1402/04/06
روایت دیدار خانوادههای شهدا با رهبر انقلابگنجهای یاد شهیدان
الهه آخرتی
سعی دارد پیش از تحویل دادن وسایلش به امانتداری، مقوایی نسبتاً بزرگ که چهار عکس از دو شهید پشت و رویش چسبانده شده است را از بین وسایلش بیرون بکشد.
در ظاهر زودتر آمدهام تا برای روایتگری، سوژههای ناب پیدا کنم و در باطن، دلم میخواهد سیر تماشایشان کنم. پیش از این که جلسه شروع شود و آقا این طور شروع کنند: «جلسهی امروزِ حسینیّهی ما با حضور شما پدران، مادران، همسران، فرزندان و کسان شهدا، حقیقتاً یک جلسهی پُرنور است؛ نور حضور شهدا را انسان با بودن شماها احساس میکند.» نیز به اعتبار چند سال خادمی در حوزه ادبیات مقاومت، به بهشتی بودن حضور و وجودشان باور دارم. از این که هر کاری میکند، دستههای ساک پارچهای ادایی در میآورد و کیف پول و دفترچه یاداشت و دو سه تا پاکت کاغذیاش مرتب در آن جا نمیگیرد، حدس میزنم شاید نیاز به کمک داشته باشد: «جمعشون کنم مامان؟» سرش را بالا میگیرد و با یک لبخند میگوید:«چی؟» مثل ماه میماند، ماهی خندان و خوشرو. کنارش مینشینم: «کمکتون کنم؟» با قربان صدقه رفتن پاسخ مثبت میدهد: «قربون شکلت برم الهی. نمیتونم دیگه کیف بردارم، اینو آوردم سبک باشه، ولی اینطور...» تا اینها را بگوید، وسایل را مرتب کردهام و به دستش دادهام. روی حساب تصاویر روی مقوایی که در دست دارد میپرسم: «دو تا شهید داری مامان؟» مقوا را سمتم میگیرد و شروع میکند: «دو تا دارم! این آقا سید امیر فدایی فروتنه، ۱۷ ساله، سال ۶۴ شهید شد. این آقا سید حسین فدایی فروتن. تازه از سروازی اومده بود رفت جبهه، سال ۶۵ شهید شد». دلم برای اینطور سربازی گفتنش غنج میرود و انگار که خودش بداند چقدر شیرین حرف میزند، ادامه میدهد: «هر جا برم بچههامو با خودم میبرم، روضه، هیئت، راهپیمایی... گفتمشون امروز دارم میبرتون یه جای خوب. کار دیگه ازم بر نمیاد، چشمم نمیبینه، گوشم نمیشنوه... اینا خوش به سعادتشونه مامان. اینا فهمیدن چی چی درسته.» سرش را میبوسم و از کلام خودش وام میگیرم: «شمام خوش به سعادتته مامان. اون روز که همه گرفتاریم، از رو سر همه ما شما رو رد میکنن و با خودشون میبرن همین دو تا گل پسر». صدایش پر از آرزو میشود: «خدای محمد کنه یه جوری باشم که بتونن ببرن!» بدون این که دلم بیاید، از تحویل کفش و وسایل که فارغ میشود و مشغول صحبت با یکی از خانمها، از او جدا میشوم. همین که به سمت حسینیه میروم، نگاهم به کارت نفر کناری میافتد. خودش کارت را کامل از پشت چادرش بیرون میکشد و همان طور که هنوز بندهای قرمز آن را به دور گردن دارد، توضیح میدهد: «ای برادرمه، علی اکبر خنجری. سال ۵۷ تو انقلاب شهید شد. ای پسرمه، داوود بازندی. از سیزده سالگی جبهه بود تا هفده سالگی که شهید شد.» میگویم: «حلال زاده به داییش میره دیگه!» میخندد: «ها به داییش میره. خیلی گفتن تو برادرت شهیده، پسرتو نذار بره. گفتم برادرم برا خودشو رفت پسرم برا خودش. جیگرم آتیش گرفتا، ولی دادم به راه اسلام، به راه قرآن، به راه رهبر. چه او رهبر چه ای رهبر. اولین بار اومدم اینا رو به رهبر بگم، میذارن؟» دلم نمیآید پیش از این که شرایط جلسه را ببیند چیزی بگویم: «جمعیت خیلی زیاده مامان و وقت کم، انشاءالله که فرصت بشه، ولی نشد هم آقا خودشون میدونن دل خانواده شهدا دریاست.» وارد راهرو کناری حسینیه که میشویم یکی از مادران شهدا دستش را به طرفم میگیرد: «ننه دستمو بگیر نفس ندارم.» دلم نمیآید به حرف بگیرمش و چیزی بپرسم. اسم شهیدش را میخوانم، سید محمود یحیایی. همین که میبیند به عکس شهیدش که به دستم داده است نگاه میکنم، همان طور که روی زیلوها مینشیند و یک پایش را جمع و یک پایش را دراز میکند، میگوید: «هفت تا بچه سیدِ قد و نیم قد رو تنها بزرگ کردم.» « تنها بزرگ کردید و فرستادید جبهه؟» «اونای دیگم رفتن. این یکی راهنمایی بود، از مدرسه فرار کرد رفت، اونا از سر زمین میرفتن. محمود ولی بیشتر میرفت. بهش گفتم تو رو من یتیم به دندون کشیدم، سنی نداری، بذار رشید که شدی برو. گفت مامان! من که پدر ندارم باید جا پدرمم برم. ما که ساداتیم نریم کی بره؟»
یکی دو دقیقه بیشتر نمینشیند. نفس که تازه میکند از جایش بلند میشود و پشت سر مادرانی راه میافتد که ویلچر یا عصا داشتند و به سمت حسینیه میروند. دلم هُرّی میریزد. چه برکتی از شهرها و روستاهایمان میرود روزی که دیگر این صورتهای مهربان در میانمان نباشند و چه به جا آقا کلام را با دعای سلامت برایشان آغاز میکنند: «امیدواریم سایهی خانوادهی شهدا بر سر این ملّت همیشه مستدام باشد. این ملّت احتیاج دارد به یاد شهیدان، به نام شهیدان، به خاطرهی شهیدان.»
تا وارد حسینیه شوم نیمی از صندلیها پر شده است. من به شوق آنها زود آمدهام و آنها به شوق دیدار آقا زودتر. دور تا دور حسینیه چشم میچرخانم. ستونها پرچم ایران به تن کردهاند و تصاویری از مادران شهدا بین قاب پنجرهها دیده میشود. جای همه چیز صندلی گذاشتهاند تا میزبان جمع بیشتری از خانوادههای شهدا باشند. فروغ خانم مُنهی، مادر شهیدان خالقیپور را روی صندلیها ردیف اول میبینم. به لطف کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است، سؤالی نیست که در خصوص رسول، داوود و علیرضایش باقی مانده باشد، فقط سلام و عرض ارادتی میکنم و از این که پیش پایم بلند میشود غرق خجالت میشوم. نه تنها من، هرکس فروغ خانم را بشناسد و سلام بدهد، ایستاده پاسخ میگیرد. با همان لبخند دوست داشتنی همیشگی که از او انتظار میرود میگوید: «مشهد بودم، دعوت که شدم گفتم باید برم آقا رو ببینم!» زیارت قبول میگویم و به مادر شهید محرم ذیغمی که کنار دیوار نشسته است هم سلام میدهم. به وقت روبوسی با مادر شهیدان خالقیپور جوری نگاه میکرد که آرزو کردم کاش میشد روی تک تک مادران حاضر در جلسه را بوسید. ترکی و فارسی را با هم حرف میزند و من فقط معنای کلمات فارسی را دشت میکنم: «۲۸ ماه خدمات کرد تو جبههها. زبیدات عراق شهید شد. ماها که نبودیم، شما از شهدا بگید، نشه سال تا سال ازشون یاد نکنن.» اینها را که میگوید حدس میزنم چرا دلش میخواست با من یا هر کسی که گوش برای شنیدن داشته باشد حرف بزند. «مامان مجرد بود آقا محرم؟» دستش را مشت میکند، به سینه میزند و با بغض میگوید: «مجرد بود بچهم، من هیچ یادگاری ازش ندارم، خودش میراثدار نداره» مچ دستم را میگیرد و ادامه میدهد: «بعد ماها از شهدای بیوارث بگید، بنویسید، هر کار میتونید.» میخواهم بگویم «ما همه میراثدارشون هستیم» که زبانم نمیچرخد. کاش باشیم. در عوض حرف دلم روی زبانم میریزد: «دعا کنید شرمنده شما و شهداتون نشیم.» حسینیه در حال پر شدن است و انتخاب گلی از این گلستان به غایت سخت. چشمان مادر شهیدان علیرضا و حجتالله عطاری مقدم آنقدر آرام و گیراست که جذبم میکند. از روی عکسی که اسم شهدایش را خواندهام، عکسشان را نشانم میدهد و معرفیشان میکند: «حجت الله تو کمیته بود. تازه از سربازی برگشته بود بچهم. سال ۵۸ منافقا ترورش کردن. علیرضا دانش آموز بود. از مدرسه رفت بچهم. سال ۶۱ تو والفجر شهید شد.» «یکیش هم سخته، دو تا شهید دادن خیلی دل میخواد! خیلی ایمان میخواد!» «پرش رفته، کمش مونده. یه دیدن آقا رو دلم بود که امروز ببینمشون دیگه هیچ کاری ندارم.»
همسر شهید امیر محبی وارد گفتوگویمان میشود و بحث را دست میگیرد: «کاری نداریم، ولی دلشوره داریم برای دنیای بچهها و بعدِ خودمون. امیر آقا سال ۶۶ شهید شد. دختر و پسرش رو دست تنها بزرگ کردم. خون دل خوردم تا پسرم شد دامپزشک و دخترم الان با همسرش که اونم فرزند شهیده حج هستن و انشاءالله نایب الزیاره همگی. آتیش گرفته دلامون از ناآگاهی و بیبند و باری و بیحجابی بعضیها. این نشه که این خونا، این زحمتا، این یتیمی کشیدنا به هدر بره.»
مادر شهیدان عطاری مقدم، همسر شهید امیر محبی را آرام میکند: «این خونا هیچ وقت هدر نمیره» و مادر شهید مدافع حرم، حسین معز غلامی که درست کنارشان نشسته است میگوید: «یه چیزی از وصیت حسینم بگم مینویسی؟» پیش پایش مینشینم و آرام دیکته میکند تا بنویسم: «حسین آقا سال ۹۴ تو اولین اعزام به سوریه اینو نوشتن. در بدترین شرایط اقتصادی، اجتماعی، پیرو ولایت فقیه باشید و این سید مظلوم، حضرت امام خامنهای را تنها نگذارید.» مادر شهید مدافع حرم رسول خلیلی هم به حرف مادر حسین آقا تکمله میزند: «پیروی از رهبر، وصایای شهدا، این دو تا رو حفظ کنید.» ظرف چند ثانیه همه چیز روی دور تند میافتد و هنوز درست و حسابی از مادر شهید معز غلامی و رسول خلیلی خداحافظی نکرده، مادر شهید محمود فرهادی برایم دست تکان میدهد تا به سمتش بروم: «برا کی مینویسی؟» «روایت میشه انشاءالله مامان» «کیا میخونن؟» «هرکس بخواد میتونه بخونه» «بنویس همه مراقب باشن خون شهدا پا مال نشه. حجاب رعایت بشه، رهبرمون تنها نمونه، ما خون دادیم، جون دادیم...»
صدایش میلرزد و اشک حلقه میزند توی چشمهایش. لرزیدن صدایش بس است، دل دیدن اشکهایش را ندارم. حرف توی حرف میآورم: «آقا محمود چه سالی شهید شد مامان؟» با گوشه روسری اشکش را پاک میکند و در همان حال میگوید: «سال ۶۳، پنجوین عراق. ۱۰ سال مفقود بود. بچهم ۱۷ ساله رفت، ۲۷ ساله برگشت دادمش دست خاک. یه مشت استخوان.»
به اینجا که میرسد یک نفر از دو صندلی آن طرفتر هم چشمهایش را پاک میکند. جوانتر از آن است که مادر شهید باشد. به طرفش میروم: «همسر شهید هستید؟» با تکان دادن سر تأیید میکند: «همسر شهید صالح ملک حسینی.» بدون این که بپرسم دلیل اشکهایش را لو میدهد: «فردای روزی که دخترم به دنیا اومد خبر مفقودیش رو آوردن. پسرم یک سال و دو ماهه بود.» باز اشک میجوشد و راه باز میکند، اما ادامه میدهد: «شغلش آزاد بود، جوشکاری میکرد، ولی بعنوان بسیجی سالی سه بار میرفت جبهه. خیلی خوب بود. نه که من بگم، زبان زد بود تو فامیل. خیلی اذیت شدم بعدش. ناراحتی و سختی و افسردگی طبیعی بعد زایمان رو حساب کن، من فرداش خبر مفقودی صالح رو شنیدم. یک ماه بعدش برادرم شهید شد، شهید نیکنفس،ما این روزها رو زندگی کردیم... .» همین که میخواهم چیزی بگویم مادر شهید مهدی اثنی عشری سؤال میکند: «از من چیزی نمیپرسی؟» «چرا حاج خانوم، بفرمایید» «۲۶ آبان میشه سال مهدیم» «هنوز یک سال نشده؟» «نشده، تو بوکان شهیدش کردن. سرباز گمنام امام زمان بود. ۵ سال مأمور شده بود ارومیه. این اغتشاشات که شد، شناساییش کردن، براش کمین گذاشتن، شهیدش کردن. گفتم بیای اینو بهت بگم بنویسی که این پرچم زمین نمیافته، بچه من سالش نشده. اینو به اون مادر شهدایی که سی چهل سال از شهادت بچهشون گذشته بگو که دلشون قرص شه. خون میدیم و نگه میداریم این پرچم قرآن و اسلام رو!»
نه اشک، نه بغض، نه حتی لرزیدن صدا. باورم نمیشود هنوز یک سال از شهادت پسرش نمیگذرد. دستم را فشار میدهد و از جا بلند میشوم تا نگاهی به ساعت بیندازیم و ببینم تا شروع جلسه چقدر زمان دارم که نگاه مادر شهید سید پرویز درخشان اجازه نمیدهد از کنارش بگذرم.
عکسهایی که در دست دارند کمک میکند تا اسم شهدایشان را بخوانم و باب گفتوگو باز شود: «سید پرویز کی شهید شدن؟» قدری نگاه میکند و آخر میگوید: «نمیدونم به خدا. من سواد ندارم، حفظم نمیشه. سی و سه چهار ساله. امام دستور داده بود از هر خونه یکی بره، اومد گفت مامان من برم؟ گفتم برو سپردمت به خدا.» این بار نوبت یکی از مادرها از ردیف پشتی است که صدایم بزند. آنقدر معمولی شروع میکند و از شهیدش میگوید که انتظار ندارم دست آخر آن طور غافلگیرم کند: «علی اکوان، ۴۰ روز داشت سربازیش تموم بشه که تو شلمچه شهید شد.» تا اینجا شبیه باقی گفتوگوهاست اما با آن چه میگوید شگفتزدهام میکند: «این رو میگم، خودت اگه دیدی بد نیست بنویس.» صدایش را پایین میآورد و سرش را به من که پیش پایش نشستهام نزدیک میکند: «مادر علی و سه تا خواهر و برادرش فوت کرده بودن. من زن پدرش بودم. از ۱۱ سالگی بزرگش کردم. بچه خودم نبود، ولی دوستش داشتم. غیرت کردم بچه یتیم بزرگ کردم، اونم رو سفیدم کرد، مادر شهیدم کرد.» کارهای خدا را ببین، هنوز که هنوز است علی باعث چشم روشنیاش میشود و او، به عنوان مادر علی در مراسمهای مربوط به او حاضر. در همین فکرها هستم که چهره جوان صاحب تصویری که در دست مادر شهید مهدی حاج منوچهری است ذهنم را سمت مدافعان حرم میبرد، اما اشتباه میکنم: «مدافع سلامت بود. تیر ۹۹ خودش مبتلا و شهید شد. روز و شبش آقا و انقلاب بود. دو تا بچه داشت، ولی خواب به چشمش نمیاومد که یه کاری بکنه برای کشور، برا مردم. وضع مملکت ریخته بود بهم به خاطر کرونا، همش میخواست یه کاری بکنه آقا خوشحال بشه، میگفت هرکار از دستمون برمیاد باید برای انقلاب انجام بدیم، شده در حد ضدعفونی و کمکرسانی تو کرونا، که کشور زمینگیر نشه، مردم صدمه نخورن، کارها پیش بره.» این حرفها را میگذارم کنار حرفهای مادر شهید علیرضا دلسیم هاشمی: «پسر بزرگم بود، ۱۴ سالگی تا ۱۷ سالگی جبهه بود. همه میگفتن نذار بره، بچه است! مگه مادر نیستی؟ دل نداری؟ گفتم مگه جز راه خدا داره میره؟ خودم پشتش وایسادم تا عملیات کربلای پنجِ ۶۵ که خبر مفقودیش رو آوردن. ۱۲ سال سرگردونِ احتمال اسارت یا شهادتش بودم. فکر میکردم بیاد چه شکلی شده؟» «امید داشتید بیاد حاج خانم؟» «امید داشتم. من خیلی امید داشتم، ولی باباش میگفت خدا کنه اسیر نشده باشه. پاسدار بود. میدونست خیلی پاسدارها رو اذیت میکنن. بعد ۱۲ سال پلاک و استخوانهاشو آوردن. اون شکلی نبود که تصور کردم، اما شکر خدا که به من برش گردوند...»
بلند میشوم، سر میگردانم و حسینیه را از نظر میگذارنم. تا انتها پر شده است. حتی تعدادی از خانودههای شهدا روی زمین نشستهاند و چشم دوختهاند به جایگاه، تا آقا وارد حسینیه شوند.
ده دقیقهای فرصت باقی است، با این حال از همین حالا عکس شهدایشان را روی دست گرفتهاند. خیلی از دستها لرزان است، تمامشان بوسیدنی. بعضی از مادران شهدا پیر شدهاند و با دستهای لرزان عکس فرزندانشان را تا جایی که توانستهاند بالا گرفتهاند. مادرند دیگر، تمام جانشان را در دستهایشان ریختهاند تا آن چه دیده میشود، عکس پسرهایشان باشد. مهم نیست که سی و یا حتی چهل سال از شهادت برخی از آنها گذشته، مادر تا نفس باشد، مادری میکند. وجودشان زیبا و گرم است. تصور اینکه روزی نباشند اذیتم میکند و اشک دیدم را تار. چیزی که در این لحظه به آن نیاز دارم، یک نفر مثل مادر شهید غلامرضا زارعی است که خدا میرساند. از آن طرف روستای جلیل آباد پیشوای ورامین آمده و آنقدر شیرین است که قند در مقابلش حرفی برای گفتن نداشته باشد. لبهایش روی صورت چین خوردهاش به خنده باز است و حتی از شهادت غلامرضایش با خنده حرف میزند: «۱۵ساله بود، بعد دو تا دختر. خدا وکیلی من خیلی شجاع نبودم، میگفتم نرو، برو درست رو بخون، آقاش ولی راضی بود و پشتش در میاومد. آخر به من گفت من مریضم میخوام چند روزی برم تهران دکتر. گفتم غلامرضا تو کجات به مریضا میره؟ گفت پ ننه بدون که میخوام برم جبهه. آقاش پشتش رو گرفت و رفت. دو هفته ده روز گذشته بود از رفتنش، یکی از آشناها رو پیدا کردم گفتم کاپشن غلامرضا رو براش ببر. هوا سرد بود گفتم بچه نچاد، پیداش نکرد. دو روز بعد خبر آوردن شهید شده و پیکرش نیست که نیست. آقاش خبر رو که شنید، ساک غلامرضا رو برداشت رفت جبهه. زمین داشتیم، کشاورز بودیم، تا چهارده ماه نیومد. گفت پشتِ خون پسرم باید درآم.» دلسوزی و دلتنگی تمام خطوط چهرهاش را پر کرده است، اما لبخندش گم نمیشود. میگوید: «فدات بشم تو مثل دخترمی.» قند توی دلم آب میشود و در همان حال مادر شهید ابوالفضل کاشیپور را میبینم که از کنار دیوار برایم دست تکان میدهد. از کنار مادر شهید غلامرضا تا کنار مادر ابوالفضل، پرواز میکنم. در جریان مصاحبههای کتاب ابوالفضل هستم و دلبسته خُلقِ خوش، صبر و توانمندیهای خانم خوشنواز. مادر شهید بودن تنها یکی از ویژگیهای اوست که اولین فرزند به ثمر رسیدهاش پس از چهار فرزندِ نمانده را راهی جبهه کرده است. ناگهان جمعیت روی پا میایستد، فریاد صل علی محمد یاور مهدی آمد در حسینیه میپیچد و جمع یک دست صدا میشود. آقا وارد حسینیه شدهاند. اینجا زیاد مهمان به خود دیده است اما مهمانان امروز، پیش از آمدن صدق کلامشان را به اثبات رساندهاند. «خونی که در رگ ماست / هدیه به رهبر ماست، ما اهل کوفه نیستیم / علی تنها بماند...» اینها را که میگویند یک به یک اثبات کردهاند و چقدر به جا آقا در میان صحبتهایشان اشاره میکنند: «فرزندان و همسران شما در یکی از حساسترین مقاطع، سرنوشت کشور را تغییر دادند و توانستند آن را از خطرات نجات بدهند و از تهدیدها عبور بدهند.» جلسه با قرائت قرآن شروع میشود و با همخوانی سرود پدر قهرمان توسط جمعی از نوجوانان ادامه پیدا میکند. با شنیدن مصرع اول که خطابی از یک فرزند به پدر شهیدش است، صدای بی بی ربابه دشتی که با لهجه شیرین یزدیاش از دختر خود و پسر برادرش میگفت در گوشم میپیچد: «هم دختر من چند ماه بعد شهادت پدرش، شهید محمد علی فلاح به دنیا اومد و هم پسر برادرم، فرزند شهید سید علی محمد دشتی، چند ماه بعد شهادت پدرش. آرزوشون فقط اینه که یک بار آقا رو جای پدر ندیدهشون ببینن. پسر برادرم پرفرزندترین فرزند شهیده. دهمیش تو راهه، میخواد به آقا بگه جای یه تا دشتی، ده تا دشتی برات به صف هستند! فکر نکن تنهایی.» آقا به چهار زاویه نگاه درباره ارزش مجاهدت پدران، مادران و همسران شهدا اشاره کردند. دیدگاه اول ارزشگذاری قرآنی، مطلب دوم مجاهدت مورد غفلت قرار گرفته پدران، مادران و همسران شهدا، دیدگاه سوم رنج و دردی که تجربه کردند و میکنند و دیدگاه آخر، ارزشِ زنده نگهداشتن یاد و خاطرات این عزیزان و الگوسازی آنان برای جوانان. همین که آقا در شرح ارزشگذاری قرآنی بیان میکنند: «شما بر پیامبر و آل پیامبر صلوات فرستادید، خدا برای شما صلوات میفرستد. از این مهمتر چه چیزی میشود فرض کرد که خدای متعال، خالق هستی، مالک دنیا و آخرت، به بندگان خودش صلوات بفرستد؟» تمام وجودم لبریز از غبطه و تصدیق میشود. به این مقام و جایگاه غبطه میخورم و در عین حال، شایستهتر از افرادی که امروز هم برخی از آنها را چهره به چهره دیدم نمیشناسم. در تبیین مطلب دوم، آقا از مجاهدت مورد غفلت قرار گرفته پدران، مادران و همسران شهدا میگویند و در ذهنم تصویر مادر شهیدان عباس و محمدهادی معینیخواه جان میگیرد که همین چند دقیقه قبل با هم صحبت کردیم. تصویری از شهید فرجالله حسینی را در دست داشت و وقتی دلیل مغایرت اسم شهدایی که بر زبان میآورد و تصویری که در دست دارد را پرسیدم، کوتاه و مختصر جواب داد: «عکس بچهها دم دست نبود، عکس شهید حسینی رو آوردم. میشناختم مادرش رو. راه دوری نمیره حالا که نیست من عکس پسرش رو دست بگیرم.» مادر دو شهید باشی و قلبت جوش روی زمین نماندن تصویر فرزند شهید یکی از آشناها که از دنیا رفته است را بزند، یکی از انواع همین مجاهدت است که آقا به آن اشاره میکنند. در بررسی دیدگاه سوم آقا به درد و رنج غیر قابل تصور پدران، مادران و همسران شهدا میپردازند و دوباره دلم از به یاد آوردن اشکهای گرم همسر جانباز شهید علیرضا امیرحسینی به درد میآید وقتی پس از بر زبان آوردن اسم همسر شهیدش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند: «چهار ماهه عروس بودم که شیمیایی شد، سال ۶۴، فاو. تا سال ۹۴ با کسی که بهش میگفتن جانباز ۷۶ درصد زندگی کردم، با دو تا بچه، چی کشیدم...چیا که ندیدم...» اینها را میگفت و قطرات اشک از چشمانش جاری بود. نوبت به توصیه آقا در خصوص اهمیت زنده نگهداشتن یاد شهیدان و خاطرات پدران، مادران و همسران شهدا میرسد و اینبار تصویر همسر شهید محمدصادق امانی پیش چشمم مجسم میشود که توانسته بود انس و الفت با شهیدی که سالها از شهادت او میگذشت را به نسلهای بعدی خانواده نیز منتقل کند. فاطمه اسلامی سر حرف را میان من و خانواده شهید امانی باز کرد. به قدری متین و با وقار روی صندلی نشسته بود که مستقیم به سراغش رفتم. سخت میشد باور کرد فقط ۱۲ سال دارد: «من نوه دو تا شهیدم، صادق اسلامی و صادق امانی» اشتباه میکرد. مادربزرگ فاطمه یا همان دختر شهید امانی، یکی از اعضای فدائیان اسلام که در سال ۴۴ به شهادت رسید، ردیف پشت نشسته بود و در این خصوص برایم توضیح داد: «فاطمه نتیجه دو تا شهیده.» چیزی که فاطمه درباره آن اشتباه نمیکرد حرفهای از دل برآمدهاش بود که بر دل مینشست: «برای آقا بنویسید خیلی دوسشون دارم، انشاءالله همیشه سلامت باشن، دستشون هم درد نکنه که برای کشورمون زحمت میکشن.» به انضمام تک جملهای که یک ربع بعد خواست به گفتههایش اضافه کنم: «میشه اینم براشون بنویسید که خیلی خوشحالم که اینجام؟» چرا نشود؟ این را باید از جانب خودم هم به خدا بگویم و از او بابت این چند ساعت بهشتی تشکر کنم و از او بخواهم دعای پایانی میزبان عزیزمان را در حق من و همه ما مستجاب کند: « وظیفهی ما است که عزّت الهی شما را حفظ کنیم و باید این کار را بکنیم. و امیدواریم انشاءالله خدای متعال توفیق بدهد به همهی مسئولان که بتوانند وظیفهشان را در قبال خانوادههای معظّم شهدا بدرستی انجام بدهند و خدا را از خودشان راضی کنند.» که حتی اگر مسئولیتی هم نداشته باشیم، باز جملگی در قبال خانواده شهدا مسئولیم.
برچسبها: خانواده شهدا؛ دیدار با خانواده شهدا؛
لطفاً نظر خود را بنویسید:
کدامنیتی : *
*
برگزیدهها
آخرینها
|