ما از کتابهای آقایان تقریباً همهاش را خواندهایم و استفاده کردهایم. انصافاً کارهای بسیار برجسته و جالبی است. بعضی از لحاظ هنری، خوب و از لحاظ کار نویسندگی بسیار خوب است. در بعضی آثار، آن نفس بسیجی، خیلی خیلی نمایان است. این کتابها هر کدام بخشی از حقیقتی را که ما امروز لازم داریم، تأمین کرده است. از آقایان بسیار متشکریم. خداوند کمک و تأییدتان کند. من پشت جلد هر یک از این کتابها، چند کلمهای هم یادداشت کردهام. تقریظ گونهای؛ اظهار علاقه و ارادتی، یا احیاناً اظهارنظری ... بعضی کتابها جنبهی نقد هم دارد. البته بعضی از آنها نکتههایی هم داشت که مثلاً ایجاب میکرد نسبت به آن کار، توجه بیشتری پیدا شود. لکن آنچه که در قلب و روح و احساس من نسبت به این کارها هست، ستایش و احترام و تجلیل است. انصافاً بسیار بسیار خوب بود. در کتاب آقای بایرامی - هفت روز آخر - که مشغول خواندن آنم، حادثه، انصافاً حادثهی بسیار تلخی است. حادثهی همان چند روزی است که فرار ارتشیها و حمله نیروهای عراقی پیش آمد. آن چیزی که آدم از روز حادثه میداند، با آن چیزی که وجود داشته، خیلی فرق میکند. از دور میگویند که نیروهای ارتش فرار کردند و اسلحههایشان را انداختند و چه کردند؛ ولی وقتی انسان خاطره را میخواند، میبیند شنیدهها با آنچه در واقع وجود داشته، بسیار متفاوت است. شما ببینید اگر این قلم نباشد و این حقایق را ننویسند، چقدر از حقیقت، مکتوم خواهد ماند! حقایق دانستنی که باید دانسته شود، ندانسته میماند.
غالب این کتابها در مورد بسیج بود. یکی دو کتاب هم در مورد ارتشیهاست. فضای قصهای که ایشان نوشتهاند، فضای بسیجی است. من وقتی خواندم، دیدم که این فضا، فضای اصلی نیست؛ یعنی چیزهایی آنجا وجود دارد که مربوط به بسیج نیست. لکن کتاب، از لحاظ کار نویسندگی و کار هنری، بسیار خوب است. بعد که کتابهای دیگر ایشان را خواندم، فهمیدم که برداشتهای ارتشی، در محیط بسیجی، در حقیقت بازسازی شده و مجموعهی اینها، یک داستان شده است.
بههرحال، کتابها، کتابهای خوبی است. بعضی از اینها حتماً باید به زبانهای بیگانه ترجمه شود. واقعاً ترجمهی بعضی از اینها، واجب است. البته همهاش اینطور نیست. بعضی از اینها فقط مصرف داخلی دارد که باید خودمان بخوانیم و استفاده کنیم؛ لکن بعضی از آنها هست که اگر در بیرون منعکس شود و مردم بدانند که چه گذشته، به نظر من حقیقت انقلاب، در خارج از ایران منعکس خواهد شد.
کتابهایی که این برادران بسیجی نوشتهاند، در همان مایههای بسیجی و از همین قبیل است.1371/04/22
لینک ثابت
داستاننویسی در ایران، نسبت به داستاننویسی در کشورهای دیگری از دنیا، واقعاً صفر است. تقریباً باید گفت: صفر است! اگر به این نکته، یعنی زمینهی خالی داستاننویسی در ایران توجه کنیم، آن وقت میفهمیم که این کارها، چه کارهای باارزشی است. یک بسیجی به جبهه رفته؛ بدون اینکه سابقهی نویسندگی داشته باشد. یک سال، دو سال، سه سال، جبهه بوده و حالا آمده، قلم را برمیدارد و شروع میکند به نوشتن مطالب زیبا و دلنشین؛ همراه با طنزهای خیلی خوب. واقعاً این از چیزهای خیلی عجیب است! مثلاً همین نوشتهی آقای مطلق. (آقای مطلق کدامیک از آقایان بودند؟ ... شما هستید؟) بله؛ این، یک طنز بسیار شیرین بود. همچنین، بعضی دیگر از این نوشتهها. پیداست خیلی اصیل است. خیلی باید به اینها امیدوار بود. بعضی از نوشتههای برادرهای دیگر، همینطور. حالا من از بعضی به عنوان نمونه اسم میآورم. اگر از کتابی اسم نمیآورم، دلیل نیست که نظرم راجع به آن منفی است. به طور اتفاقی میگویم. همین آقای بایرامی، نویسندهی واقعاً خوبی است. ایشان خیلی قشنگ مینویسند. یا آن آقای مخدومی، در تصویر صحنهها و ارائهی آن واقعیتها، خیلی خوب، خیلی زیبا و خیلی هنرمندانه مینویسند. بعضی از برادرهای دیگر هم همینطور. پیداست که ما یک مایهی بسیار عزیر و پر داریم، که در اختیار ماست و این را باید قدر دانست. یعنی باید هرچه ممکن است، سرمایهگذاری کنیم تا این رشد کند. اصلاً داستان ایران ممکن است از میان اینها درآید. در همهی آثار داستانی گذشتهی ما، یک اثر مثل «بینوایان» ویکتورهوگو، یا مثل «جنگ و صلح» تولستوی پیدا نمیکنید. این آثار، مثل کاخهای بسیار پرشکوه و باعظمتی است که نظیرشان وجود ندارد. قرن نوزدهم، خیلی نویسنده دارد. شما ببینید روسیه چقدر نویسنده دارد؛ فرانسه چقدر نویسنده دارد! باید گشت و عواملش را پیدا کرد که علت چیست که قرن نوزدهم، از لحاظ داستاننویسی، یک قرن فوقالعاده است؟ و یا در قرن بیستم، شما به همین آثاری که کمونیستهای شوروی منتشر کردند، نگاه کنید! من مکرر گفتهام این «دن آرام» از کارهای شولوخف، چقدر محکم و قوی است! یا آن اثر دیگری که مال آن تولستوی دیگر است، «گذر از رنجها». (چنین اسمی دارد. شماها نخواندهاید؟ اسم آن کتاب یادتان نیست؟ بله؛ همین است: الکسی تولستوی. بله، الکسی تولستوی کتابی دارد به نام «گذر از رنجها». گمانم اسمش همین است. من آن را خواندهام.) کتاب، گزارشی از انقلاب اکتبر است. یک اثر ماندنی، گویا و بسیار زیباست. ما مثل اینها، اصلاً نداریم. نه اینکه بعد از انقلاب نداریم. طبیعی است که یک انقلاب مبتنی بر دین و ایمان و ارزشهای دینی، طبعاً نمیتواند آن نویسندههای پرورشیافته در نظام طاغوت را جذب کند. این، یک امر قهری است. آن چیزهایی هم که نوشتند، مبارزین نوشتند. در شوروی هم نویسندههای قدیمیشان اگر چیزی نوشتند، ضد و عکس نوشتند! التفات میکنید؟ توی کارهای روسها، کتابی است به نام «دل سگ». (به نظرم در جمع دوستان دیگری هم این را گفتم.) رمان کوچکی است، که آن را یک ضد انقلاب شوروی، حدوداً در سالهای ۲۲ - ۱۹۲۱ نوشته؛ که کتاب بسیار زیبا و جذابی است.
بههرحال، سطح رماننویسی آنها، بالاست. اما به رمانهای خودمان که نگاه میکنیم - از همین اول قرن شمسی جاری؛ یعنی از همین شصت، هفتاد سال گذشته؛ از زمان حجازی(۳) و دشتی(۴) و اینها - میبینیم که واقعاً اینها بیهنرند. یعنی مایههایی دارند؛ اما بههیچوجه، قابل مقایسهی با آنها که گفتیم، نیستند. بعد، البته نوبت به امثال آلاحمد و اینها که میرسد، آن واقعیتها و آن سوز دل و آن انگیزه و ایمان، وضع را بهتر میکند. انصافاً، رمان آلاحمد(۵)، سرآمد رمانهای فارسی ماست. تا آنجایی که بنده میشناسم، رمان آلاحمد، رمان سرآمدی است؛ یعنی برتر از همهی آنهاست و از اینهای دیگر بهتر است. والّا دیگران که نوشتند، چیزی ننوشتند. من میگویم در این زمینه، شما اگر این نهال جدید را، این جهت نو را، پیگیری کنید، همان چیزی خواهد شد که ما امروز احتیاج داریم؛ یعنی رمان ایران و داستاننویسی ایران را به آن رشد و تعالی خواهد رساند. لذا، معتقدم که این کار و ترویج آن، باید دنبال شود.
اینکه شما گفتید «برای ترویجش خواننده پیدا کنیم»، کار بسیار آسانی است. از فرصتها میشود استفاده کرد. همین امروز، قبل از آمدن شما - یکی دو ساعت پیش - پنج، شش هزار بسیجی با من ملاقات داشتند. از این قبیل ملاقاتها زیاد است. اگر در این ملاقاتها یک یادآوری بشود؛ مثلاً اشارهای بکنم و کتابها در اختیارشان قرار گیرد، میخرند. یعنی یک تیراژ پنج، شش هزار نسخهای، تأمین میشود. یا در همین دیدارهایی که سران سپاه و ارتش برای بازدید مثلاً منطقه شیراز یا خراسان میروند، عدهی زیادی بسیجی هستند. شما در آنجا میتوانید آن کتاب را به زبان آن گوینده بیاورید. مثلاً فرض بفرمایید الان نزدیک فصل فلان عملیات - مثلاً «کربلای یک» - است. چند عنوان از این کتابهای خیلی خوب دربارهی کربلای یک، در آنجا اسم آورده شود و کتاب توصیه شود. بعد هم کتاب آماده باشد و بفروشند. چندین هزار کتاب، فروش خواهد رفت. یعنی میتوانید از این طریق، این کار را انجام دهید.
البته این کار، در شهرهای مختلف، کار بسیار لازمی است. من نگاه کردم، دیدم که بیشتر این کارها مال لشکر حضرت رسول صلواتالله علیه است. اصلاً از لشکرهای دیگری که در جنگ این همه نقش داشتند، خبری نیست! تهرانیها پا شدند رفتند در جبهه؛ در لشکر خودشان. بعد هم برگشتند و خاطراتشان را نوشتند. اما لشکر نجف، لشکر امام حسین علیهالسّلام، لشکر نصر مشهد، لشکر امام رضا علیهالسّلام، لشکر ثارالله، لشکر فجر و لشکرهای گوناگون دیگری هم هست که در همهشان، یک عالم حماسه است. به چه دلیل آنها نتوانند بنویسند!؟ آنها را پیدا کنید تا بیایند و بنویسند. اشکالی که این نوع کیفیت کار ایجاد میکند این است که همهی مناظر، یکسان است. مثلاً من قضیهای را در این «حنابندان» آقای قدمی - که انصافاً عجب کتاب خوبی هم هست - دیدم و بعد در یک کتاب دیگر هم عین همان داستان را از زبان دیگری خواندم! یعنی یک منظره، تکرار شده بود. حالا اگر بیگانهای اینها را بخواند، خیال میکند از هم رونویسی کردهاند؛ در حالی که واقعیت قضیه، این نیست. البته جلدش جلد قشنگی نیست. این را هم عمداً میگویم، که به این نکتهها توجه کنید. پشت جلد، پشت جلد جالبی نیست و بنده را جذب نکرده بودکه بروم کتاب را بخوانم؛ اما چون ایشان کتاب را دادند، رفتم خواندم. دیدم واقعاً کتابی عالی است و چقدر خوب نوشته شده است!
حالا اگر لشکر دیگر و گردان دیگری باشد، حادثهی دیگری، بیان خواهد شد. مثلاً فرض بفرمایید حوادث منطقهی حاج عمران - که لشکر والفجر در آنجا بود - یا یکی دیگر از مناطق جنگی شمال غرب، که این لشکر در آنجا بود و سه روز بچهها با تشنگی و گرسنگی در محاصره مانده بودند و یک حماسه درست کرده بودند. (من، بعداً فرماندهی تیپ آنها را، در همان سالهای ۶۳ یا ۶۴ خواستمشان و ایشان را به من معرفی کردند. راستی که کار بسیار عظیمی کرده بودند!)
در بعضی از این کتابها، حوادث، بسیار هنرمندانه مطرح شده است. یعنی مثلاً حوادث یک ساعت را تشریح کردهاند. خصوصیات یک ساعت و احساساتی که در آن یک ساعت بوده، تشریح شده است. آن فضای احساسی و عاطفی و هر چه در آن فضا بوده، همه و همه جمع شده و این، بسیار با اهمیت و باعظمت است. این هم یک نکته بود، راجع به گسترش این گونه نوشتهها.
من بخشی از این کتابها را، همین چند ماه پیش اتفاقاً خواندم. مضمونهایش به هم نزدیک بود؛ اما برای من خیلی جالب و مفید مینمود. حقیقتاً استفاده کردم؛ یعنی بدون هیچگونه مبالغه و اغراقی، از این کتابها استفادهی معنوی کردم. اتفاقاً اوقاتی بود که قضایای الجزایر مطرح بود. انصافاً به آن جوش و شور مردم الجزایر پاسخ داده نشد؛ یعنی ظرفیت رهبرانشان به قدر حرکت مردم نبود. آن حرکت به آن عظمت، کسی مثل امام را میخواست که بتواند آن را هدایت کند و به سرمنزل مقصود برساند. متأسفانه، رهبرها کوچکتر از نهضت بودند. نهضت، عظیمتر از رهبران خودش بود. خودجوش هم بود؛ معلوم بود که خودجوش بوده است. اما دیدید به کجا رسید و اینها چه کردند! البته الجزایر با ایران فرق دارد. الجزایر تا فرانسه، یک ساعت راه است. همان جا، پای تلویزیون که مینشینند، تلویزیون فرانسه را، مستقیم میگیرند؛ تلویزیونهای اروپا را میگیرند. من در سال ۶۳ یا ۶۴ بود، به الجزایر رفتم. آنجا زنانی را دیدم که حجاب ایرانی داشتند؛ یعنی کاملاً پیدا بود که این حجاب، سوغات ایران بود. هیچ بروبرگرد نداشت! زنان جوانی در خیابانها راه میرفتند که حجاب ایرانی داشتند؛ اما در کنار این حجاب، فجیعترین شکل هیپیگری غربی هم در آنجا دیده میشد. مثلاً یک پسر جوان، از کمر به پایینش یک شلوار جین بود، از کمر به بالا هم لخت! نصف سبیلش را هم تراشیده و نصفش باقی مانده بود. جایی از صورتش را رنگ کرده و گل انداخته بود. یعنی همین چیزهای چرندی که نشاندهندهی ابتذال زندگی غربی است. آنجا، اینطوری است. ما این چیزها را، الحمدلله هیچ وقت در ایران نداشتهایم. در چنان فضایی، شما دیدید که چه حرکتی انجام گرفت! پیدا بود که جوش و خروش، خیلی قوی است. حالا در آن فضا که مردم احتیاج به یک راهنما دارند، فرض کنید یکی از همین کتابهای شما برود آنجا. مثلاً همین «فرماندهی من» که واقعاً چقدر این کتاب عالی است و چقدر مرا متأثر و منقلب کرد! یا بعضی از این داستانهای کوتاه ... آن داستان «نجیب»، که یکی از آقایان نوشتند و یا کتابهایی که دیگر آقایان نوشتند: کتاب «زنده باد کمیل». خلاصه، همین کتابهایی که شرح حال جبهه است. اینکه شما تشریح میکنید «وقتی ما از اینجا حرکت میکردیم، مردم چطور از ما بدرقه میکردند» نشاندهندهی بدرقهی مردم از قضیهی جنگ است. نشان میدهد که مردم نسبت به جنگ، چگونه برخوردی داشتند. من میگویم اگر این کتاب به آنجا برود و مردم آن را بخوانند، یک عالم درسدهنده است، یک عالم روحیهدهنده است. اصلاً میفهمند که چه کار باید بکنند. میفهمند در کشور و جامعهشان چه مراکزی هست که باید به آن مراکز امید ببندند و پناه ببرند. یا مثلاً نقش مسجد و گروههای بسیجی، روشن میشود.1371/04/22
لینک ثابت
به رمانهای خودمان که نگاه میکنیم - از همین اول قرن شمسی جاری؛ یعنی از همین شصت، هفتاد سال گذشته؛ از زمان حجازی و دشتی و اینها - میبینیم که واقعاً اینها بیهنرند. یعنی مایههایی دارند؛ اما بههیچوجه، قابل مقایسهی با آنها که گفتیم، نیستند. بعد، البته نوبت به امثال آلاحمد و اینها که میرسد، آن واقعیتها و آن سوز دل و آن انگیزه و ایمان، وضع را بهتر میکند. انصافاً، رمان آلاحمد، سرآمد رمانهای فارسی ماست. تا آنجایی که بنده میشناسم، رمان آلاحمد، رمان سرآمدی است؛ یعنی برتر از همهی آنهاست و از اینهای دیگر بهتر است. والّا دیگران که نوشتند، چیزی ننوشتند. من میگویم در این زمینه، شما اگر این نهال جدید را، این جهت نو را، پیگیری کنید، همان چیزی خواهد شد که ما امروز احتیاج داریم؛ یعنی رمان ایران و داستاننویسی ایران را به آن رشد و تعالی خواهد رساند. لذا، معتقدم که این کار و ترویج آن، باید دنبال شود.1371/04/22
لینک ثابت
من در سال ۶۳ یا ۶۴ بود، به الجزایر رفتم. آنجا زنانی را دیدم که حجاب ایرانی داشتند؛ یعنی کاملاً پیدا بود که این حجاب، سوغات ایران بود. هیچ بروبرگرد نداشت! زنان جوانی در خیابانها راه میرفتند که حجاب ایرانی داشتند؛ اما در کنار این حجاب، فجیعترین شکل هیپیگری غربی هم در آنجا دیده میشد. مثلاً یک پسر جوان، از کمر به پایینش یک شلوار جین بود، از کمر به بالا هم لخت! نصف سبیلش را هم تراشیده و نصفش باقی مانده بود. جایی از صورتش را رنگ کرده و گل انداخته بود. یعنی همین چیزهای چرندی که نشاندهندهی ابتذال زندگی غربی است. آنجا، اینطوری است.1371/04/22
لینک ثابت
من در سال ۶۳ یا ۶۴ بود، به الجزایر رفتم. آنجا زنانی را دیدم که حجاب ایرانی داشتند؛ یعنی کاملاً پیدا بود که این حجاب، سوغات ایران بود. هیچ بروبرگرد نداشت! زنان جوانی در خیابانها راه میرفتند که حجاب ایرانی داشتند؛ اما در کنار این حجاب، فجیعترین شکل هیپیگری غربی هم در آنجا دیده میشد. مثلاً یک پسر جوان، از کمر به پایینش یک شلوار جین بود، از کمر به بالا هم لخت! نصف سبیلش را هم تراشیده و نصفش باقی مانده بود. جایی از صورتش را رنگ کرده و گل انداخته بود. یعنی همین چیزهای چرندی که نشاندهندهی ابتذال زندگی غربی است.1371/04/22
لینک ثابت
تاریخ جنگ را اگر شما ننویسید، دیگری میآید و دروغ مینویسد1371/04/22
لینک ثابت
در هنر انقلاب و در این بخش - یعنی بخش داستان و خاطره و این چیزها - باید دنبال یک «جست» نو باشیم. (وقتی از گوشه درخت کهنهای یک شاخهی جدید بیرون میزند، به تعبیر مشهدیها، میگوییم: جست.) باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستاننویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم سرمایهگذاری کنیم، امروز خودش را نشان داده است. این، از همان جوششهای طبیعی است؛ چون صادقترین جوششها آن است که بدون درخواست و تقاضا، خود را نشان دهد: «پریرو تاب مستوری ندارد / چو در بندی، سر از روزن برآرد.»بله؛ درها همه بسته است ... امکانات نیست. همین است. درها بسته است؛ اما سر از روزن بیرون میآورد و ناگهان میبیند که این همه نوشتههای خوب، خودش را نشان میدهد.1371/04/22
لینک ثابت
دیدارهایی که سران سپاه و ارتش برای بازدید مثلاً منطقه شیراز یا خراسان میروند، عدهی زیادی بسیجی هستند. شما در آنجا میتوانید آن کتاب [دفاع مقدس] را به زبان آن گوینده بیاورید. مثلاً فرض بفرمایید الان نزدیک فصل فلان عملیات - مثلاً «کربلای یک» - است. چند عنوان از این کتابهای خیلی خوب دربارهی کربلای یک، در آنجا اسم آورده شود و کتاب توصیه شود. بعد هم کتاب آماده باشد و بفروشند. چندین هزار کتاب، فروش خواهد رفت. یعنی میتوانید از این طریق، این کار را انجام دهید. البته این کار، در شهرهای مختلف، کار بسیار لازمی است.1371/04/22
لینک ثابت
دیدم که بیشتر این کارها [تولیدات ادبی دفاع مقدس] مال لشکر حضرت رسول صلواتالله علیه است. اصلاً از لشکرهای دیگری که در جنگ این همه نقش داشتند، خبری نیست! تهرانیها پا شدند رفتند در جبهه؛ در لشکر خودشان. بعد هم برگشتند و خاطراتشان را نوشتند. اما لشکر نجف، لشکر امام حسین علیهالسّلام، لشکر نصر مشهد، لشکر امام رضا علیهالسّلام، لشکر ثارالله، لشکر فجر و لشکرهای گوناگون دیگری هم هست که در همهشان، یک عالم حماسه است. به چه دلیل آنها نتوانند بنویسند!؟ آنها را پیدا کنید تا بیایند و بنویسند. اشکالی که این نوع کیفیت کار ایجاد میکند این است که همهی مناظر، یکسان است1371/04/22
لینک ثابت
من در سال ۶۳ یا ۶۴ بود، به الجزایر رفتم. آنجا زنانی را دیدم که حجاب ایرانی داشتند؛ یعنی کاملاً پیدا بود که این حجاب، سوغات ایران بود. هیچ بروبرگرد نداشت! زنان جوانی در خیابانها راه میرفتند که حجاب ایرانی داشتند؛ اما در کنار این حجاب، فجیعترین شکل هیپیگری غربی هم در آنجا دیده میشد. مثلاً یک پسر جوان، از کمر به پایینش یک شلوار جین بود، از کمر به بالا هم لخت! نصف سبیلش را هم تراشیده و نصفش باقی مانده بود. جایی از صورتش را رنگ کرده و گل انداخته بود. یعنی همین چیزهای چرندی که نشاندهندهی ابتذال زندگی غربی است. آنجا، اینطوری است. ما این چیزها را، الحمدلله هیچ وقت در ایران نداشتهایم. در چنان فضایی، شما دیدید که چه حرکتی انجام گرفت! پیدا بود که جوش و خروش، خیلی قوی است. حالا در آن فضا که مردم احتیاج به یک راهنما دارند، فرض کنید یکی از همین کتابهای شما برود آنجا. مثلاً... «فرماندهی من» که واقعاً چقدر این کتاب عالی است و چقدر مرا متأثر و منقلب کرد! یا بعضی از این داستانهای کوتاه ... آن داستان «نجیب»، که یکی از آقایان نوشتند و یا کتابهایی که دیگر آقایان نوشتند: کتاب «زنده باد کمیل». خلاصه، همین کتابهایی که شرح حال جبهه است. اینکه شما تشریح میکنید «وقتی ما از اینجا حرکت میکردیم، مردم چطور از ما بدرقه میکردند» نشاندهندهی بدرقهی مردم از قضیهی جنگ است. نشان میدهد که مردم نسبت به جنگ، چگونه برخوردی داشتند. من میگویم اگر این کتاب به آنجا برود و مردم آن را بخوانند، یک عالم درسدهنده است، یک عالم روحیهدهنده است. اصلاً میفهمند که چه کار باید بکنند. میفهمند در کشور و جامعهشان چه مراکزی هست که باید به آن مراکز امید ببندند و پناه ببرند. یا مثلاً نقش مسجد و گروههای بسیجی، روشن میشود.
بههرحال، ترجمهی این آثار، کار بسیار مهمی است. منتها هوشمندانه باید انجام گیرد. من حتی وقتی این کتابها را میخواندم، به نظرم میآمد که مثلاً اگر ما بخواهیم ترتیبی قائل شویم، باید اول یک کتاب کوچک به آنجا ببریم؛ با نشانهای نه چندان ایرانی؛ با بیان و قلمی که حقیقتاً خوب باشد، و خوب نوشته شده باشد. برود آنجا و پخش شود و بخوانند. بعد که این سابقه در ذهنها پیدا شد، یک کتاب دیگر برده شود. هر کتابی، کتاب دیگری را به سمت خودش خواهد برد؛ یعنی راه را برای کتاب بعدی باز خواهد کرد، تا برسد به کتابهای مفصلتر و خاطرههای طولانیتر. به نظر من، این کار، یک هیأت و آدمهای هوشمند میخواهد که به جنبههای فرهنگی توجه داشته باشند.1371/04/22
لینک ثابت
باید برای جانبازها کتاب نوشته شود. البته معنایش این نیست که این کتابها را فقط جانبازها میخوانند؛ نه. ما هم میخوانیم. اما مخاطب اصلی این کتاب، در واقع باید جانباز باشد و به او امید بدهد. هدف اصلی کتاب، باید این باشد. هدف باید این باشد که به او امید بدهد؛ به او ایمان بدهد و واقعیتهای تلخی را که پیرامون او هست، قدری به او تفهیم کند و بتواند از او یک موجود مفید برای خودش، انقلاب و ادامهی راه بسازد... روسها کتابی نوشتهاند به نام «داستان یک انسان واقعی» و همان جا هم آن را چاپ کردهاند. بنده این کتاب را در سال ۶۰ - ۶۱ که یک نفر برایم آورده بود، خواندم. کتاب بسیار خوبی است. این کتاب، ماجرای خلبانی است که هواپیمایش در جنگ هدف قرار میگیرد و سقوط میکند. بعد، مسافت زیادی از راه را با زانو طی میکند و همین منجر به این میشود که بالاخره، وقتی نجات پیدا میکند، پاهایش قطع میشود. بدون داشتن بنیهی قوی و پای قوی که نمیتواند خلبانی کند! خلاصه، میافتد توی بیمارستان. اما بتدریج شروع میکند به تمرین کردن؛ پای مصنوعی میگذارد. داستان به آنجا ختم میشود که همین خلبان، سوار هواپیمای جنگی میشود و پرواز میکند.شما ببینید این ماجرا، چقدر برای جانبازی که پایش را از دست داده، درسآموز است! منتها این، با فرهنگ روسی شوروی نوشته شده است. این، مال ما نیست. خیلی از چیزهایش بیگانه است. یعنی اگر آن را بدهیم به جانباز خودمان، هیچ معلوم نیست به درد او بخورد و او را در خط انقلاب و در خط هدف خودش امیدوار کند. بلکه او را به، دلایلی که قابل فهم است، شاید ناامیدتر هم بکند. خوب؛ ما چرا نباید چنین کتابهایی داشته باشیم!؟ من چند سال پیش، به یکی از برادرانی که میشناسید - از همین برادران اهل قلم - گفتم شما برو به یکی از این آسایشگاهها، دو ماه، سه ماه، لباس پرستاری بپوش. اصلاً بمان آنجا. زن و بچه را ول کن؛ خیال کن جبهه است. برو آنجا، میان جانبازان. آنها هم نفهمند که شما چه کسی هستی. همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش و همان جا بمان، تا خوب بفهمی که زندگی جانباز، یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تألمات او را، توقعات او را، کسریهای او را، بیاور در یک کتاب بنویس تا علاج درد او باشد. مرهمی باشد بر زخمهای دل او.1371/04/22
لینک ثابت
در نوشتههای آقایان، من گاهی میبینم بعضی چیزها چقدر زیبا ترسیم میشود! مثلاً در یک جمله، منظرهی بیابان و منظرهی جاده، آنقدر خوب بیان میشود، که انسان حظ میکند! این، نشاندهندهی آن است که استعدادی اینجا میجوشد. ما باید این استعداد را بگیریم و در خدمت داستاننویسی جامعهمان درآوریم. این کشور، احتیاج به داستاننویسی دارد. مگر یک جامعه، میتواند بدون داستاننویسی باشد!؟ همینطور که تاریخ جنگ را اگر شما ننویسید، دیگری میآید و دروغ مینویسد، داستان خودتان را هم اگر شما ننویسید، دیگری میآید دروغ مینویسد.1371/04/22
لینک ثابت
تاریخ جنگ را اگر شما ننویسید، دیگری میآید و دروغ مینویسد.1371/04/22
لینک ثابت
در هنر انقلاب و در... بخش... داستان و خاطره و این چیزها باید دنبال یک «جست» نو باشیم.... باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستاننویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم سرمایهگذاری کنیم، امروز خودش را نشان داده است. این، از همان جوششهای طبیعی است؛ چون صادقترین جوششها آن است که بدون درخواست و تقاضا، خود را نشان دهد: «پریرو تاب مستوری ندارد / چو در بندی، سر از روزن برآرد.»1371/04/22
لینک ثابت
من چند سال پیش، به یکی از دوستان این را گفته بودم که یکی از خلأهای موجود، در مورد جانبازهاست؛ همین جانبازهایی که در آسایشگاه زندگی میکنند. شما خودتان را بگذارید جای آنها! البته این هم ممکن نیست که آدم خودش را جای آنها بگذارد؛ اما اگر مقداری زندگی آنها را فرض کنید، تا حدودی میتوانید درکشان کنید. این جانباز، جوانی بوده مثل بقیهی مردم. راه میرفته؛ بازی میکرده؛ رانندگی میکرده؛ کتاب میخوانده؛ درس میخوانده. و حالا تبدیل شده به موجود ناتوانی که در آسایشگاه افتاده است؛ اما احساسات او باقی است؛ ذهن او باقی است؛ توقعات او باقی است. واقعیتها این است. ایمان او، تنها چیزی است که میتواند زندگی را برای او شیرین کند. اگر واقعاً ایمانی داشته باشد، این ایمان به او امید میدهد و زندگی بر او شیرین خواهد شد؛ والّا زندگی بر او تلخ خواهد شد، جهنّم خواهد شد. این ایمان را شما چگونه میخواهید حفظ کنید؟ چگونه ما باید این ایمان را حفظ کنیم؟ این، نکتهی مهمی است! او دائم با واقعیتهای تلخ روبهروست. ما باید کاری کنیم که این ایمان، در او زنده بماند. باید برای جانبازها کتاب نوشته شود. البته معنایش این نیست که این کتابها را فقط جانبازها میخوانند؛ نه. ما هم میخوانیم. اما مخاطب اصلی این کتاب، در واقع باید جانباز باشد و به او امید بدهد. هدف اصلی کتاب، باید این باشد. هدف باید این باشد که به او امید بدهد؛ به او ایمان بدهد و واقعیتهای تلخی را که پیرامون او هست، قدری به او تفهیم کند و بتواند از او یک موجود مفید برای خودش، انقلاب و ادامهی راه بسازد. این جانباز، امتحان خودش را داده است. البته نمیخواهم بگویم همه جانبازها چنینند. یکی هم، تصادفاً ممکن است جانباز شده باشد. اما اغلب جانبازان، آنانند که برای دادن جان به جبهه رفتهاند. حالا یکی، اتفاقاً نخاعش قطع شده و برگشته است. پس، امتحانش را داده است. برای اینها کتاب باید نوشته شود و از این کتابها، ما نداریم.... من چند سال پیش، به یکی از برادرانی که میشناسید - از همین برادران اهل قلم - گفتم شما برو به یکی از این آسایشگاهها، دو ماه، سه ماه، لباس پرستاری بپوش. اصلاً بمان آنجا. زن و بچه را ول کن؛ خیال کن جبهه است. برو آنجا، میان جانبازان. آنها هم نفهمند که شما چه کسی هستی. همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش و همان جا بمان، تا خوب بفهمی که زندگی جانباز، یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تألمات او را، توقعات او را، کسریهای او را، بیاور در یک کتاب بنویس تا علاج درد او باشد. مرهمی باشد بر زخمهای دل او.1371/04/22
لینک ثابت
روسها کتابی نوشتهاند به نام «داستان یک انسان واقعی» و همان جا هم آن را چاپ کردهاند. بنده این کتاب را در سال ۶۰ - ۶۱ که یک نفر برایم آورده بود، خواندم. کتاب بسیار خوبی است. این کتاب، ماجرای خلبانی است که هواپیمایش در جنگ هدف قرار میگیرد و سقوط میکند. بعد، مسافت زیادی از راه را با زانو طی میکند و همین منجر به این میشود که بالاخره، وقتی نجات پیدا میکند، پاهایش قطع میشود. بدون داشتن بنیهی قوی و پای قوی که نمیتواند خلبانی کند! خلاصه، میافتد توی بیمارستان. اما بتدریج شروع میکند به تمرین کردن؛ پای مصنوعی میگذارد. داستان به آنجا ختم میشود که همین خلبان، سوار هواپیمای جنگی میشود و پرواز میکند. شما ببینید این ماجرا، چقدر برای جانبازی که پایش را از دست داده، درسآموز است! منتها این، با فرهنگ روسی شوروی نوشته شده است. این، مال ما نیست. خیلی از چیزهایش بیگانه است. یعنی اگر آن را بدهیم به جانباز خودمان، هیچ معلوم نیست به درد او بخورد و او را در خط انقلاب و در خط هدف خودش امیدوار کند. بلکه او را به، دلایلی که قابل فهم است، شاید ناامیدتر هم بکند. خوب؛ ما چرا نباید چنین کتابهایی داشته باشیم!؟ من چند سال پیش، به یکی از برادرانی که میشناسید - از همین برادران اهل قلم - گفتم شما برو به یکی از این آسایشگاهها، دو ماه، سه ماه، لباس پرستاری بپوش. اصلاً بمان آنجا. زن و بچه را ول کن؛ خیال کن جبهه است. برو آنجا، میان جانبازان. آنها هم نفهمند که شما چه کسی هستی. همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش و همان جا بمان، تا خوب بفهمی که زندگی جانباز، یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تألمات او را، توقعات او را، کسریهای او را، بیاور در یک کتاب بنویس تا علاج درد او باشد. مرهمی باشد بر زخمهای دل او.1371/04/22
لینک ثابت