newspart/index2
جانبازان / ایثارگران/ایثار/بنیاد جانبازان / جانباز/جانبازی
طراحی این صفحه تغییر کرده است، برای ارجاع به صفحه‌ی قبلی اینجا کلیک کنید.
جانبازان

من چند سال پیش، به یکی از دوستان این را گفته بودم که یکی از خلأهای موجود، در مورد جانبازهاست؛ همین جانبازهایی که ‌در آسایشگاه زندگی می‌کنند. شما خودتان را بگذارید جای آنها! البته این هم ممکن نیست که آدم خودش را جای آنها بگذارد؛ اما ‌اگر مقداری زندگی آنها را فرض کنید، تا حدودی می‌توانید درکشان کنید. این جانباز، جوانی بوده مثل بقیه‌ی مردم. راه می‌رفته؛ ‌بازی می‌کرده؛ رانندگی می‌کرده؛ کتاب می‌خوانده؛ درس می‌خوانده. و حالا تبدیل شده به موجود ناتوانی که در آسایشگاه افتاده ‌است؛ اما احساسات او باقی است؛ ذهن او باقی است؛ توقعات او باقی است. واقعیتها این است. ایمان او، تنها چیزی است که می‌تواند ‌زندگی را برای او شیرین کند. اگر واقعاً ایمانی داشته باشد، این ایمان به او امید می‌دهد و زندگی بر او شیرین خواهد شد؛ والّا ‌زندگی بر او تلخ خواهد شد، جهنّم خواهد شد. این ایمان را شما چگونه می‌خواهید حفظ کنید؟ چگونه ما باید این ایمان را حفظ ‌کنیم؟ این، نکته‌ی مهمی است‌!‌‌ او دائم با واقعیتهای تلخ روبه‌روست. ما باید کاری کنیم که این ایمان، در او زنده بماند. باید ‌برای جانبازها کتاب نوشته شود. البته معنایش این نیست که این کتابها را فقط جانبازها می‌خوانند؛ نه. ما هم می‌خوانیم. اما ‌مخاطب اصلی این کتاب، در واقع باید جانباز باشد و به او امید بدهد. هدف اصلی کتاب، باید این باشد. هدف باید این باشد که ‌به او امید بدهد؛ به او ایمان بدهد و واقعیتهای تلخی را که پیرامون او هست، قدری به او تفهیم کند و بتواند از او یک موجود مفید ‌برای خودش، انقلاب و ادامه‌ی راه بسازد‌.‌‌ این جانباز، امتحان خودش را داده است. البته نمی‌خواهم بگویم همه جانبازها چنینند. ‌یکی هم، تصادفاً ممکن است جانباز شده باشد. اما اغلب جانبازان، آنانند که برای دادن جان به جبهه رفته‌اند. حالا یکی، اتفاقاً ‌نخاعش قطع شده و برگشته است. پس، امتحانش را داده است. برای اینها کتاب باید نوشته شود و از این کتابها، ما نداریم‌.‌‌... من ‌چند سال پیش، به یکی از برادرانی که می‌شناسید - از همین برادران اهل قلم - گفتم شما برو به یکی از این آسایشگاهها، دو ماه، ‌سه ماه، لباس پرستاری بپوش. اصلاً بمان آن‌جا. زن و بچه را ول کن؛ خیال کن جبهه است. برو آن‌جا، میان جانبازان. آنها هم ‌نفهمند که شما چه کسی هستی. همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش و همان جا بمان، تا خوب بفهمی که ‌زندگی جانباز، یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تألمات او را، توقعات او را، کسریهای او را، بیاور در یک کتاب ‌بنویس تا علاج درد او باشد. مرهمی باشد بر زخمهای دل او‌.‌1371/04/22
لینک ثابت
جانبازان

روسها کتابی نوشته‌اند به نام «داستان یک انسان واقعی» و همان جا هم آن را چاپ کرده‌اند. بنده این کتاب را در سال ۶۰ - ۶۱ ‌که یک نفر برایم آورده بود، خواندم. کتاب بسیار خوبی است. این کتاب، ماجرای خلبانی است که هواپیمایش در جنگ هدف قرار ‌می‌گیرد و سقوط می‌کند. بعد، مسافت زیادی از راه را با زانو طی می‌کند و همین منجر به این می‌شود که بالاخره، وقتی نجات ‌پیدا می‌کند، پاهایش قطع می‌شود. بدون داشتن بنیه‌ی قوی و پای قوی که نمی‌تواند خلبانی کند! خلاصه، می‌افتد توی ‌بیمارستان. اما بتدریج شروع می‌کند به تمرین کردن؛ پای مصنوعی می‌گذارد. داستان به آن‌جا ختم می‌شود که همین خلبان، ‌سوار هواپیمای جنگی می‌شود و پرواز می‌کند‌.‌‌ شما ببینید این ماجرا، چقدر برای جانبازی که پایش را از دست داده، درس‌آموز ‌است! منتها این، با فرهنگ روسی شوروی نوشته شده است. این، مال ما نیست. خیلی از چیزهایش بیگانه است. یعنی اگر آن را ‌بدهیم به جانباز خودمان، هیچ معلوم نیست به درد او بخورد و او را در خط انقلاب و در خط هدف خودش امیدوار کند. بلکه او را ‌به، دلایلی که قابل فهم است، شاید ناامیدتر هم بکند. خوب؛ ما چرا نباید چنین کتابهایی داشته باشیم!؟ من چند سال پیش، به ‌یکی از برادرانی که می‌شناسید - از همین برادران اهل قلم - گفتم شما برو به یکی از این آسایشگاهها، دو ماه، سه ماه، لباس ‌پرستاری بپوش. اصلاً بمان آن‌جا. زن و بچه را ول کن؛ خیال کن جبهه است. برو آن‌جا، میان جانبازان. آنها هم نفهمند که شما ‌چه کسی هستی. همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش و همان جا بمان، تا خوب بفهمی که زندگی جانباز، ‌یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تألمات او را، توقعات او را، کسریهای او را، بیاور در یک کتاب بنویس تا علاج ‌درد او باشد. مرهمی باشد بر زخمهای دل او‌.‌1371/04/22
لینک ثابت
جانبازان

من چند سال پیش، به یکی از برادرانی که می‌شناسید - از همین برادران اهل قلم - گفتم شما برو به یکی از این آسایشگاهها، دو ‌ماه، سه ماه، لباس پرستاری بپوش. اصلاً بمان آن‌جا. زن و بچه را ول کن؛ خیال کن جبهه است. برو آن‌جا، میان جانبازان. آنها ‌هم نفهمند که شما چه کسی هستی. همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش و همان جا بمان، تا خوب بفهمی ‌که زندگی جانباز، یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تألمات او را، توقعات او را، کسریهای او را، بیاور در یک ‌کتاب بنویس تا علاج درد او باشد. مرهمی باشد بر زخمهای دل او‌.‌1371/04/22
لینک ثابت
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی