر که اطرافش بودیم را پر از اکلیل کرده بود. سه تا از نگینهای روی زیلوی آبی را برداشتم و گفتم؛ چه قدر لباستون خوشگله، لباس کدوم شهره؟ زن از فعالین فرهنگی سنندج بود. خجالتی به نظر میرسید. گفت؛ در حاشیهی شهر کار میکنیم. یک گروه بزرگ هستیم که وظیفهمان کارآفرینی و سرکشی به خانوادههای محروم است. گفتم: سخت نبود این همه راه آمدید؟ خب از تلویزیون تماشا میکردید. النگوی طلای توی دستش را جابهجا کرد و گفت: به رسولالله قسم که به دیدنش میارزد.
سخنرانی که تمام شد و جمعیت بلند شدند و هر کسی به نشانهی تشکر و خداحافظی برای خودش یک شعاری داد، دیدم دستهایش را گرفته روی صورتش و شانه هایش میلرزد. چرا بعضی از بدخواهان فکر میکنند اهلسنت نمیتوانند این قدر زیاد و این طور عمیق رهبرشان را دوست داشته باشند؟ توی دلم گفتم: کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زنهایی که قبل از سخنرانی آقا حرف میزد تو بودی. کاش خجالت را میگذاشتی کنار، با همین پیراهن اناری اکلیلیات میرفتی پشت بلندگو و به همه میگفتی که از راه دوری آمدهای، میگفتی که به رسولالله قسم این سختی به دیدنتان میارزید.
مهمانِ کم طاقت
شصت ساله به نظر میرسید. پایش را دراز کرده بود. میگفت زانویش را تازه عمل کرده. همان اول مراسم گفت هر چه قدر هم جمعیت زیاد شود نمیتواند تنگتر از این بنشیند. چادر مشکی مجلسیاش را پوشیده بود. هر ربع ساعت یک بار به سختی از جایش بلند میشد و میایستاد. میخواست عکسی که به سینهاش چسبانده بود را به همه نشان بدهد. مخصوصاً به آقا.
مرد توی عکس خیلی شبیه خودش بود. گفتم؛ پسرتون کِی شهید شدهاند؟ گفت: همراه شهید طهرانی مقدم. سال نود بود. پسرم از شهدای اقتدار است، من با نوهام؛ دخترِ وحیدِ شهیدم امروز از کرج آمدهایم. کلمهی اقتدار را با تأکید خاصی میگفت.
گفتم اگر به جای این جایی که حالا نشستهایم جلو بودید، اگر میرفتید پشت بلندگو، به آقا چی میگفتید؟ دستش را کشید روی زانوهایش و گفت: هیچی! فقط میگفتم ما تمام سختیها را تحمل میکنیم، فقط طاقت دیدن غم روی چهرهی شما را نداریم، میگفتم خیلی دوستتان داریم، همین. هیچ چیز دیگری نمیگفتم. توی دلم گفتم؛ کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زنهایی که قبل از سخنرانی حرف میزد تو بودی. کاش چادر مجلسیات را مرتب میکردی و میایستادی رو به روی آقا و میگفتی؛ حاضریم جانمان رو بدهیم اما غم روی صورت شما نشیند. ما طاقت این را نداریم.
میزبان کریم
آقا بعد سلام و صلوات گفتند: «خیلی خوش آمدید خانمهای عزیز، خواهران، دختران، فرزندان خود من.» بعد حرفهایشان را با تشکر ادامه دادند؛ از قاری قرآن ابتدای جلسه، از مجری برنامه، از دخترهایی که برای مادران شهدا سرود خواندند، از تکتک سخنرانهای جلسه که آمدند و هر کدام حدود پنج دقیقهای حرف زدند و دغدغههای حوزه خودشان را به خوبی گفتند، از همسر شیخ زکزاکی که گفتند مادر شش شهید است و او را به کوهی از صبر تشبیه کردند، از همه اینها با آداب و اخلاق یک میزبان کریم تشکر کردند.
همه دلگرم شدیم. صاحب خانه اهل دیدن جزئیات بود. بالای جایگاه سخنرانی این حدیث را نصب کرده بودند که؛ إن المرأة ریحانه. آقا هم حرفهایشان را با ذکر فضائل ریحانة النبی شروع کردند و گفتند؛ زن مسلمان الگویی بهتر از فاطمهی زهرا
سلاماللهعلیها نمیتواند پیدا کند؛ هم در خانه داری هم در فعالیت اجتماعی و سیاسی و هم در حکمت و دانش از فاطمهی زهرا
سلاماللهعلیها الگو برداری کنید.
زنهایی که بدون بچه آمده بودند نشسته بودند و با دقت گوش میدادند. بعضیهایشان گریه میکردند. بعضی از تنگی جا و فشار جمعیت مدام زانو به زانو میشدند، بعضی میایستادند و دوباره مینشستند. بعضی با بغل دستیشان حرف میزدند. چند زن هم نوزاد سه چهار ماههشان را روی دست گرفته بودند. انگار میخواستند بچه را به آقا نشان بدهند.
زنهای بچه به بغل شرایط سختی داشتند. چوب شورها و کیکها و نان و پنیرهایشان همان نیم ساعت اول جلسه تمام شده بود. بچهها کلافه شده بودند. آب میخواستند. جای فراخ میخواستند. دویدن یا خوابیدن میخواستند. خانمهای خادم حسینیه اما هوای بچهها را داشتند. مدام لیوانهای یک بار مصرف آب میآمد و بین جمعیت دستبهدست میشد تا به بچهها برسد.
میزبان متواضع
پس از بیان مقدمات و قبل از شروع بحث، آقا حرفهایی که پیش از سخنرانی زده شد را با محبتی پدرانه تحسین کردند و گفتند؛ تا اینجا خیلی جلسهی پر مغز و مفیدی بود. من اگر هیچ حرف دیگری هم نزنم، این جلسه بهرهی خودش را برده است. دلم میخواست جلو بودم و صورت آن ۹ زنی که قبل از آقا، صحبت کردند را میدیدم. لابد خیلی خوشحال شده بودند. یکی از زنها، همسر شیخ زکزاکی بود. وقتی میخواست وارد حسینیه بشود دیدمش. نشسته بود روی ویلچر. اگر قرار بود تصویری از عصارهی رنج و استقامت را قاب میکردند و میگذاشتند گوشهی حسینیه؛ میشد همین قاب که حالا داشت دربارهی عظمت انقلاب اسلامی و هنر امام خمینی(ره) که مبارزه با طاغوت بود حرف میزد و میگفت باید حواسمان باشد که برای عبادت خدا و مقاومت در برابر طاغوت خلق شدهایم.
مریم شعبانی کارگردان و نویسندهی تئاتر است. او از سختیهای مسیر هنری برای زنان متعهد و انقلابی گفت و از همسرش که همیشه حامی و پشتیبان کارهای هنریاش بوده و حالا یک سال است که از دنیا رفته. جمع خودمانی و زنانه بود و انگار که دور هم نشسته باشیم، با شنیدن خبر بدی که از زبان مریم شعبانی شنیدیم همه گفتیم؛ آخ حیف!
إسراء البُحیصی؛ خبرنگار زن اهل غزه، داخل مجلس نبود. اما برای آقا یک پیام تصویری فرستاده بود که همه دور هم دیدیم. ایستاده بود کنار ویرانههای غزه و میگفت؛ اگر همه مثل ایران از فلسطین حمایت میکردند، تا به حال آزاد شده بود. آقا از إسراء خیلی تشکر کردند. بعد هم گفتند: «من همیشه، هر شب، مرتّباً برای آنها دعا میکنم.»
رقیه سادات مؤمن که کارشناس حوزهی زنان بود، فاطمه شریف نوقابی که خانمگل شده بود و فوتسال کار میکرد و مینا مهرنوش که فعال حوزه اقتصادی بود هم یکییکی آمدند پشت تریبون و درد دلهایشان را گفتند. شقایق حقجو که استاد تمام دانشکده علوم پزشکی اصفهان بود شبیه استادهای محبوب دانشگاه حرف میزد؛ آرام و موقر و دلنشین. گفت که همیشه به دانشجوهایش میگوید که یک خبر خوب برایشان دارد و آن این که ملک و ملکوت از ارادهی خداوند خارج نشده.
ریحانه سادات محمودی؛ که نوجوان بود هم از دغدغههای هم سن و سالهای خودش حرف زد. زهرا موحدنیا؛ از حوزهی پزشکی و فائضه غفار حدادی؛ نویسنده و فعال فرهنگی هم از دغدغهها و خواستههایشان برای آقا گفتند. کتابهای فائضه را خوانده بودم. حرفهایش مثل کتابهایش ترکیبی بود از طنز و دغدغههای زنانه و مادرانه. وقتی صحبتهایش را با این جمله تمام کرد که؛ حل مشکل آلودگی هوا را به مادرها بسپارند زودتر جواب میگیرند. همه برایش دست زدند. دمش گرم! حرف حق را زده بود.
قبل از شروع حرفهای زهرا موحدنیا، مجری یک خبر بد داد. گفت که مادر خانم دکتر همین امروز صبح از دنیا رفتهاند. باز یک آه و آخ بلند از جلسه بلند شد و رسید نزدیک تریبون و لابد دل خانم موحدنیا را کمی آرام کرد که حرفهایش را با آرامش بیشتری بزند. موحدنیا حرف های خوب و درستش را خیلی قشنگ تمام کرد. نگاهش را از ما برداشت و از سمت جامعهی پزشکی ایران رو به مردم غزه گفت؛ راه بسته است وگرنه ما خیلی وقت است ردای سفید بر تن و کولههایمان را بستهایم، راه بسته است. حرف هایش که تمام شد همه برای شادی روح مادر خانم دکتر صلوات فرستادند، آقا هم گفتند که حتماً برایشان دعا میکند.
مهمان حاجت روا
مراسم تمام شده بود. ایستاده بودیم در حیاط بیت. صدایش گرفته بود. گفت امروز خیلی گریه کردم. خیلی شعار دادم. صدایم برای همین خراب شده. اسم کشورش را برای اولین بار بود که می شنیدم؛ کومور. یک جایی در جنوب شرقی آفریقا به دنیا آمده بود. گفت شش سال پیش؛ وقتی خدا هدایتم کرد و مسلمان شدم، آمدم ایران. اولین باری که رفتم حرم امام رضا
علیهالسلام، سه تا آرزو کردم. اول معرفت اهل بیت. دوم سفر کربلا. سوم دیدار آقای خامنهای.
بغلش کردم. گفت؛ امروز به آروزی سومم رسیدم، میبینی خدا چه قدر رحیم است؟ آقای خامنهای من را نمیدید ولی من به او سلام کردم. گفتم زیارتت قبول و از هم خداحافظی کردیم. کفشهایم را قبل از ورود به حسینیه آویزان کرده بودم به نردهها. وقت نبود تحویل جایی بدهم. رفتم که پیدایشان کنم. توی دلم گفتم؛ کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زنهایی که قبل از سخنرانی آقا حرف میزد تو بودی. کاش با همین صدای گرفتهات به آقا میگفتی که امروز حاجت سومت را هم از امام رضا
علیهالسلام گرفتهای.
میزبان منصف
آقا از عدالت حرف زدند. گفتند که زن و مرد در خانواده وظایف یکسانی ندارند. گفتند شعار برابری جنسیتی حرف درستی نیست. آن چه درست است عدالت جنسیتی است. عدالت یعنی هرچیزی را سر جای خود قرار دادن. گفتند ساخت روحی زن، ساخت جسمی زن، ساخت عواطف زن، اقتضای یک مسائلی را دارد. پرورش فرزند کار زن است. هنر زن است. گفتند مادری مهمترین نقش عالم خلقت است و با این حرف توی دل همهمان یک کله قند بزرگ آب کردند.
آقا تأکید کردند که زن در هر نقشی که هست باید به امور اجتماعی هم توجه کند. گفتند فرقی نمیکند زن خانهدار یا شاغل باشید، در هر دو صورت باید به فکر جامعهی خودتان هم باشید. آقا روی مسئلهی انتخابات؛ مثل چند دیدار قبلی، تأکید کردند و گفتند زنها میتوانند در انتخابات نقش آفرین باشند. گفتند زنها گاهی چنان قدرت تشخیصی در بعضی مسائل دارند که مردها از آن بی بهرهاند. چون زنها به جزئیات دقت میکنند.
امروز مجلس زنانه بود و تکبیرهای زیادی نداشت. مهمترین تکبیرش اما برای این جای سخنرانی بود. وقتی که آقا تأکید کردند؛ غذا پختن، رخت شستن، تر و تمیز کردن، اینها وظیفهی زن نیست. مرد و زن باید با هم تفاهم کنند. حالا بعضی از مردها این کارها را خوشبختانه انجام میدهند. در خانه کار میکنند. کمک میدهند به زن. ولی اینها جزو وظیفهی زن نیست. به هر حال این را همه بدانند.
بعد از این جمله زنها با صدای بلند تکبیر گفتند.
مهمان هنرمند
خودش و خواهرش لباس مخصوص زنهای ترکمن را پوشیده بودند. لپهای گردالی پسر یک ساله اش سرخ شده بود. گفت خیلی خسته شده. از دیروز که راه افتادیم مدام بهانه میگیرد. زن، کارآفرین و تولیدکننده فرشهای دست باف ترکمن بود. گفت از استان گلستان آمدیم؛ شهرستان مراوه تپه؛ من داشتم به دستهایش نگاه میکردم. یعنی تا حالا چند تا خانه را فرش کرده بودند؟
گفتم حرفی ندارید؟ پسرش را توی دستهایش جابهجا کرد و گفت: میخواهم بگویم به زنهای سرپرست خانوار کمک کنید. بگذارید چرخ زندگیشان بچرخد. برای گرفتن وام اذیتشان نکنید. با زنها مدارا کنید. کمیته امداد و امور بانوان استان به ما کمک میکند اما هنوز خیلی مشکل داریم. برای برپایی نمایشگاه داخلی و خارجی خیلی هزینه میکنیم.
گفتم برای آقا پیغامی ندارید. روسری بلندش را انداخت روی سر پسرش که خواب رفته بود و آفتاب توی صورتش بود. گفت: فقط سایهشون بالای سرم باشه. گفتم: اهلسنت هستید. گفت: بله. توی دلم گفتم؛ کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زنهایی که قبل از سخنرانی آقا حرف میزد تو بودی. کاش میرفتی پشت تریبون و میگفتی دستهای هنرمندی داری و تار و پود زندگیات را با زحمت و آبرومندانه میبافی. میگفتی با این که هزار و یک مشکل داری ولی آرزویت این است که سایهی رهبرت بالای سرت باشد.
نیمکت میدان ولیعصر
جلسه که تمام شد، با دوستم که امروز قرار بود یکی از سخنرانهای جلسه باشد و دیشب تا صبح از استرس نخوابیده بود، راه افتادیم توی خیابان. نفهمیدیم کی رسیدیم میدان ولیعصر. هنوز روی زمین نبودیم. سر میدان، نشستیم روی نیمکت چوبی. به دوستم گفتم جلسهی امروز چه قدر خوب بود. فقط کاش وقت بیشتر بود و آن خانمی که قرار بود از طرف جامعهی معلولیت حرف بزند هم صحبت کرده بود، گفتم خدا را شکر حداقل متن حرفهایش را به دست آقا رساند.
این را توی دلم نگفتم. به دوستم گفتم؛ کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زنهایی که قبل از سخنرانی آقا حرف میزد مادری بود که فرزند توانخواه داشت
.
با دوستم از آرزوهای محالی که دو سال پیش داشتیم حرف زدیم. آرزوهایی که حالا محقق شده بودند؛ یکیش همین حرفزدن پیش آقا و حاشیهنویسی برای دیدار بود.
دوستم گفت حالا که هنوز روی زمین نیستیم و یک جایی بین زمین و آسمان معلقیم بیا دعا کنیم یک روز دو تایی با هم برویم توی مجلسی که از امروز خیلی شلوغتر است و گزارشگر دیدار حضرت ولیعصر
عجلاللهتعالیفرجهالشریف باشیم. ساعت سه شده بود. ما هنوز سر میدان ولیعصر نشسته بودیم.