قدرت به خودی خود نه نعمت است، نه نقمت؛ اگر برای خدا و برای خدمت شد، نعمت است؛ اگر برای دستاوردهای مادی و ارضای هوسهای انسانی شد، میشود نقمت.امیرالمؤمنین(علیهالصّلاةوالسّلام) به ابنعباس فرمود: ارزش ذاتی حکومت برای من از این کفش وصلهخورده کمتر است - «الّا ان اقیم حقاً»-(1) مگر اینکه حقی را اقامه کنم؛ آن وقت قدرت ارزش پیدا میکند. امیرالمؤمنین با معارضانِ همین قدرت به جنگ برمیخیزد. قدرتی که برای عدالت و حقیقت است، ارزشمند است؛ این نعمت خداست.1384/05/12
1 )
خطبه 33 : از خطبههاى آن حضرت است به هنگام خروجش براى جنگ با اهل بصره
قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسِ دَخَلْتُ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ( عليه السلام ) بِذِي قَارٍ وَ هُوَ يَخْصِفُ نَعْلَهُ فَقَالَ لِي مَا قِيمَةُ هَذَا النَّعْلِ فَقُلْتُ لَا قِيمَةَ لَهَا فَقَالَ ( عليه السلام ) وَ اللَّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلًا ثُمَّ خَرَجَ فَخَطَبَ النَّاسَ فَقَالَ : إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً ( صلى الله عليه وآله ) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً وَ لَا يَدَّعِي نُبُوَّةً فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ . أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا مَا عَجَزْتُ وَ لَا جَبُنْتُ وَ إِنَّ مَسِيرِي هَذَا لِمِثْلِهَا فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ . مَا لِي وَ لِقُرَيْشٍ وَ اللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ كَافِرِينَ وَ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ وَ إِنِّي لَصَاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ كَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ وَ اللَّهِ مَا تَنْقِمُ مِنَّا قُرَيْشٌ إِلَّا أَنَّ اللَّهَ اخْتَارَنَا عَلَيْهِمْ فَأَدْخَلْنَاهُمْ فِي حَيِّزِنَا فَكَانُوا كَمَا قَالَ الْأَوَّلُ : أَدَمْتَ لَعَمْرِي شُرْبَكَ الْمَحْضَ صَابِحاً * وَ أَكْلَكَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَةَ الْبُجْرَا وَ نَحْنُ وَهَبْنَاكَ الْعَلَاءَ وَ لَمْ تَكُنْ * عَلِيّاً وَ حُطْنَا حَوْلَكَ الْجُرْدَ وَ السُّمْرَا
ترجمه:
عبد اللّه بن عباس گفت: در ذى قار بر امير المؤمنين عليه السّلام وارد شدم در حالى كه كفش خود را وصله مىزد، از من پرسيد: ارزش اين كفش چند است گفتم: هيچ. گفت: به خدا سوگند اين كفش پاره در نظر من از حكومت بر شما محبوبتر است، مگر اينكه بتوانم حقّى را اقامه و باطلى را دفع كنم. سپس بيرون آمد و خطبهاى براى مردم خواند و فرمود: خداوند سبحان محمّد صلّى اللّه عليه و آله را به نبوت بر انگيخت در حالى كه احدى از عرب كتاب خوان نبود، و ادّعاى نبوت نداشت. آن حضرت ايشان را رهبرى كرد تا در محل اصلى آدميت مستقر ساخت، و به زندگى نجات بخش رساند، تا كجىهاى آنان استقامت يافت، و احوال متزلزل آنان آرام گرديد. به خدا قسم من در ميان جمعيت اين لشكر بودم كه به سپاه كفر هجوم برديم تا فرار كردند. از جنگ عاجز نشدم و نترسيدم، اين بار هم وضع من مانند آن زمان است، بىشك باطل را مىشكافم تا حق از پهلوى آن بيرون آيد. مرا با قريش چه كار به خدا در روزگار كفرشان با آنان جنگيدم، امروز هم محض انحرافشان با آنان پيكار مىكنم، ديروز رويارويشان قرار داشتم، امروز هم در مقابلشان ايستادهام. به خدا قسم قريش كينهاى از ما ندارد جز آنكه خدا ما را بر آنان برگزيد، و آنان را در زمره خود در آوريم، پس چنان بودند كه شاعر گفته: «به جان خودم سوگند كه بامدادان پيوسته شير خالص نوشيدى، و سر شير و خرماى بىهسته خوردى. ما اين مقام عالى را به تو داديم و تو مقامى نداشتى، ما بوديم كه پيرامون تو اسبان كوتاه مو و نيزهها فراهم ساختيم»
لینک ثابت
قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسِ دَخَلْتُ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ( عليه السلام ) بِذِي قَارٍ وَ هُوَ يَخْصِفُ نَعْلَهُ فَقَالَ لِي مَا قِيمَةُ هَذَا النَّعْلِ فَقُلْتُ لَا قِيمَةَ لَهَا فَقَالَ ( عليه السلام ) وَ اللَّهِ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلًا ثُمَّ خَرَجَ فَخَطَبَ النَّاسَ فَقَالَ : إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً ( صلى الله عليه وآله ) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً وَ لَا يَدَّعِي نُبُوَّةً فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ . أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا مَا عَجَزْتُ وَ لَا جَبُنْتُ وَ إِنَّ مَسِيرِي هَذَا لِمِثْلِهَا فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ . مَا لِي وَ لِقُرَيْشٍ وَ اللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ كَافِرِينَ وَ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ وَ إِنِّي لَصَاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ كَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ وَ اللَّهِ مَا تَنْقِمُ مِنَّا قُرَيْشٌ إِلَّا أَنَّ اللَّهَ اخْتَارَنَا عَلَيْهِمْ فَأَدْخَلْنَاهُمْ فِي حَيِّزِنَا فَكَانُوا كَمَا قَالَ الْأَوَّلُ : أَدَمْتَ لَعَمْرِي شُرْبَكَ الْمَحْضَ صَابِحاً * وَ أَكْلَكَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَةَ الْبُجْرَا وَ نَحْنُ وَهَبْنَاكَ الْعَلَاءَ وَ لَمْ تَكُنْ * عَلِيّاً وَ حُطْنَا حَوْلَكَ الْجُرْدَ وَ السُّمْرَا
ترجمه:
عبد اللّه بن عباس گفت: در ذى قار بر امير المؤمنين عليه السّلام وارد شدم در حالى كه كفش خود را وصله مىزد، از من پرسيد: ارزش اين كفش چند است گفتم: هيچ. گفت: به خدا سوگند اين كفش پاره در نظر من از حكومت بر شما محبوبتر است، مگر اينكه بتوانم حقّى را اقامه و باطلى را دفع كنم. سپس بيرون آمد و خطبهاى براى مردم خواند و فرمود: خداوند سبحان محمّد صلّى اللّه عليه و آله را به نبوت بر انگيخت در حالى كه احدى از عرب كتاب خوان نبود، و ادّعاى نبوت نداشت. آن حضرت ايشان را رهبرى كرد تا در محل اصلى آدميت مستقر ساخت، و به زندگى نجات بخش رساند، تا كجىهاى آنان استقامت يافت، و احوال متزلزل آنان آرام گرديد. به خدا قسم من در ميان جمعيت اين لشكر بودم كه به سپاه كفر هجوم برديم تا فرار كردند. از جنگ عاجز نشدم و نترسيدم، اين بار هم وضع من مانند آن زمان است، بىشك باطل را مىشكافم تا حق از پهلوى آن بيرون آيد. مرا با قريش چه كار به خدا در روزگار كفرشان با آنان جنگيدم، امروز هم محض انحرافشان با آنان پيكار مىكنم، ديروز رويارويشان قرار داشتم، امروز هم در مقابلشان ايستادهام. به خدا قسم قريش كينهاى از ما ندارد جز آنكه خدا ما را بر آنان برگزيد، و آنان را در زمره خود در آوريم، پس چنان بودند كه شاعر گفته: «به جان خودم سوگند كه بامدادان پيوسته شير خالص نوشيدى، و سر شير و خرماى بىهسته خوردى. ما اين مقام عالى را به تو داديم و تو مقامى نداشتى، ما بوديم كه پيرامون تو اسبان كوتاه مو و نيزهها فراهم ساختيم»