news/content
نسخه قابل چاپ
1401/11/17
روایتی از یک جشن دخترانه در حسینیه امام خمینی (ره)

بر بال فرشته‌ها

سرکار خانم فاطمه سادات مظلومی
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif عصر چهارشنبه در حالی که زور ترافیک بر عجله‌ای که برای رسیدن به کتاب‌فروشی داشتم، چربیده و دمغم کرده بود، تلفن همراهم شروع کرد به زنگ‌خوردن. آخرین بار یک سال پیش از کرونا بود که این نام را روی گوشی‌ام می‌دیدم، حتماً کار مهمی داشت که بعد از سه سال به من زنگ زده بود!

- «جمعه جشن تکلیفه. می‌تونی بیای از حال‌وهواش بنویسی؟»
 
نیمه‌ی ماه رمضان مکلف شدم. شاید از خانواده‌ای روحانی توقع نمی‌رفت که تا خود روز مکلف‌شدن، نماز و روزه و حجاب و این‌جور چیزها بر عهده‌ی بچه‌ها نباشد؛ اما برای ما نبود؛ ولی همان روزی که دیگر نه سال قمری تمام می‌شد، مادرم افطاری مفصلی به دوست و فامیل داد. روز اولی بود که روزه‌ی کامل گرفته بودم و باید نمازهایم را می‌خواندم. ذوق اینکه این مهمانی مفصل برای من است، تمام رنج روزه‌داری را برده بود و بی‌صبرانه برای رسیدن اذان مغرب و تکمیل‌کردن یک دور نمازهای پنجگانه‌ام، لحظه‌شماری می‌کردم. خاطره‌ی آن روز بعد از ۲۱ سال این‌قدر شیرین توی ذهنم نقش بسته است؛ هنگامی که گفتند برای روایت جشن فرشته‌ها مهمان حسینیه‌ی امام‌خمینی باشم، همان شیرینی در ذهنم تداعی شد.

کفش‌ها را تحویل دادم و به‌عنوان اولین نفر، با چهره‌ای فاتحانه، پایم را توی ساختمان گذاشتم که از پشت صدای مهربانی گفت: «کجا؟» به‌نظرم طبیعی بود که به دیدار می‌رفتم. برگشتم که مقصدم را توضیح بدهم که خانم خادمی مهربان و جدی گفت: «هنوز تیم بازرسی نرسیده‌ن.»

این‌قدر زود رسیده بودم که بندگان خدا هنوز سر پستشان حاضر نشده بودند. پشت‌سر من هم دوستان خبرنگار رسیدند و بعد هم گروهی از کلاس‌سومی‌ها. هوا سرد بود و ایستادن روی موکت‌ بچه‌ها را بی‌تاب کرده بود؛ اما بدون کارت که نمی‌شد. این بود که مربی بچه‌ها پیشنهاد نرمش داد. همین شروع کافی بود که باور کنم با غریب‌ترین دیدار این حسینیه روبه‌رو هستم. بعد از چند دقیقه بچه‌ها رفتند داخل. بعد هم یکی‌یکی اسم دوستان ‌‌‌در لیست مهمانان علامت حضور می‌خورد؛ اما نام ما چند نفر در لیست نبود! کمی به هم نگاه کردیم و ناله‌ها بالا رفت که خب حالا چه‌کار کنیم؟! به خانم مسئول گفتم: «ببینید ما تا اینجا آمده‌یم، یعنی اسممون توی لیست بوده، می‌خواین یه توک پا برم لیستشون رو بیارم؟» نگاه عاقل‌اندرسفیهی انداخت که مگر لیست حضورغیاب مدرسه‌ است که بروی از دفتر دبیران بگیری؟! مثل بچه‌های خوب برگشتم توی صف و خودم را مشغول صحبت با دوسه‌تا از دوستان دیگر کردم. با خودم فکر کردم لابد اینجا هم مثل مرتبه‌های بهشت است و ما بال رسیدن تا آن بالابالاها را نداریم. چند دقیقه بعد خانم خادم با لیست جدید آمد و ما بالاخره به ورودی حسینیه رسیدیم.

وارد حسینیه که می‌شوی، تنها چیزی که گواهی می‌دهد این همان حسینیه‌ی امام‌خمینی معروف است، زیلوهای آبی‌رنگی است که سراسر حسینیه را مفروش کرده‌اند؛ وگرنه درودیوار ساختمان چیزی شبیه نمازخانه‌ی مدرسه در ایام جشن است؛ همان قدر خوش‌حال و رنگارنگ! تمام ستون‌ها و دیوارها و حتی بالای سِن با پارچه‌های حریر سفید و صورتی و لیمویی و گل‌های بزرگ کاغذی تزئین شده‌اند. انتهای حسینیه که محل ورود بچه‌ها است نیز با سه ردیف حریر سبز و سفید و قرمز طاق بسته شده است. دوازده ردیف جانماز محدوده‌ی قبله و حد فاصل صف‌های نماز را مشخص کرده است. از خادمی می‌پرسم معلوم است امروز حسینیه چند نفر مهمان دارد؟ می‌گوید: «چیزی بین هشتصد تا هزار نفر!» اولین گروه بچه‌ها رسیده‌اند و در صف‌های جلویی جاگیر شده‌اند. بقیه هم دارند گروه‌گروه وارد حسینیه می‌شوند و می‌دوند به‌سمت صف‌های جلوتر. آن‌قدر رها که انگارنه‌انگار آمده‌اند به مهمانی شخص اول مملکتی که ولی امر مسلمین جهان است. پشت‌سر بچه‌ها روی بالکن طبقه‌ی بالا را بنر بزرگی با تصویری گرافیکی کودکانه پوشانده‌ است که رویش درشت نوشته‌اند «جشن فرشته‌ها» و زیرش سخنی از امام‌خمینی است: «فرزندان عزیزم، اگر مجهز به علم و تقوی و شعور انقلابی‌اسلامی شدید، پیروزی‌تان حتمی است.»

جلوی صف‌های نماز زیلوی دیگری انداخته‌اند برای محل اقامت نماز امام‌جماعت و مقابلش سِنی کوتاه با صندلی معروف دیدارهای رهبری. در دلم ذوق می‌کنم که این صندلی نوید چند دقیقه مهمان‌سخنان‌حضرت‌آقاشدن را می‌دهد. همه‌‌چیز در این دیدار حول محور صمیمیتی کودکانه و پدرانه آماده‌سازی شده است. مسئولان اجرایی برنامه و خبرنگاران مشغول پیگیری کارهای خودشان‌اند؛ ‌‌از ضبط فیلم و مصاحبه و عکاسی تا تنظیم سجاده‌های بچه‌ها و نظمشان در نشستن گروهی پیش هم. حالا حدود صد نفر از بچه‌ها داخل سالن هستند. یکی از بچه‌ها که چادر لیمویی سر کرده و ردیف اول نشسته است، مشتش را گره می‌کند و فریاد می‌زند: «صل علی محمد/رهبر ما خوش آمد.»

همه‌ی سالن نگاهش می‌کنند. اعتمادبه‌نفس عجیبی دارد. بلند می‌شوم و نگاهش می‌کنم. می‌شناسمش؛ در صف بیرون حسینیه هم یک‌تنه سخنگوی بچه‌ها بود برای راضی‌کردن خادمان که زودتر راهشان دهند داخل حسینیه. می‌روم سراغش. اسمش ریحانه است. می‌گوید حالا که اینجا نشسته‌ام، حس می‌کنم توی بهشتم. می‌گویم: «شعار را چه کسی یادت داده؟» ابرو بالا می‌اندازد، «خودم یاد گرفتم؛ تازه از دیشب نخوابیده‌م و نقشه ریخته‌م بروم چفیه‌ی آقا را بگیرم.» شیطنت توی چشم‌هایش موج می‌زند. کنار دستش ریحانه‌زهرا نشسته است. می‌گویم: «تو هم اولین بار است که می‌خوای آقا را ببینی؟» می‌گوید که نه؛ اما هر بار ذوقم برای دیدنشان بیشتر می‌شود. دل‌های کوچکشان صادقانه‌ترین احساسات را بیان می‌کند. هرچه می‌خواهم سفارشی‌بودن ادعاهایشان را بررسی کنم، چیزی در ذهنم شکل نمی‌گیرد.‌..؛ مصرند به احساسات قلبی خودشان. چشم می‌گردانم به حدیث مرتبط با دیدار امروز؛ با خط خوش پیش روی بچه‌ها و بالای سر جایگاه رهبری نوشته است: «ان الولد الصالح ریحانه من ریاحین الجنه.» می‌گویم اسم شما هم که توی حدیث بالا سر آقا هست! ذوق می‌کنند و انگار به‌خاطر این انتخاب والدینشان، خودشان را یک‌سروگردن بالاتر از بقیه می‌بینند. زهرا کمی آن‌طرف‌تر نشسته و بی‌هوا می‌پرسد: «خاله روسری‌م خوبه؟» نگاهش می‌کنم. چین‌وچروک ریزی روی مقنعه‌اش جا خوش کرده؛ اما اصلاحش پروژه‌ی زمان‌بری است. کمی با دست پیچ و تاب مقنعه را اصلاح می‌کنم و می‌گویم: «خیالت راحت، صافه.» پشت‌سر هم دخترکانی که نگران آراستگی‌شان هستند قطار می‌شوند که «خاله مقنعه‌ی ما چی؟»

خانم مجری می‌گوید صف‌های اول ‌گروه‌هایی هستند که پشت سر آقا قرار می‌گیرند، پس حواستان باشد نه بلند شوید، نه جابه‌جا شوید، نه مشغول حرف. ذکر بگویید و منتظر باشید تا آقا بیایند. تذکر می‌دهد که همه سجاده و ماسک صورتی داشته باشند و هماهنگی را رعایت کنند. چند صف عقب‌تر دختری کاغذی را محکم توی دستش نگه داشته است. می‌روم سراغ این یکی و کاغذ را می‌چرخانم به‌سمت خودم، رویش نوشته «آقا دوستت دارم.» می‌گویم این را چه کسی برایت نوشته؟ می‌گوید: «به مامانم گفتم، برام نوشتن.» اسمش را می‌پرسم؛ این یکی هم ریحانه است. انگار که امروز جشن ریحانه‌ها باشد. می‌گوید «من تا حالا آقا رو فقط تو تلویزیون دیده‌م و خیلی خوش‌حالم که امروز واقعی می‌بینمش.» می‌پرسم «حالا چرا آقا رو دوست داری؟» می‌گوید: «خب آخه رهبر خیلی خوبیه.» نمی‌دانم در ذهن کودکانه او رهبر خوب چه ویژگی‌هایی دارد؛ اما مطمئنم یکی از خوبی‌هایش، همین جشنی است که برای نه‌ساله‌ها گرفته!

بچه‌ها هنوز گروه‌گروه دارند وارد حسینیه می‌شوند. آن گوشه‌وکنار چشمم به دوتا دختر سبزپوش می‌افتد. از شباهت چادرهایشان معلوم است با هم نسبتی دارند. جلوتر که می‌روم از شباهت بسیار زیاد چهره‌هایشان ‌‌می‌فهمم که دوقلو هستند. می‌نشینم کنارشان. خجالتی‌اند. نگاهشان می‌کنم و سعی می‌کنم چشمان خندانم را از بالای ماسک ببینند. لبخند نازکی گوشه‌ی لبشان می‌نشیند، سر صحبت را باز می‌کنم. «تا به حال آقا رو از نزدیک دیده‌ید؟» می‌گویند: «یه بار توی روضه‌ها.» می‌گویم: «چه حسی داشتید؟» به هم نگاه می‌کنند. یکی‌شان می‌گوید: «مثل پدره؛ مهربان!» می‌پرسم «خب وقتی آقا رو دیدید، چه حسی داشتید؟» آن یکی جواب می‌دهد: «یه حسی مثل وقت‌هایی که پدرمون از مأموریت می‌آد.» تأملی می‌کند و ادامه می‌دهد: «از آن هم بهتر!»‌‌‌‌‌‌‌

کم‌کم حسینیه غرق همهمه‌ی بچه‌ها می‌شود. بچه‌های بعضی از مدارس، نشانه‌های خاصی روی چادرهای نمازشان دارند؛ گروهی شال آبی‌رنگ انداخته‌اند، گروهی دیگر از آن پارچه‌رنگی‌ها که کاروان‌های حج و عتبات روی لباس زائرانشان می‌دوزند، روی چادرشان زده‌اند و چند گروه هم سربند دارند. مربی یکی از مدارس ایستاده و بچه‌ها دانه‌دانه می‌آیند سراغش تا سربندشان را روی پیشانی‌شان ببندد. فیلم‌بردار مربی را صدا می‌زند تا این کار را رو به دوربین انجام دهد. حس می‌کنم خروجی کار کلیشه‌ای به نظر برسد؛ اما بچه‌ها واقعاً دلشان می‌خواست خانم‌معلم سربند را ببندد یا لااقل تأیید کند که در محل درستی قرار گرفته است. خم می‌شوم از یکی از بچه‌ها که مرتب و آماده سر سجاده نشسته است، می‌پرسم: «مکلف‌شدن چه حسی داره؟» فوراً می‌گوید «خوش‌حالی!» می‌پرسم «چرا؟» من‌ومن‌کنان ادامه می‌دهد: «خب، خیلی خوبه که می‌تونم با خدا صحبت کنم!»

از مسئولین حسینیه اجازه می‌گیرم و از حسینیه می‌روم بیرون. دختر ریزه‌میزه‌ای گوشه‌ای ایستاده و گریه می‌کند. اسمش را می‌پرسم. قیافه‌اش به ریحانه‌ها می‌خورد؛ اما نامش سوگند است. می‌گویم «دوستات کجان؟» می‌گوید «تنها آمده‌م.» نمی‌دانم چرا گریه می‌کند. می‌پرسم. بین هق‌هق جواب می‌دهد: «آخه من تنهام.» لبخند می‌زنم و دستش را می‌گیرم و می‌برم داخل حسینیه. می‌گویم: «اینجا خیلی از بچه‌ها تنها آمده‌ن؛ چون هیچ‌کسی اینجا گم نمی‌شه.» اشک‌هایش را پاک می‌کند و دنبالم راه می‌افتد به‌سمت حسینیه. از این همه اعتمادی که به حرفم پیدا می‌کند، شرمنده می‌شوم. کاش من هم کمی از این حجم اعتماد را به وعده‌های خدا داشتم!

ساعتم را نگاه می‌کنم؛ ۴:۱۵. بچه‌ها دوست دارند در ردیف‌های جلو بنشینند و مجری مدام تأکید می‌کند اصل بر نمازخواندن پشت‌سر آقاست، صف اول و آخر ندارد؛ اما گوش بچه‌ها بدهکار نیست. مدیریت حسینیه دچار نظم در عین بی‌نظمی شده است. حالا سرعت ورود بچه‌ها به داخل حسینیه بیشتر شده است و بی‌وقفه صفی از دختران سپیدپوش پا در دریای حسینیه‌ی امام‌خمینی می‌گذارند. زُل می‌زنم به ذوق و شوقشان؛ هاتفی در سر ندا می‌دهد: «و جاء الملک صفا صفا!»

مجری پشت میکروفون از مربی استان مرکزی می‌خواهد که برای حل مشکل یکی از دانش‌آموزانش به بیرون از سالن مراجعه کند. از خادمی می‌پرسم: «مگه فقط بچه‌های تهران نیستن؟» با تعجب نگاهم می‌کند «معلومه که نه! ‌خیلی از استان‌ها و همه‌ی مناطق تهران.» لبخندی از رضایت روی قلبم می‌نشیند. حالا بیشتر دلم می‌خواهد بچه‌های استان‌های دیگر را پیدا کنم. به‌سمت در ورودی بچه‌ها می‌روم. پرده‌ی آبی گوشه‌ی سالن تکان‌تکان می‌خورد. کنجکاو می‌شوم که آن پشت چه خبر است. یکهو دوتا دخترک ریزه‌میزه می‌پرند بیرون. جلویشان را می‌گیرم، «آن پشت چه خبر بود؟» به هم نگاه می‌کنند و سرشان را می‌اندازند پایین. یکی‌شان که شجاع‌تر است، می‌گوید: «خانم اجازه! موهای دوستمون اومده بود بیرون، ترسیدیم بریم بیرون دیگه نتونیم بیایم، اینجا هم که پر از آقا بود، رفتیم آن پشت براش درست کردم.» بغلشان می‌کنم. آفرینی می‌گویم و از در سالن خارج می‌شوم. بچه‌ها توی صف‌های بلندی ایستاده‌اند. بعضی برای دریافت سجاده و ماسک، برخی برای شیرکاکائو و کیک. بین بچه‌ها می‌چرخم و دست آخر بچه‌های اصفهان را گیر می‌اندازم. می‌پرسم راه چطور بود؟ سر درددلشان باز می‌شود. یکی می‌گوید دور بود. یکی می‌گوید گرم بود. یکی دیگر نوای العطش سر می‌دهد. دوستشان یکهو صدا بلند می‌کند «ولی برا دیدن آقا می‌ارزید.» بقیه با سر تأیید می‌کنند. می‌گویم «چرا؟» می‌گوید «آقا ان‌قدر مهربونه که همه‌ی آرزوهامون رو برآورده می‌کنه.» می‌خواهم بپرسم که مگر چه آرزویی داری که برای برآورده‌شدنش سراغ رهبر آمده‌ای که دوستش می‌پرسد: «خانم چرا باید ماسک بزنیم؟» می‌گویم «کرونا!» می‌گوید: «آنکه دو سال پیش بود!» تمام آمار کشته‌های کرونا در همین یکی‌دو روز گذشته در کشورهای دیگر در ذهنم رژه می‌رود و خوش‌حال از اینکه بچه‌های ما فکر می‌کنند دیگر کرونایی وجود ندارد، می‌گویم: «اگر یکی سرما خورده باشه و ماسک نزنه و بقیه رو مریض کنه چی؟» با لهجه‌ی قشنگش می‌گوید «ماسک‌نزدن به مریضی ‌نمی‌ارزه» و ماسکش را روی صورتش محکم می‌کند.

برمی‌گردم داخل سالن. مراسم به صورتی‌ترین حالت ممکن پیش می‌رود. دوتا عمو روحانی که شباهت چهره و لباسشان می‌گوید دوقلو هستند، در حال اجرای برنامه‌اند. با بچه‌ها شوخی می‌کنند و شعر مناسبتی می‌خوانند. بچه‌ها ریسه می‌روند از خنده و گاهی با لحن شعرهای عموها، شروع می‌کنند به دست‌زدن.

جشن تکلیف منه/چون خدا یار منه
 
بعد عموها از لذت بزرگ‌شدن برای بچه‌ها می‌گویند. از اینکه خدا تا دیروز کاری به کارتان نداشت؛ اما حالا خدا با تک‌تکتان حرف دارد. قند توی دل بچه‌ها آب می‌شود... . عموها انرژی سالن را تا مرحله‌ی انفجار بالا می‌برند. بچه‌ها روی پا بند نیستند. جیغ می‌کشند. جواب معماها را می‌دهند. ذکر می‌گویند و خلاصه با این لرزه‌های کوچک جلوی زلزله‌ی احتمالی هزار دختر کوچک ‌گرفته شده می‌شود.

حالا نوبت همان چیزی است که چند وقت است بچه‌ها برایش تمرین کرده‌اند: سرود جشن فرشته‌ها.

بچه‌ها آن‌قدر با احساس بندبند شعر را می‌خوانند که حس می‌کنم این‌ها تنها چند کلمه‌ی موزون نیستند؛ کشکولی از ایمان و اندیشه‌اند؛ کوهی از باور. غرق صدای بچه‌ها می‌شوم. شعر که تمام می‌شود، همه با هم کف می‌زنند و جیغ می‌کشند. امروز ندیده‌ها را در حسینیه می‌بینم!

ساعت حوالی پنج است. فضه‌سادات حسینی پشت میکروفون می‌رود و اجرایش را با این بیت آغاز می‌کند:

«مولای ما نمونه‌ی دیگر نداشته است / اعجاز خلقت است و برابر نداشته است... .»

به فرشته‌ها سلام می‌کند و جوابی نه‌چندان پر انرژی از بچه‌ها می‌گیرد. سعی می‌کند لحنش را کودکانه کند؛ اما خیلی موفق نیست. احتمالاً بچه‌ها خیلی سر از حرف‌هایش در نمی‌آورند و همهمه سالن را پر می‌کند. دعوت می‌کند از وزیر محترم آموزش‌وپرورش برای صحبت.

‌او از توجه و دعوت رهبر معظم ‌انقلاب تشکر می‌کند، از سازمان تبلیغات و شهرداری و... . از رتبه‌ی علمی دانش‌آموزان دبیرستانی در المپیادهای جهانی تعریف می‌کند و اشاره‌ای به گام دوم ‌هم می‌کند و در نهایت سعی می‌کند کمی ساده‌تر معنای تکلیف را برای نومکلف‌ها شرح دهد.

‌دوباره خانم حسینی پشت میکرفون می‌رود و کمی صحبت می‌کند و از بچه‌ها می‌خواهد اگر منتظر عموروحانی‌ها هستند، جیغ و هورا بکشند. دوباره حسینیه ولوله می‌شود.

‌عموها دم می‌گیرند.

نون و پنیر و پونه/دختر خوب می‌دونه/وقتی که نه سالش شد/باید نماز بخونه
 
بچه‌ها دست می‌زنند و شعر را با صدای بلند تکرار می‌کنند. چند دقیقه‌ای بچه‌ها با شعرها و شوخی‌ها سرگرم می‌شوند.
نوبت گروه تواشیح رکن‌الهدی از استان البرز می‌شود. می‌روند روبه‌روی بچه‌ها و زانوی ادب می‌زنند. از این فاصله به نظر نمی‌رسد نوجوان باشند. روسری‌های هماهنگی سر کرده‌اند و آیاتی از سوره‌ی نباء را می‌خوانند.

بعد از پایان قرائت قرآن، انگار که به بچه‌ها الهام شده باشد، بی‌قرار می‌شوند و یکی‌یکی روی پنجه سرک می‌کشند به این‌سو و آن‌سوی حسینیه. ‌‌‌دوربین‌ها به‌سمت در ورودی می‌دوند و بعد حضرت آقا در میان حلقه‌ای از پنج دختر شهید پا به حسینیه می‌گذارند. منتظرم یک نفر از میان جمعیت شعاری بدهد؛ اما بچه‌ها خودشان مدیران و مجریان اصلی این دیدارند و همه‌ی ذوقشان جمع می‌شود توی جیغ‌هایی که همراه کف‌زدن، پیک محبت و احساساتشان می‌شود محضر رهبرشان!
صحنه‌ها شگفت‌انگیز است و کودکانه. یکی از ذوقش گریه می‌کند، دیگری جیغ می‌کشد، آن یکی دوست کوتاه‌قامتش را بغل می‌کند تا آقا را ببیند و آقا با لبخند برای همه‌ی دختران کوچکشان دستی تکان می‌دهند و روی زیلوی مخصوص نماز مستقر می‌شوند. انگار که بچه‌ها به خودشان بیایند، شروع می‌کنند به شعاردادن.

این‌همه لشکر آمده/به عشق رهبر آمده.
 
با خودم می‌گویم کاش اهالی رسانه به‌جای این شعار، آن کف و جیغ و هورای بچه‌ها هنگام ورود رهبری را منتشر کنند، آن‌همه احساس اصیل و ناب ریحانه‌ها را.

در معنای ریحانه نوشته‌اند «گیاهی خوش‌بو که در زمین نرم روید». به دخترکان نگاه می‌کنم که حالا در آبی‌ترین زمین خدا، این سو و آن‌سو می‌روند و جشن روییدن را پر از عطر خوب زندگی می‌کنند.

آقا زیرلب ذکر می‌گویند. بچه‌ها کم‌کم سر سجاده‌هایشان آرام می‌گیرند. یکی از بچه‌ها که خودکار توی دستم را دیده به‌سمتم می‌آید و می‌خواهد نوشته‌ی روی کف دستش را پررنگ کنم. کف دستش خطاطی شده «جانم فدای رهبر». می‌خواهم خطوط را پررنگ کنم؛ اما می‌ترسم دستش درد بگیرد. خودکار را آرام روی دستش می‌کشم، فایده ندارد. می‌گوید: «خاله اشکال نداره، محکم بکشید، جانم فدای رهبر!» بعد دوتا از دوستانش را هم می‌آورد که روی کف دستشان شعار بنویسم. نفر آخر که می‌خواهد بیاید پیشم با ممناعت یکی از مسئولان سالن روبه‌رو می‌شود که نظم سالن را به هم نریزد. دلم می‌ماند پیش آن نفر چهارمی. خانم حسینی پشت بلندگو از آقا می‌خواهند اجازه دهند تا بچه‌ها سرودشان را بخوانند. نگاهی به ساعتم می‌کنم، ۵:۴۵ را نشان می‌دهد. نزدیک اذان است؛ اما آقا اجازه می‌دهند ‌و بچه‌ها این بار با تمام وجود می‌خوانند. شعر که تمام می‌شود، همگی کف می‌زنند. خنده‌ام می‌گیرد. نزدیک اذان است و رهبر انقلاب نشسته سر سجاده و کلی دختر ریزه برایش سرود می‌خوانند و آخرش دست و جیغ و هورا! ‌‌‌ساعت ۵:۵۰ است که پسرکی شروع می‌کند به اذان‌دادن. دخترک‌ها بلند می‌شوند و چادر را روی سر خودشان و دوستانشان مرتب می‌کنند و آماده‌ی اقامه‌ی نماز می‌شوند.

تقریباً همه‌ی خبرنگاران از میان بچه‌ها خارج شده‌اند؛‌ اما من مصرانه نشسته‌ام گوشه‌ای و تندتند تصویر را به کلمه تبدیل می‌کنم. یکی از مسئولان بالای سرم ایستاده است و اصرار دارد که من را به انتهای حسینیه بفرستد. مقاومت می‌کنم و بلند نمی‌شوم. هرچه توضیح می‌دهم من باید ببینم تا بنویسم، بی‌توجه به حرفم انتهای سالن را نشان می‌دهد. اعتراض می‌کنم، «خانم از آن ته من غیر چند تا کله‌ی گل‌گلی چی می‌بینم آخه؟» نه او کوتاه می‌آید و نه من. از این‌همه سماجتی که به کار می‌گیرم، خجالت می‌کشم؛ اما چاره‌ای ندارم. در کشمکش من و بانو، اذان پسرک تمام می‌شود و نزد آقا می‌رود. ایشان اسمش را می‌پرسند و می‌گویند: «ماشاءاللّه. عالی بود.» بعد خودشان شروع می‌کنند به گفتن اقامه. پشت فن‌کویل‌ها پنهان می‌شوم و تا آقا اللّه اکبر می‌گویند به‌دو می‌روم انتهای صف قامت می‌بندم و چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم تا به چهره‌ی ‌غضبناک احتمالی مسئولان نخورد و گوش می‌سپارم به لحن و صدای آقا. نماز که تمام می‌شود تازه یادم می‌افتد می‌خواستم دقت کنم ببینم آقا در قنوت چه می‌خوانند؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود و من با همه‌ی اعضا و جوارحم گوش سپرده بودم به صوت دل‌نواز نماز آقا.

آقا همان طور نشسته، مشغول تعقیبات می‌شوند؛ اما دوباره جیغ و همهمه‌ی بچه‌ها بلند است. یکی پشت میکروفون می‌رود و دعای ماه رجب را می‌خواند و بعد دعای سلامتی امام‌زمان علیه‌السلام را. همین که «و تمتعه فیها طویلا»یش را می‌گوید، بچه‌ها شروع می‌کنند به کف‌زدن. بعضی از مسئولان داخل سالن دل به دل بچه‌ها داده‌اند.‌

دوتا از بچه‌ها می‌آیند سراغم. موی یکی‌شان تا وسط سرش بیرون است. آن یکی می‌گوید: «خانم اجازه! می‌شه بریم بیرون دوستمون از مامانش روسری بگیره؟» خنده‌ام می‌گیرد از این‌همه احساس خودمانی بچه‌ها با بیت. می‌دانم که اگر تا آن بیرونی که خانواده‌ها هستند، بروند و برگردند دیگر به چیزی از مراسم نمی‌رسند. می‌گویم: «من سنجاق دارم. می‌خوای برات چادرت رو مرتب کنم؟» دوباره دوستش جواب می‌دهد: «نه خانم. سنجاق اذیتش می‌کنه.» بعد درخواستش را این‌طور تکمیل می‌کند: «یه هدشال دارم؛ ولی بلد نیستیم سرش کنیم.» اشاره می‌کنم برود هدشال را بیاورد. هنوز آقا سر سجاده‌اند. می‌نشینم روی زمین و در پناه چادرم، چادرش را در می‌آورم. هدشال را سرش می‌کنم و دوباره چادرش را مرتب روی سرش می‌اندازم. خوش‌حال می‌شوند و تشکر می‌کنند و می‌دوند سر سجاده‌هایشان.

حالا دیگر آقا بلند شده‌اند. بچه‌ها هم بلند می‌شوند و به افتخار آقا کف می‌زنند. مجری می‌خواهد که صلوات بفرستند و بچه‌ها همراهی می‌کنند و دوباره خودجوش شعار می‌دهند.

این‌همه لشکر آمده/به عشق رهبر آمده.
 
اشتباه نکنم کار همان ریحانه وروجک است.

آقا روی صندلی می‌نشینند. دستی تکان می‌دهند و از بچه‌ها تشکر می‌کنند.

- ممنون، زنده باشید.
 
دوباره بچه‌ها صلوات می‌فرستند و دخترکی می‌رود پشت میکروفون و شروع می‌کند به خواندن متنی:

سلام پدرم. پدر خستگی‌ناپذیرم، روزت مبارک... .

متن درباره‌ی جشن تکلیف و عهد و پیوندی با ولایت و انقلاب است. باز نوبت سرودخواندن بچه‌ها می‌شود؛ سرود معروف «اینجا ایرانه»... . جشن فرشته‌ها این‌قدر در ذهن و زبان کودکان و نوجوانان جاری شده است که دوباره آن را اجرا می کنند؛ اما این بار چشم‌توی‌چشم آقا. دسته‌دسته و فردبه‌فرد بلند می‌شوند. متن شعر را به آقا می‌رسانند. بچه‌ها با همه‌ی وجود می‌خوانند. آقا لبخند می‌زنند و تحسین‌برانگیز از راست تا ‌چپ این لشکر کوچک فرشته‌ها را زیر نظر می‌گذرانند. شعر که تمام می‌شود، بچه‌ها دوباره کف می‌زنند و عجیب‌تر آنکه حضرت آقا هم آهسته برایشان دست می‌زنند. همه‌ی صحنه‌ها در این دیدار تازه و بکر است.

هنوز لبخند روی صورت آقاست.

- آفرین، آفرین، خیلی خوب.
 
شعر که تمام می‌شود، نوبت رهبر انقلاب است که چند کلمه برای بچه‌ها حرف بزنند. ساعت ۶:۱۵ است.

- بچه‌های عزیزم، گوش کنید! شعر و آهنگ و اجرای شما خیلی خوب بود.

بچه‌ها انگار که کارنامه‌ی قبولی‌شان را گرفته باشند، هیجان‌زده به هم نگاه می‌کنند. بعد آقا جشن تکلیفشان را تبریک می‌گویند و کمی صحبت پدرانه می‌کنند درباره‌ی راه‌های دوستی با خدا. چند تا از بچه ها با هم بلند می‌شوند و می‌آیند سراغ یکی از خادم ها.

خانم اجازه! ما نمی‌بینیم.
ما هم.
ما هم.
به خدا ما هم.
 
خادم‌ها شبیه ‌‌خاله‌های مهربان‌اند، می‌گویند: «می‌دونیم بچه‌ها؛ اما چاره چیه؟»

یکی از بچه ها می‌گوید: «نمی‌شه آقا رو بلند کنید، بذارید بالا؟» خادم نگاهم می‌کند. دوتایی از تصور ایده‌ی کودکانه می‌زنیم زیر خنده. بعد آقا سراغ متن سرود بچه‌ها می‌روند. می‌گویند: «توی سرود گفتین اینجا ایرانه. کشور شما ایران، زن‌های بزرگی داشته و امروز زنان برجسته از گذشته بیشتر هستند.» لحن آقا برای کودکان فهمیدنی است، برای همین اکثرشان گوش سپرده‌اند به توصیه‌ها. آقا از بچه‌ها می‌خواهند خوب درس بخوانند، فکر کنند، کتاب بخوانند. به‌عنوان کسی که یک سال معلم کتاب‌خوانی بوده، احساس مفیدبودن می‌کنم. صحبت‌ها که تمام می‌شود، آقا می‌خواهند که بچه‌ها با صلواتی برای نماز عشا آماده شوند. همه خوش‌حال می‌شویم.‌

آقا فقط حدود هفت‌هشت دقیقه صحبت کرده‌ا‌ند؛ اما همان هم برای بچه‌ها این‌قدر حس خوبی داشت که تا مدت‌ها شیرینی‌اش زیر زبانشان بماند. نماز دوم که تمام می‌شود دیگر بچه‌ها کنترل‌شدنی نیستند؛ می‌دوند سمت آقا. حلقه می‌زنند دورشان. کم‌کم جمعیت زیاد می‌شود. می‌خواهم بروم جلو تا از حرف‌های ردوبدل‌شده چیزی دستگیرم شود؛ اما ‌معلوم است که نمی‌شود. ‌‌‌‌آقا بلند می‌شوند و میان جمعیتی از بچه‌ها به‌سمت در خروج می‌روند. یکی از خانم‌ها از پشت سرم آقا را صدا می‌کند و چفیه را می‌‌گیرد. آقا می‌روند. در بسته می‌شود. کم‌کم موج خروشان احساسات بچه‌ها و مربی‌ها آرام می‌گیرد. چشمم می‌افتد به یکی از بچه‌ها که دارد گریه می‌کند. می‌روم سراغش. آن‌قدر هق‌هقش بلند است که نمی‌فهمم چه می‌گوید. بالاخره با دست نشان می‌دهد که در شلوغی جمعیت یک نفر رفته روی کیفش و شیرکاکائوی تویش ترکیده و کیفش کثیف شده است. با کلی واللّه و باللّه قانعش می‌کنم که زحمتی جز شست‌وشویی ساده ندارد. کمی آن‌طرف‌تر دوتا دختر را می‌بینم که دست‌درگردن هم اشک می‌ریزند. احتمالاً آن‌ها هم مثلاً زیر دست‌وپا مانده‌اند یا سنجاق روسری‌شان گم شده است. انگار امروز دل نازک‌تر شده‌ام و دلم نمی‌خواهد هیچ‌کس در این جشن بزرگ غمگین باشد. می‌روم سراغشان. علت را می‌پرسم...؛ بغض می‌کنم. هرکدام دختر یکی از شهدای فاطمیون هستند؛ شهید ابراهیمی و امیری. می‌خواستند بروند نزدیک آقا و بغلشان کنند. می‌گویند خیلی دلمان برای پدرمان تنگ شده. می‌خواستیم به‌جای بابا، آقا را بغل کنیم. هیچ‌جوره آرام نمی‌شوند. دختر شهیدامیری بی‌تاب‌تر است. می‌گوید: «هر روز به مامانم می‌گم من رو بفرسته حرم حضرت زینب تا منم برم پیش بابام.» دلم می‌ریزد. یکهو می‌گویم: «می‌دونید منم مثل شما بابا ندارم؟» یک‌لحظه سکوت می‌کنند. انگار فکر می‌کنند پس می‌شود بدون پدر هم زندگی کرد. می‌خواهم بگویم زنده‌ام؛ ولی زندگی نمی‌کنم. حرف‌های مگویم را بقچه می‌کنم گوشه‌ی ذهنم و ادامه می‌دهم: «ولی مطمئنم که بابام از توی بهشت دعا کرده که من الان اینجام. می‌دونید چند تا دختر نه‌ساله دوست داشتن جای شما باشن و پشت سر آقا نماز بخونن؟!» یکی‌شان می‌گوید: «من از سه‌سالگی بابا ندارم.» دلم روضه‌ی رقیه می‌خواند. اشکم می‌دود پشت پلکم و با تمام قوا سعی می‌کنم جلویش را بگیرم. مربی‌شان پیشنهاد می‌دهد برای آقا نامه بنویسند. کاغذ و قلمم را می‌دهم دستشان. چند جمله می‌نویسند و برای سرهم‌کردن چند جمله از من کمک می‌خواهند. یکی‌شان پایین نامه‌اش می‌نویسد «من از پدرم هیچ‌چیزی ندارم، اگر می‌شود شما یک یادگاری به من بدهید.» شماره‌تماس مادرشان را هم پایین نامه‌هایشان می‌نویسند. دلم می‌شود کوره‌ی آتش. با هم بلند می‌شویم و می‌رویم سراغ یکی از روحانیان مسئول در سالن. نامه‌ها را می‌دهم دستشان و می‌گویم: «ان‌شااللّه می‌رسونید دست آقا؟» حاج‌آقا سرش را می‌اندازد پایین.‌ تأکید می‌کنم «یعنی آقا بچه‌ها رو دعا می‌کنند دیگه؟» دوزاری حاج‌آقا می‌افتد و منبری کوتاه برای بچه‌ها می‌رود. دیگر اشکشان بند آمده است؛ اما دلشان هنوز خیلی غصه دارد. دختر دیگری می‌آید سراغم.

خاله من چه‌جور برم خونه‌مون؟
 
می‌پرسم «خونه‌تون کجاست؟»

می‌گوید: «من با دختر شهیدهدهدی از قزوین آمده‌م.» نه دختر شهید را می‌شناسم نه کاری از دستم بر می‌آید. دخترک را می‌سپرم به یکی از خادمان تا همراهش را پیدا کنند. ساعت پنج دقیقه به هفت است؛ حسینیه تقریباً خالی شده. آخرین مهمانان بچه‌های کم‌توان حرکتی هستند که با ویلچرهایشان از سالن خارج می‌شوند. قبل از آن هم چند تا دختر زیبای نابینا و کم‌بینا بیرون رفته‌اند. دلم می‌خواهد بروم سراغشان و از حس‌وحالشان بپرسم؛ اما حس می‌کنم به‌اندازه‌ی کافی به این‌وآن جواب داده‌اند. نمی‌خواهم حال خوششان را از بین ببرم. می‌روم گوشه‌ی سالن. دسته‌ی اضافه‌ی کاغذها و خودکار را می‌گذارم روی میز و پالتوام را از زیر یکی از صندلی‌ها بیرون می‌کشم و امیدوارم کارت ملی و قبض کفشداری‌ام هنوز توی جیبش باشد، هنوز هست. آهسته از سالن خارج می‌شوم. دوباره صف است. سرک می‌کشم ببینم اینجا دیگر چه خبر است. بچه‌ها دارند هدیه‌های جشن تکلیفشان را می‌گیرند. فکر می‌کنم توی آن کیسه‌های بزرگ چه می‌تواند باشد! قرآن؟ مفاتیح؟ جانماز؟ سراغ یکی از بچه‌ها می‌روم که خوش‌حال‌تر از بقیه است. می‌پرسم «هدیه چی گرفتی؟» در کیسه را باز می‌کند. یک عروسک است با یک چفیه، چند تا نامه هم توی پاکت زیبای گل‌داری زحمت محتوا را برعهده گرفته است؛ چه انتخاب جذاب و هوشمندانه‌ای!

یک عروسک است با یک چفیه، چند تا نامه هم توی پاکت زیبای گل‌داری است که بخش‌هایی از بیانات آقا از دیدارهای قبلی جشن تکلیف را رویش نوشته‌اند؛ چه انتخاب جذاب و هوشمندانه‌ای!

حس می‌کنم لبخند روی لبانش پهن‌تر از بقیه است. درست حدس زده‌ام. دستش را می‌گیرد جلوی صورتم. «من انگشتر آقا رو گرفتم.» می‌گویم: «واقعاً؟ کی؟» می‌گوید: «برای آقا نامه نوشته بودم. بعد از نماز دوییدم تا نامه‌م رو برسونم. نامه‌م رو که دادم به آقا، ایشون هم گفتن این انگشتر متبرک هم برای شما.» به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. «دخترک خوش‌روزی، من رو هم دعا کن.» لبخند می‌زنم. از لابه‌لای بچه‌ها که در صف عروسک‌هایشان ایستاده‌اند، رد می‌شوم و می‌روم توی حیاط؛ غلغله و ولوله‌ی اصلی آنجاست. تازه می‌فهمم بچه‌ها چقدر خودشان را در حسینیه آرام نگه داشته بودند. بعد از چند ساعت حالا چون پرنده‌های کوچک رهایی هستند که از این‌طرف به آن‌طرف پر می‌کشند و خاطره‌ی شیرین‌ترین روز زندگی‌شان را باهم نغمه می‌کنند... .
 

برچسب‌ها: جشن تکلیف؛
لطفاً نظر خود را بنویسید:

کدامنیتی : *
اعدادي را که مي بینيد ، وارد کنید
*
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی