اما آیه سومباز از بعد دیگری به مسألهی منافق نگاه میکند و میگوید که هرچه زمان بگذرد وضع این بیچاره بدتر میشود: «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»(1)
او یک بیاعتدالی و ناتندرستی از اول کار در خود دارد و یک مرضی در او هست که این مرض ممکن است معلول تربیتهای خانوادگی باشد، یا ممکن است محصول تسلط یک فرهنگی بر ذهن او باشد، و یا ممکن است محصول بعضی از معاشرتها و رفاقتها و آموزشها باشد و این بیماری موجب شد تا او در مقابل حق مقاومت بکند. البته ممکن است کسانی همین بیماری را داشته باشند، اما خودشان را نجات بدهند، چون فطرت صحیح انسانها اقتضا میکند که در مقابل دعوت حق تسلیم بشوند و وقتی چیزی درست است و سخن برحق است و آنگاه که حقیقتی به انسانها ارائه میشود، طبیعت فطرت سلیم حکم میکند که آنرا بپذیرد و بعضیها که در همان ابتدای امر آنرا میپذیرند، اینها آن افراد سالمند، بعضی هم که بیمار دلی دارند و در اول یک مقاومتی میکنند و تعصبی بخرج میدهند، حسدی مانع میشود که آن حقیقت را قبول کنند تربیت خانوادگی آنها را از این حقیقت دورنگه میدارد، اما بالاخره بر آن بیماری فائق میآیند و در یک نقطه مرض را سرکوب میکنند، اینها همه نجات پیدا میکنند، لکن یک عده هستند که در مقابل این بیماری و در مقابل این اختلال درونی خود، هیچ حرکت نجات بخشی را برای خودشان بعهده نمیگیرند و خودشان را رها میکنند، عیناً مثل بیماریهای جسمی، گاهی یک بنیه، بنیه سالمی است، و گاهی هم این بنیه اختلال و بیماری و ناتندرستی دارد، انسان به طبیب مراجعه میکند و طبیب به او داروئی را ارائه میدهد و او آن دارو را مصرف میکند، در مقابل کار طبیب و درمان او مقاومت نمیکند، این هم خوب خواهد شد. اما آن کسی که این بیماری را دارد اگر به طبیب مراجعه بکند، و طبیب برای او چیزی تجویز بکند، وقتی او داروی شفابخش را مصرف نمیکند و پرهیز لازم را انجام نمیدهد، نتیجهاش عمیقتر شدن مرض و لاعلاج شدن یا صعب العلاج شدن مرض است و مشکل کار منافق اینجاست که به بیماری تن میدهد و تسلیم بیماری میشود.
در صدر اسلام کسانی بودند که وقتی دعوت اسلام آمد، به مجرد اینکه دعوت ارائه شد، اینها درخشش دعوت را و درخشش توحید را احساس کردند و بیقید و شرط تسلیم شدند و قبول کردند، اینها آن سالم مزاجها بودند و فطرتهای پاک و سالم غالب مسلمانهای مؤمن دوران مکه اینها هستند، اما یک عدهای بودند که سالها مقاومت کردند، پیغمبر (ص) در مکه بود، آنها هم در مکه بودند، آیات را آنها هم مثل دیگران میشنیدند و تسلیم نمیشدند، اینها همان «فی قلوبهم مرض» بودند، حالا این بیماری چیست؟ مثلاً بیماری حسد: میگوید چرا من تسلیم حرف کسی بشوم که از قبیله بنیهاشم است؟ یا چرا این کسی که از فلان قشر است پیش برود و من پشت سر او بروم؟ چرا اینکه پدر و مادرش کسی نیستند، کسی بشود و من دنبالهرو او بشوم؟ یا چگونه از افکار پدر و مادر خودم دست بردارم، و چطور از دانستهها و شنیدهها رو برگردانم؟ این آن مرضهاست. طبیب دائم بر فعالیت خود میافزاید تا آنها را جذب کند و آن بیمار را متوجه نسخه شفابخش کند، بیمارها بتدریج شفا میآورند، در سال پنجم در سال ششم در سال هفتم در سال هشتم، سیزده سال پیغمبر در مکه بود و افرادی پیوسته در حال تسلیم شدن و پیوستن بودند اینها آن کسانی هستند که بیماری روح و قلبشان شفا پیدا میکند، که فکر میکنم جلسهی قبلی گفتیم: مقصود از قلب در اصطلاح قرآن این عضوی نیست که در سنیه ما هست، بلکه قلب یک تعبیری است از شخصیت معنوی انسان، در قرآن قلب و روح به یک معنی است. پس آن حقیقت آدمی و آن قوه عاقله و تصمیمگیر انسان، که او را قلب میگویند، مقصود این قلبی که مریض میشود و تپش دارد و خون در آن جریان پیدا میکند نیست. بیماری قلب در آنها بود اما شفا پیدا کردند. یا در مدینه که وقتی پیغمبر کسانی فرستاد بسیاری در مقابل این دعوت مقاومت داشتند و اینطور نبود که اول ـ تسلیم بشوند بیماریهایی در دلهاشان بود که موجب امتناع آنها میشد و آنها را از تسلیم شدن باز میداشت. اما در مقابل طبیب و درمان او خاضع میشدند، تسلیم میشدند و شفا مییافتند، حالا آن کسی که در مقابل تحرک و تلاش مهربانانه طبیب از خود مقاومت نشان میدهد، این بیماری را در معرض شفا قرار نمیدهد و حرف او را حمل بر یک معنای غلط و هرسخن حق او را حمل بر یک خلاف میکند و چیزی را که باید بپذیرد او را نپذیرفت و قبول نکردف وابستگی خودش را به عوامل مخالفت با دعوت حق بیشتر میکند و آن تعصبات و احساسات غلط درونی را، در درون خودش بیشتر رشد میدهد نتیجه این میشود که: «فزادهم الله مرضا»وابستگیاش به مرض بیشتر خواهد شد و مرض در او ریشهدارتر میشود که ما عین همین قضیه را در انقلاب تجربه کردیم.
کسانی بودن که میدانستیم اینها در مقابل دعوت انقلاب و آن دعوتی که از سوی امام میشد و قدمبقدم این نهضت را و مبارزه را هدایت میکرد مقاومت دارند و امتناع میورزند و در یک راه دیگری حرکت میکنند و قدم میزنند، لذا حاضر نیستند او را قبول بکنند، یعنی عیناً همان مرضهایی را که در آن مردم جاهل بود، آدم در اینها مشاهده میکرد: که میگویند: سابقه مبارزه ما بیشتر است حالا بیائیم تسلیم این حرف جدید بشویم؟ ما مفاهیم سیاسی را روشنتر میدانیم، با مجلات خارجی آشنا هستیم، با کتابهای اروپایی آشنا هستیم، با مفاهیم فرهنگنو جهانی آشنا هستیم، حالا بیائیم تسلیم یک روحانی بشویم که از قم حرکت کرده زیر بار او برویم؟. این احساسات آنها بود!! وحقیقت قضیه لزوم یک حرکت انسانی و جذب نیروهای مردم و هدایت آنها بسوی یک فرد درست و یک اقدام صحیح بود که وقتی پیامآور این حقیقت در میدان ظاهر شد همه باید به او میپیوستند، لکن جاذبههای مخالف که در حقیقت دافعه نسبت به این حرکت بودند مانع میشوند که اینها به این حرکت بپیوندند. یعضی از اینها که در طول زمان گرما و نور این خورشید را میدیدند حقیقت است و باید به آن تسلیم شد، به او میپیوستند و با او یکی میشدند و حرکت را با او آغاز میکردند.
بعضی دیگر تا آنجا که میتوانستند خودشان را کنار میکشیدند آن وقتی هم که مجبور میشدند وارد میدان بشوند یک ورود صوری و ظاهری بود. دلشان در صحنه نبود، این افراد هرچه انقلاب جلوتر میرفت و هرچه آیات انقلاب روشنتر میشد، اینها دورتر و متنفرتر و رمیدهتر میشدند و کار این رمیدن و دور شدن و نفرت فیمابین به آنجا کشید که در موارد عدیده، در مقابل انقلاب و در مقابل این حرکت صحیح همانطور ایستادند که یکروز دشمن مشترک میایستاد و یکروز دستگاههای طاغوتی میخواستند آنرا سرکوب کنند. اینها همان نقش را بعهده گرفتند، که اگر میتوانستند، انقلاب را سرکوب و رگهای انقلاب را قطع میکردند البته اگر ممکن بود خیلی کارها میکردند، لکن خدای متعال نگذاشت، این چهره نفاق است!! بیماری دراندرون او هست و میتواند علاج بشود اما درصدد علاج بر نمیآید ـ و آن نکته که ما باید خودمان را نجات بدهیم، این است که این امتحان در هرقدم سر راه ما هست.
کسی خیال نکند که مسألهی نفاق مربوط به صدر اسلام یا مربوط به اوج انقلاب بود، نه، همهی ما، من و شما در معرض این امتحان در تمام حالات هستیم، یک حقیقتی مطرح میشود که این حقیقت ممکن است با گوشهای از احساسات و دریافتهای ما ناسازگار باشد: یا با خود پرستی ما، یا با ادعاهای درونی ما، یا با علمی که برای خودمان قائلیم، یا برای سابقهای که برای خودمان میشناسیم، مثلاً با سابقهی مبارزه، یا با توقعی که نسبت به شخصیت خودمان داریم، این ناسازگار است، در مقابل این حقیقت چکار خواهیم کرد؟ هم میتوان پا گذاشت روی این احساس غلط و درک باطل و تسلیم شد و حرکت کرد و در راه این حقیقت رفت، و هم میتوان تسلیم نشد، بلکه تسلیم آن احساسات غلط درونی شد، که اگر این کار انجام گرفت آنوقت: «فزاد هم الله مرضا» دائم این حالت دومی یعنی نفرت وجدائی، ایجاد میشود و کار را بجاهای بسیار دشوار خواهد رساند، گاهی هم بصورت لاعلاج در خواهد آمد، واقعاً گاهی اوقات افرادی علاج نداشتند، مثلاً:
در صدر اسلام عبدالله بن اُبی که از جمله مسلمانها بود، منتها مسلمان منافق. ظاهراً تسلیم شده بود و ایمان آورده بود، علت نفاق او هم این بود که قبل از آمدن پیغمبر (ص) به مدینه، دو قبیلهی بزرگ یثرب، یعنی اوس و خزرج، که با هم اختلافات زیادی هم داشتند، مورد استعمار یهودیان قرار میگرفتند، عقلایشان گفتند ما تا کی با هم دعوا کنیم بیائید مثل همهی قبایل که رئیس دارند، ما هم یک رئیسی برای خودمان معین کنیم، تا کی دو قبیله در کنار هم در کمال نفرت زندگی کنیم؟ نشستند، بحثهای زیادی کردند و در بین مردم یثرب آن کسی را که از همه آقاتر و عاقلتر و زرنگتر و مردمدارتر و پولدارتر و ریشهدارتر و قوم و قبیلهدارتر بود بنام عبدالله بن اُبی، او را برای خودشان انتخاب کردند و در گفتگوی انتخاب او به حکومت و عمارت و شاید سلطنت مدینه بودند. که زمزمهی اسلام پیچید، عدهای از یثربیها به مکه رفتند، آنجا دیدند که پیغمبری ظهور کرده و چنر نفر مجذوب او شدند، آمدن آهسته بنا کردند تبلیغ کردن، سال بعد عدهی بزرگتری 80 - 70 نفر رفتند مکه با پیغمبر (ص) بیعت کردند و به او گفتند حالا که اهل مکه تو را قبول ندارند به مدینه بیا، ما از تو پذیرائی میکنیم پیغمبر (ص) هم به آنها قول داد، آنها به مدینه بازگشتند و عده بیشتری را بخودشان جذب کردند، و این در حالی بود که میخواست تاج امارت شهر یثرب، (دو قبیلهی اوس و خزرج) چیز به این شیرینی روی سر این آقا فرود آید که یک مزاحم بنام اسلام و پیغمبر اسلام پیدا شد (علت پیدایش آن مرض اینجاست). پیغمبر (ص) هم در این بین، مخفیانه با آن شرحی که لابد شما میدانید، از مکه خارج شد و به مدینه آمد، مردم با شور و شوق فراوان به استقبال و هایوهوی البته نه در وضعیت پادشاهان بلکه در وضعیت بندگان خدا، یعنی وضع حکومت پیغمبر، وضعیت پادشاهی و آن تجمل و تشریفات نبود، اما تدبیر و اراده و اراده و همه چیز بود، حالا این آقا چکار باید کند؟ دید اگر ایمان نیاورد مردم به او میشوند، بعد از آمدن پیغمبر (ص) اسم یثرب هم به مدینهالنبی یعنی شهر پیامبر تغییر کرد که بتدریج بعنوان مدینه (یعنی شهر) معروف شد، و اینطور شد که جوانهای پر هیجان حزبالهی علاقمند اوایل آمدن پیغمبر به مدینه میرفتند بت پرستهایی که هنوز در مدینه باقی مانده بودند، آنها را ـ اذیت میکردند، بتهایشان را در زباله میانداختند و مسخرهشان میکردند، یعنی آن حالت شور جوانی، حزبالهی فضا را بر مخالفین تنگ کرده بودند عبدالله بن ابی دید اگر بنا باشد، اسلام نیاورد و اگر اعلام ایمان نکند همین بلاها را سر او خواهند آورد، لذا مجبور شد بگوید من هم ایمان آوردم، به پیغمبر ایمان آورد اما باطن قضیه «فی قلوبهم مرض» بود که اگر عبدالله بن ابی، میتوانست بر آن روح ریاست طلبی وآن چیزی که برای او خیلی شیرین بود یعنی رئیس شدن، فائق بیاید و تسلیم این حقیقت میشد، وضعش فرق میکرد، یعنی «فی قلوبهم مرض» بود در قلبش، اما «فزادهم الله مرضا» نمیشد. حالا چه چیزی موجب شد که «فزادهم الله مرضا» بشود؟ انتخاب خود او بود که راه درست را انتخاب نکرد، تسلیم نشد و به احساس درونی نادرست و باطل خود تن درداد و مرض او افزایش پیدا کرد. این افزایش مرض را قرآن بخدا نسبت میدهد و همانطور که گفتیم همهی پدیدههای طبیعت و همهی عواملی که در سلسله علل و عوامل طبیعی و انسانی بوجود میآید، همه منتسب به خداست، همه مربوط به خدا و همه کار خداست، قرآن هم همهی پدیدههای آفرینش را بخدا نسبت میدهد و اینجا هم میگوید:
«فزادهم الله مرضا» خدا مرض آنها را زیاد کرد، همچنانیکه خدا همه چیز را زیاد میکند: حرارت را در تابستان و برودت را در زمستان و بقیه عوامل طبیعی را در همهی آنات تاریخ خدای متعال به آنها میدهد، این هم پدیدهای است که بخدا نسبت داده میشود، اما آنچه که میبینیم، اینست که او رفتار خودش و تسلیم شدنش در مقابل هوا و هوس، را به دام افزایش مرض انداخت. این هم آیه سوم بود که بر روی افزایش گرفتاری منافق هرچه میگذرد تکیه میکرد، و الان هم همینطور است.
البته جریان نفاق در جامعه ما یکجور نیست و به انواع گوناگونش از راست و چپ و مختلط، به اشکال مختلف وجود داشته، الان هم دارد و این کسانی که دردل ایمان نیاوردهاند به این حرکت و این راه و این هدفها و این نظام ارزشی، هر چه میگذرد اینها دورتر میشوند، چارهشان این است که تسلیم شوند و از آن علایق نفسانی و شهوانی که در وجود آنها مانع از پیوستن به این راه مقدس و نورانی شده است بکنند و به خودشان بیایند و به این گردونه عظیم که در تاریخ ملت ایران و ملتهای مسلمان، دارد حرکت میکند قدمی مردانه بگذارند و بپیوندند.1370/08/29
1 )
سوره مبارکه البقرة آیه 10
في قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُم عَذابٌ أَليمٌ بِما كانوا يَكذِبونَ
ترجمه:
در دلهای آنان یک نوع بیماری است؛ خداوند بر بیماری آنان افزوده؛ و به خاطر دروغهایی که میگفتند، عذاب دردناکی در انتظار آنهاست.
لینک ثابت
في قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُم عَذابٌ أَليمٌ بِما كانوا يَكذِبونَ
ترجمه:
در دلهای آنان یک نوع بیماری است؛ خداوند بر بیماری آنان افزوده؛ و به خاطر دروغهایی که میگفتند، عذاب دردناکی در انتظار آنهاست.