بیبصیرتی؛ عامل نبرد خوارج با حضرت علی (ع)
بصیرت خودتان را بالا ببرید، آگاهی خودتان را بالا ببرید. من مكرر این جملهی امیرالمؤمنین را به نظرم در جنگ صفین در گفتارها بیان كردم كه فرمود: «الا و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر». میدانید، سختی پرچم امیرالمؤمنین از پرچم پیغمبر، از جهاتی بیشتر بود؛ چون در پرچم پیغمبر دشمن معلوم بود، دوست هم معلوم بود؛ در زیر پرچم امیرالمؤمنین دشمن و دوست آنچنان واضح نبودند. دشمن همان حرفهائی را میزد كه دوست میزند؛ همان نماز جماعت را كه تو اردوگاه امیرالمؤمنین میخواندند، تو اردوگاه طرف مقابل هم - در جنگ جمل و صفین و نهروان - میخواندند. حالا شما باشید، چه كار میكنید؟ به شما میگویند: آقا! این طرفِ مقابل، باطل است. شما میگوئید: اِ، با این نماز، با این عبادت! بعضیشان مثل خوارج كه خیلی هم عبادتشان آب و رنگ داشت؛ خیلی. امیرالمؤمنین از تاریكی شب استفاده كرد و از اردوگاه خوارج عبور كرد، دید یكی دارد با صدای خوشی میخواند: «أمّن هو قانت ءاناء اللّیل»- آیهی قرآن را نصفه شب دارد میخواند؛ با صدای خیلی گرم و تكان دهندهای - یك نفر كنار حضرت بود، گفت: یا امیرالمؤمنین! به به! خوش به حال این كسی كه دارد این آیه را به این قشنگی میخواند. ای كاش من یك موئی در بدن او بودم؛ چون او به بهشت میرود؛ حتماً، یقیناً؛ من هم با بركت او به بهشت میروم. این گذشت، جنگ نهروان شروع شد. بعد كه دشمنان كشته شدند و مغلوب شدند، امیرالمؤمنین آمد بالاسر كشتههای دشمن، همین طور عبور میكرد و میگفت بعضیها را كه به رو افتاده بودند، بلندشان كنید؛ بلند میكردند، حضرت با اینها حرف میزد. آنها مرده بودند، اما میخواست اصحاب بشنوند. یكی را گفت بلند كنید، بلند كردند. به همان كسی كه آن شب همراهش بود، حضرت فرمود: این شخص را میشناسی؟ گفت: نه. گفت: این همان كسی است كه تو آرزو كردی یك مو از بدن او باشی، كه آن شب داشت آن قرآن را با آن لحن سوزناك میخواند! اینجا در مقابل قرآن ناطق، امیرالمؤمنین (علیه افضل صلوات المصلّین) میایستد، شمشیر میكشد! چون بصیرت نیست؛ بصیرت نیست، نمیتواند اوضاع را بفهمد.1388/05/05
لینک ثابت
وجود توازن در شخصيت اميرالمؤمنين (عليهالسّلام)
صفات ظاهراً متضاد و ناسازگار در وجود امیرالمؤمنین، آن چنان كنار هم زیبا چیده شده كه خود یك زیبایی به وجود آورده است! انسان نمیبیند كه این صفات در كسی با هم جمع شود. از این قبیل صفاتِ متضاد، در امیرالمؤمنین الی ما شاءاللَّه است. نه یكی نه دو تا، خیلی زیاد است. حال چند مورد از این صفات متضادّی را كه در كنار هم در امیرالمؤمنین حضور و وجود پیدا كرده است، مطرح كنم:
مثلاً رحم و رقّت قلب در كنار قاطعیت و صلابت، با هم نمیسازد؛ اما در امیرالمؤمنین عطوفت و ترحّم و رقّت قلب در حدّ اعلاست كه واقعاً برای انسانهای معمولی، چنین حالتی كمتر پیش میآید. مثلاً كسانی كه به فقرا كمك كنند و به خانوادههای مستضعف سر بزنند، زیادند؛ اما آن كسی كه اوّلاً این كار را در دوران حكومت و قدرت خود انجام دهد، ثانیاً كارِ یك روز و دو روزش نباشد - كار همیشهی او باشد - ثالثاً به كمك كردن مادّی اكتفا نكند؛ برود با این خانواده، با آن پیرمرد، با این آدم كور و نابینا، با آن بچههای صغیر بنشیند، مأنوس شود، دل آنها را خوش كند و البته كمك هم بكند و بلند شود، فقط امیرالمؤمنین است. شما در بین انسانهای رحیم و عطوف، چند نفر مثل این طور انسان پیدا میكنید؟ امیرالمؤمنین در ترحّم و عطوفتش، اینگونه است.
او به خانهی بیوه زن صغیردار كه میرود؛ تنورش را كه آتش میكند، نان كه برایش میپزد و غذایی را كه برایش برده است، با دست مبارك خود در دهان كودكانش میگذارد، بماند؛ برای اینكه این كودكان گرفته و غمگین، لبخندی بر لبانشان بنشیند، با آنها بازی میكند، خم میشود آنها را روی دوش خود سوار میكند، راه میرود و در كلبهی محقّر آنها سرگرمشان میكند، تا گل خنده بر لبان كودكان یتیم بنشیند! این، رحم و عطوفت امیرالمؤمنین است، كه یكی از بزرگان آن وقت گفت: آن قدر دیدم امیرالمؤمنین با انگشتان مبارك خودش، عسل در دهان بچههای یتیم و فقیر گذاشت كه «لوددتُ انی كنت یتیما»؛ در دلم گفتم، كاش من هم بچهی یتیمی بودم كه علی این طور مرا مورد لطف و تفضّل خود قرار میداد! این، ترحّم و رقّت و عطوفت امیرالمؤمنین است.
همین امیرالمؤمنین در قضیهی نهروان؛ آن جایی كه یك عدّه انسانهای كجاندیش و متعصّب تصمیم دارند اساس حكومت را با بهانههای واهی براندازند، وقتی در مقابلشان قرار میگیرد، نصیحت میكند و فایدهای نمیبخشد؛ احتجاج میكند، فایدهای نمیبخشد؛ واسطه میفرستد، فایدهای نمیبخشد؛ كمك مالی میكند و وعدهی همراهی میدهد، فایدهای نمیبخشد؛ در آخر سر كه صفآرایی میكند، باز هم نصیحت میكند، فایدهای نمیبخشد؛ بنا را بر قاطعیت میگذارد. آنها دوازده هزار نفرند. پرچم را به دست یكی از یارانش میدهد و میگوید: هر كس تا فردا زیر این پرچم آمد، در امان است؛ اما با بقیّه خواهم جنگید. از آن دوازده هزار، هشت هزار نفر زیر پرچم آمدند.گفت شما بروید؛ رفتند. این در حالی است كه آنها سابقهی جنگ دارند، دشمنی و بدگویی كردهاند. اینها را دیگر امیرالمؤمنین اهمیت نمیدهد. بنای جنگ و ستیز داشتید، كنار گذاشتید؛ پیكارتان بروید. چهارهزار نفرِ دیگر ماندند. فرمود: اگر مصمّمید، شما بجنگید. دید بنا دارند بجنگند. گفت: پس، از چهار هزار نفر شما، ده نفر زنده نخواهد ماند! جنگ را شروع كرد. از چهار هزار نفر، نُه نفر زنده ماندند؛ چون بقیه را به خاك هلاكت انداخته بود! این، همان علی است. چون میبیند كه طرفهای مقابلش، انسانهای بد و خبیثی هستند و مثل كژدم عمل میكنند، قاطعیت بهخرج میدهد.
«خوارج» را درست ترجمه نمیكنند. من میبینم كه متأسفانه در صحبت و شعر و سخنرانی و فیلم و همه چیز، خوارج را به خشكه مقدّسها تعبیر میكنند. این، غلط است. خشكه مقدّس كدام است؟! در زمان امیرالمؤمنین خیلی بودند كه برای خودشان كار میكردند. اگر میخواهید خوارج را بشناسید، نمونهاش را من در زمان خودمان به شما معرفی میكنم. گروه منافقین كه یادتان هست؟ آیهی قرآن میخواندند، خطبهی نهجالبلاغه میخواندند، ادّعای دینداری میكردند، خودشان را از همه مسلمانتر و انقلابیتر میدانستند؛ آن وقت بمبگذاری میكردند و ناگهان یك خانواده، بزرگ و كوچك و بچه و صغیر و همه كس را به هنگام افطارِ ماه رمضان میكشتند! چرا؟ چون اعضای آن خانواده طرفدار امام و انقلاب بودند. ناگهان بمبگذاری میكردند و یك جمعیتی بیگناه را مثلاً در فلان میدان شهر نابود میكردند. شهید محراب هشتاد ساله، پیرمرد نورانیِ مؤمنِ مجاهدِ فی سبیلاللَّه را به وسیلهی بمبگذاری میكشتند. اینها چهار، پنج شهید محراب از علمای مؤمنِ عالمِ فاضلِ برجسته را كشتند. نوع كارها، این طور كارهایی است. خوارج، اینها بودند. عبداللَّهبنخبّاب را میكشند؛ شكم عیالش را كه حامله بود، میشكافند، جنین او را هم كه یك جنین مثلاً چند ماهه بود، نابود و مغزش را نیز متلاشی میكنند! چرا؟ چون طرفدار علیبنابیطالبند و باید نابود و كشته شوند! خوارج اینهایند.
خوارج را درست بشناسید: كسانی با تمسّكِ ظاهر به دین، با تمسّك به آیات قرآن، حفظ كردن قرآن، حفظ كردن نهجالبلاغه(البته آن روز فقط قرآن بود؛ ولی در دورههای بعد، هر چه كه مصلحت باشد و ظاهر دینیِ آنها را حفظ كند) به برخی از امور دینی ظاهراً اعتقاد داشتند؛ اما با آن لُبّ و اساس دین مخالفت میكردند و بر روی این حرف تعصّب داشتند. دم از خدا میزدند؛ اما نوكریِ حلقه به گوش شیطان را داشتند. دیدید كه منافقین یك روز آن طور ادّعاهایی داشتند؛ بعد هم وقتی لازم شد، برای مبارزه با انقلاب و امام و نظام جمهوری اسلامی، با امریكا و صهیونیستها و صدّام و با هر كس دیگر حاضر بودند كار كنند و نوكریشان را انجام دهند! خوارج، این طور موجوداتی بودند. آن وقت امیرالمؤمنین در مقابل آنها با قاطعیت ایستاد. این، همان علی است.«اشدّاء علیالكفّار و رحماء بینهم».
ببینید؛ این دو خصوصیت در امیرالمؤمنین، چطور زیباییای را به وجود میآورد! انسانی با آن ترحّم و با آن رقّت، طاقت نمیآورد و دلش نمیآید كه یك بچه یتیم را غمگین ببیند. میگوید تا من این بچه را نخندانم، از اینجا نخواهم رفت. آن وقت آنجا در مقابل آن انسانهای كجاندیشِ كجعمل - كه مثل كژدم، به هر انسان بیگناهی نیش میزنند - میایستد و چهارهزار نفر را در یك روز و در چند ساعتِ كوتاه از بین میبرد. «لا یُفلت منهم عَشَرة». از اصحاب خود امیرالمؤمنین، كمتر از ده نفر شهید شدند - ظاهراً پنج نفر یا شش نفر - اما از چهارهزار نفرِ آنها، كمتر از ده نفر باقی ماندند؛ یعنی نُه نفر! توازن در شخصیت، یعنی این.1375/11/12
بیانات در خطبههای نماز جمعه تهران
شخصیت امیرالمؤمنین(علیه السلام), تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیهالسلام, خوارج, سازمان مجاهدین خلق, حضرت علی (علیهالسلام), جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السلام), عدالت امیرالمومنین (علیه السلام), حکومت امیرالمومنین (علیه السلام), صفات امیرالمؤمنین(علیه السلام), انفاق امیرالمومنین (علیه السلام), جنگ نهروان
روایت تاریخی
لینک ثابت
ویژگیهای خوارج و نحوه برخورد امیرالمؤمنین(ع) با آنان
در زبان معروف، خوارج را به مقدسهای متحجر تشبیه میکنند؛ اما اشتباه است. مسألهی خوارج، اصلاً اینطوری نیست. مقدسِ متحجرِ گوشهگیری که به کسی کاری ندارد و حرف نو را هم قبول نمیکند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج میرفتند سر راه میگرفتند، میکشتند، میدریدند و میزدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت. عدهیی از اصحاب عبداللَّهبنمسعود در جنگ گفتند: «لالک و لاعلیک». حالا خدا عالم است که آیا عبداللَّهبنمسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبداللَّهبنمسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبداللَّهبنمسعود، مقدسمآبها بودند. به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی بروی با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو میآییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی - با اهل بصره و اهل شام - ما در کنار تو نمیجنگیم؛ نه با تو میجنگیم، نه بر تو میجنگیم. حالا امیرالمؤمنین اینها را چهکار کند؟
آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عدهیی را طرف خراسان فرستاد. همین ربیعبنخثیم - خواجه ربیع معروف مشهد - ظاهراً آنطور که نقل میکنند، جزو اینهاست. با مقدسمآبهای اینطوری، امیرالمؤمنین که بداخلاقی نمیکرد؛ رهایشان میکرد بروند. اینها مقدسمآب آنطوری نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنی طبق یک بینش بسیار تنگنظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، میزدند و میکشتند و مبارزه میکردند!
البته رؤسایشان خود را عقب میکشیدند. اشعثبنقیسها و محمّدبناشعثها همیشه عقب جبههاند؛ اما در جلو، یک عده آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کردهاند و شمشیر هم به دستشان دادهاند و میگویند جلو بروید؛ اینها هم جلو میآیند، میزنند، میکشند و کشته میشوند؛ مثل ابنملجم. خیال نکنید که ابنملجم مرد خیلی هوشمندی بود؛ نه، آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثهی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج اینگونه بودند و تا بعد هم همینطور ماندند.
در برخورد خوارج با خلفای بعد - مثل حجاجبنیوسف - جریانی را یادداشت کردهام که برایتان نقل میکنم. میدانید که حجاج آدم خیلی سختدل قسیالقلب عجیبی بود و اصلاً نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلی عراق - صدام - باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود! منتها روشهای این، روشهای پیشرفتهتری است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلاً نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلی هم داشت، که حالاییها الحمدللَّه آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغای عرب بود. خطبههایی که حجاج در منبر میخوانده، جزو خطبههای فصیح و بلیغی است که جاحظ در «البیان والتبیین» نقل میکند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردی خبیث و دشمن عدل و دشمن اهلبیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبی بود. یکی از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کردهیی؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کردهیی؟ اگر به جوابهای سربالا و تند این خارجی توجه کنید، طبیعت اینها معلوم میشود. پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را میفهمید، اما میخواست جواب ندهد. حجاج با همهی وحشیگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ میکنی؟ پاسخ شنید که: «أخشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل اینکه بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک»؛ دربارهی امیرالمؤمنین عبدالملک چه میگویی؟ عبدالملک مروان خبیث؛ خلیفهی اموی. آن خارجی گفت: «لعنهاللَّه و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها اینطور خشن و صریح و روشن حرف میزدند. حجاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که: «القیاللَّه بعملی و تلقاه انت بدمی»؛ من خدا را با عملم ملاقات میکنم، تو خدا را با خون من ملاقات میکنی! ببینید، برخورد با اینگونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش میشوند. اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینند، محوش میشوند؛ کمااینکه در زمان امیرالمؤمنین(ع) شدند.
طبق روایتی که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیرالمؤمنین داشتند میرفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهای جنگ نهروان، صدای قرآنی در نیمهشب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل». با لحن سوزناک و زیبایی، آیهی قرآن میخواند. این کسی که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ای کاش من مویی در بدن این شخصی که قرآن را به این خوبی میخواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جای دیگری نیست. حضرت جملهیی قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانی قضاوت نکن؛ قدری صبر کن. این قضیه گذشت، تا اینکه جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربهدست و مسلح، در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمیجنگم. عدهیی آمدند، اما حدود چهار هزار نفری هم ماندند و حضرت در این جنگ، همهی اینها را از دم کشت. از لشکر امیرالمؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شدهها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفین و جنگ جمل، همجبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصی، همراه با اصحاب خود در میان کشتهها راه میرفتند. اینها همینطور به صورت دمر روی زمین افتاده بودند. حضرت میگفت اینها را برگردانید، بعضیها را میگفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف میزد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهی به او کردند و خطاب به آن کسی که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین! فرمود: او همان کسی است که در آن شب آن آیه را آنطور سوزناک میخواند و تو آرزو کردی که مویی از بدن او باشی! او آنطور سوزناک قرآن میخواند، اما با قرآن مجسم - امیرالمؤمنین - مبارزه میکند! آنوقت علیبنابیطالب با اینها جنگید و اینها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ریشهکن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقی ماندند. اینطور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.1370/01/26
لینک ثابت