متن تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب «سرباز کوچک امام (رحمهالله)» روز گذشته در جریان یک برنامهی تلویزیونی به راوی و نویسندهی آن اهدا شد. در این کتاب، خاطرات دوران اسارت آزادهی سرافراز آقای مهدی طحانیان در سنین نوجوانی در زندانهای رژیم بعث عراق (۱۳۶۱ تا ۱۳۶۹) روایت شده است. به همین مناسبت، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR در متن زیر به معرفی اجمالی این کتاب و سرگذشت شخصیت اصلی آن میپردازد.
«سرباز کوچک امام» روایت خاطرات آزادهی سرافراز آقای «مهدی طحانیان» است که سرکار خانم فاطمه دوستکامی(۱) به عنوان نویسنده و پژوهشگر، آن را در هشت بخش و بیستوچهار فصل به رشته تحریر درآورده است؛ این کتاب حاصل سیصدوپنجاه ساعت مصاحبه نویسنده با راوی است؛ مصاحبههایی که سه سال و در ۱۶۳ جلسه به طول انجامید و انتشارات پیام آزادگان آن را به چاپ رساند.
کتاب با روایت زندگی مهدی طحانیان از دوران کودکی آغاز میشود؛ ایامی که در ده سالگی آنچنان پرشور و انقلابی بود که مدرسه شاهدوستش را به تعطیلی کشاند تا با خیال راحت بتواند با دوستانش در تظاهراتها و راهپیماییهای منتج به پیروزی انقلاب شرکت کند.
مهدی شیفته خدمت در فضای انقلاب بود اما نه در کمیته انقلاب اسلامی برای او جایی وجود داشت و نه در سپاه پاسداران. او نوجوان بابصیرتی بود که هنوز راه زیادی برای ورود به اینگونه ارگانها داشت. در این میان تنها روزنهای که به رویش گشوده شد و به او پر و بال داد؛ «نیروی مقاومت بسیج» بود که آن روزها با نام «بسیج ملی» شناخته میشد. ورود به بسیج نقطه عطف زندگی مهدی طحانیان است. شرکت در اردوهای مختلف، انجام کارهای فرهنگی در راستای اهداف انقلاب، انجام امور تبلیغاتی در حوزه جنگ و در آخر ورود به جبهه دستاوردهای گوناگون او از حضور در بسیج بود. او این ایام را اینگونه در کتاب روایت میکند:
«... نیروها را به دستههای سهتایی تقسیم کردند. در هر دسته یک تیربارچی، یک آرپیجیزن و یک تکتیرانداز میگذاشتند. وقتی نیروهای تمام دستهها را مشخص کردند، معلوم شد دسته آخر یک تکتیرانداز کم دارد! با شنیدن این خبر جان گرفتم. خود فرمانده اول صحبتش به آقای ابرقویی و نیروها گفته بود که قول داده در یک وقت معین، چند دسته مشخص نیروی کامل بفرستد اهواز، و این یعنی این که اصلا وقتی نمانده تا بشود منتظر رسیدن یک نیروی دیگر شد! تا وقتی نگاه فرمانده متمایل شود سمت من، دیگر نذر و نیازی نمانده بود که نکرده باشم. با دست اشاره کرد به دسته نیمهکاره آخر. تا آنجا پر کشیدم. با آمدنم دسته تکمیل شد. نگاهم را پر از تشکر کردم و سر چرخاندم سمت آقای زارعی. فرمانده بهش گفت:« برادر زارعی، آخر مجبور شدیم ایشون رو بفرستیم اما مطمئنیم که از اهواز برمیگردونشون...»
حضور در سه مرحله از عملیات بیتالمقدس و تجربه نبرد با بعثیها، از مهدی طحانیان رزمنده نوجوانی ساخت که او را بیش از پیش برای انجام رسالتی که خداوند برایش در نظر گرفته بود، آماده میکرد. وجودش برای خیلی از رزمندهها مایه بالا رفتن انگیزه نبرد و برای بعضیها مایه شگفتی بود. خیلیها نمیتوانستند باور کنند که او به عنوان داوطلب و با اصرار فراوان به جبهه آمده است.
«... یک درجهدار ارتشی که خدمه تانک بود و سن و سال بالایی داشت و روی تانکش نشسته بود، صدایم کرد. رفتم کنارش. جستی زدم و نشستم روی تانک. گفت:« اسمت چیه؟»
گفتم: «مهدی!»
گفت: «آقامهدی نکنه پول خوبی بهت میدن که پا شدی اومدی جبهه؟»
گفتم: «خودتون خوب میدونید، اگه دنیا رو هم به یکی بدن محاله حاضر شه بیاد اینجا.»
گفت: «آره اما میخوای هیچی بهت نمیدن که پا شدی اومدی جبهه؟»
گفتم: «بله، هیچ پولی بهم نمیدن. من خودم اومدم.»
شاکی گفت: «آخه پس پسرجون تو با این سن و سالت چرا اومدی جبهه؟ کی تو رو آورده اینحا؟»
گفتم: «کسی منو نیاورده، خودم اومدم. تازه با هزاربدبختی!»
گفت: «چرا نموندی درست رو بخونی؟»
گفتم: «فعلا به امر امام جنگ از هر چیزی چیزی مهمتره، حالاحالاها وقت هست واسه درس خوندن...»
مهدی طحانیان در جبهه خوش میدرخشد. روایت کمنظیر او از آنچه در سه مرحله اول عملیات بیتالمقدس تجربه میکند، گواه این جریان است. اما آنچه در این بین خواننده کتاب را شگفتزده میکند، حکایت در امان ماندن او از هر آسیبی در گرماگرم عملیات است. آنجا که شرایط طوری پیش میروز که حتی کلاهخودهای سرگردان در منطقه از تیررس نگاه دشمن دور نمانده و آماج تیرهایشان قرار میگیرد اما مهدی حتی یک خراش کوچک نیز برنمیدارد. آنجاست که ضمیر ناخوآگاه انسان به دنبال دلیلی میگردد تا این حجم از امدادهای غیبی را توجیه کند. دلیلی که به زودی بر همه روشن میشود.
و اسارت، فصل پایان حضور این نوجوان در جبهه است. حکایتی که تا به آن روز مهدی حتی لحظهی به آن فکر نکرده بود:
«... با دست اشاره کرد که بلند شوم. وقتی ایستادم، نگاه همه عراقیها میخ من شد. کنارشان، مثل یک جوجه بودم. اسلحههایشان را گرفته بودند سمتم. با ایما و اشاره حالیام کردند که دستهایم را روی سرم بگذارم. این کار را کردم. دلم خوش بود با اسارتم حداقل این سه مجروح عاقبت به خیر میشوند و عراقیها کاری برایشان میکنند. اگر این سه مجروح کنارم نبودند، داغ اسارتم را به دل عراقیها میگذاشتم. به قیمت کشته شدن هم که شده بود، از دستشان فرار میکردم. آخر هنوز صدای هشدار آن شهید، درباره اسارت در سرم میچرخید...»
اسارت فصل جدیدی از زندگی برای مهدی طحانیان بود. نوجوانی که انگار خدا او را خلق و تربیت کرده بود برای چنین روزهایی. برای روزهایی که نقشهی شوم بعثیها را در لحظاتی که تصور میکردند یک غنیمت جنگی بینظیر گرفتهاند؛ نقش بر آب کند. در لحظات و روزهای اولیه اسارت، آنها با تصور بر اینکه با چرخاندن او در خطوط مختلفشان در خرمشهر در اشغال، میتوانند به نیروهایشان روحیه بدهند، با ذوق فراوان و با خباثت، این نوجوان اسیر شجاع را از سویی به سوی دیگر میکشاندند اما غافل از این بودند که با رفتار و رویکرد جسورانه این اسیر کوچک، کاری ضدتبلیغ انجام میدهند.
در برشی از خاطرات سرباز کوچک امام، به روایتی میرسیم که دل هر خوانندهای را از صلابت او میلرزاند. یکی از روزهای اول اسارت، بعثیها او را به اتاق جنگشان در خرمشهر و به رویارویی با «عدنان خیرالله» وزیر جنگ عراق و اولین شخص مهم کشور عراق بعد از صدام ملعون میبرند. مهدی بدون ذرهای ترس و واهمه با چنان شجاعت و متانتی پاسخهایی دندانشکن به او میدهد که لبخند تمسخرگونه عدنان خیرالله بر لبانش میماسد!
«... فرمانده که از حاضرجوابیام خوشش نیامده بود، اخمی کرد و سوال دیگری پرسید. مترجم گفت: «ایشون میگن بچهجان! شما نترسیدی که اومدی جنگ؟ چطور به خودت اجازه دادی بیای با جیش العراق با اینهمه قدرت بجنگی؟»
چیزی نگفتم. عدنان باز هم چیزی گفت. مترجم به جمع اشارهای کرد و گفت:«میگن ببین اینها چقدر قوی و بطل هستند، آخه تو به این کوچیکی نمیترسی با اینا بجنگی؟ چرا اومدی به جنگ اینا؟!»
یک لحظه مکث کردم. در ذهنم کلمهها را سبک و سنگین میکردم. دلم میخواست جوابی بهش بدهم که از سوالش پشیمان شود. از خدا کمک خواستم و گفتم:«من اومدم بجنگم، نیومدم با شما کشتی بگیرم که از هیکلهای درشتتون بترسم...»
صبر کردم تا سرباز حرفهایم را ترجمه کند. او نگاه تند و معنیداری بهم کرد و با قدری مکث حرفم را ترجمه کرد. دوباره ادامه دادم: «فقط فرقش اینجاست که شما چون بزرگ هستید، من راحت میتونم با اسلحهم شمارو نشونه بگیرم و بزنم اما من چون کوچیک هستم، شما راحت نمیتونید، منو ببینید و بهم تیر بزنید.»
بعد از چند روز دشمن خسته و ناامید از انتظاری که از این اسیر نوجوان داشت، بالاخره مجاب میشود که او را به اردوگاه ببرد. در این مدت تمام تلاشهایشان برای شنیدن حتی یک جمله در جهت منافع حزب بعث از زبان مهدی بیثمر مانده بود.
اردوگاه عنبر اولین ایستگاه توقف نهساله مهدی طحانیان در اسارت است. جایی که اتفاقهای مختلفی برایش رقم خورد. اتفاقات خوشایندی چون آشنایی با سیدحسن میرسید، معلم اخلاق و قرآن و نهجالبلاغه او و برقراری تعامل با چهار خواهر اسیر.
از سویی دیگر رفتوآمد خبرنگارهایی که به دنبال یافتن سوژهای برای مصاحبه بودند، باعث ایجاد دردسرهای جدیدی برای مهدی طحانیان میشود. برای هر گفتگو، این نوجوان اسیر، اولین گزینهای بود که فرمانده اردوگاه او را برای مصاحبه انتخاب میکرد. با اینکه مهدی بارها و بارها با جوابهایی دندانشکن، پاسخ خبرنگارها را داده و بعدش هم به بدترین شکل ممکن تنبیه و شکنجه شده بود اما فرمانده بعثی اردوگاه به امید متنبه شدن او، باز هم در دیدارهای بعدی او را برای مصاحبه با خبرنگارها صدا میکرد و این قصه همچنان ادامه داشت.
در حدود یکسال بعد او و تعدادی از نوجوانان کم سن و سال را به اردوگاهی به نام اردوگاه «الرمادی» میبرند. جایی که فرماندهاش شکنجهگر خلاقی به نام «سرگرد محمودی» بود. شخصی که بخشی از آموزشهایش را در ایران و در ساواک دیده بود. محمودی به فارسی مسلط و تشنه شکنجه کردن اسرا بود؛ اما حکایت او با مهدی طحانیان چیزی متفاوت از بقیه اسرا بود.
ایده تاسیس آسایشگاه و بعدها اردوگاه اطفال متعلق به محمودی بود. او با جمعآوری اسرای کمسن سعی داشت که هم کاری تبلیغاتی برای حزب بعث بکند و هم استعداد فوقالعادهاش در آزار و اذیت اسرا را به رخ همه، خصوصا همصنفیهایش برساند؛ غافل از اینکه مهدی طحانیان، این سفیر کوچک انقلاب اسلامی، بزرگمردی است که رسالت اصلیاش به خاک مالیدن پوزه حزب بعث عراق به نمایندگی سرگرد محمودی است.
ذکر حکایتهای ریز و درشت شنیدنی تقابل این دو نفر در مناسبات مختلف، در این مقال نمیگنجد و مطالعه کتاب «سرباز کوچک امام» را میطلبد اما، جهت آشنایی مخاطب با آن تنها به یادآوری خاطره مصاحبه طوفانی او با خانم نصیرا شارما، خبرنگار هندی شبکه پنج فرانسه میپردازیم. گفتگویی که در ابتدا به دلیل نداشتن حجاب زن، مهدی از آن امتناع کرد و شرط پذیرفتن را با حجاب بودن آن عنوان کرد. مصاحبهای که به خواست خداوند، بر خلاف بقیه مصاحبهها، به بیرون از اردوگاه راه پیدا کرد و شگفتی آفرید.
«... زن خبرنگار به انگلیسی اسمم را برای همراهانش ترجمه کرد. دوباره پرسید:«تو از کجا آمدی جبهه؟»
گفتم:« از اصفهان.»
گفت:«آقای صدام حسین آدم خوب و بشر دوستیه. اون خیلی دلش برای شما میسوزه. حتی چند بار خواست شما رو تحویل ایران داد اما آقای خمینی گفت این بچهها مال ما نیست... اصلا اینها ایرانی نیستند!»
اسم امام که میآمد خونم بیقرار میشد. دست خودم نبود. اول در دلم قربانصدقه چهره نورانیاش رفتم و بعد به خودم گفتم: «من که میدونم آقا این حرف رو نزده اما اگرم یه درصد همچین چیزی گفته باشه، راست گفته؛ چون ما که بچه نیستیم. ما هر کدوم یه سربازیم براش. حتما آقا مارو قابل دونسته و میخواسته با حرفش بهمون اعتبار بده...
...گفتم: «اما اگر هم گفته اون رهبر منه، هرچی اون بگه همونه، بگید برید میریم، بگه بایستید، میایستیم. هرچی ایشون بگه همونه.»
برای یک لحظه سکوت مرگباری بر آسایشگاه سایه انداخت. محمودی زل زده بود به لبهایم. باورش نمیشد اینطوری جواب آنهمه تهدید را داده باشم...»
۱) از خانم فاطمه دوستکامی، نویسنده و پژوهشگر ادبیات دفاع مقدس، آثار دیگری چون «چشم تر» و «حاجعمار» به چاپ رسیده است.