برای من بسیار هیجان انگیز است که در این محفل عظیم با شکوه، سخنان خود را آغاز کنم با یاد و تجلیل از شهیدی بزرگ. مبارزی که در طول زندگانی پرماجرای خود، نمودار یک انسان انقلابی به تمام معنا بود. انسان مسلمان راستینی که با عشق به شهادت، عشق به قرآن، عشق به اسلام در همین شهر مقدّس، سالها زندگی غرورانگیز پرافتخاری را دور از چشمهای بیگانه، دور از گوشهای نامحرم در سختترین شرایط گذرانید.
فراموش نمیشود کرد آن چهرهی متواضع را، آن اندام کوچک را، آن دل مهربان و آن صورت صمیمی را. بر روی آن موتور گازی حقیر، با سبدی در دست در شکل کاسبکاری در حقیقت بیکاره؛ که در کوچه پس کوچههای سرشور و چَهنو، به ظاهر به دنبال کاری شبیه بیکاری، اما در باطن به دنبال هدفی عظیم میگشت.
برادران دیرینش او را به نام «سیّدعلی اندرزگو» میشناختد، دیگرانی او را به نام «شیخ عباس» و در مشهد بیشترین کسانی که او را میدیدند به نام «دکتر». این فضای ظلمانی و این شب تاریک، آن عقاب جوری که بال بر سر شهر و شهروندان گشوده بود، این خورشید فروزنده تابان را در زوایای خانهها، در کنج بیغولهها، در شرایط دشوار زندانی کرده بودند؛ امّا خورشید هرگز زندانی نمیشود.
سالها گذرانید و دشمن با همهی تشکیلات وسیعش، با دستگاه جاسوسی شب و روز در کارش نتوانستند «شیخ عباس» را بشناسند. در آخرین ماههایی که مردم ایران برافروخته و گداخته، در تعقیب راه پرشکوه خود، راه پیروزی جنبش اسلامی بر دستگاههای ظلم و استثمار جهانی میکوبید و پیش میرفت، شهید عزیز ما، سیّد بزرگوار عالیمقام ما باز هم در هالهای از خموشی، از گمنامی، از ناشناسی، مانند شهیدان تشیّع در روزگار اختناق عبّاسی و اموی به دست گرگان خونخوارهی دستگاه جبار طاغوتی شهید شد.
آن روزی که در همین کوچه پس کوچه ها، از روی درددل از سر درد و اندوه میگفت: من چند سال است در مشهدم حسرت زیارت علیبنموسیالرضا بر دل من ماند. مجبور در اجتماعات ظاهر نشود. به جاهای شلوغ و مخصوصاً زوّاری نیاید. عکس او را همه جا داده بودند. در اشتیاق زیارت امام بزرگوار میسوخت اما دنبال کار بزرگ خود بود. [دریافت صوت]