1375/06/30
دست قدرت خدا در هدایت کارها
بدون استمداد از خدا، یک گوشهی کار، عیب خواهد کرد. بدون تردید، چنین است. تاریخ گذشته و معاصر، حتّی یک استثنا هم ندارد که فرض کنیم کسی از خدا استمداد نکرده باشد، از خدا کمک نخواسته باشد و یا به قوانین الهی و طبیعی اعتنا نکرده باشد، درعینحال، زندگی او به کمالِ خوبی گذشته باشد. نه در فرد و نه در جامعه، چنین چیزی متصوّر و امکانپذیر نیست. اینکه میگوییم «از خدا بخواهیم»، به این معنا نیست که باید قواعد طبیعی را _که انسان با خرد خود پیدا میکند_ ندیده بگیریم؛ نه. برای رسیدن به مقصود، دو کار لازم است: «وَ مَنْ اَرادَ الْاخِرَةَ وَ سَعی لَها سَعْیَها.» اوّلاً ارادهی آخرت. انسان باید دنبال آخرت باشد. یعنی همان ارتباط با خدا. ثانیاً «سعی لها سعیها.» تلاش هم باید بکند.
من در جریانی خدمت امام رفته بودم و ایشان در بستر بیماری بودند. در سال 65 یا 66، امام سکتهی قلبی خیلی شدیدی کردند که البته نگذاشتیم کسی بفهمد و مردم، مطّلع نشدند. در وضع سیاسی آن روز _وسط جنگ_ اگر قضیه معلوم میشد، آثار بسیار منفیای داشت. در همان روز، اتّفاقی افتاده بود و امام راجع به آن، تصمیم قبلی گرفته بودند که نمیخواهم تفاصیلش را بگویم. بههرحال، اگر آن تصمیم را نمیگرفتند، بیماری امام معلوم میشد و همه _از دوست و دشمن؛ به ویژه خبرگزاریها_ میفهمیدند و اوضاع شدیداً به هم میخورد. وقتی من خدمت امام رفتم، ایشان روی تخت بیمارستان خوابیده بودند و به دستشان سرم وصل بود. گفتم: «تصمیمی که شما چند روز پیش از این گرفتید (در گرفتن آن تصمیم، خود ما هم با ایشان مواجه بودیم) واقعاً کار خدا بود. چطور شد که شما به فکر افتادید و چنین تصمیمی گرفتید؟! که اگر نمیگرفتید، حالا همه میفهمیدند شما روی تخت بیمارستان افتادهاید و حالتان مساعد نیست.» ایشان گفتند: «من از اوّل انقلاب تا حالا، احساس میکنم یک قدرتی دارد ما را هدایت میکند و به ما کمک میکند.» این، عین عبارت ایشان است که من به ذهنم سپردم و وقتی بیرون آمدم، بلافاصله نوشتم. مقصود ایشان این بود که در این قضیه هم، مانند سایر قضایا، خدای متعال به ما کمک کرد که این تصمیم را گرفتیم.
در دیدار مسئولان اداری استان آذربایجان غربی 1375/06/30