1403/07/14
روایتی از مراسم بزرگداشت پرچمدار مقاومت شهید سیدحسن نصرالله و اقامه نماز جمعه به امامت رهبر انقلابکاش لبنانیها جمعه نصر را ببینند
مهدی مولائی
از زیر طاق مصلی
از یکی دوتا از دوستان شنیدهام که نمازجمعه این هفته را قرار است آقا اقامه کنند. میگویند هنوز مطمئن نیستیم و صرفاً یک خبر است بین هزاران و صدهزاران خبر راست و دروغ این روزهای رسانه. ژست دانای کل و اهل رسانه بودن میگیرم و گوشه لب کج میکنم که شما هم سادهاید ها. چقدر دیگر باید بگذرد و چندتا شایعه دیگر باید بشنوید که قدرت تشخیص راست از دروغ را پیدا کنید؟ در این وضعیت خطیر و تهدیدهای مستقیم دشمن جنایتکار که نشان داده هیچ خط قرمز و تعهدی به قواعد بینالمللی ندارد شما خبر حضور علنی آقا در مصلی را باور میکنید؟! شایعه، بازوهای رسانهای دشمن است. خودشان شایعه میکنند که جمعه وقتی خبری از حضور آقا نشد، بگویند رهبر ایران از خوف تهدیدهای ما به نمازجمعه نیامد و مانور روانی بدهند! انصافاً از نظر رسانهای فرضیه خوب و پختهای مطرح کردم که نشان از درایت و تیزبینی ام دارد! شانه بالا میاندازند که «چی بگیم!» ظهر فردا کانال رسمی خامنهای دات آی آر در ایتا تیتر میزند که «رهبر انقلاب اسلامی به نمازجمعه میآیند»؛ به یکباره سطل آب سردی روی فرق سرم خالی میشود. نامنویسی برای اعزام ساعت نه صبح نشده که از یکی از درهای پشتی مصلی وارد میشویم؛ صدای مبهم و دور شعارهای جمعیت، خبر از کثرت نمازگزارها میدهد؛ و البته خبر از سحرخیزی و شوق مردم برای دیدار آقا و جاگیری در ردیفهای جلوتر و نزدیکتر به جایگاه خطیب جمعه. هماهنگیها که انجام میشود کارت شناساییای که نشان از رسانهای بودنم دارد را به گردن میآویزم و از درب مقابل جایگاه که به صفهای نخست مسئولین باز میشود، وارد صحن میشوم. سیاهیِ صفوف جمعیت میخکوبم میکند. تا چشم کار میکند نمازگزار نشسته. صحن مرکزی مصلی چندساعت مانده به شروع مراسم گوشتاگوش پر شده. زیر ایوان، روی پلهها، اطراف حوضچهها. همهجا را سیاهپوشان شعاردهنده، قرق کردهاند. یک روحانی که شال سبز به شانه انداخته با صدای بلند - خیلی بلند - مدام از جمعیت شعار میگیرد. «اینهمه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!» گیتهای ورودی صحن اصلی از حالا بسته شده و ظرفیت تکمیل شده. در مراسمهای مشابه قبلی - حتی نماز عید فطر چند ماه قبل که در مصلی اقامه شد - معمولاً صحن اصلی و پلههای مصلی از این ساعت پر نمیشدند. به نظرم انبوهی جمعیت کمسابقه است. اولین حباب سؤال توی ذهنم گرد میشود. اینها واقعاً میدانند در چه وضعیتی و به کجا آمدهاند؟ خبرها را خواندهاند؟ کسی بهشان نگفته که امروز مصلای تهران ممکن است یکی از پرتهدیدترین موقعیتهای منطقه باشد؟ اصلاً اینهمه جمعیت با فراخوانی که فقط یکونیم روز قبل اعلام شده، چطور خودشان را از همهجا به مصلی رساندهاند؟ برای پیداکردن پاسخ راه میافتم به سمت صفهای پشت نردهها. در حین حرکت برای اینکه رزق خوبی، نصیب چشم و گوشم شود و سوژههای مناسبی ببینند و بشنوند به عادت، دست روی گوشم میگذارم و ذکری زیر لب زمزمه میکنم. یکی از انتظامات مشکوک میشود که «آقا تو گوشتون ایرپاد دارید؟» دست برمیدارم و گوشم را نشانش میدهم که «نه دارم واسه گوشم آیتالکرسی میخونم.» با لبخند سری به تعجب تکان میدهد. بین صفها قدم میزنم و مردمک میگردانم برای صید سوژهای. خیلی زود بین صفهای اطرافم چو میافتد که آن مردی که بین صفها قدم میزند و گاهی چیزکی روی کاغذش مینویسد دارد اسم مینویسد برای اعزام به لبنان کمکم «پیسپیس»ها برای صدا کردنم شروع میشود. برادر لطفاً اسم ما را هم بنویس. آموزش نظامی هم دیدهایم. این را یکی از آن چند جوانی که لباس بسیجی پوشیدهاند و سربند بستهاند و منظم بهردیف نشستهاند، میگوید. نه تأیید میکنم، نه انکار. نزدیکشان که میشوم عموماً حوالی بیستسالهاند. خیلی جدی و پرحرارت، بدون تعارف، بدون لکنت و بدون لرزش خواهش میکنند که به لبنان اعزام شوند؛ به اصرار. میگویند خانه هم نمیرویم اصلاً از همینجا ما را مستقیم اعزام کنید. «من دورههای هلالاحمر هم دیدهام»، «من رانندهام. مکانیکی هم ازم برمیاد»، «من دانشجوی پزشکیام. میتونم به مجروحها کمک کنم.» مکرر توی حرف هم میپرند. سبقت میگیرند برای کارآمدتر نشاندادن خودشان. یکیشان به شور و عصبانیت، با رگ متورم پیشانی میگوید از وقتی که سیدحسن را ناجوانمردانه و بیهوا زدهاند، دل توی دلش نیست که برود و عملیات شهادتطلبانه انجام دهد. رفقایش با «دمتگرم» تشویقش میکنند. میگویم نمازجمعه امروز هم یکپا عملیات شهادتطلبانه است خب؛ و دور میشوم. متحیر میشوم از شجاعت و جسارت جوانهایی که نهتنها ریسک واقعی و ملموس حضور در صفهای نخستین جمعیت را پذیرفتهاند؛ بلکه خیلی جدی و درحالیکه تصور میکنند من مسئول نامنویسی هستم درخواست اعزام فوری به جبهه را دارند. جواب سؤالهایم را میگیرم. مثلاینکه اینها واقعاً میدانند در چه شرایطی و کجا ایستادهاند. حال و هوای روزهای دفاع مقدس بین جوانهای امروز هم زنده است. یاد فرمایش رهبر انقلاب میافتم که «جوانهای انقلابی امروز، از جوانهای انقلابی اول انقلاب بهترند؛ معرفتشان بیشتر است، عمقشان بیشتر است، بصیرتشان بیشتر است.» به آقا بگو روی بچههای جبهه حساب کند! «اسم خوبها و بدها رو مینویسی جوون؟» پیرمرد خوشخنده شوخیاش گرفته. دوستانش میخندند. یک پایش را جمع کرده و پای دیگرش را مقابلش دراز کرده. چفیه فلسطینی بر دوش دارد و پینه محو و مؤمنانهای بر پیشانی. فرض را میگذارم روی جانباز بودنش و به پایش اشاره میکنم و میگویم «شما ماشاءالله جزو خیلی خوبهایید.» پاچه شلوارش را فوری بالا میدهد و جورابش را پایینتر میآورد و جراحتهای ساق پایش را میگذارد جلوی چشمم. مور مورم میشود. «این پا رو تو جنگ دادم.» آستین دست چپش را بالا میدهد و رد طویل بخیه را که تا نزدیک آرنج رفته نشانم میدهد «این یادگاری منافقینه.» دست روی پهلویش میگذارد که «اینجا هم یه یادگاری از ساواک دارم» و زخم روی ابرویش را نشان میدهد که «این ترکش هم قبل از انقلاب خواهرم تو خونه از پیشونیام درآورد.» برایش آرزوی سلامتی میکنم و میگویم ماشاالله از همه اشرار کلکسیون جمعکردهاید. نمکی میخندد که دعا کنید زخم آخرم هم از اسرائیل باشد. رفیقهایش به شوخی «انشااااءالله» کشیدهای میگویند. همگی جانباز دفاع مقدساند و رفاقتی از شمال کشور خودشان را رساندهاند برای نماز. بعضیهایشان ویلچرنشیناند و بعضی روی زمین نشستهاند. میگویند «سلام ما را به آقا برسان و بگو روی بچههای جبهه و جنگ حساب کن؛ ما باز هم آمادهایم.» خم میشوم و جای زخم ترکش پیشانی را میبوسم و رد میشوم. گاهی غیبتها هم حماسی میشود! ساعت حوالی ۱۰:۳۰ مراسم شکل رسمی به خودش گرفته. قاریها یکی پس از دیگری میآیند و آیاتی را قرائت میکنند و حضار با نوای «الله» تشویقشان میکنند. به جایگاه مسئولین میروم و سرک میکشم به کنجکاوی. کمکم همه میرسند و مسئول انتظامات محترمانه جای مناسبی را به مسئولان پیشنهاد میکند. بهرسم همهی مراسمات معمول ترحیم، آقای کتوشلوار پوشی حزبهای قرآن را بین صفوف جایگاه مقامات توزیع میکند و همه مشغول قرائت میشوند. در آستانه درب ورودی عدهای از مسئولین و فرماندهان نظامی مثل سردار فدوی و سردار وحیدی و دیگران بهردیف ایستادهاند برای خوشامدگویی و تعزیت به میهمانان و مقامات. چشمی میچرخانم به جستجو. از سران قوا تا مسئولین و وزرای دولت سابق؛ از میهمانان جبهه مقاومت تا فرماندهان نظامی همه آمدهاند. عامدانه چشمم به دنبال سردار حاجیزاده است که بعد از عملیات موشکی اخیر حضور یا عدم حضورش میتواند منشأ تحلیلهای مختلفی باشد. در نماز عید فطر هم لبخند سردار در واکنش به فرمایشات رهبر انقلاب بازتاب رسانهای گستردهای در رسانهها پیدا کرده بود. ظاهراً نیامده. سردار باقری هم بین فرماندهان نظامی حضور ندارند. حدس میزنم که علت غیبت این دو فرمانده کلیدی آمادهباش کامل سیستم دفاعی و پدافندی برای حفظ امنیت و آرامش مردم در مراسم امروز و مقابله با اقدامات احتمالی رژیم باشد. یک چهرهی آشنا بین عوامل برنامه میبینم. تا آقا مهدی رسولی پشت میکروفون جاگیر شود و شعرش را شروع کند نزیک چهرهی آشنا میشوم و میپرسم تو امروز آقای حاجیزاده و آقای باقری رو دیدی؟ لبخند میزند که «اگه همه اینجا باشند پس کی امنیت تهران رو تأمین کنه» حدسم درست بوده. نیروهای نظامی و امنیتی با آمادگی و اعتمادبهنفس کامل در حفظ امنیت چنین اجتماع بزرگی مشغول هستند و بخش شیرین ماجرا اعتماد حدأکثری ملت به نیروهای مسلح است که با خیال راحت و بدون نگرانی از امنیت مراسم دست خانواده را گرفتهاند و در مراسم حاضر شدهاند. صدای روضهخوانی حاجمهدی از فکر خارجم میکند. «بارون اومده، سیّد از میدون غرق خون اومده.» بغض توی گلوها جمع میشود. «حاج قاسم برات مهمون اومده.» شانهها به آرامی میلرزد. قطرات گرم اشک روی عکسهای سیّدحسن که بعضی کنار دستشان دارند چکه میکند. صدای هقهق جمعیت بلند میشود. بعضیها عکس و مقوای شعارنوشتهشان را مقابل صورتشان میگیرند و پشت عکس، اشک میریزند. جلسه که گرمتر میشود جمعیت تشنهی شعار «حیدر حیدر» است و گاه چندنفری شعارهای پراکندهای میدهند. نوحهخوان اما هنوز شعرش را تمام نکرده. شعر که تمام میشود حاجمهدی حالا شعار حیدر حیدر میدهد. بالاخره بغض جمعیت، شعار میشود، فریاد میشود و میپیچد زیر طاق بزرگ مصلی. پرچمهای زرد حزبالله بین جمعیت میچرخد، عکسهای بلندشدهی سیّدحسن بین پرچمها لبخند میزند. مشتها بالا میآیند. صدای مهیب انبوه جمعیت بین طاق و گنبد میپیچد و موی را بر تن آدم سیخ میکند. حیدر حیدر...حیدر حیدر... سیدعلی از سبزوار خودش را رسانده بود نیمساعتی تا اذان مانده؛ قاری بعدی مشغول قرائت آیاتی از سوره آلعمران است که مرتبط با جهاد و شهادت است. کنار سیّدعلی، نوجوان کلاس هفتمی و ریزاندام سبزواری نشستهام. پرچم فلسطین را مثل شنل ابرقهرمانهای فیلمها روی شانه انداخته و زیر گلویش گره زده. میگوید دیروز یک اتوبوس شبانه از سبزوار حرکت کرده به سمت تهران برای شرکت در نمازجمعه؛ من اما وقتی باخبر شدم که اتوبوس رفته بوده. غصهام شد. به اصرار زیاد، بالاخره پدرم یک آژانس گرفت و به جاده زدیم به تعقیب اتوبوس -باز مثل ابرقهرمان فیلمها- بالاخره در چهل کیلومتری سبزوار به اتوبوس رسیدم و موفق شدم که سوار شوم. از صبح زود پشت درهای مصلاییم. مشغول گوشکردن به صحبتهای این نوجوانم که ناگهان جمعیت از جا بلند میشود و شعار «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده» همهجا را پر میکند. آقا از آن در کشویی وارد شدند. برخلاف رویه معمول که دم اذان وارد میشدند، حالا نیمساعتی زودتر تشریف آوردهاند. آرام و با طمأنینهی بسیار. این هم رجز اول؛ با توجه به شرایط امنیتی اگر آقا طبق رویهی سابقشان نزدیک اذان هم وارد میشدند کسی خرده نمیگرفت، حالا اما نیمساعت زودتر زیر آسمان باز تهران و در مقابل انبوه جمعیت وارد مصلی میشوند و مینشینند به قرآن خواندن. در شرایطی که مقامات و شهروندان آن رژیم منحوس در پناهگاههای زیرزمینیاند، اینجا جمعیت میلیونی ایرانی، کنار بلندپایهترین مقامات در ساعت و مکان مشخص، دور هم جمع شدهاند و مراسم زنده پخش میشود. ایرانی بودن چقدر حماسی و اسطورهای است. آقای مطیعی چند دقیقهای است که مشغول شعرخوانی است و جمعیت حالا حسابی به اشک و شعار همراهیاش میکند. «چه سخت است در اوج غوغای صفین علی را عزادار عمار دیدن.» مرد کناریام که لباس چوقای سفید بختیاری پوشیده برمیگردد و به بغلدستیاش میگوید «کاش امروز آقا گریه نکنن.» روضه که سمت حضرت عباس میرود آقا قرائت قرآن را تمام کرده و دست روی صورت میگذارند به گریه. «دریا تو دستاته برادر. ممنون دستاتم علمدار» مرد بختیاری بیاختیار بلند بلند گریه میکند و شانهاش بالا و پایین میشود. رفتوآمدهای مسئولان برنامه به جایگاه خطیب و تکانخوردنهای مکرر آن پردهی کرمیرنگ نوید نزدیکی اذان و شروع خطبهها را میدهد. شعر میثم مطیعی تمامشده و نشده صلای اذان از مأذنههای بلند و مرمرین مصلی بلند میشود. جمعیت آرام میگیرد. سالخوردهترها سجادههای شخصی را باز میکنند. الله اکبر... الله اکبر... نه تعلل نه شتابزدگی! یواش یواش آقا خطبهی اول را شروع کردهاند و مشغول توضیح و تشریح بعضی آیات قرآنند که قاری محترم قرائت کردهاند. درباره ولایت و همبستگی مؤمنین با یکدیگر. «اُولئِکَ سَیَرحَمُهُمُ الله؛ اگر شما مسلمانان با یکدیگر پیوند و ارتباط و همکاری و همدلی داشته باشید، رحمت خداوند شامل حال شما میشود.» آقا دست بر سلاح و با نگاه به صفوف انتهایی صحن مرکزی در حال خطبه خواندن هستند. یک ور مغزم بیاختیار نگران امنیت مراسم است و چشمم بالکنها و ایوانهای اطراف صحن را میجورد. یک ور مغزم از این همه شجاعت و صلابت ایشان در انتخاب چنین روز و مکانی برای سخنرانی عمومی و خطبه و نمازجمعه متحیر است و به تدبیر ایشان اعتماد کامل کرده. یاد یک جمله قدیمی در ایام دفاع مقدس از ایشان میافتم. «شنیدم دستگاه تبلیغاتی مزدور رژیم بعث پیغام داده است و سخن پراکنده است که چرا آنها که میگویند خودشان به میدان نمیآیند و شنیدم اسم مرا آورده است. ما میدان آمدنمان مانند میدان آمدن خائن و کافری چون صدام نیست. ما بهسوی میدان جنگ پرواز میکنیم... .» آقا به عملیات وعدهی صادق ۲ اشاره میکنند و میفرمایند که این تازه «کمترین مجازات برای رژیم غاصب صهیونی در برابر جنایتهای حیرتآور آن رژیم بود.» حالا جمعیت، تقریباً پس از همهی جملات آقا شوق تکبیر گفتن دارد. «جمهوری اسلامی هر وظیفهای در این زمینه داشته باشد، با قدرت و صلابت و قاطعیّت انجام خواهد داد. ما در انجام این وظیفه، نه تعلّل میکنیم، نه شتابزده میشویم.» جمعیت باز روی پنجه میرود به تکبیر انداختن زیر طاق بزرگ مصلی. زیر لب زمزمه میکنم: نه تعلل میکنیم نه شتابزده میشویم و یاد آن جمله اخیر سیدحسن نصرالله میافتم که «ما شجاعانه و عاقلانه و با قدرت عمل خواهیم کرد نه احساسی... یواش یواش.» او چقدر ولایتمدار و فهیم بود که سلوک جهادی نبردش هم عیناً منطبق با نگاه رهبر انقلاب بود پیش از آنی که اصلاً آقا این جمله را به زبان آورده باشند. آقا خطبهی دوم نماز را باز برخلاف رویهی سابقشان که فقط بخشی از خطبه را به عربی قرائت میفرمودند به تمامه عربی میخوانند. به لهجه و ادبیات فصیحی که باز بیاختیار ما را به یاد سخنرانیهای سیّد میاندازد؛ یک خطبه نسبتاً طولانی و جامع. در خطبه عربی درباره سیّد از عبارت «أخی وعزیزی ومَبعَثُ افتِخاری» استفاده میکنند و جمعیت غصهدار و متألم سر به تأیید تکان میدهد. آقا میگویند سید، زبان گویا و مدافع شجاع مظلومان بود و مایه دلگرمی مبارزان و حقطلبان. خطبهی دوم در کنار تمام راهگشاییها برای ملتهای لبنان و فلسطین، سراسر مدح سیدمقاومت است. چه سعادتی آقای نصرالله... چه سعادتی. و این هم یک رجز دیگر! آقا در میان شعارهای پرشور و محکم «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست» خطبهها را تمام کرده و از جایگاه خطیب پایین میآیند برای اقامه نماز. خیلی زود صفها منظم و شانهبهشانه هم تشکیل میشود. بیوضوها فوراً با بطریهای آب معدنی تجدید وضو میکنند. آقا تکبیرةالاحرام میگویند. الله اکبر. و صدای خاطرهانگیز مکبر همیشگی پشت بلندگو میرود. «اقامه نمازجمعه به امامت ولیامر مسلمین جهان.» آقا «ولاالضالین» سوره حمد را که میکشند، تلاوت سوره جمعه را آغاز میکنند. میشد که با قرائت سوره کوتاهتری نماز را مختصرتر و سریعتر تمام کرد. اما همچنان پایبند به رعایت مستحبات جمعه هستند و ابایی از طولانیتر شدن حضورشان نداردند. قنوت را آرامتر زمزمه میکنند. گوش تیز میکنم به کنجکاوی. احتمالاً عبارت «اللهم انصر الاسلام و المسلمین و اخذل الکفار و المنافقین وارحم شهدائنا...» را قرائت کردند. نماز که تمام میشود، جماعت زود سرپا میشود برای تماشای خروج رهبر انقلاب و بدرقهی ایشان با شعارهایش. باز هم اما برخلاف رویهی سابق که معمولا آقا نمازجمعه را اقامه میکردند و نماز عصر به امامت شخص دیگری اقامه میشد، اینبار قصد دارند که نماز عصر را هم خودشان اقامه کنند. دقایقی بعد تکبیرةالاحرام نماز عصر را هم میگویند. چند دقیقه بعد که نماز عصر تمام میشود جلوتر میروم به تماشا. در اوج آرامش و بیعجله هنوز سر سجاده نشستهاند. دست روی مهر تربتشان میکشند و صورت و بدنشان را متبرک میکنند و زیر لب به زمزمه ذکری. بعد هم که از جا برمیخیزند با طمأنینه برمیگردند به احوالپرسی و صحبت با حضار. گویی که میخواهند بفهمانند من زودتر از همیشه آمدم؛ طولانیتر از همیشه خطبه خواندم؛ هر دو نماز را خودم اقامه کردم و دیرتر از همیشه رفتم. این هم رجز آخر. جمعیت رفته رفته در حال ترک مصلی است. جمعیتی که تنه میزند به اجتماعات میلیونی مردم شجاع یمن. کاش لبنانیها این جمعیت انبوه را دیده باشند یا ببینند. مردمی که بدون هراس از تهدیدها، دور هم جمع شدند تا شهادت پرچمدار مقاومت را تعزیت بگویند و پشت سر رهبر مقاومت، نماز خیبرشکن بخوانند. ردیف جلو که خلوتتر میشود میروم به نقطهای که سجادهی آقا پهن بود و دقیقاً در همان جایگاه میایستم به دو رکعت نماز شکر برای آرامش و امنیت کشورم و برای به نمایش درآمدن این عظمت و شجاعت امام و امت... الله اکبر. لطفاً نظر خود را بنویسید:
کدامنیتی : *
*
برگزیدهها
آخرینها
|